بالاخره روز موعود رسید؛ روز موعود کدام روز است؟ همان روزی که قرار بود «تنبلان سرخوش» همدیگر را ملاقات کنند. من به عنوان تنبلترین فرد این گروه به خاطر نمیآورم جایی گفته باشم که پذیرای گروه هستم، من فقط گفته بودم که خودم را میرسانم. اما متاسفانه مابقی گروه که کمتر از من تنبلاند زرنگی کردند و خودشان را به من رساندند و من هم ناچار شدم بپذیرمشان.
نه اینکه اینها را به خودشان نگفته باشم، خیلی واضح گفتم تصور نکنید که من با عشق برایتان غذا میپزم، اتفاقن با خشم و بغض آشپزی خواهم کرد و مطمئن باشید که زهر میشود به گلویتان. اما این افشاگریها هم مانعشان نشد و بالاخره آمدند.
کل روز به خوردن، حرف زدن و خریدکردن گذشت. از آن روزهایی که گوشت میشوند به تنت. خیلی کم پیش میآید که ما سه نفری جمع شویم، اما راستش پیش از آنکه دوستمان مهاجرت کند همین کم را هم خیلی کمتر داشتیم.
وقتی نگاه میکنم میبینم که تعداد دوستانم به قدر انگشتان یک دست هم نیستند و با همانها هم کمتر از انگشتان یک دست در سال معاشرت دارم.
احتمالن مشکل از تعداد انگشتان یک دست است که اینقدر کم هستند و من هم انگار معیار دیگری برای شمارش ندارم، انگار شمردن را به همین اندازه یاد گرفتهام که سبب شده است در همین حد باقی بمانم.
البته حقیقت این است که ناراضی نیستم، از نگاه من معاشرت با آدمهای جورواجور و در شرایط مختلف به میزانی از انرژی نیاز دارد که من اگر کوهان هم داشتم نمیتوانستم ذخیرهاش کنم تا در چنین مواقعی به کار ببندم. من با یک بار معاشرت کوپن انرژی چند ماه را مصرف میکنم و دستم حسابی خالی میشود.
کسانی که به استقبال هر رابطهی تازه و هر معاشرت نورسیدهای میروند احتمالن در وادی انرژی رانت دارند.
اما در عین حال از معاشرت با آن عدهی معدودی که انگار در گزینش دشوار ادارهجات قبول شدهاند و در زندگیام حضور دارند لذت باکیفیتی میبرم؛ هرچند اگر بسیار محدود باشد.
الهی شکرت…

