چشم دوخته بود به منظرهای که میرفت تا در تاریکی شب کاملن از نظر پنهان شود. پلک هم نمیزد، نمیخواست آخرین لحظههایش را از دست بدهد؛ درختان نارنج که سنگین شده بودند از وزن بچهنارنجها، چند کاج بلند که فقط بالای سرشان شاخ و برگ داشت و باقی را زده بودند، درختان لُخت تبریزی، مه غلیظ روی کوههای روبرو، گرمای مطبوع بخاری از زیر پا و صدای اذان از همین حوالی.
هنوز اذان تمام نشده بود که تمام این صحنه در تاریکی فرو رفت؛ تاریکی فروبرندهی هر چیزی در درون خود است، کافیست چند لحظه به او فرصت دهی تا همه چیز را ببلعد، تاریکی هجومآورنده است، اگر به سمت تاریکی بروی او هم به سمت تو میآید. تاریکی منفعل و ساکن نیست؛ راه میرود، حرف میزند، چیزها را جابهجا میکند، گاهی خوشحالت میکند و گاهی میترساندت، گاهی قلدر است و گاهی آرام. گاهی نوجوانی شلخته و خودسر است و گاهی میانسالی صبور و الهامبخش و گاهی هم جوانی پر شور و شهوت.
اما بیش از همهی اینها شوخ است؛ شوخطبعیِ تاریکی همواره آدم را به خنده میاندازد؛ شیر آب را باز کرده بودم که ناگهان تاریکی محض شد، حالا آب را پیدا نمیکردم، آب کجا میتوانست رفته باشد؟ دستم در تاریکی به دنبال مسیر آب میگشت، انگار که تاریکی آب را قایم کرده بود تا سربهسرم بگذارد. تاریکی همیشه سرِ شوخی را با آدم باز میکند؛ مثل مرگ، مثل زمان، مثل خدا و مثل هر چیز دیگری در این جهان. همه میکوشند انسان را از جدیت مسخرهاش جدا کنند، میکوشند که او دست از کوشیدنِ بیثمر بردارد. اما انسان به سرعت چیزی میافروزد تا تاریکی را از خود براند. انسان حوصلهی طنّازی تاریکی را ندارد و ترجیح میدهد به دنیای جدی و کسلکنندهی خود بازگردد.
واقعن از کی انسان در حضور تاریکی این اندازه معذب شد و نتوانست به شوخیهایش بخندد و به صرافتِ انکار کردنش افتاد و گفت تاریکی در ذات وجود ندارد و معنایش نبودنِ نور است؟ نیازی به این همه آسمان و ریسمان نبود، کافی بود فقط یک لبخند بزند.
الهی شکرت…