باید از بیرون به خودت نگاه کنی
وقتی یه چیزی واست آشنا باشه دیگه ازش نمیترسی حتی اگر نفْس اون چیز واقعاً ترسناک باشه؛ مثلا تو هیچوقت از محلهای که توش به دنیا اومدی و بزرگ شدی نمیترسی، هر چقدر هم که کوچههاش شب ها تاریک و خلوت باشن یا آدمهاش خطرناک. چون تو با اون محله آشنایی و خودت رو جزئی از اون فضا میدونی، بنابراین دیگه احساس خطر نمیکنی.
به همين ترتيب تو از فكرهات، از باورهات، از عادتهات نمیترسی چون باهاشون آشنايی. سالهاست كه درون تو و همراه توئن، هر چقدر هم كه خطرناک یا آسیبزننده باشن تو رو نمیترسونن چون بخشی از تو هستن.
بايد از اون محله خارج بشی، بری جاهای امن و زيبا رو ببينی تا بفهمی جايی كه توش زندگی میكردی مناسب نبوده.
بايد از خودت خارج بشی و از بيرون به خودت نگاه كنی، بايد فكرها و عادتهای خوب رو ببينی و نتايجشون رو حس كنی تا بفهمی كه فكرهای قبليت چقدر نامناسب بودن.
تا وقتی که از خودمون خارج نشیم و از بیرون به خودمون نگاه نکنیم نمیتونیم بفهمیم چقدر در مسیری که میخواستیم باشیم هستیم.
هر از گاهي خودمون رو از ديد ناظر بيرونی مرور كنيم و اجازه ندیم احساس امنیتی که بودن در یک فضای آشنا به ما میده ما رو...