بایگانی برچسب برای: دندان‌های شیری دل

دل یک‌مرتبه بزرگ شد. از کجا فهمیدم؟ از آنجاییکه دندان‌های شیری‌اش ریختند و دندان‌های اصلی‌ جایشان را گرفتند. گفتم این‌‌ها دیگر دندان‌های اصلی‌ات هستند، باید تا آخر عمر حفظشان کنی. مضطرب نشد، شاید چون شوق بزرگ شدن داشت.

آنقدر بزرگ شد که دندان‌های اصلی‌اش هم ریختند. به جایشان دندان مصنوعی گذاشت. باز هم مضطرب نشد.

گفتم تو چرا مضطرب نیستی؟ دیگر به مرگ نزدیک شده‌ای.

گفت یعنی آن موقع که دندان‌های شیری داشتم از مرگ دور بودم؟

گفتم نه، اما آن موقع امکان عاشق‌‌شدن داشتی و همین امکان امید زنده‌ ماندنت را بیشتر می‌کرد.

گفت به نظرت عشق دلیل زنده ماندن است؟

گفتم آری، دل‌‌های عاشق همیشه زنده‌اند.

گفت اگر هیچ ظرفی برای پختن غذا نباشد آیا غذایی آماده می‌شود؟

گفتم نه.

گفت پس چرا فکر می‌کنی اگر دلی نباشد عشقی می‌تواند وجود داشته باشد؟ دل، ظرف عشق است. بی ظرف، عشق جایی برای ریخته شدن ندارد. پس عشق دلیل زنده‌ ماندن دل نیست، این دل است که عشق را زنده نگه می‌دارد.

گفتم عشق که بیاید بالاخره ظرفی برای خودش دست و پا می‌کند.

گفت آری، اما از میان ظرف‌های زنده. عشق نمی‌تواند نبش قبر کند و دلی مرده را بیرون بکشد و در آن جای بگیرد.

گفتم دلی که قبل از عاشق شدن مرده باشد بدشانس بوده است.

گفت پس می‌گویی ممکن است دلی درحالیکه هنوز دندان‌های شیری دارد بمیرد بی‌آنکه ظرفِ عشق شده باشد؟

گفتم احتمالش هست.

گفت پس چرا فکر می‌کنی آن موقع نباید مضطرب می‌بودم و حالا باید مضطرب باشم؟

گفتم باشد اصلن تو درست می‌گویی. حالا که پیر شده‌ای و دیگر چیزی به مرگت نمانده است، چرا مضطرب نیستی؟

گفت مضطرب نیستم چون دل‌بودنم را زندگی کرده‌ام، منتظر نماندم تا عشق بیاید یا درد برود.

گفتم از کی تا به حال دل‌ها هم اهل شعار دادن شده‌اند؟ چه چیزی را زندگی کرده‌ای پس اگر نه ظرف عشق بوده‌ای نه درد؟ انگار که دیگی خالی بوده باشی گوشه‌ی انبار. معنای بودنت چه بوده پس که می‌گویی آن را زندگی کرده‌ای؟

گفت همان خالی بودنم را. گفت من نگران پر و خالی بودنم نبودم. مظروفِ من مرا تعریف نمی‌کرد که اگر چیزی نباشد من نباشم. من دل بودم، چه اگر پر بودم چه خالی. انگار که درخت بوده باشم؛ پُربار یا بی‌بار، یا خاک بوده باشم؛ با درخت یا بی‌درخت. تو هم اگر می‌خواهی مضطربِ مرگ نباشی بودنت را زندگی کن.

گفتم فکر نمی‌کنی آنچه می‌گویی زیادی دست‌‌فرسود شده باشد؟ تا وقتی اینجا نشسته‌‌ای گفتنش ساده است.

گفت باشد قبول، بیا فرض کنیم که به مرگ نزدیکم (همان‌قدری که در هر زمان دیگری از عمرم نزدیک بوده‌ام) و فرض کنیم که حالا ظرفِ اضطرابم. نقشه‌ات چیست؟

گفتم اینطوری خیلی بهتر شد، دیگر آمادگی داری و اگر بمیری غافلگیر نمی‌شوی.

گفت همین؟

گفتم همین کم است؟ ممکن بود در بی‌خبری بمیری.

گفت پس بالاخره می‌میرم؟ یعنی تو راهکاری برای نمردنم نداری؟

گفتم نمردن که هنوز هیچ‌ راهکاری ندارد اما به هر حال می‌توانی یک کارهایی بکنی تا کمی از مردن دور بمانی.

گفت پس چرا مرا ظرف اضطراب کردی؟ بی‌اضطراب هم می‌توانستم یک کارهایی بکنم، مثلن دندان مصنوعی بگذارم به جای دندان‌های ریخته‌ام. من که همین کار را کرده بودم.

گفتم همین اضطراب انگیزه‌ی حرکتت می‌شود و تو را مرگ‌آگاه می‌کند.

گفت دل همیشه می‌داند که حوالی مرگ زندگی می‌کند. اصلن به همین دلیل است که دل‌بودنش را زندگی می‌کند و به همین دلیل است که مضطرب نمی‌شود. دل می‌داند که عشق و حسرت و شوق و ترس برنامه‌هایی هستند که در تلویزیون پخش می‌شوند، اما تلویزیون بی‌هیچ کدام از آن‌ها هنوز وجود دارد. دل برای مرگ‌آگاه بودن نیازی به اضطراب ندارد، چون می‌داند که پر باشد یا خالی در زمان مقرر خواهد رفت. این ذهن است که خودش را با آنچه درونش است تعریف می‌کند؛ ذهن خودش را با فکرهایش تعریف می‌کند اما دل خودش را جدا از حس‌هایش می‌داند.

گفتم حالا چه می‌شود؟

گفت هستیم؛ فعلن اینجا و شاید فردا جایی دیگر.

الهی شکرت.‌‌..


پی‌نوشت: راستش این یادداشت را امروز ننوشتم، قبلن نوشته بودم اما منتشر نکرده بودم.