امروز رفته بودیم برای مراسم تشییع پدر یکی از دوستان، مزارشان یکی دو قطعه با مادر فاصله داشت. به این فکر میکردم که ما از دل تمام نگرانیها و حالخرابیها میخزیدیم زیر دامن مادر. یاد «طبل حلبی» افتادم؛ انگار که مادر چهار دامن روی هم پوشیده باشد، ما خودمان را آن زیر زیر جا میدادیم و آنجا امن بودیم، دست هیچکس انگار به ما نمیرسید. آنقدر سایهاش روی سرمان بزرگ بود که از هیچچیز نمیترسیدیم.
همیشه یاد جملهاش وقتی که از اولین عمل بیرون آمد میافتم؛ به پرستار گفت برای این بچهها زود بود که مادرشان را از دست بدهند.
خواهرم امروز حرف قشنگی زد؛ گفت تحلیل نکن، عبور کن.
هیچچیز در این جهان تحلیلکردنی نیست، همه چیز عبورکردنی است. اگر بخواهی بایستی به تحلیل کردن خواهی دید که پایت در مرداب تحلیل و تفکر گیر خواهد افتاد و بیشتر و بیشتر در آن فرو خواهی رفت بیآنکه هیچ پاسخی در کار باشد، هیچ راه نجاتی نیست، باید از کنار مرداب بگذری. شاید وسوسه شوی که بدانی این مرداب وسط زندگیات چه میکند یا تصور کنی که میتوانی آن را حذف کنی، شاید بیندیشی که تو فرق داری و گیر نمیافتی. اما مرداب قوانین خودش را دارد. پایت را که آنجا بگذاری آنقدر مضطرب خواهی شد که شروع میکنی به تقلا کردن و دستوپا زدن و همین فرورفتنت را پرشتابتر خواهد کرد.
باید از کنار رفتارهای خواهر عبور کنی، از کنار مرگ مادر و چگونه رفتنش، از کنار حرفهای پدر، از کنار مسائلی که نمیدانی چرا دامنت را گرفتهاند و به کجا خواهند رسید. تحلیل کردن هر کدام از اینها درست مثل این است که در مورد خداوند فکر کنی به جای اینکه بودنش را تجربه کنی. تو باید بودن تمام این اتفاقات را تجربه کنی به جای اینکه در موردشان فکر کنی و در آنچه نمیفهمی گیر نیفتی چون قرار نیست بفهمی. اگر میتوانستی همهی اینها را بفهمی نه انسان بودی و نه بخشی از یک جهان مادی. قرار نیست بفهمی پس این توهم که میشود فهمید را رها کن.
عبور کن که عبور کردن مساوی است با زندگی کردن.
الهی شکرت…