بایگانی برچسب برای: عشق

دیدارگاه ما جایی بود پنهان از دید آنهایی که تاب دیدارمان را نداشتند و ما هر شب بی‌تابانه در آن دیدارگاه به هم می‌پیوستیم بی‌آنکه نگران نگاه پرتردیدشان بر جای خالی‌مان باشیم.

بی‌تابی آن‌ها گزندی نبود بر تب‌و‌تاب ما، نگاه‌ها و تردیدهایشان ما را مردد نمی‌کرد، شیفتگی‌مان بزرگ‌تر از تردید و بی‌تابی بود و عشق‌مان بزرگ‌تر از شیفتگی‌مان.

دیدارگاه‌مان را که یافتند نگاهشان بر جای هنوز لبالب از عشق‌مان، تردیدهایشان را سالخورده‌تر کرد، به قدر تمام سال‌هایی که پنهان از دیدشان معاشقه کرده بودیم در آن دیدارگاه.

حالا که دیگر عشق‌مان کلا‌ن‌سال‌تر از عمرشان شده است و دیگر بی‌تابی‌ها و تردیدها تهدیدمان نمی‌کنند و نگاه‌ها دنبال‌مان نیستند، درست همین حالا تو عشق‌مان را شایسته‌ی دیداری تازه ندانستی فقط چون راه دیدارگاه‌مان را گم کرده بودیم.

راست بگو، تو شیفته‌ی دیدارمان بودی یا دیدارگاه‌مان؟

الهی شکرت…

خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».

برای لبخند که همانند کرامتی‌ است که بی‌شک باید نصیب گروه اندکی می‌شد اما این‌چنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما این‌اندازه اندک از این اعجاز بهره می‌بریم.

لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمان‌آوردن، اما ما می‌هراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور می‌کنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانه‌تر می‌اندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بی‌عزت خواهد کرد.

درحالیکه لبخند یکی از نام‌های شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.

چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بسته‌ای را به رویش نگشوده باشد؟

و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجربه برمی‌دارد و آن را عریان می‌نماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس می‌پوشاند تا زیبایی‌اش نمایان‌تر گردد.

فکر که حتی حس را ترجمه می‌کند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونی‌ست و انسان را به حال خود وانمی‌گذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب می‌شود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده می‌شود از ماده‌ای خام به خوراکی خوش‌طعم بدل گردد.

شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟

و ما با چه اندازه فکر یا لبخند می‌توانیم قدردان شما باشیم؟

الهی شکرت…

تو اگر نژادپرست نبودی در مورد سیاهی قلب من نطق نمی‌کردی، شما همگی نژادپرستید؛ نژاد خودتان را می‌پرستید، یا شاید هم این پرستیدن را می‌پرستید، شاید این پرستیدن به زندگی‌ حقیرتان معنا می‌بخشد.

شمایید که اهل سیاه و سپیدید و قلب مرا سیاه می‌دانید و مال خودتان را سپید، ادعایی که نمی‌شود ثابتش کرد که اگر می‌شد سینه‌هاتان را شکافت چه بسا سیاه‌ترین قلب‌ها در قلب‌گاهتان می‌تپیدند، آنقدر سیاه که گویی چادر مشکی پوشیده‌اند و چه بسا قلب من نوعروسی در چادر سپید بود. چه کسی می‌تواند چنین چیزی را ثابت کند؟ این ادعا را فقط شمایی دارید که نژادپرست نبودنتان را هم ادعا می‌کنید.

باشد اصلن قلب من سیاه و قلب شما سپید، باشد اصلن تمام سیاهی دنیا به پای من و تمام سپیدی دنیا ضمیمه‌ی افتخارات شما، این تاج را بر سرتان بگذارید و به آن ببالید، اما آن هنگام که بر قله‌ی افتخارات درونی‌تان ایستاده‌اید و تصور می‌کنید هیچ‌کس سپید‌قلب‌تر از شما نیست این را به خاطر آورید که دست‌کم قلب‌های سیاه را به بردگی خواهند برد، آن‌ها باید به فرمانروای قلب‌ها، به «عشق» خدمت کنند و عشق را سیاه و سپید یکی می‌نماید، به آن سبب‌ که عاشقی‌‌کردن کیفیتی یگانه است بی‌نیاز از رنگ و روی. آن‌وقت شما با قلب‌های سپیدتان برده‌دارانی می‌شوید بی‌نصیب از وجد عاشقیت.

من اصلن ترجیح می‌دهم سیاه‌قلبی باشم برده‌ی عشق تا فخرفروشیِ قلب سپیدی را بکنم که ننگ دارد از خدمتگزاری به خدای قلب‌ها.

الهی شکرت…

لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر روی لب‌های بی‌رنگش، رنگی تازه به آن تاریکی بی‌رمق داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

اتاق بوی مرد گرفته بود.

مردی که شب‌های زیادی تنها خوابیده بود.

حالا هم بعید بود این خنده‌ی شهوت‌بار بخواهد تبدیل به یک هم‌خوابگی زودهنگام شود.

اما بیهوده خنده‌ای شهوت‌بار نمی‌لغزد بر لب‌های بی‌رنگ زنی.

او به قصد خنده‌ای شهوت‌بار پا نمی‌گذارد به اتاقی که بوی مرد گرفته است.

او آمده است تا حجت را بر مرد تمام کند.

پس چه چیزی دلیل لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر لب‌های بی‌رنگش می‌شود؟

شاید همین‌که اتاق بوی مرد گرفته است.

و این نشان می‌دهد که پای زنی دیگر به آن اتاق باز نشده است.

 

الهی شکرت…

نوشتن درباره‌ی یک کلمه با جمله‌ساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربه‌ی بسیار متفاوت رقم می‌خورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی درباره‌ی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنی‌هاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچ‌چیز مقاومت نمی‌کند، صرفن عبور می‌کند و همین ویژگی آن را تبدیل به قوی‌ترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیم‌ترین صخره‌ها می‌‌گشاید و پیش می‌رود.»

اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جمله‌ی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش می‌گیرد.»

با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که درباره‌‌ی چیزی بنویسم، نهایتن می‌توانم جمله بسازم.

جمله‌هایی از این قبیل:

موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا می‌بینم؟

عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمی‌تابد نگاه توست در عکس‌های زیبایت.

گفت‌و‌گو: صدای گفت‌و‌گوی قلبم با جای خالی‌ات آنقدر بلند است که نمی‌گذارد هیچ شبی بخوابم.

داستان: می‌شد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسنده‌ی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه می‌نویسد؛ مادر.

پرهیز: می‌پرهیزم از پرداختن به چگونگی دوام‌آوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».

لبخند: نور، لبخند می‌زند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل می‌شود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه می‌دارد و برای همیشه تاریک می‌ماند.

مرور: مرور می‌شود هر روز خاطراتت در دالان‌های پر پیچ‌و‌خم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.

خلوت: خلوت می‌کنم با صادقانه‌ترین بخش‌های وجودم و آن‌ها تعجب می‌کنند از دیدن من در این برهنه‌ترین حالت ممکن.

رنگ: چه رنگ‌هایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.

احساس: ناشیانه‌ترین احسا‌س‌هایم آن‌هایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمی‌دانستم که وجود دارند.

لمس: لمس دوباره‌ی تن‌ات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست می‌گفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور می‌برد.

مزه‌: مزه‌ی تو را دیگر نمی‌دهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازه‌ی سالم را.

شعر: من تو را شعر می‌گویم ای شاعر بی‌شعر من.

بو: می‌خواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی می‌دهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همه‌ی بوها رفته‌اند، همان‌طور که همه‌ی طعم‌ها و همه‌ی دلخوشی‌ها.

قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یک‌بار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز می‌آیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من می‌فهمم که آمده‌ای.

تمرین: برای پذیرفتن جای خالی‌‌ات، چه تمرینی باید انجام داد؟

شب: شبْ معشوقه‌ای بی‌رحم است که نه تنها کام نمی‌دهد بلکه روز عاشق را هم تباه می‌کند.

تغییر: درونت نقشه‌ی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری می‌تواند کاری کند که سر از قاره‌ای دیگر دربیاوری؟

 

الهی شکرت…

بهترین شیوه‌ی قدردانی از چیزیْ استفاده‌ی درست از آن چیز است، استفاده‌ای که منتج به مراقبت از آن می‌شود.

اگر از وسیله‌ای درست استفاده کنیم قدردانِ داشتنش بوده‌ایم. این شیوه‌ای بسیار کارآمدتر از این است که فقط در کلام بگوییم قدردان هستیم. اگر رابطه‌‌‌ی زیبایی داریم باید از آن مراقبت کنیم نه اینکه صرفن بگوییم شکرگزار داشتنش هستیم.

اگر می‌خواهیم قدردان نعمت بی‌نظیری مانند بیان باشیم باید از کلام‌مان به درستی استفاده کنیم؛ آن را صرف دروغ یا حرف‌های بیهوده‌ای که منجر به آزار کسی می‌شوند نکنیم. افرادی که از نعمت بیان بی‌بهره‌اند بخش عمده‌ای از زندگی را تجربه نمی‌کنند؛ شغل‌های مناسب، ارتباطات مناسب، حضور در جوامع، انجام سریع و ساده‌ی کارهای روزمره مانند امور اداری و بانکی و غیره، لذتِ حضور در میان عزیزان و بسیاری موهبت‌های دیگر.

ما که از این نعمت بی‌همتا بهره‌مند هستیم باید با استفاده‌ی درستْ قدردانی خود را نشان دهیم، کافی نیست که فقط در کلام قدردان باشیم.

برای قدردانی از نعمت بینایی باید از آن در مسیری درست استفاده کنیم؛ دیدن زیبایی‌ها و پرهیز از چشم دوختن به هرچیزی که چشم ما شایسته‌ی نگاه‌کردن به آن نیست.

برای قدردانی از نعمت شنیدن باید از گوش‌هایمان برای شنیدن مناسب‌ترین و زیباترین اصوات بهره ببریم؛ موسیقی خوب و کلام مناسب.

هر بار که از تن و ذهن و وجودمان در جهتی نامناسب استفاده می‌کنیم در واقع کفران نعمت کرده‌ایم. انگار هر روز به رابطه‌مان ضربه بزنیم و بعد بگوییم من که همیشه شاکر بودم، چرا رابطه دوام نیاورد. یا هر روز گوشه‌ای از خانه‌مان را خراب کنیم و وقتی کاملن تخریب شد متعجب باشیم که چرا قدردان‌ْبودنمان نتوانسته آن را حفظ نماید.

اگر از هر نعمتی که داریم با عشق و به درستی استفاده کنیم بهترین شیوه‌ی قدردانی را در پیش گرفته‌ایم.

الهی شکرت…

در آن روزی که گِل‌ها می‌سرشتند / به دل در قصه‌ٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک رَه بخوانی / هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی
تو بستی عهد عقد بندگی دوش / ولی کردی بِنادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است مُنزل / که تا یادت دهد آن عهد اول
اگر تو دیده‌ای حق را در آغاز / در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا / که تا ذاتش توانی دید فردا

این‌ها را «شیخ محمود شبستری» در «گلشن راز» گفته است.

با اینکه لحظه‌هایم آغشته به غم‌اند اما خدا می‌داند که چه اندازه قدردان خدایی هستم که هر لحظه صفاتش را بروز می‌دهد؛ رحمت، شفقت، عشق.

صفاتی آن‌قدر پیدا که نمی‌شود ندیدشان.

الهی شکرت…

حقیقتن خسته‌ام از گفتن و شنیدن، هر گفت‌و‌شنودی برایم دلپیچه‌آور شده است، حس می‌کنم یک مارِ بوآ مرا درسته می‌بلعد و امکان نفس‌کشیدنم را می‌گیرد. نه توانی برای همراهی کردن دارم، نه پاسخی و نه حرف به‌درد‌بخوری.

آدم‌ها معمولن آشغال‌های مغزشان را روی تو بالا می‌آورند همان‌طور که تو روی دیگران همان‌ها را بالا می‌آوری. آن‌ها خشم‌ها، دلخوریها، نارضایتی‌ها و ترس‌هایشان را می‌ریزند روی تو یا دم‌دستی‌ترین دغدغه‌هایشان یا حتی نامربوط‌ترین تجربه‌هایشان را.

در سه سال گذشته دریافتم از تمام گفت‌وشنودها همین بوده است. نه اینکه خودم چیز بهتری عرضه کرده باشم، از همان هم خسته‌ام.

دردناکی زندگی اینجاست که می‌دانم باید قدردان همین بلعیده شدن هم باشم چون احتمالن یک روز برای نبودن همین هم قلبم پاره‌پاره خواهد شد. اما امروز دلم می‌خواهد گوش و زبانم را بفرستم به تعطیلاتی طولانی تا قدری بیاسایند.

عجیب نیست که نمی‌توانیم با هم از عشق سخن بگوییم؟

الهی شکرت…

در روایت‌های عاشقانه همیشه شیفته‌ی جزئیات یک داستان بوده‌ام نه تصویر کلی آن؛ ممکن است یک داستان عاشقانه روایتی پیچیده از بالا و پایین‌های بسیار یا ماجراهایی عجیب یا حتی منحصر‌به‌فرد از ارتباط دو نفر باشد و داستانی دیگر از آشنایی دو نفر در همسایگی هم اما با جزئیات ظریفی در روایت این آشنایی و عشقی که میان آن‌هاست شکل بگیرد. من قطعن داستان دوم را انتخاب می‌کنم.

به نظرم آنچه که عشق را از داستانی کلیشه‌ای به شعری دلفریب مبدل می‌کند پیچیدگی‌ مسیر عاشقانه نیست بلکه ظرافت‌های ساده‌ اما صادقانه‌ی آن است که می‌تواند همان موضوع هزاران ساله را تبدیل به حسی کاملن تازه نماید.

در یک فیلم عاشقانه ترجیح می‌دهم به جای دیدن مسیری پرهیاهو که قرار است دو نفر را از میان کش‌و‌قوس‌های عجیب به هم پیوند دهد دوربین را در حال حرکت میان صحنه‌هایی صریح و ساده و صمیمی ببینم که جزئیاتی زنده و واقعی از شکل‌گیری این شورآفرین‌ترین احساس بشری را نمایش می‌دهد.

من آدم جزئیاتم نه کلیات؛ تصاویر کلی برایم جذابیتی ندارند، آن‌ها را می‌شکنم به جزئیات ظریفشان تا بتوانم درکشان کنم. عشق هیچ‌گاه نمی‌تواند تصویری کلی باشد که در آن‌صورت نمی‌توانست این همه سال در دل داستان‌ها دوام بیاورد.

وقتی احساس محبتی شفاف در گوشه‌ی قلب کسی سو‌سو می‌زند جزئیاتی شکل می‌گیرند که نمی‌توان آن‌ها را نادیده گرفت وگرنه عشق دیگر شأنیت عشق را نخواهد داشت و تبدیل به یک روزمرگی کسالت‌آور مثل یک شغل خواهد شد.

گاهی حتی یک قطره‌ی اشک و یک آه هم مهم می‌شوند:

تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت / گهی به دانهٔ اشکی، گهی به شعله آهی*

دلم می‌خواهد روایتی عاشقانه با جزئیات ظریف بنویسم که از رویش فیلمی مثل «در حال‌و‌هوای عشق» ساخته شود.

الهی شکرت…

*فروغی بسطامی

فقط یک چیز‌ در این جهان هست که همه‌ی ما انسان‌ها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن این‌طور نیست، چون دست‌کم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد.

اما تک‌تک مایی که قدم به این جهان نهاده‌ایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید برخی از ما هرگز مادرمان را ندیده باشیم، یا شاید حتی آنقدر از سمت او آسیب دیده باشیم که دلمان نخواهد او را ببینیم. اما به هر ترتیب همه‌ی ما از کانال وجود مادر به این جهان آمده‌ایم.

مادر کامل‌کننده‌ی برنامه‌ی خداوند برای خلقت است. خداوند از طریق مادر انسان را خلق می‌نماید و در شفقت مادر از او مراقبت می‌کند.

نه اینکه اگر مادر نباشد خداوند راه دیگری برای مراقبت از بنده‌اش نداشته باشد، شفقت او همیشه از طریقی شامل حال انسان می‌شود، با این‌حال برای این مسئولیت مهم از ابتدا گزینه‌ای پیش‌فرض را در نظر گرفته است.

به نظر من خداوند باید توجه‌اش را به بنده‌ای که مادر از او ستانده می‌شود چندین برابر نماید؛ چون حالا حفره‌‌ای در قلب او ایجاد شده است که به این سادگی‌ها پر نمی‌شود. درست است که داشتنش نعمت خداوند بوده است و نداشتنش حکمت او، اما این نعمتْ پیش‌فرض زندگی انسان است، وقتی سرش را می‌چرخاند انتظار دارد او را ببیند و دستش به او برسد. گویی که باقی نعمت‌ها به دست‌آوردنی هستند و مادر داشتنی. انسان انتظار ندارد که یک چیز داشتنی را نداشته باشد، از این رو در نبودنش خود را وسط تونلی تاریک می‌یابد و وحشت‌زده می‌شود.

در این تاریکی به تنها جایی که می‌شود پناه برد آغوش خداوند است. یافتن او در دل و جانت و اعتماد کردن به برنامه‌ریزی او و دریافتن اینکه همه چیز خداوند است (مادر، غم، حفره‌ی خالی، شفقت،‌ تو، عشق) آرامت می‌کند.

من محو خدایم و خدا آن منست / هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما / گویم که کسی هست که سلطان منست

— مولانا

الهی شکرت…