بایگانی برچسب برای: عزت نفس

همه‌ی ما یک روزی یک جایی توسط یک نفری مقایسه شده‌ایم؛ با دوستمان، با همکارمان، با خواهرمان و یا با معیارهای مزخرف ذهن آن یک نفر.

به ما گفته‌اند (یا فهمانده‌اند) که به اندازه‌ی آنها یا به اندازه‌ی «کافی» زیبا نیستیم، باهوش نیستیم، خلاق نیستیم، جذاب نیستیم، «زرنگ» نیستیم، حساب و کتاب سرمان نمی‌شود.

ما از آن یک نفر و از آن معیارهای مزخرف متنفر شده‌ایم.

ما رنجیده‌ایم، عصبانی شده‌ایم، اشک ریخته‌ایم، خودمان را به در و دیوار زده‌ایم، اما بعد از تمام اینها شروع کرده‌ایم به متنفر شدن از خودمان و در این راه بسیار موفق بوده‌ایم.

ما از خودمان متنفر شده‌ایم؛ از خود نازنینمان، از زیبایی منحصر به فردمان، از توانمندی‌های خارق‌العاده‌مان، و از هر آنچه که ما را تبدیل به ما می‌کند…. به آنچه که هستیم.

ما شکست خورده‌ایم. با سر و صورتی زخمی و خونین، با لباس‌هایی تکه و پاره، بی‌جان و بی رمق یک گوشه‌ای نشسته‌ایم و حالا بیشتر از همیشه از خودمان متنفریم. از اینکه می‌دانیم کسی که ما را به این روز انداخته نه آن یک نفر است و نه یک نفرهایی شبیه به او، ما بوده‌ایم که با خودمان جنگیده‌ایم و از خودمان شکست خورده‌ایم. ما زورمان به خودمان نرسیده است.

عهد بسته‌ایم که تا آخرین نفس دست از مبارزه بر‌نداریم؛ تا وقتی که مطمئن شویم یکی از ما دو نفر کشته شده است؛ خودمان یا خودمان.

کسی به ما خبر نداده که جنگ تمام شده است. شاید هم خبر داده‌اند و ما نفهمیده‌ایم. شاید هم فهمیده‌ایم و خودمان را به نفهمیدن زده‌ایم، چون این همه نفرت را فقط با مرگ می‌توان شست.

وقتش رسیده که دستی دراز کنیم و دست آن خودمان را که روی زمین افتاده بگیریم و بلندش کنیم، زیر بغلش را بگیریم و بعد شانه به شانه‌ی هم از میدان این نبردِ بی‌حاصل عقب‌نشینی کنیم.

وقتش رسیده به خودمان اعلام آتش‌بس کنیم.

وقتش رسیده که خودمان را «دوست بداریم».

سعدی جانم یه غزلی داره که من خیلی دوستش دارم. با این بیت شروع میشه:

منِ بی‌مایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

بعد همینطوری قند و نبات می‌سراید و ما هم همینطوری غش و ضعف می‌کنیم تا می‌رسیم به این بیت:

مردمان عاشق گفتار من ای قبله‌ٔ خوبان
چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

به قبله‌ی خوبان میگه اونطوری که من عاشق دیدار تو هستم مردم عاشق گفتار من نیستن.

من وقتی به این بیت رسیدم تا چندین روز داشتم فکر می‌کردم. وقتی سعدی چنین حرفی می‌زنه معنیش اینه که خیلی محبوب بوده و واقف هم بوده به محبوبیتش و اونقدر این مساله عیان و مبرهن بوده و اونقدر مقدارش زیاد بوده که میشده در موردش این حرف رو زد. مثلا من اگر در مورد خودم چنین حرفی بزنم کاملا مضحک به نظر میاد و میگن طرف توهم زده، اما وقتی سعدی چنین مقایسه‌ای می‌کنه یعنی حتما مصداق داشته و برای معشوق هم قابل قبول بوده.

حالا چی اینجا برای من جالبه!!! (بگذریم از اینکه در زمانه‌ای که هیچ اینترنت و رسانه‌ای نبوده،‌ محبوب شدن هم اصلا کار ساده‌ای نبوده اما انرژی کار خودش رو می‌کنه.)

چیزی که برای من خیلی جالبه اینه که سعدی محبوب بوده و با این محبوبیتِ خودش کاملا در صلح و هماهنگی بوده، به طوریکه خیلی راحت در موردش حرف زده. به معشوق نگفته من هیچی نیستم، من ذلیل و بدبختم، گفته من واسه خودم کسی هستم، اعتباری دارم، اما اندازه‌ی خواستنم از اندازه‌ی اعتبارم (که خیلی هم زیاده) بیشتره. هم عزت خودش رو حفظ کرده و هم ارزش معشوق رو بالا برده. حتی به مایی که ممکن بوده سالها بعد شعرش رو بخونیم این پیغام رو داده.

سعدی در سخن گفتن مهارت داشته و به این مهارت خودش «باور» داشته. خیلی از ماها مهارت‌های بسیار ارزشمندی داریم، اما جرأت نداریم به بقیه بگیم که من در انجام دادن فلان کار خیلی خوبم. فکر می‌کنیم نشونه‌ی غرور و خودبینیه، یا اینکه بقیه تصور می‌کنن ما توهم زدیم و با خودشون میگن حالا فکر کرده کیه، یا فکر می‌کنیم کاری که بلدیم اصلا کار مهمی نیست، یا اینکه خیلی‌ها بهتر از ما می‌تونن این کار رو انجام بدن.

ما عمرا بتونیم به قبله‌ی خوبان بگیم که در فلان کار خیلی خوبیم. حتی در خلوت به خودمون هم نمی‌تونیم بگیم.

اونچه که همه رو عاشق گفتار سعدی کرده نه صرفا استادیش در سخن و سخنوری، بلکه باورِی بوده که خودش نسبت به خودش داشته. سعدی باور داشته که سخنش بسیار ارزشمند و دلنشینه، طوری که همه‌ رو عاشق خودش می‌کنه و وقتی با این باور حرف بزنی لاجرم همینطور هم میشه.

کدوم یکی از ما اینطوری خودمون رو باور داریم؟

اگر داشتیم که سعدیِ تخصص خودمون می‌شدیم.