بایگانی برچسب برای: درد

امروز یکی از دفترهای قدیمی‌ام را ورق می‌زدم؛ حدود پنج یا شش سال پیش، آزادنویسی کرده بودم، این‌ها نوشته شده بود:

این شعریست برای مادر؛
که عزیز می‌دارمش با تمام وجود
او… که بود و هست و خواهد بود
او بود وقتی که توان بودنش نبود
وقتی که چیزی برای بودن نمانده بود
او که از خودش گذشت
او‌ که زندگی را زندگی نکرد اما رها نکرد
او ما را به دندان گرفت ‌و بیرون آورد
از هیاهوی زندگی
او پشت و پناه بود
پاسخ تمام سوال‌ها بود
صبور و‌آرام و مهربان
او ناجی بود

او که درد گرفت و عشق داد
او که تنها بود و کسی نفهمید
گرسنه بود و کسی نفهمید
پیاده بود و کسی نفهید
او بود برای ما؛ بی‌منت، بی‌توقع،
آرام و صبور آنجا بود
بی‌هیاهو آنجا بود
با درد آنجا بود
او معنای عشق است
او مأمن است
در کنار او ایمن‌ترینم، قوی‌ترینم.


مادر:

عشق از جایی شروع می‌شود که تو هستی و تو از جایی شروع شدی که کسی نبود آنجا. تو بودی تنهای تنها در تمام روزهایی که باید کسی می‌بود برای تو. تو عشق بودی و عشق دادی و درد شدی و درد ندادی‌. تو صبور بودی در زمان‌هایی که دیگر طاقت صبر نبود و تو بخشیدی وقتی امکان بخشیدن نبود و‌ من خوب به خاطر دارم که چه کردی و که بودی و من بوسه می‌زنم بر دستان چروکیده‌‌ی مهربانت.


چرا این‌ها را نوشته بودم؟

نمی‌دانم… رابطه‌ی من با مادر به ویژه در سالهای اخیر بسیار عمیق بود که این هم باعث شادی است و هم باعث درد.

فعل‌هایم در پایان نوشته‌ها زمان حال بودند و من نمی‌فهمیدم چه خوشبختم که از فعل‌های حال استفاده می‌کنم. انسان از کنار عمیق‌ترین خوشبختی‌هایش به سادگی می‌گذرد.

امروز تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که برای داشتن چنین مادری تا ابد شکرگزار خداوندم.

 

الهی شکرت…‌

به‌سانِ زن، در دردِ هم آغوشی با خودش

به‌سانِ مرگ که بی‌خبر می‌آید

به‌سانِ عشق، آن هنگام که به فراموشی سپرده می‌شود

و به‌سانِ زمین، زمانی که تنگ می‌شود برای بودنت

تو درد می‌شوی در روزهایی که نبوده‌ای

تنهاتر از آن که بودنت را حتی به خاطر بیاوری

و من آن روز آنجا خواهم بود «برای تو»

و بر عریانیِ دردهایت لباس خواهم پوشاند

باشد که آغوشت آن روز باز باشد «برای من»

گاهی حال ِ آدم در زندگی دُرُست مثل ِ لحظاتی قبل از بالا آوردن است. آن هنگام که ناگهان بزاق ِ دهانت زیاد می‌شود و سرت به دَوَران می‌افتد و نای و مری و معده و تمام اجزاء ِ متصل می‌سوزد و گلویت تلخ می‌شود و حاضر نیستی دستشویی را با دنیا عوض کنی. اما در عین ِ حال می‌دانی که بالا آوردن یعنی امید ِ بهبودی. 

تهوع شاید از معدود احوال ِ بدی باشد که صدی نود به حال ِ خوب منجر می‌شود. برای همین همیشه می گویند «بالا بیاری خوب میشی». پس هر وقت که حالت از زندگی بد شد انگشت در حلق کن که تلخی‌ها و دردها را بالا بیاوری. نسخه‌ی تضمینیِ بهبود ِ حال است.

در این  هیاهوی ِ نابرابر، تنها چیزی که کاملن برابر است، حجم ِ نبودن ِ تو با بودن ِ درد است.

بعضی آدم‌ها هستند که نه دردند و نه درمان. حضور و عدم حضورشان فرقی ندارد. گاهی در شادی‌ها می‌بینی‌شان و اغلب فراموششان می‌کنی. لازم نیست در مورد این آدم‌ها کاری بکنی، خودشان از کنار زندگی‌ات می‌گذرند بی آنکه ردی بگذارند.

بعضی از آدم‌ها فقط دردند. هرگز و در هیچ موقعیتی درمان نیستند. سالها به دنبال ِ این آدم‌ها می‌دوی، تمام انرژی‌ات را صرفشان می‌کنی و در نهایت با صدها درد ِ‌ بی‌درمان تنها می‌مانی. خودت را از اسارت این آدم‌ها برهان.

بعضی از آدم‌ها اما هستند که هم دردند و هم درمان. این‌ها را باید در شیشه نگه داری. کمیاب که نه، نایابند. اگر خیلی خوش‌شانس باشی دو سه تایی از آنها را در زندگی‌ات داری. دردهایی که می‌سازند را به جانت بخر که برای دردهایی درمان می‌شوند که اگر نبودند طاقت نمی‌آوردی.

اگر دیدی آدمی فقط درمان است بی‌آنکه درد باشد بدان که تو تبدیل شده‌ای به یکی از آنهایی که فقط دردند.

فکری که بخشی‌ست از یک روایت ِ بزرگتر

تلاش می‌کند بیرون بجهد از مغز آدمی که بخشی‌ست از یک روح بزرگتر

گرفتار در مکانی که بخشی‌ست از یک جهنم بزرگتر

و دردی را به دوش می‌کشد که بخشی‌ست از یک تراژدی بزرگتر

و فکر آرزو می‌کند که ایکاش

بخشی بود از یک روایت کوچک

در مغز آدمی با روح کوچک

متعلق به مکانی کوچک

با دردهای کوچک

آنوقت نیازی به بیرون جهیدن نبود.

فکر می‌توانست یک جایی همان گوشه‌ی مغز لم بدهد

و از عمر کوتاهش لذت ببرد.

این زخم را مرهم اگر هست بیاورید، وگرنه خاموش شوید که یاوه گوئی‌تان درد را مضاعف می‌کند.