بایگانی برچسب برای: دافچاه

نام محله‌ای در شمال «دافچاه» است؛

«حتما آنجا چاهی هست که داف‌ها را داخلش می‌اندازند،
چاهی پر از در و داف،
پس هیچ زیبارویی آنجا نیست،
احتمالن همه معمولی هستند،
اگر خودتان را داف می‌دانید آنجا نروید،
احتمالن حاکمین این محله خانم‌ها هستند،
چاهی پر از در و داف به مراتب بهتر از چاهی پر از عن و گه است،
اگر یک سطل در این چاه بیندازی حتمن چیز خوبی نصیبت می‌شود،
.
.
»

مغزم این اراجیف را پشت سر هم می‌بافد و من فقط تماشایش می‌کنم. هیچ حرفی نمی‌زنم چون هر چه بگویم بر علیه خودم استفاده می‌کند. کافیست یک کلمه بگویم می‌گوید تو با خیال راحت برو به این محله، کسی کاری به کار تو ندارد. البته من هم بلدم جوابش را بدهم، می‌توانم بگویم باشد قبول، خدا را شکر که من داف نیستم، اما اتفاقن محله‌ای هم هست به نام «مغزچاه» که فرقی نمی‌کند چگونه مغزی باشی، پایت که به آنجا برسد جایت می‌شود ته چاه کنار سایر مغزهای بی‌خاصیت، پس تو قطعن شانس نمی‌آوری.

مغزم هم که ترسو است، باور می‌کند و لااقل تا مدتی ساکت می‌شود. اما جوابش را نمی‌دهم، چون ممکن است کار بالا بگیرد، آنوقت یا دستم به خونش آلوده می‌شود یا مجبور می‌شوم واقعن یک چاه بکنم و اسمش را بگذارم مغزچاه و بیندازمش آنجا.

به نظرم مغزها به خودی خود داف هستند؛ گردویی‌شکل، خوش‌ترکیب، پُربار، سنگین و گرم، اما متاسفانه بسیار پرحرف. تصور کنید از دور یک داف را می‌بینید که همه چیزش بی‌نقص است، آرزویتان این است که نزدیکش شوید و اگر بخت یارتان باشد خلوتی با او داشته باشید. بالاخره هم نزدیک می‌شوید اما او را بسیار پرحرف می‌یابید، طوری که فرصت نفس کشیدن به شما و خودش نمی‌دهد، یکریز و بی‌وقفه حرف می‌زند. در این‌صورت تمام محسناتش در نظرتان تبدیل به ذمائم می‌شوند، چیزی شبیه به «سبزه‌ی مزبله» که در کتاب‌های دینی می‌گفتند. خلاصه که سبب می‌شود با تمام قوا بگریزید. مغز هم دقیقن همین است؛ دافِ خوش بر و رویی‌ست اما بسیار پرحرف.

به هر حال به دور از عدالت است که همه‌ی نیکی‌ها از آن یک نفر باشد،‌ اگر داف بود و «کم‌گوی و گزیده‌گوی» هم بود که دیگر در حق یارش زیادی لطف شده بود. (اینجا منظور از یار تنی است که مغز در آن قرار دارد. پس مغزِ پرحرفتان را مدیریت کند که جای دیگری نرود.)

الهی شکرت…