بایگانی برچسب برای: سعدی

با هم حکایت قشنگی از سعدی جانم بخوانیم (هر جا لازم بوده ویرگول و اعراب اضافه کرده‌ام تا خواندن ساده‌تر شود):

«بخشایش الهی گم شده‌ای را در مناهی چراغ توفیقْ فرا راه داشت تا به حلقه‌ٔ اهل تحقیق در آمد، به یُمنِ قدمِ درویشان و صِدْقِ نفس ایشانْ ذمائم اخلاقش به حمائد مبدل گشت، دست از هوا و هوس کوتاه کرده و زبان طاعنان در حق او همچنان دراز که بر قاعدهٔ اوّلست و زهد و طاعتش نامعوّل

به عذر و توبه توان رَستن از عذاب خدای
ولیک می‌نتوان از زبانِ مردم رَست

طاقت جور زبان‌ها نیاورد و شکایت پیش پیر طریقت برد، جوابش داد که شکر این نعمت چگونه گزاری که بهتر از آنی که پندارندت

نیک باشی و بدت گوید خلق
به که بد باشی و نیکت بینند

در بسته بِروی خود ز مردم
تا عیب نگسترند ما را

در بسته چه سود و عالم الغیب
دانای نهان و آشکارا»

کل ماجرا که مشخص است، اما صرفن جهت افاضه‌ی فضل شخصی اندکی معنی بیاورم؛ طرف توبه کرده اما ملت دست از سرش برنمی‌داشتند و می‌گفتند فلانی تغییر نکرده است. طرف طاقت حرف مفت ملت را نداشته، به پیر طریقت مراجعه می‌کند که ایشان می‌گویند چه نعمتی بالاتر از این که خودت بهتر از آن چیزی هستی که مردم در موردت می‌پندارند.

اینکه تو بهتر از پندار مردم در مورد خودت باشی خودش یک نعمت است، بهتر از این است که تو بد باشی و دیگران تو را نیک ببینند. اینکه در را به روی خودت ببندی تا مردم عیبت را نگویند هیچ فایده‌ای ندارد، خداوند هم که به پیدا و نهان ما واقف است.

باید خیلی بزرگ‌منش باشی که نخواهی چیزی را به دیگران ثابت کنی. کار ساده‌ای نیست. اما این نگرش قشنگ است. اگر حس می‌کنی دیگران تو را کمتر از آنچه هستی می‌بینند خوشحال باش که خودت بهتر از پندار آن‌ها هستی.

(در مورد خودم هم باید بگویم که به نظرم پندار دیگران در مورد من اغلب اوقات بهتر از آن چیزی بوده که واقعن بوده‌ام؛ گاهی در مقابلش معذب شده‌ام و احساس کرده‌ام که مسئولیتی بر دوشم قرار گرفته، اما همواره سپاسگزار خداوند بوده‌ و هستم چرا که تمامش لطف او بوده است و بس.)

الهی شکرت…

چو نشناسد انگشتریْ طفلِ خُرد / به شیرینی از وی توانند بُرد
تو هم قیمتِ عمر نشناختی / که در عیش شیرین برانداختی


کاش آن را در عیش شیرین برانداخته بودیم، لااقل دلمان نمی‌سوخت، هم برانداختیم هم در تلخی و ناکامی، ما دیگر واقعن قیمت عمر نشناختیم. انگشتر گرانبهای عمر را به هیچ‌ از دستمان ربودند. حالا که دیگر طفلی خرد نیستیم و کمی بهتر می‌فهمیم، به جای خالی‌اش روی انگشتمان می‌نگریم و باورمان نمی‌شود که این انگشترِ گرانبها را به چه اندک بهایی باخت داده‌ایم.

صادق اگر باشم باید بگویم که مشکلِ من باختنش نیست، مشکلم به چه باختنش است؛ من اگر آن را به عیش شیرین برانداخته بودم هیچ دغدغه نداشتم، حرف سعدی جان هم تکانم نمی‌داد و غم باختنش را هم نمی‌خوردم.

به گمانم دلم عیش شیرین می‌خواهد؛ نیک که می‌نگرم می‌بینم بسیار اندک به آن راه داده‌ام که نزدیکم شود، چیز عجیب‌و‌غریبی هم نیست؛ خندیدن است،‌ ساده‌گرفتن است، نازک نبودن است، شنیدن است، بودن است.

خندیدن، خندیدن، خندیدن…. کجاست آن لبخند بزرگ پشت صورتم؟ کجاست آن عیش شیرینِ صاف و ساده‌ای که دلت بخواهد عمرت را با آن تاخت بزنی؟

ما که دست آخر عمر را خواهیم باخت، کاش لااقل به بهای عیشی شیرین ببازیم.

 

الهی شکرت…

سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست
گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر

در میان تمام بزرگانی که اثری از آنها به جا مانده است گمان نمی‌کنم کسی به قدر سعدی با خودش صادق بوده باشد و خودش را آنگونه که واقعن بوده پذیرفته باشد.

باقی انگار که اغلب در پس حجابی بوده‌اند؛ حجاب شرم و حیا یا خوب دیده شدن، یا هر حجابی که رنگ و بوی سانسور داشته باشد.

سعدی اما اهل سانسور کردن خودش نبود. رک و راست و بی‌پرده حرف می‌زد.

او خود را محق می‌دانسته به نظر انداختن بر پیکر مطبوع، در واقع آن را به منزله‌ی بهره بردن از نعمت چشم بصیر می‌دانسته که اگر انجام نشود حق نعمت ادا نشده است.

آنقدر تلاش می‌کنیم مطلوب دیگران باشیم که جرأت اندیشیدن به نیازها و خواسته‌هایمان را هم نداریم چه رسد به بیان کردنشان.

جالب اینجاست که هر کس کمتر تلاش می‌کند مطلوب دیگران باشد در عمل بیشتر مطلوب دیگران است.

 

من اگر نظر حرامست بسی گناه دارم
چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

یعنی باحال‌تر از سعدی در این دنیا فقط خودش است.

به خدا که من ندید‌ه‌ام کسی را باحال‌تر از سعدی و هرگز هم نخواهم دید.

آنقدر با خودش هماهنگ است، آنقدر خودش را قبول دارد، آنقدر نظر دیگران برایش مهم نیست و آنقدر باحال است که می‌گوید: آقا من همین هستم که هستم. چه کار کنم؟ نمی‌توانم آنچه که هستم را کتمان کنم یا سعی کنم خودم را بهتر از آنچه که هستم نشان بدهم.

سعدی اهل سانسور کردن خودش نیست. جانماز آب نمی‌کشد و اصلا تلاش نمی‌کند خودش را مطابق معیارهای عموم جامعه کند تا از این طریق مطلوب دیگران شود. یعنی اصلا برایش مهم نیست که مطلوب کسی هست یا نیست، بلکه آنچه مهم است حس و حال خودش است.

سال‌ها از دوران سعدی می‌گذرد اما او در همان زمان طوری که می‌‌خواسته زیسته است. اما عده‌ی زیادی او را، سبک زندگی‌اش را و مَنِش‌اش را زیر سوال می‌برند چون خودشان بلد نیستند مثل او در هماهنگی باشند.

کلن متوجه شد‌ه‌ام که آدم‌ها در مقابل سعدی دو گروه هستند؛ یک‌ گروه عاشق و دلباخته‌ی او، یک گروه متنفر از او. یعنی حد وسطی وجود ندارد.

اما مثلا در مورد حافظ اوضاع اینطور نیست؛ خیلی‌ها در مقابل حافظ در حد وسط هستند و در واقع احساس خیلی خاصی ندارند. شاید به این دلیل که درک کردن شعر حافظ بسیار سخت‌تر از سعدی است.

سعدی رک و پوست کنده و صاف و روشن حرف می‌زند. حرفش را در زرورقی زیبا نمی‌پیچد،‌ از چاشنی ایهام یا مواد افزودنی دیگر استفاده نمی‌کند تا حرفش به مذاق همه خوش بیاید. بلکه نظرش را همانطور که هست مستقیم به طرف آدم پرتاب می‌کند؛ چه اگر مثبت باشد چه منفی.

مثلا می‌گوید:

تا چند گویی ما و بس کوته کن ای رعنا و بس
نه خود تویی زیبا و بس ما نیز هم بد نیستیم

«کوتاه بیا، انقدر از خودت تعریف نکن، فکر نکن خبریه، فکر نکن فقط تو خوبی، ما هم اندازه‌ی خودمون خوبیم»

اما جالب‌ترین قسمتش این است که حتی اینجا که می‌خواهد حال طرف مقابل را بگیرد و او را سر جای خودش بنشاند یک جوری می‌گوید که طرف نمی‌تواند از او بیزار شود. یعنی هنوز گوشه‌ی چشمی به غرور و شخصیت طرف مقابل دارد و در واقع یکی به نعل می‌زند و یکی به میخ.

 

الحق که سعدی کارش را بهتر از هر کس دیگری در این جهان بلد است و اگر به فرض هم توانسته معشوق پشت معشوق داشته باشد نوش جانش باشد.

 

 

 

 

 

 

ای یارِ ناسامانِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟
وی درد و ای درمانِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟

ای سروِ خوش بالای منْ ای دلبرِ رعنایِ من
لعلِ لبتْ حلوایِ منْ از من چرا رنجیده‌ای؟

به نظر من هیچ مردی در این جهان بهتر از سعدی عاشقی کردن رو بلد نیست. همه‌ی مردها باید برن در مکتب سعدی عاشقی کردن رو یاد بگیرن که بتونن انقدر شیرین دلجویی کنن از دلبری که او رو رنجیده خاطر کردن  (این رو که شوخی می‌کنم؛ اینجا اصلا نَقلِ زن و مرد نیست. به طور کلی دارم میگم)

سعدی درحالیکه همیشه جایگاه خودش رو حفظ می‌کنه اما در عین حال خیلی ظریف و دلنشین عاشقی می‌کنه و به معشوق پر و بال میده. کم نمیذاره در حال خوب دادن به طرف مقابل، فکر نمی‌کنه که داره او رو پررو می‌کنه، چون خودش خودش رو میشناسه و ارزش‌های خودش رو می‌دونه و می‌دونه که معشوق هم تمام این‌ها رو می‌دونه.

اگر معشوق رو عزیز و بزرگ می‌کنه، طرف می‌فهمه که این از جایگاه بزرگ‌منشی و شیرین سخنیِ او هست نه از جایگاه ضعف و ناتوانی. انگار که سعدی بی قید و شرط عاشقی می‌کنه و طرف رو کاملا رها و آزاد میذاره. در عین حال که اصلا وابسته نیست به معشوق اما یه حال خوبی رو در طرف ایجاد میکنه که طرف دیگه خودش حاضر نباشه بره جای دیگه.

من همیشه فکر می‌کنم به اینکه ما باید در روابطمون بهترینِ خودمون رو بذاریم و به هیچ چیزی کمتر از بهترینِ خودمون رضایت ندیم. چون بهترینِ یک نفر رو داشتن (حالا اون آدم هر کسی و در هر سطحی که باشه) اصلا ساده نیست. بهترینِ هر آدمیْ یک چیز خیلی منحصر به فرد و بسیار کمیابه و این رو هر آدمی درک می‌کنه. یعنی کسی که طعمِ بهترینِ یک نفر رو چشیده باشه دیگه هرگز نمی‌تونه به چیزی غیر از اون رضایت بده و این باعث میشه که طرف خودش بخواهد که در اون رابطه بماند و در عین حال ما خودمونْ در پایانِ کار بسیار راضی و خشنود خواهیم بود چون بهترینِ خودمون رو زندگی کردیم.

پس به جای اینکه دائما تلاش کنیم و اضافه کاری کنیم باید تمرکزمون رو روی خودمون بذاریم. از هر نقطه‌ای که الان هستیم سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم؛ چه در رابطه‌ی عاطفی، چه در مقابل خانواده‌ و دوست، در مقابل کار یا حتی در مقابل بدن و سلامتیمون… در هر موقعیتی و در مقابل هر کس و هر چیزی سعی کنیم که بهترینِ خودمون باشیم. در اینصورت همه ارزش ما رو درک خواهند کرد و محبوب دل‌ها خواهیم شد.

این رو سعدی خیلی خوب درک کرده به نظر من. سعدی کسی بوده که باورهای قدرتمندی نسبت به خودش و توانمندیهاش و ارزش‌هاش داشته. من ندیدم کسی رو که مثل او خودش رو قبول داشته باشه و همین احساس ارزشمندیِ درونی باعث شده که سعدی بهترینِ خودش رو بذاره در عاشقی کردن و از هیچ چیزی نترسه؛ ترس از دست دادن نداشته باشه. چون می‌دونه که هیچ احمقی حاضر نیست او رو از دست بده. کجا پیدا کنه بهتر از او رو؟!

 

مرد شماره‌ی یک من در عرصه‌ی شعر و ادبیات و معرفت و فرهنگ و شعور و عشق و عاشقی و هر چی چیز خوب و قشنگ تو این دنیا هست اون کسیه که گفته:

می‌گفتمت که جانی دیگر دریغم آید
گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی

ای بر در سرایت غوغای عشقبازان
همچون بر آب شیرین آشوب کاروانی

تو فارغی و عشقت بازیچه می‌نماید
تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی

واسه این همه قشنگ عاشقی کردن ایشون غش نکنیم چی کار کنیم واقعا؟؟؟!!!

خدا رو شکر می‌کنم که من نبودم اون دوران، وگرنه رسواترین دختر شهر می‌بودم که می‌رفتم بست می‌نشستم دم در خونه‌اش.

گفتم اگر لبت گَزَم مِی خورم و شَکَر مَزَم / گفت خوری اگر پَزَم قصه دراز می‌کنی

من عاشق این غزلم، از همون بیت اول تا آخرین بیتش. اما در این بیت مذکور، دیگه تیر خلاص رو به قلب من زده. سعدی در این بیت معشوق جذابی رو تصویر می‌کنه.

عاشق به معشوق میگه اگر من به وصال تو برسم هم مست خواهم شد و هم شیرین کام. معشوق هم نه گذاشته نه برداشته گفته: «اگر من بهت فرصت چنین تجربه‌ای رو بدم که قطعا همین حال رو خواهی داشت، اما الان داری فکر و خیال باطل می‌کنی.»

معشوقی که در مقابل این شیرین‌ زبونی، به جای اینکه سرخ بشه و خجالت بکشه و سرش رو بندازه پایین، تو چشمای طرف نگاه میکنه و میگه «آره خب، معلومه که اینطوریه اما همه چیز بستگی به نظر من داره»

معشوقی که مطمئنه که رسیدن بهش چه حالی خواهد داشت و به طرف می‌فهمونه که این رسیدن اصلا کار ساده‌ای نخواهد بود. معشوقِ باهوشیه که با حاضر جوابی دلبرانه جذابیت خودش رو بیشتر میکنه.

یکی از قشنگی‌های شعر سعدی از نظر من (در حدی که من خوندم و فهمیدم) اینه که عاشق همیشه ارزش معشوق رو بالا می‌بره، حواسش به طرف مقابل هست و در واقع از طریق بالا بردن ارزش معشوق هست که به ارزش خودش اضافه می‌کنه نه از طریق پایین آوردن او. معشوق رو جفاپیشه و سنگدل نشون نمیده، بلکه او رو لایق جایگاهی که در اون قرار داره تصویر می‌کنه.

خیلی از ما آدم‌ها چون ضعیف و ناتوان هستیم فکر می‌کنیم فقط در صورتی می‌تونیم بالا بریم که دیگران رو پایین بیاریم. حتی در روابط نزدیکمون هم سعی می‌کنیم با پایین آوردن اعتماد به نفس طرف مقابل، احساس بالاتر بودن و قویتر بودن کنیم.

اما عاشق در شعر سعدی انقدر پُره و انقدر فهمیده است که می‌دونه ارزش دادن به معشوق نه تنها از ارزش او کم نمی‌کنه بلکه به مراتب او رو ارزشمند‌تر هم خواهد کرد.

عاشق در شعر سعدی یه جنتلمن واقعیه.

 

 

اگر چه هر چه جهانت به دل خریدارند
مَنَت به جان بخرم تا کسی نیفزاید

 

چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو…

تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا

سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده

اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و زوری بود خودم رو بین معشوقه‌هاش میچپوندم تا برای منم از این بیت‌ها بگه، بعد غش میکردم واسه عاشقی کردنش 🤭😄

البته همین الان هم غش می‌کنم…. ♥️♥️

اگر چه هر چه جهانَتْ به دِلْ خریدارند / مَنَت به جانْ بخرم تا کسی نیفزاید

چقدر خوب بلده این سعدی عاشقی کردن رو…

تصور کنید مزایده‌ی عشّاق داره برگزار میشه، همه قیمت‌ها بالاااا

سعدی میگه من جونم رو میذارم وسط تا کسی نتونه قیمت بالاتر بده

اگر من اون دوران بودم به هر ضرب و زوری بود خودم رو بین معشوقه‌هاش میچپوندم تا برای منم از این بیت‌ها بگه، بعد غش میکردم واسه عاشقی کردنش 🤭😄

البته همین الان هم غش می‌کنم…. ♥️♥️

بایگانی برچسب برای: سعدی