«عبادی مروزی» واعظ و فقیه قرن ششم هجری در کتاب «مناقب الصوفیه»* گفته است:
«جنید را ‑رحمة اللّه علیه‑ پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.»
ممکن است در مهلکهای گیر افتاده باشی که فقط با گفتن دروغ بتوانی از آن خلاص شوی، اگر در آن موقعیت همچنان صادق باشی به حقیقت صدق دستیافتهای.
ساده نیست، اما ناممکن هم نیست. ما عادت کردهایم به نجاتیافتنهای سریع اما حواسمان به مهلکهی بسیار بزرگتری که در اثر صادقنبودن در آن گیر خواهیم افتاد نیست. اغلب میخواهیم از موقعیت ناخوشایند فعلی به طریقی رهایی یابیم، اما حقیقت این است که داریم خودمان را از چالهای به چاهی میاندازیم.
از موقعیتهای بسیار کوچک و بیاهمیت گرفته تا مسائل بزرگ، به سادگی صندلی را از زیر پای صداقت میکشیم و آن را قربانی نجات موقتی خود میکنیم.
تصور میکنیم آسیبی به کسی نمیرسد اگر من دروغ کوچکی بگویم؛ مثلن تا رسیدن به محل قرار فاصلهی زیادی داریم اما برای اینکه دیگران عصبانی یا ناراحت نشوند میگوییم که به زودی میرسم. دهها دروغ ظاهرن بیاهمیت اینچنینی که طوری با زندگی روزمرهی ما درهمآمیخته شدهاند که اصلن حسشان نمیکنیم؛ مثل اینکه مدتی در فضایی بدبو مانده باشی، دیگر بو را حس نمیکنی. اگر کسی از بیرون بیاید کاملن متوجهی این بوی بد میشود اما تو که مدتی آنجا بودهای دیگر احساسی نسبت به آن نداری.
وقتی مدتی تمرین صدق میکنی کمکم فیزیک بدنت نسبت به دروغ واکنش نشان میدهد؛ مضطرب و آشفته میشوی، زبانت نمیچرخد، انگار وزنهای سنگین از انتهای گلویت آویزان میشود، رنج آنقدر بزرگ میشود که حاضر نیستی تن به ناصداقتی بدهی. در عین حال احساسی که از پایبند ماندن به صدق میگیری آنقدر مطلوب است که مثل مخدری قوی تو را به سمت خودش میکشاند.
به قول سعدی جان:
طاعَت آن نیست که بَرْ خاکْ نَهی پیشانی
صِدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست
الهی شکرت…
* نه اینکه من این کتاب را خوانده باشم، فقط همین بخش کوچک را خواندهام.