روزانهنگاری – دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۱
بعد از ۱۸ ساعت صبحانه خوردم و با پنبه خانم رفتیم استخر. مادر با سه خانم دیگر مثل خودش همراه شده بود و با هم راه میرفتند و حرف میزدند. هر بار که به آنها میرسیدم میشنیدم که از هر دری سخنی میگویند. من هیچوقت از آن آدمهایی نبودم که سر صحبت را با کسی باز میکنند و دربارهی چیزهای مختلف حرف میزنند. اگر هم کسی با من حرف بزند انتظارم این است که صحبتش هدف خاصی داشته باشد و در نهایت به یک نقطهای برسد.
در واقع من هیچوقت آدم مکالمات بیهدف نبودم و نیستم. شاید به این دلیل که زنانگی در من آنقدر قوی نیست.
اما از این هم که بگذریم اصولا من شروع کنندهی روابط نیستم؛ نه در شروع کردن خوبم و نه در نگه داشتن و ادامه دادن روابط. اما اگر کسی با من بماند و ادامه دهد، به شرط آنکه دنیایش با دنیای من هماهنگ باشد، از یک جایی به بعد دیگر انرژی من وارد آن رابطه میشود و رابطه برایم تبدیل به چیز ارزشمندی میشود که باید به خوبی از آن مراقبت کرد.
اما اصولا آدمهای کمی میتوانند با من ادامه دهند، به همین دلیل دایرهی روابط من بسیار محدود و کوچک است.
آخر سر به پنبه خانم...