در یخچالش فقط سس پیدا میشد و یخ. میگفت به کوفت هم اگر یک سس خوب بزنی قابل خوردن میشود. حاضر بود کوفتِ سسدار بخورد اما آشپزی نکند. واقعن چه کاری در جهان سختتر از آشپزی کردن است؟ «دوباره آشپزی کردن.»
اینکه میگویند فقط مرگ چاره ندارد از اساس بیپایه است، شکم هم چاره ندارد، یک جوری باید پرش کرد، اما مرگ یک بار اتفاق میافتد و تمام میشود، ولی شکم را روزی سه وعده باید پر کرد.
حالا یک ماهی هم آمده است داخل یخچال؛ ماهی با پولک و سر و دم و تمام متعلقات، پولکهایی که هنوز برق میزنند و چشمانی که برق نمیزنند اما بدجوری مینگرند. نکند فکر میکند که کار اوست؟ نکند به فکر انتقام باشد؟
حالا درِ یخچال را که باز میکند انگار غریبهای آنجا نشسته و زل زده است به او. حتی وقتی یخچال را باز نمیکند باز هم او را میبیند، نگاهش همه جا هست.
آخر چه کسی برای دیگری ماهی هدیه میبرد؟ آن هم با این هیبت و شکل و شمایل، همینقدر نزدیک به زندهبودن.
حالا باید با آن چه کند؟ شاید اگر به آب برساندش دوباره جان بگیرد؟ هر چه نباشد تمام مدت در یخچال بوده، سردخانه شاید زنده نگهش داشته باشد، بدجوری زنده به نظر میرسد، طوریکه اگر در آب بود شاید انقدر زنده نمینمود.
اگر جواب نداد باید نقشهی دیگری در سر داشته باشد، دیگر آن موقع نمیشود به یخچال بازشگرداند.
پس چه کند؟ سس بزند؟
لازم نیست، گربهها که سس نمیخورند.
الهی شکرت…