بایگانی برچسب برای: فکر

خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».

برای لبخند که همانند کرامتی‌ است که بی‌شک باید نصیب گروه اندکی می‌شد اما این‌چنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما این‌اندازه اندک از این اعجاز بهره می‌بریم.

لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمان‌آوردن، اما ما می‌هراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور می‌کنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانه‌تر می‌اندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بی‌عزت خواهد کرد.

درحالیکه لبخند یکی از نام‌های شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.

چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بسته‌ای را به رویش نگشوده باشد؟

و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجربه برمی‌دارد و آن را عریان می‌نماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس می‌پوشاند تا زیبایی‌اش نمایان‌تر گردد.

فکر که حتی حس را ترجمه می‌کند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونی‌ست و انسان را به حال خود وانمی‌گذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب می‌شود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده می‌شود از ماده‌ای خام به خوراکی خوش‌طعم بدل گردد.

شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟

و ما با چه اندازه فکر یا لبخند می‌توانیم قدردان شما باشیم؟

الهی شکرت…

روییدنِ جوانه‌ی یک فکر تازه در سرزمین نفرین‌شده‌ی ذهن او که خودش هم نمی‌دانست می‌تواند تا این اندازه سیاه‌بخت باشد و چه بسا باید می‌فهمید از این همه ناامنی که حاکم شده بود بر افکار خام او و او نفهمید تا اینکه جوانه‌ای رویید و تازه بعد از روییدنش متوجه‌ی حجم عظیم تبعات یک نفرین به ظاهر ساده شد.

نفرینی که دیگر نمی‌شد آن را بی‌اثر کرد و اثری که هر فکر تازه‌ای را پیش از رسیدن به زمین می‌انداخت و زمینی که حاصلخیز نبود برای روییدن هیچ فکر تازه‌ای و فکری که دیگر هم تازه نبود.

همان نفرین به ظاهر ساده که فکرها را در بر گرفته بود کم‌کم به قلب سرایت کرد و قلبِ نفرین شده از دوست‌داشتن باز ایستاد و قلبی که دوست نداشته باشد از قلب‌بودن بازایستاده است و قلب که بایستد زندگی می‌ایستد.

قلب مرده را در تابوت گذاشتند در لباسی شکیل با گل‌هایی در کنارش و برای همیشه با آن خداحافظی کردند و بعد از آن پای نفرین به همه جا باز شد و زندگی را ناامنی دربرگرفت و روییدن‌ راکد شد و اثری باقی نماند از هر چیزی که قرار بود اثری داشته باشد.

خداحافظ جوانه‌ی نفرین‌شده، خداحافظ فکر بی‌اثر، خداحافظ قلب مرده، خداحافظ زندگی ناامن.

الهی شکرت…

اکثر آدم‌ها فکر می‌کنن که اگه از مغزشون استفاده کنن از گارانتی خارج میشه. بنابراین همیشه به سراغ ساده‌ترین راه‌حل‌ها میرن که عبارتند از: پرسیدن از دیگران، درخواست کردن از دیگران و دنبال کردنِ دیگران.

جالب‌ترین قسمت قضیه اینه که همواره هم مشغول قضاوت کردن، نظر دادن و فضولی کردن درباره‌ی همون «دیگران» هستند.

اصولن انسان می‌تونست موجود جالبی باشه اگر انقدر مزخرف نبود.

فکری که بخشی‌ست از یک روایت ِ بزرگتر

تلاش می‌کند بیرون بجهد از مغز آدمی که بخشی‌ست از یک روح بزرگتر

گرفتار در مکانی که بخشی‌ست از یک جهنم بزرگتر

و دردی را به دوش می‌کشد که بخشی‌ست از یک تراژدی بزرگتر

و فکر آرزو می‌کند که ایکاش

بخشی بود از یک روایت کوچک

در مغز آدمی با روح کوچک

متعلق به مکانی کوچک

با دردهای کوچک

آنوقت نیازی به بیرون جهیدن نبود.

فکر می‌توانست یک جایی همان گوشه‌ی مغز لم بدهد

و از عمر کوتاهش لذت ببرد.