در میان دهها تعمیرگاه گیربکس و صافکاری و تنظیم باد و چه و چه یک «قرمهسبزی» هم هست؛ رستورانی که تابلوی قرمهسبزیاش چشمک میزند، بعد هم عبارت «همراه با برنج ایرانی» آهسته آهسته از آن رد میشود.
آیا دلم قرمهسبزی میخواهد؟ نه، برنج نمیخورم، پس هیچ خورشی برایم جذاب نیست. سه سال بیشتر شده است که برنج نمیخورم و آب از آب تکان نخورده است. یک زمانی همین قرمهسبزی در صدر لیست غذاهای مورد علاقهام بود، حالا بخشی از خاطراتم شده است.
چیزهای زیادی هستند که یک زمانی فکر میکردم بدون آنها نمیتوانم ادامه دهم یا حداقل دلم نمیخواست بدون آنها ادامه دهم اما حالا میبینم که زندهام و ادامه میدهم. چیزهایی هم بودهاند که نمیخواستم با آنها ادامه دهم اما بعدن جزء علائقم شدند.
اغلب میاندیشم که خودم را هیچ نمیشناسم؛ نمیدانم مرزهایم کجا هستند، خواسته و ناخواستههایم کدامند، تا کجا میتوانم پیش بروم و از کدام خط نمیتوانم پا را فراتر بگذارم. حتی بسیاری چیزها که در تجربهی عینیام حضور دارند هنوز انگار حضور من در آن چیزها روشن و عینی نیست یا حداقل خودم ادراک درستی از چند و چون این حضور ندارم.
آنقدر همه چیز برایم نسبی شده است که دیگر به قیدهایی همچون حتمن و قطعن و مطمئنن و همخانوادههایشان احساس نیاز ندارم. تنها چیزی که از آن مطمئنم این است که خواهم مرد، هر اطمینانی به جز این در نظرم سادهلوحانه و حتی ترسناک شده است. آری، قطعیت ترسناک است؛ چون شگفتی را از زندگی میگیرد. وقتی میگویی قطعن اینطور است یعنی اجازه نمیدهی هیچ طور دیگری باشد و اگر یک طور دیگری بشود با آن میستیزی.
معنایش سرگردانی در صحرای زندگی نیست، بلکه معنایش دست کشیدن از اقتدا کردن به استدلالهای ناقص یک ذهن ناکامل است. جهانبینی امروزم هیچ بهتر از آنچه در نوجوانی باورش داشتم نیست، آن زمان میجنگیدم تا به همه ثابت کنم که نگاه من به جهان درستترین نگاه است، امروز میفهمم که آنچه مشکل دارد یک جهانبینی ناقص نیست، بلکه باور به کامل بودنش و سپس تقلا برای اثبات این کمال به خودت و دیگران است که مشکلزاست.
ذهن به دنبال قطعیت است اما ذات شگفتانگیز زندگی قائم به نسبیت است؛ همانطور که بسته به زاویهی دوربین میتوان از یک سوژهی ثابت دهها عکس متفاوت گرفت.
«ممکن بودن» چیزیست که به زندگی روح میبخشد و کاش قلبم باز باشد به روی هر امکانی.
الهی شکرت…