بایگانی برچسب برای: مولانا

فقط یک چیز‌ در این جهان هست که همه‌ی ما انسان‌ها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن این‌طور نیست، چون دست‌کم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد.

اما تک‌تک مایی که قدم به این جهان نهاده‌ایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید برخی از ما هرگز مادرمان را ندیده باشیم، یا شاید حتی آنقدر از سمت او آسیب دیده باشیم که دلمان نخواهد او را ببینیم. اما به هر ترتیب همه‌ی ما از کانال وجود مادر به این جهان آمده‌ایم.

مادر کامل‌کننده‌ی برنامه‌ی خداوند برای خلقت است. خداوند از طریق مادر انسان را خلق می‌نماید و در شفقت مادر از او مراقبت می‌کند.

نه اینکه اگر مادر نباشد خداوند راه دیگری برای مراقبت از بنده‌اش نداشته باشد، شفقت او همیشه از طریقی شامل حال انسان می‌شود، با این‌حال برای این مسئولیت مهم از ابتدا گزینه‌ای پیش‌فرض را در نظر گرفته است.

به نظر من خداوند باید توجه‌اش را به بنده‌ای که مادر از او ستانده می‌شود چندین برابر نماید؛ چون حالا حفره‌‌ای در قلب او ایجاد شده است که به این سادگی‌ها پر نمی‌شود. درست است که داشتنش نعمت خداوند بوده است و نداشتنش حکمت او، اما این نعمتْ پیش‌فرض زندگی انسان است، وقتی سرش را می‌چرخاند انتظار دارد او را ببیند و دستش به او برسد. گویی که باقی نعمت‌ها به دست‌آوردنی هستند و مادر داشتنی. انسان انتظار ندارد که یک چیز داشتنی را نداشته باشد، از این رو در نبودنش خود را وسط تونلی تاریک می‌یابد و وحشت‌زده می‌شود.

در این تاریکی به تنها جایی که می‌شود پناه برد آغوش خداوند است. یافتن او در دل و جانت و اعتماد کردن به برنامه‌ریزی او و دریافتن اینکه همه چیز خداوند است (مادر، غم، حفره‌ی خالی، شفقت،‌ تو، عشق) آرامت می‌کند.

من محو خدایم و خدا آن منست / هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما / گویم که کسی هست که سلطان منست

— مولانا

الهی شکرت…

 

اینکه بگویی به خدا اعتقاد ندارم بی‌فایده‌ترین حرف عالم است؛ درست مثل این است که بگویی من به خورشید اعتقاد ندارم، خورشید نیازی به اعتقاد تو ندارد، در واقع معطل اعتقاد داشتن یا نداشتن تو نمی‌ماند، بدون باورمندی تو هم خورشید هر روز در زمان مقرر حاضر می‌شود و زمین را روشن می‌کند.

نه از تو سوال می‌کند و نه وجود و عدم وجودش وابسته به باور توست. خورشید از باورمندی تو به خودش بی‌نیاز است. این برایمان بدیهی می‌نماید، بنابراین وقتمان را صرف تکرار گزاره‌ایی بیهوده‌ مانند اینکه «من به خورشید اعتقاد ندارم.» نمی‌کنیم، چون می‌دانیم که باور ما تاثیری در وجود خورشید ندارد.

در مورد خداوند هم دقیقن همین‌طور است؛ می‌توانی در این باب تا قیامت فلسفه ببافی، می‌توانی مکتب‌های تازه خلق کنی و برای خودت پیروانی جمع کنی، می‌توانی پای علم را وسط بکشی، اما این‌ها هیچکدام تاثیری در وجود او ندارند. اعتقاد تو به وجود یا عدم وجود خداوند و همچنین به کیفیت وجود او اطلاعاتی یک‌سویه است که صرفن در ذهن تو جریان دارد، اطلاعاتی که هرچند مسیر زندگی تو را تعیین می‌کند و بر کیفیت زندگی تو اثر می‌گذارد اما تاثیری در وجود او ندارد.

اندر دل من درون و بیرون همه اوست / اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد / بی‌چون باشد وجود من چون همه اوست

— مولانا

الهی شکرت…

پولادپاره‌هاییم آهن‌رباست عشقت / اصلِ همه طلب تو در تو طلب ندیدم


نمی‌دانم چرا این بیت را که خواندم بی‌اختیار اشکم سرازیر شد. هر بار هم که تکرار می‌کنم باز اشک می‌دود به چشمم.

من پولاد‌پاره‌ای بودم که آهن‌ربای عشق او مرا جذب خودش کرد؛ آن هم وقتی که به خیال خودم دورِ دورِ دور شده بودم. مثلن اراده کرده بودم که فاصله‌ام را تا حد ممکن از او حفظ کنم. می‌‌پنداشتم هر چه دورتر از هم باشیم آسوده‌تریم. گمان می‌کردم دوری و دوستی صادق است در رابطه‌ی میان من و او هم.

عدالت بزرگش برای مغز کوچکم قابل توضیح نبود، از همین رو «اراده کردم» (یعنی آگاهانه، خودسرانه و با چشمان باز تصمیم گرفتم) که راهم را از او جدا کنم. گفتم خیر و شرش از آنِ خودم، گردن کسی هم نمی‌اندازم، به قدر فهمم پیش می‌روم و سهمم را از زندگی برمی‌دارم، باقی هم همه بقای ملکوت او.

می‌پنداشتم فهمم از عهده‌ی زندگی برمی‌آید، فهم است دیگر، می‌فهمد، جایی در نمی‌ماند. نه تنها خودش درماند بلکه مرا هم درمانده کرد. اما آهن‌ربای عشق او آنقدر قوی بود که این پولادپاره را از آن دورِ دور و در اوج درماندگی جذب خودش کرد و آهن‌پاره وقتی به آهن‌ربا می‌چسبد آرام می‌‌گیرد، دست از تقلا برمی‌دارد، می‌داند که دیگر قرار نیست جایی برود.

چه ساده‌ایم که تصور می‌کنیم می‌توانیم از او دور شویم، کی می‌شود از قدرت جذبش دور ماند؟ آهن‌رباست عشقش، و چه ساده‌تریم که می‌اندیشیم در طلب چیزهای دیگریم، ما در طلب اوییم حتی وقتی به ظاهر دور شده‌ایم. ما فقط مسیر را گم کرده‌ایم و او که ما را می‌شناسد آهنربای عشقش را سر راهمان قرار می‌دهد تا دوباره جذبش شویم و آنجا قرار بگیریم که اصل همه‌ی طلب‌هایمان اوست و بس.

الهی شکرت…

 

دَر اگر بر تو بِبَندد مَرو و صبر کُن آن جا / زِ پَسِ صَبرْ تو را او به سَرِ صَدْر نِشانَد

و اگر بر تو بِبَندد همه رَهْ‌ها و گُذَرها / رَهِ پنهان بِنَمایَد که کَس آن راه نَدانَد

 

چقدر دوست دارم من این شعر مولانا جان رو؛ چقدر امیدبخشه، چقدر دلنشینه، چقدر حال‌خوب‌کُنه اون هم وقتی که از زبان کسی که قبولش داریم می‌شنویم. چقدر خوبه که یه کسانی بودند مثل مولانا که چنین ردپاهایی از خودشون به جا گذاشتند و چراغ راه ما شدند.

دقت کردید که شاید خیلی از ما هیچوقت حتی یک بیت از مولانا نخونده باشیم اما در درونمون یک احساس خاصی نسبت بهش داریم؟! بزرگ بودنش رو حس می‌کنیم، محبوب بودنش رو می‌فهمیم. انگار که ناخواسته نزد ما هم محبوبه. یه جور اَجر و قُرب خاصی پیش ما داره انگار، حتی اگر هیچی ازش ندونیم و حتی اگر اصلا نفهمیم که چی گفته.

به نظر من این به خاطر اتصالی بوده که به منبع جهان هستی، به خداوند، داشته.

انگار که او خیلی نزدیک بوده، مسیرها رو رفته، نادیده‌ها رو دیده و درک کرده. وگرنه هر کسی نمی‌تونه حرف‌های این‌چنینی بزنه که انقدر آرامش‌بخش باشه و انقدر به دل بنشینه.

یه وقت‌هایی بعضی از درها باید بسته بشن، اصلا خیر ما در بسته شدن اون درهاست. اگر ادعا می‌کنیم که ایمان داریم وقت‌هایی که درها بسته میشن باید صبور باشیم و باید بدونیم که همیشه در پس صبر خیر و برکت نهفته است. باید بدونیم که خداوند راه‌های پنهان بسیار زیادی در چنته داره و به موقع اونها رو به ما نشان خواهد داد.

 

الهی شکرت…

 

اگر گویند زَرّاقیّ و خالی / بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

(زرّاق یعنی فریبکار)

این حربه‌ای که جناب مولانا در این بیت ازش یاد کرده به نظر من بهترین حربه برای خلع سلاح کردن هر کسی در هر موقعیتیه.

هر کس هر چیزی گفت که به مذاق شما خوش نیومد یا باعث ناراحتی شما شد، به جای اینکه تلاش کنید طرف رو قانع کنید یا خودتون رو بهش ثابت کنید در جوابش همین رو بگید که ایشون توصیه کردن؛ مثلا اگر طرف گفت تو دروغ‌گو هستی، بگو اووو…. کجاش رو دیدی!! خیلی بیشتر از اونچه که تو فکرش رو می‌کنی دروغگو هستم.

اگه کسی بهت گفت تنبلی، دغلبازی، سطحی هستی یا حتی اگه گفت دزدی بگو آره هستم.. خیلی خیلی بیشتر از چیزی که تصورش رو بکنی هم هستم. حالا میگی چی؟!

باور کن که مهم نیست چقدر تلاش می‌کنی تا کسی رو قانع کنی یا چقدر تلاش می‌کنی تا خودت رو به دیگران ثابت کنی یا رضایت دیگران رو جلب کنی یا نظرشون رو تغییر بدی، تو هرگز و هرگز موفق به انجام هیچ کدوم از این کارها نخواهی شد و با توضیح دادن فقط به حال بد خودت دامن می‌زنی و کاری می‌کنی که آدم‌ها مصرانه‌تر روی نظر خودشون بمونن و ناخودآگاه این احساس بهشون منتقل بشه که دارن در موردت درست فکر می‌کنن وگرنه که چه لزومی داشت که تو انقدر عز و جز کنی که خلافش رو ثابت کنی؟!

تو از درون خودت خبر داری و می‌دونی که چه کاره هستی و در درونت چی میگذره. دیگه واقعا چه اهمیتی داره که بقیه چه نظری دارن؟! به هر حال که همیشه یکی پیدا میشه که نظر منفی در مورد آدم داشته باشه،‌ همونطور که ما ممکنه در مورد خیلی‌ها نظرات اشتباهی داشته باشیم.

دیگه وقتی جناب مولانا میگه این رو بگو بحث نکن دیگه جانم، بگو و خودت رو خلاص کن. ایشون یه چیزی می‌دونسته که این رو گفته.