خیلی خیلی کم پیش آمده که من از آدمهای معمولی عکس بگیرم؛ منظورم از آدمهای معمولی افرادی است که مدل نبودهاند و قصد تبلیغ چیزی را نداشتهاند. فقط چند نفر بسیار نزدیک که هم آنها پذیرای سلیقهی من بودهاند و هم من پذیرای کارکردن با آنها.
اما عجیب اینجاست که عکسهای همان نفرات اندک را در خفا ویرایش میکردم و اجازه نمیدادم کسی آنها را ببیند، شاید برای خودشان اصلن مهم نبوده باشد اما برای من مهم بود که عکسهایشان دیده نشود. آنها را امانتی نزد خود میپنداشتم که باید مراقبشان باشم و این رفتاری کاملن ناخودآگاه بود.
بگذریم از اینکه من قابلیت تبدیلکردن هر چیز کوچکی به یک مسئولیت بزرگ را دارم اما تصور میکنم که هر کسی باید دستکم تا حدی قابلاعتماد باشد بیآنکه گاهی حتی توقع این اعتماد برود. شاید بهتر است بگویم که باید بشود حساب هرچند اندکی روی کسی باز کرد که اگر نشود احتمالن رابطهای هم شکل نمیگیرد.
بیخیال؛ امشب اصلن حوصلهی حرفهای جدی را ندارم. ساعت ۲۲:۲۲ را نشان میدهد و این یعنی خدا حواسش به ما هست و لبخند کوچکی نثارمان میکند.
اشکهایم به طرز عجیبی درشت شدهاند؛ میتوانم حتی مسئولیت کمآبی را به عهده بگیرم و به قدر پرکردن تمام منابع زیرزمینی و روزمینی اشک بریزم؛ یعنی تا این حد میشود روی من حساب باز کرد.
الهی شکرت…

