بایگانی برچسب برای: احساس

وقتی چیزی برای نوشتن ندارم از احساسم می‌نویسم؛ (به هر حال انسان همیشه یک احساسی دارد) سپس از فکر یا اتفاقی که سبب ایجاد آن احساس شده‌ است می‌نویسم و همین‌طور ادامه می‌دهم تا یک جایی تمام شود، خودش بلد است چطور تمام شود.

خیلی سال قبل تصور می‌کردم هر چیزی که می‌نویسم باید لزومن حرفی برای گفتن داشته باشد؛ به این معنی که باید نکته‌ای آموزنده یا درسی برای زندگی در آن مستتر باشد، به درد کسی بخورد یا چراغی را در کسی روشن کند. حتی نمی‌دانم چه شده بود که وقتی داستانی می‌خواندم در آن به دنبال درس زندگی می‌گشتم (درحالیکه در نوجوانی جور دیگری به خواندن نگاه می‌کردم و از خواندن داستان‌ها لذت می‌بردم. شاید چون آن موقع در پی گفتن حرف خاصی نبودم.) همین نگرش ناقص سبب شد مدت زیادی هیچ داستانی نخواندم چون گمان می‌کردم داستان‌ها چیز قابل عرضی ندارند و صرفن برشی از احساسات و یا تجربه‌ی شخصیت هستند، بنابراین مفید نیستند.

بعد اندیشیدم که مگر زندگی خود ما در تصویر کلی چه حرف خاصی برای گفتن دارد؟ مگر زندگی چیزی جز مجموعه‌ای از احساسات است؟ چیزهایی که از طریق حس‌کردن تجربه می‌کنیم؟

بسیار خوب و روشن به خاطر دارم که کدام لحظه سبب تغییر نگرشم شد، کسی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشت یک خانم آشپز بود که هیچ دستی هم در نوشتن نداشت و صرفن چند خط جهت توصیف وضعیتش نوشته بود اما سبب شد که من از تجربه‌ی آنچه زیر پوستم حس کردم بزنم زیر گریه. تلنگر عمیق و عجیبی برای من بود. از آن لحظه به بعد مسیر نوشتنم به کلی تغییر کرد. دیگر به دنبال گفتن حرفی مثلن مفید نبودم، بلکه به دنبال انتقال مستقیم حس‌هایم از درون رگ و پی و پوست و اسکلت بدنم به روی کاغذ بودم.

اینکه تا چه اندازه موفق بوده باشم هیچ‌ اهمیتی برایم ندارد، آنچه اهمیت دارد این است که این طریقِ نوشتن برایم شفابخش بوده است؛ «من نمی‌نویسم تا فهمیده شوم، می‌نویسم تا بفهمم.»*

الهی شکرت…

*نقل‌قول از «سی‌دی لویس» در کتاب «نوشتن خلاق» از «گابریله ال. ریکو» – ص ۲۷

نوشتن درباره‌ی یک کلمه با جمله‌ساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربه‌ی بسیار متفاوت رقم می‌خورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی درباره‌ی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنی‌هاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچ‌چیز مقاومت نمی‌کند، صرفن عبور می‌کند و همین ویژگی آن را تبدیل به قوی‌ترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیم‌ترین صخره‌ها می‌‌گشاید و پیش می‌رود.»

اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جمله‌ی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش می‌گیرد.»

با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که درباره‌‌ی چیزی بنویسم، نهایتن می‌توانم جمله بسازم.

جمله‌هایی از این قبیل:

موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا می‌بینم؟

عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمی‌تابد نگاه توست در عکس‌های زیبایت.

گفت‌و‌گو: صدای گفت‌و‌گوی قلبم با جای خالی‌ات آنقدر بلند است که نمی‌گذارد هیچ شبی بخوابم.

داستان: می‌شد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسنده‌ی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه می‌نویسد؛ مادر.

پرهیز: می‌پرهیزم از پرداختن به چگونگی دوام‌آوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».

لبخند: نور، لبخند می‌زند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل می‌شود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه می‌دارد و برای همیشه تاریک می‌ماند.

مرور: مرور می‌شود هر روز خاطراتت در دالان‌های پر پیچ‌و‌خم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.

خلوت: خلوت می‌کنم با صادقانه‌ترین بخش‌های وجودم و آن‌ها تعجب می‌کنند از دیدن من در این برهنه‌ترین حالت ممکن.

رنگ: چه رنگ‌هایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.

احساس: ناشیانه‌ترین احسا‌س‌هایم آن‌هایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمی‌دانستم که وجود دارند.

لمس: لمس دوباره‌ی تن‌ات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست می‌گفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور می‌برد.

مزه‌: مزه‌ی تو را دیگر نمی‌دهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازه‌ی سالم را.

شعر: من تو را شعر می‌گویم ای شاعر بی‌شعر من.

بو: می‌خواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی می‌دهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همه‌ی بوها رفته‌اند، همان‌طور که همه‌ی طعم‌ها و همه‌ی دلخوشی‌ها.

قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یک‌بار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز می‌آیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من می‌فهمم که آمده‌ای.

تمرین: برای پذیرفتن جای خالی‌‌ات، چه تمرینی باید انجام داد؟

شب: شبْ معشوقه‌ای بی‌رحم است که نه تنها کام نمی‌دهد بلکه روز عاشق را هم تباه می‌کند.

تغییر: درونت نقشه‌ی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری می‌تواند کاری کند که سر از قاره‌ای دیگر دربیاوری؟

 

الهی شکرت…