بایگانی برچسب برای: عشق

کدام روز است که روز تو نباشد؟

کدام روز است که یادت در سرمان و مهرت در قلبمان نباشد؟

کدام روز است که در آن فاصله‌ای باشد میانمان؟

مگر یک سال صبر کرده‌ایم تا یک روز بشود روز تو و در آن روز به یاد تو بیفتیم؟

با این همه هرگز گمان نمی‌کردم که مناسبت‌ها اینگونه کمر آدم را خم کنند. (شاید اصلن برای چنین روزی بود که از مناسبت‌ها فراری بودم و هستم.)

از تو ممنونیم که اجازه دادی ما این جهان را از طریق تو تجربه کنیم، تو ما را پذیرفتی و به مهربانانه‌ترین و بزرگوارانه‌ترین طریق ممکن پرورش دادی.

ما بی‌شک از خوشبخت‌ترین مردمانِ زیسته در جهانیم.

الهی شکرت…

(امروز به یه بچه‌ی چهارساله حسادت کردم، فقط چون مادر داشت.)

امروز تجربه‌ی جالبی داشتم که وصل می‌شود به اتفاقی در هفته‌ی گذشته. خواهرم در بخش منابع‌انسانی یک شرکت معتبر، یا بهتر است بگویم معتبرترین شرکت حال حاضر کشور، کار می‌کند. (این را گفتم که کمی بعدتر به افتخارات خودم بیفزایم.)

هفته‌ی پیش جناب مدیر به خواهرم گفت که یک متن خوبی نیاز دارد تا به مناسبت روز زن در لوح تقدیر خانم‌های شرکت بنویسند. از خواهرم خواست که اگر می‌‌تواند کمکش کند. خواهرم هم به سراغ من آمد؛ انگار که برای انشای مدرسه دست به دامن کسی شوی. متاسفانه فرصتمان بسیار محدود بود، هر چه می‌توانستم در آن وقت اندک تراوش کنم بیرون ریختم.

امروز عکس لوح‌تقدیر را برایم فرستاد که یکی از نوشته‌های من با فونت ضخیم بالای آن نوشته شده بود. یک لحظه احساس شعف کردم، احساس مهم‌بودن، حس اینکه انگار یکی از نوشته‌هایم جایی منتشر شده است.

از اینکه زیر سقف خودم منتشر می‌کنم لذت می‌برم، اما این هم احساس متفاوت و خوشایندی بود. ولی چیزی که بیش از آن توجهم را جلب کرد این بود که واقعن سرم درد می‌کند برای چالش‌های مرتبط با نوشتن، این قبیل چالش‌ها نه تنها آزارم نمی‌دهند بلکه خون پرحرارتی را در رگ‌هایم به جریان می‌اندازند؛ وقتی خودم را در تنگنای موضوع و زمان برای نوشتن قرار می‌دهم تازه می‌شوم. مثل یک ورزش سنگین است؛ قبل از شروع ورزش همه چیز به نظر طاقت‌فرسا می‌آید، اگر به آن بیندیشی شاید اصلن شروعش نکنی. اما احساسی که پس از یک ورزش سنگین تجربه می‌کنی آنقدر مطلوب است که دوباره و دوباره قانع‌ات می‌کند که به سراغش بروی، با وجود تمام دردها و دشواری‌ها.

(این را وقتی به درستی درک کردم که تمرین «سی‌ روز، سی عنوان» را انجام دادم؛ به این صورت که باید از عنوان به سمت متن بروی؛ یعنی لیستی از سی عنوان را آماده می‌کنی و هر روز طبق لیست عنوان‌ها را گسترش می‌دهی تا تبدیل به یک متن شوند. به نظرم به مراتب دشوارتر از این است که از متن به عنوان برسی. تمرین فوق‌العاده‌‌ای بود که حقیقتن موتور مرا روشن کرد.)

نوشتن شاید بیش از هر چیز به ورزش شبیه باشد؛ شروع یک متنِ تازه دشوار می‌نماید اما شعفی که پس از پیمودن این مسیر پیدا‌ می‌کنی را با کمتر لذتی می‌توان مقایسه کرد. البته شاید این‌ها همه به خاطر علاقمندی من است؛ من به کارهای متنوعی پرداخته‌ام که هر کدام چالش‌های خودشان را داشتند اما موضعم در مقابل هیچ‌کدامشان خوشامد‌گویانه نبوده است. حالا نوشتن مثل یک کودک خواستنی خوب توانسته جایش را در قلبم باز کند. حس مادری را دارم که مسئولیت فرزندْ برایش یک دشواری خوشایند است.

الهی تو را شکر برای نوشتن که حاصل هم‌آغوشی عاشقانه‌ی اندیشه و کلام است.

الهی شکرت…

پروردگارا؛ من از زندگی بقیه خبر ندارم، اما حضورت در زندگی من فقط معجزه بوده، فقط برکت، لطف بی‌نهایت، عزت، آبروداری، وهابیت، بنده‌نوازی…

دلم‌ می‌خواد این‌ها رو به هر برگ از هر درخت بگم، به هر سنگ‌ریزه، به هر قطره‌ بارون، به هر حشره، به هر ذره‌ گردوغبار،‌ به هر نفس و به هر سلول. دوست دارم همه رو خبر کنم بگم بشینید می‌خوام براتون از خدا بگم و به خودت قسم که تا پایان دنیا حرف دارم برای گفتن.

از شما گفتن من رو به وجد میاره، حضورم رو تازه می‌کنه، انگار که دوباره از نو متولد می‌شم.

من تا ابد مدیون شما هستم و این دین رو با عشق گردن می‌گیرم، هرچند که هرگز نخواهم تونست ازش بیرون بیام اما در واقع نمی‌خوام هم که بیرون بیام، دوست دارم همین‌طور سنگین و سنگین‌تر بشه.

متأسفم که ما آدم‌ها اسم شما رو آغشته کردیم به کمبودهای خودمون، متأسفم که شما رو زیر سوال بردیم به خاطر نقص‌های خودمون.

متأسفم به خاطر تمام سال‌‌هایی که دستم رو از دست شما بیرون آوردم و به قول شما به خودم ستم کردم. شاید هیچ‌کس به قدر من نفهمه اینکه انسان به خودش ستم می‌کنه یعنی چی، من‌ می‌فهممش، من زندگیش کردم، من زمین‌گیریش رو تجربه کردم؛ تجربه که نه،‌ حس کردم و بعد از اون جهنم، حالا چقدر خوب می‌فهمم که اگر دستم تو دست شما باشه هیچ چیز، حتی بدترین چیزها، به ضرر من نخواهد شد. حتی اگر بترسم،‌ ترس حتمن از جانب شماست و حتمن خیر بی‌نهایتی در اون نهفته است:

از جرم ترسان می‌شوی،‌ وز چاره پرسان می‌شوی / آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا*

پروردگارا؛ ذره ذره‌ی وجودم قدردان شماست و وجود من چقدر کوچیکه برای کفایت قدردانی‌کردن از شما.

الهی شکرت…

*مولانا

دیدارگاه ما جایی بود پنهان از دید آنهایی که تاب دیدارمان را نداشتند و ما هر شب بی‌تابانه در آن دیدارگاه به هم می‌پیوستیم بی‌آنکه نگران نگاه پرتردیدشان بر جای خالی‌مان باشیم.

بی‌تابی آن‌ها گزندی نبود بر تب‌و‌تاب ما، نگاه‌ها و تردیدهایشان ما را مردد نمی‌کرد، شیفتگی‌مان بزرگ‌تر از تردید و بی‌تابی بود و عشق‌مان بزرگ‌تر از شیفتگی‌مان.

دیدارگاه‌مان را که یافتند نگاهشان بر جای هنوز لبالب از عشق‌مان، تردیدهایشان را سالخورده‌تر کرد، به قدر تمام سال‌هایی که پنهان از دیدشان معاشقه کرده بودیم در آن دیدارگاه.

حالا که دیگر عشق‌مان کلا‌ن‌سال‌تر از عمرشان شده است و دیگر بی‌تابی‌ها و تردیدها تهدیدمان نمی‌کنند و نگاه‌ها دنبال‌مان نیستند، درست همین حالا تو عشق‌مان را شایسته‌ی دیداری تازه ندانستی فقط چون راه دیدارگاه‌مان را گم کرده بودیم.

راست بگو، تو شیفته‌ی دیدارمان بودی یا دیدارگاه‌مان؟

الهی شکرت…

خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».

برای لبخند که همانند کرامتی‌ است که بی‌شک باید نصیب گروه اندکی می‌شد اما این‌چنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما این‌اندازه اندک از این اعجاز بهره می‌بریم.

لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمان‌آوردن، اما ما می‌هراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور می‌کنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانه‌تر می‌اندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بی‌عزت خواهد کرد.

درحالیکه لبخند یکی از نام‌های شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.

چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بسته‌ای را به رویش نگشوده باشد؟

و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجربه برمی‌دارد و آن را عریان می‌نماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس می‌پوشاند تا زیبایی‌اش نمایان‌تر گردد.

فکر که حتی حس را ترجمه می‌کند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونی‌ست و انسان را به حال خود وانمی‌گذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب می‌شود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده می‌شود از ماده‌ای خام به خوراکی خوش‌طعم بدل گردد.

شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟

و ما با چه اندازه فکر یا لبخند می‌توانیم قدردان شما باشیم؟

الهی شکرت…

تو اگر نژادپرست نبودی در مورد سیاهی قلب من نطق نمی‌کردی، شما همگی نژادپرستید؛ نژاد خودتان را می‌پرستید، یا شاید هم این پرستیدن را می‌پرستید، شاید این پرستیدن به زندگی‌ حقیرتان معنا می‌بخشد.

شمایید که اهل سیاه و سپیدید و قلب مرا سیاه می‌دانید و مال خودتان را سپید، ادعایی که نمی‌شود ثابتش کرد که اگر می‌شد سینه‌هاتان را شکافت چه بسا سیاه‌ترین قلب‌ها در قلب‌گاهتان می‌تپیدند، آنقدر سیاه که گویی چادر مشکی پوشیده‌اند و چه بسا قلب من نوعروسی در چادر سپید بود. چه کسی می‌تواند چنین چیزی را ثابت کند؟ این ادعا را فقط شمایی دارید که نژادپرست نبودنتان را هم ادعا می‌کنید.

باشد اصلن قلب من سیاه و قلب شما سپید، باشد اصلن تمام سیاهی دنیا به پای من و تمام سپیدی دنیا ضمیمه‌ی افتخارات شما، این تاج را بر سرتان بگذارید و به آن ببالید، اما آن هنگام که بر قله‌ی افتخارات درونی‌تان ایستاده‌اید و تصور می‌کنید هیچ‌کس سپید‌قلب‌تر از شما نیست این را به خاطر آورید که دست‌کم قلب‌های سیاه را به بردگی خواهند برد، آن‌ها باید به فرمانروای قلب‌ها، به «عشق» خدمت کنند و عشق را سیاه و سپید یکی می‌نماید، به آن سبب‌ که عاشقی‌‌کردن کیفیتی یگانه است بی‌نیاز از رنگ و روی. آن‌وقت شما با قلب‌های سپیدتان برده‌دارانی می‌شوید بی‌نصیب از وجد عاشقیت.

من اصلن ترجیح می‌دهم سیاه‌قلبی باشم برده‌ی عشق تا فخرفروشیِ قلب سپیدی را بکنم که ننگ دارد از خدمتگزاری به خدای قلب‌ها.

الهی شکرت…

لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر روی لب‌های بی‌رنگش، رنگی تازه به آن تاریکی بی‌رمق داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

اتاق بوی مرد گرفته بود.

مردی که شب‌های زیادی تنها خوابیده بود.

حالا هم بعید بود این خنده‌ی شهوت‌بار بخواهد تبدیل به یک هم‌خوابگی زودهنگام شود.

اما بیهوده خنده‌ای شهوت‌بار نمی‌لغزد بر لب‌های بی‌رنگ زنی.

او به قصد خنده‌ای شهوت‌بار پا نمی‌گذارد به اتاقی که بوی مرد گرفته است.

او آمده است تا حجت را بر مرد تمام کند.

پس چه چیزی دلیل لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر لب‌های بی‌رنگش می‌شود؟

شاید همین‌که اتاق بوی مرد گرفته است.

و این نشان می‌دهد که پای زنی دیگر به آن اتاق باز نشده است.

 

الهی شکرت…

نوشتن درباره‌ی یک کلمه با جمله‌ساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربه‌ی بسیار متفاوت رقم می‌خورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی درباره‌ی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنی‌هاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچ‌چیز مقاومت نمی‌کند، صرفن عبور می‌کند و همین ویژگی آن را تبدیل به قوی‌ترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیم‌ترین صخره‌ها می‌‌گشاید و پیش می‌رود.»

اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جمله‌ی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش می‌گیرد.»

با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که درباره‌‌ی چیزی بنویسم، نهایتن می‌توانم جمله بسازم.

جمله‌هایی از این قبیل:

موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا می‌بینم؟

عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمی‌تابد نگاه توست در عکس‌های زیبایت.

گفت‌و‌گو: صدای گفت‌و‌گوی قلبم با جای خالی‌ات آنقدر بلند است که نمی‌گذارد هیچ شبی بخوابم.

داستان: می‌شد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسنده‌ی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه می‌نویسد؛ مادر.

پرهیز: می‌پرهیزم از پرداختن به چگونگی دوام‌آوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».

لبخند: نور، لبخند می‌زند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل می‌شود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه می‌دارد و برای همیشه تاریک می‌ماند.

مرور: مرور می‌شود هر روز خاطراتت در دالان‌های پر پیچ‌و‌خم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.

خلوت: خلوت می‌کنم با صادقانه‌ترین بخش‌های وجودم و آن‌ها تعجب می‌کنند از دیدن من در این برهنه‌ترین حالت ممکن.

رنگ: چه رنگ‌هایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.

احساس: ناشیانه‌ترین احسا‌س‌هایم آن‌هایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمی‌دانستم که وجود دارند.

لمس: لمس دوباره‌ی تن‌ات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست می‌گفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور می‌برد.

مزه‌: مزه‌ی تو را دیگر نمی‌دهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازه‌ی سالم را.

شعر: من تو را شعر می‌گویم ای شاعر بی‌شعر من.

بو: می‌خواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی می‌دهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همه‌ی بوها رفته‌اند، همان‌طور که همه‌ی طعم‌ها و همه‌ی دلخوشی‌ها.

قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یک‌بار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز می‌آیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من می‌فهمم که آمده‌ای.

تمرین: برای پذیرفتن جای خالی‌‌ات، چه تمرینی باید انجام داد؟

شب: شبْ معشوقه‌ای بی‌رحم است که نه تنها کام نمی‌دهد بلکه روز عاشق را هم تباه می‌کند.

تغییر: درونت نقشه‌ی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری می‌تواند کاری کند که سر از قاره‌ای دیگر دربیاوری؟

 

الهی شکرت…

بهترین شیوه‌ی قدردانی از چیزیْ استفاده‌ی درست از آن چیز است، استفاده‌ای که منتج به مراقبت از آن می‌شود.

اگر از وسیله‌ای درست استفاده کنیم قدردانِ داشتنش بوده‌ایم. این شیوه‌ای بسیار کارآمدتر از این است که فقط در کلام بگوییم قدردان هستیم. اگر رابطه‌‌‌ی زیبایی داریم باید از آن مراقبت کنیم نه اینکه صرفن بگوییم شکرگزار داشتنش هستیم.

اگر می‌خواهیم قدردان نعمت بی‌نظیری مانند بیان باشیم باید از کلام‌مان به درستی استفاده کنیم؛ آن را صرف دروغ یا حرف‌های بیهوده‌ای که منجر به آزار کسی می‌شوند نکنیم. افرادی که از نعمت بیان بی‌بهره‌اند بخش عمده‌ای از زندگی را تجربه نمی‌کنند؛ شغل‌های مناسب، ارتباطات مناسب، حضور در جوامع، انجام سریع و ساده‌ی کارهای روزمره مانند امور اداری و بانکی و غیره، لذتِ حضور در میان عزیزان و بسیاری موهبت‌های دیگر.

ما که از این نعمت بی‌همتا بهره‌مند هستیم باید با استفاده‌ی درستْ قدردانی خود را نشان دهیم، کافی نیست که فقط در کلام قدردان باشیم.

برای قدردانی از نعمت بینایی باید از آن در مسیری درست استفاده کنیم؛ دیدن زیبایی‌ها و پرهیز از چشم دوختن به هرچیزی که چشم ما شایسته‌ی نگاه‌کردن به آن نیست.

برای قدردانی از نعمت شنیدن باید از گوش‌هایمان برای شنیدن مناسب‌ترین و زیباترین اصوات بهره ببریم؛ موسیقی خوب و کلام مناسب.

هر بار که از تن و ذهن و وجودمان در جهتی نامناسب استفاده می‌کنیم در واقع کفران نعمت کرده‌ایم. انگار هر روز به رابطه‌مان ضربه بزنیم و بعد بگوییم من که همیشه شاکر بودم، چرا رابطه دوام نیاورد. یا هر روز گوشه‌ای از خانه‌مان را خراب کنیم و وقتی کاملن تخریب شد متعجب باشیم که چرا قدردان‌ْبودنمان نتوانسته آن را حفظ نماید.

اگر از هر نعمتی که داریم با عشق و به درستی استفاده کنیم بهترین شیوه‌ی قدردانی را در پیش گرفته‌ایم.

الهی شکرت…

در آن روزی که گِل‌ها می‌سرشتند / به دل در قصه‌ٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک رَه بخوانی / هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی
تو بستی عهد عقد بندگی دوش / ولی کردی بِنادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است مُنزل / که تا یادت دهد آن عهد اول
اگر تو دیده‌ای حق را در آغاز / در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا / که تا ذاتش توانی دید فردا

این‌ها را «شیخ محمود شبستری» در «گلشن راز» گفته است.

با اینکه لحظه‌هایم آغشته به غم‌اند اما خدا می‌داند که چه اندازه قدردان خدایی هستم که هر لحظه صفاتش را بروز می‌دهد؛ رحمت، شفقت، عشق.

صفاتی آن‌قدر پیدا که نمی‌شود ندیدشان.

الهی شکرت…