به کودک درونم گفتهام بیا فقط یک هفته هر بار که گریهمان گرفت اینها را بلند بلند بگوییم:
«مادر الان زندگی را خیلی کاملتر تجربه میکند.
مادر برگشته است پیش خدا، همهی ما برمیگردیم.
مادر لباس سنگین تن را از تنش درآورده است.
مادر حالا همه جا هست.
مادر دارد بیشتر برایمان دعا میکند.
مادر نزدیکتر از همیشه است.»
به او گفتهام فقط یک هفته همراه من باش بعد هرقدر تو بخواهی گریه میکنیم.
در ده ماه گذشته هر روز به طور متوسط یک ساعت گریه کردهام اما فشار سنگین روی سینهام کمتر نشده است. از هر زاویهای که مینگرم عرصه بر قلبم تنگتر میشود. هیچ منطقی آرامم نمیکند. فهمیدهام که دیگر نباید حرفهای منطقی به خودم بزنم چون بیفایده است، کودک که منطق نمیفهمد.
واقعن کودکی را در درونم میبینم که دست مادرش را رها کرده و گم شده است. حالا خسته و مأیوس و ترسیده همه جا به دنبال مادرش میگردد اما اثری از او نمییابد.
هر زمان که قلبم طغیان میکند انگار که رسیدهام بالای سر یک چاه عمیق که باید از روی آن بپرم، اگر معطل کنم سرم گیج میرود و پایم میلغزد و درون چاه میافتم.
برای پریدن از روی چاه باید یک کاری انجام دهم، کارهای زیادی را امتحان کردهام و به نتیجه رسیدهام که تنها کاری که تا حدی جواب میدهد خواندن است، وقتی مشغول خواندن چیزی میشوم ناخودآگاه توجهام معطوف محتوا یا فرم چیزی که میخوانم میشود. یعنی ذهنم نمیتواند همزمان هم بخواند و هم به آنچه قلبم را فشرده میکند بیندیشد و این مثل پریدن از روی چاه است.
چاههای زیادی هستند؛ چاهِ «که چی؟»، چاه «دلتنگی»، چاه «احساس گناه»، چاه «ناامیدی»، هر بار به یکیشان میرسم و تقریبن همیشه در آنها میافتم. حالا فهمیدهام که به محض دیدن چاه باید بپرم، کافیست فقط چند لحظه کنار آن بایستم تا افتادنم حتمی شود. سعی میکنم همه جا یک چیزی کنار دستم برای خواندن داشته باشم تا به محض رسیدن به چاه چند جملهای بخوانم (حتیالمقدور با صدای بلند) و این کمک میکند دستکم موقتن از روی چاه بپرم. در حمام یا هرجایی هم که نمیتوانم چیزی بخوانم با صدای بلند حرف میزنم.
از یک هفتهای که با کودک درونم قرارش را گذاشتهام چهار روز گذشته است و چندین بار تا مرز افتادن در چاه رفتهام و به زحمت خودم را کنار کشیدهام. همین حالا که اینها را مینویسم در شرف سقوط در چاهم. بهتر است زودتر بروم تا کار از کار نگذشته است.
الهی شکرت…