بایگانی برچسب برای: رابطه

بالاخره روز موعود رسید؛ روز موعود کدام روز است؟ همان روزی که قرار بود «تنبلان سرخوش» همدیگر را ملاقات کنند. من به عنوان تنبل‌ترین فرد این گروه به خاطر نمی‌آورم جایی گفته باشم که پذیرای گروه هستم، من فقط گفته بودم که خودم را می‌رسانم. اما متاسفانه مابقی گروه که کمتر از من تنبل‌اند زرنگی کردند و خودشان را به من رساندند و من هم ناچار شدم بپذیرمشان.

نه اینکه این‌ها را به خودشان نگفته باشم، خیلی واضح گفتم تصور نکنید که من با عشق برایتان غذا می‌پزم، اتفاقن با خشم و بغض آشپزی خواهم کرد و مطمئن باشید که زهر می‌شود به گلویتان. اما این افشاگری‌ها هم مانعشان نشد و بالاخره آمدند.

کل روز به خوردن و حرف زدن و خرید‌کردن و خندیدن گذشت. از آن روزهایی که گوشت می‌شوند به تنت. خیلی کم پیش می‌آید که ما سه نفری جمع شویم، اما راستش پیش از آنکه دوستمان مهاجرت کند همین کم را هم خیلی کمتر داشتیم.

وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم که تعداد دوستانم به قدر انگشتان یک دست هم نیستند و با همان‌ها هم کمتر از انگشتان یک دست در سال معاشرت دارم.

احتمالن مشکل از تعداد انگشتان یک دست است که اینقدر کم هستند و من هم انگار معیار دیگری برای شمارش ندارم، انگار شمردن را به همین اندازه یاد گرفته‌ام که سبب شده است در همین حد باقی بمانم.

البته حقیقت این است که ناراضی نیستم، از نگاه من معاشرت با آدم‌های جورواجور و در شرایط مختلف به میزانی از انرژی نیاز دارد که من اگر کوهان هم داشتم نمی‌توانستم ذخیره‌اش کنم تا در چنین مواقعی به کار ببندم. من با یک بار معاشرت کوپن انرژی چند ماه را مصرف می‌کنم و دستم حسابی خالی می‌شود.

کسانی که به استقبال هر رابطه‌ی تازه و هر معاشرت‌ نورسیده‌ای می‌روند احتمالن در وادی انرژی رانت دارند.

اما در عین حال از معاشرت با آن عده‌ی معدودی که انگار در گزینش دشوار اداره‌جات قبول شده‌اند و در زندگی‌ام حضور دارند لذت باکیفیتی می‌برم؛ هرچند اگر بسیار محدود باشد.

الهی شکرت…

دو جوان (خیلی جوان) را دیدم که در یک مکان تاریخی-تفریحی روی زمین نشسته بودند و گفتگو می‌کردند. ماجرای عاشقانه‌ای میانشان نبود، شاید گفتگویشان تلاشی بود برای ورود به دنیای عاشقانه.

دختر از دغدغه‌هایش در باب سینما می‌گفت؛ از کارگردان‌ها و بازیگران و فیلم‌ها اسم می‌برد و پسر هم سعی می‌کرد خودش را مطلع و مشتاق نشان دهد.

من هم وقتی هم‌سن آنها بودم تصور می‌کردم باید فرهیخته به نظر بیایم، باید فرقی با دیگران داشته باشم و به خیالم این توفیر را خوانده‌ها و دانسته‌هایم بر من می‌افزود. می‌کوشیدم بخوانم و یاد بگیرم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.

حالا می‌دانم که وقتی پای زندگی واقعی به میان می‌آید کافیست دروغ نگویی، باقی چیزها اطلاعاتی بی‌موردند. هر نوع تظاهر و یا هر میزان تلاش برای متفاوت به‌نظررسیدن یا توجهی را جلب کردن، دیر یا زود شکستی محتوم در پی خواهد داشت.

به نظرم یک نفر باید از جوان‌ها بپرسد: اگر بخواهی «یک روز واقعی» را کنار یک نفر بگذرانی، روز ایده‌آلت چه روزی خواهد بود؟

و ببیند که آیا آن‌ها معنی «یک روز واقعی» را می‌دانند؟ آیا انتظاراتشان از یک روز واقعی، واقع‌بینانه است؟ و به یادشان بیاورد که این روز واقعی قرار است چندین و چند بار ضرب شود در ۳۶۵، حالا چه؟ هنوز هم آن دغدغه‌ها هم‌جنس و هم‌راستای تو هستند یا فقط ادای یک چیزی را درمی‌آوری؟

(هرچند که فهمیدن همین‌ها برای هر کسی احتمالن به قیمت یک زندگی تمام خواهد شد، خرده‌ای هم نمی‌شود گرفت. آدم اگر در مجموع یک سال از عمرش را بی‌ادا و اطوار گذرانده باشد برنده است.)

الهی شکرت…

آدم‌ها سوال می‌کنند؛ بی‌مزه‌ترین و بی‌پاسخ‌ترین سوال‌ها را؛ مثلن می‌پرسند شما چند تا بچه هستید؟ یا شغلت چیست؟

واقعن هنوز زمانه‌ی این سوال‌هاست؟ هنوز این سوال‌‌ها آدم‌ها را با هم آشنا‌تر می‌کند؟

آدم‌ها سوال‌هایشان را مثل گردوی فالی از قبل خیسانده‌اند و هنوز پاسخ تو را نشنیده مشغولِ کندن پوست سوال بعدی می‌شوند. گردوهایی که از باغ دیگران دزدیده‌‌اند و یادشان رفته در آبش نمک بریزند.

آدم‌ها به قدر یک معاشرت کوتاه تاب نمی‌آورند که قید پرسش‌های میان‌مایه‌ی مغزشان را بزنند، پرسش‌هایی که آن‌ها را به گفتن «آهان» وامی‌دارد که یعنی تیک خورده است یکی از لیست بلند‌بالایشان و حالا می‌توانند به سراغ مابقی بروند.

نه اینکه من خاطر‌آزرده شوم از سوالات بی‌ثمر یا از معاشرت با این قبیل سوال‌کننده‌ها، در واقع اصلن نمی‌شنوم، اما تعجب هم نمی‌کنم از مشاهده‌ی گرفتاری آدم‌ها در تنگنای روابط مهمل، از به‌سرانجام نرسیدن آنچه از رابطه توقع دارند، از مهیا‌ نشدنِ رضایت‌خاطر یا از انرژی ملالت‌بارشان.

هر چیز نتیجه‌ی چیزیست؛ وقتی هنوز طاقت نپرسیدن نداری یا اگر هم کنجکاو پرسیدنی دست‌کم چند سوال خوش‌سرووضع در چنته نداری، نباید تعجب کنی از نتابیدن نور درخشان روابطی سالم و شفاف بر گستره‌ی زندگی‌ات که البته این هیچ ارتباطی به رابطه با جنس مخالف ندارد؛ بلکه تسری دارد به هر چیزی از نوع رابطه؛ حتی رابطه با گلدان یا حیوان خانگی‌ات.

شاید بپرسی سوال خوب چه سوالیست؟

از دید من سوال خوب سوالِ متولد‌نشده است؛ چرا باید کنجکاو دانستن چیزی پیش از زمان مناسبش باشیم؟ مگر غیر از این است که بالاخره همه چیز را خواهیم فهمید؟ همه‌ی اطلاعات دم‌دستی و حتی همه‌ی اطلاعات به‌دردبخور دیر یا زود از راه خواهند رسید، پس چرا شتاب کنیم برای دانستن؟

اگر دوست داریم کاری کنیم که موتور معاشرت گرم شود می‌توانیم به این‌ها بیندیشیم: شنیدن، لبخند‌ زدن، فرصت دادن، نترسیدن، حضور داشتن، قدردان‌ بودن.

الهی شکرت…

رابطه گاهی بوی جوراب نشسته می‌دهد.

اما تو جورابت را چون کثیف شده‌ است دور نمی‌اندازی، بلکه آن را می‌شویی.