همسایهی طبقهی پایین به رحمت خدا رفت. پرمهر بود و بسیار صمیمی. ماشینِ آرامستان برای بردنش آمده بود. خدا را شکر کردم که در خانهی خودش بود و تمام اعضای خانواده کنارش بودند. احتمالن این بهترین حالتش باشد.
امروز داشتم فکر میکردم پدر و مادرهای ما هر کدامشان پدر و مادرهای خودشان را به خاک سپردهاند، چرا ما انقدر کم از آنها پرسیدهام که چه کشیدند و چه تجربهای را از سر گذراندند؟ چرا فکر میکردیم پدر و مادرهای آنها برایشان مهم نبودهاند؟ من میدانم که مادرِ مادرم در خانه و در آغوش مادرم از دنیا رفته است درحالیکه سلامت بوده و حتی از مادرم خواسته که برایش میوه و شیر ببرد. مادرم ازدواج نکرده بوده و در خانه با مادرش زندگی میکرده. خدا میداند که بعد از آن چه میزان از غم و درد را تجربه کرده است اما من هیچگاه احساساتش را درک نکردم و در موردشان با او حرف نزدم.
میدانم فکر کردن به این چیزها هیچ فایدهای ندارد. کاش فکرها هر کدام در اتاقی بودند و میشد چراغ اتاق را خاموش کرد و از آنجا بیرون آمد. من هنوز راهی برایش پیدا نکردهام.
الهی شکرت…