بایگانی برچسب برای: خدا

از دنبال‌کردن تک‌تک هدایت‌هایی که خداوند به شیوه‌های مختلف بر قلبم فرستاده است با تمام وجود راضی‌ام.

بعضی‌هایشان پوستم را کنده‌اند، طوریکه برای جمع‌کردن پاره‌های خودم احساس پرنده‌هایی را داشتم که ابراهیم آن‌ها را کشت و با هم مخلوط کرد و هر بخش از این معجون را بالای کوهی قرار داد و آن‌ها را فراخواند تا زنده شوند.

حتی گاهی که پرنده‌ها را صدا می‌زدم سر یکی به تن دیگری چسبیده بود و مجبور می‌شدم دوباره ترکیب‌شان کنم.

اما راضی‌ام از دنبال‌کردن پیغام‌های پروردگارم به قیمت تمام آن پارگی‌های شاید غیرقابل‌دوختن.

خداوند «فضل» را برای من معنی کرده است، یا بهتر است بگویم آن را با رسم شکل نشانم داده است.

پروردگارا، من پشت دست شما بازی خواهم کرد؛ حتی اگر دشوار است، یا طول می‌کشد یا تاریک است.

الهی شکرت…

صبح رمان خواندم. فکرش را هم نمی‌کردم روزی برسد که صبحش رمان بخوانم. منی که همیشه نگران افزایش بهره‌روی در ابتدای صبح بوده‌ام یا دربه‌درِ رفتن به دنبال کاری یا مضطربِ حجم کارهایی که باید انجام شوند، از خاطر برده بودم که می‌شود صبح رمان خواند؛ مثل یک ناپرهیزی نابخشودنی اما شیرین برای ابتدای صبح.

صبح‌ها معمولن شعر می‌خواندم یا کتاب‌های مرتبط با توسعه‌ی فردی. حالا دیگر از توسعه‌ی فردی‌ام ناامید شده‌ام و به رمان روی آورده‌ام. رمان خواندن در ابتدای روز سبب می‌شود حس کنی که از جهان فارغی، نیاز به چیزی یا انجام کاری نداری، انگار به معنای واقعی آزادی. نه اینکه کار یا دل‌مشغولی ندارم اما دیگر دلم نمی‌خواهد درگیر زندگی به آن شکل سابقش باشم. عمدن روی آورده‌ام به این فراغ بال هرچند مصنوعی.

واقعن دیگر نمی‌خواهم توسعه‌ بیابم یا زندگی‌‌ام ثمری بیش از آنچه از یک زندگی معمولی انتظار می‌رود داشته باشد. برایم هیچ اهمیتی ندارد، مرزها را رد کرده‌‌ام. در چند سال اخیر آنقدر نیازمند، آنقدر مستاصل و آنقدر مضطر شده‌ام که دیگر انگار چیزی برای باختن ندارم. حالا می‌توانم صبح‌ها رمان مدرن بخوانم و شب‌ها رمان کلاسیک و یا چند نوبت در روز پهن بشوم روی کاغذ.

مثل کسی هستم که برای فرار از فشارها به الکل روی می‌آورد، کاملن حالش را می‌فهمم. من هم برای فرار از فشار درونی و بیرونی به کاغذ و کتاب روی می‌آورم. مسئولیت‌هایم برایم بی‌اهمیت شده‌اند، شاید درآمدم را از دست بدهم یا باقی زندگی‌ام را. «ترسِ از دست دادن» اسلحه‌ای خالی در دست ذهنم است که هر چه می‌چکاند چیزی به من نمی‌خورد.

بچه‌‌ها دائم می‌پرسند فلان چیز را هماهنگ کرده‌ای؟ فلان کار چه می‌شود؟ کی برویم سراغ آن یکی مورد؟ من بی‌هیچ شتابی به لیست‌ها نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم حتمن خودشان انجام می‌شوند. باید بروم دادگاه برای نمی‌دانم چندصدمین بار و به قاضی چیزهایی را توضیح بدهم برای نمی‌دانم چندهزارمین بار و امیدوار باشم که اشکم سرازیر نشود که امیدی است واهی.

درست مثل این است که وسط اقیانوسی طوفانی رمان خوانده‌ام، بله رمان خواندن در شرایط مطلوب که کاری ندارد. فقط وقتی می‌توانی ادعا کنی که دیگر چیزی برای باختن نداری که وسط طوفان رمان بخوانی.

(پروردگارا، تمام این‌ها را برای مردم نوشته‌ام تا خودم را جالب جلوه‌ دهم. برای شما چیز دیگری می‌نویسم؛ می‌نویسم رمان خواندم نه چون نمی‌ترسم یا فارغم، چون می‌دانم که هستی و رشته‌ی امور را در دست داری. نه اینکه فقط بدانم ــ می‌دانم ــ از آن‌جور دانستن‌هایی که از تجربه برمی‌آیند نه فقط از علوم نوشته‌شده در کتاب‌ها. هزار بار به خودم گفته‌‌ام که اگر تو یک نفر با آنچه خداوند برایت انجام داده نتوانی در دل طوفان آنقدر فارغ باشی که بنشینی به رمان خواندن، خداوند از بنده‌های دیگرش چگونه توقع ایمان داشته باشد؟)

پروردگارا، کمک‌کن که کوچک‌بودنمان کاری نکند که سبب ناامیدی شما از ایمان ما بشود.

الهی شکرت…

گفت‌و‌گوهای درونی حتی پس از سال‌ها تلاش برای کمرنگ‌کردن یا دست‌کم نشنیدنشان با همان وضوح قبل به گوش می‌رسند و می‌کوشند میخ خودشان را در زندگی بکوبند. در این میان تنها چیزی که می‌تواند تفاوت کند اقدام بر خلاف نظر این گفت‌و‌گوهاست که به آنها مجال خودنمایی بیش از حد را نمی‌دهد که اگر این‌طور نباشد گفت‌‌وگو‌های درونی انسان را از پا درمی‌آورند و زمین‌گیرش می‌کنند.

هنوز خیلی اوقات خود را درحالی می‌یابم که صدای درون مغزم برای منصرف‌کردن یا وادار کردنم، هرچه در چنته دارد به کار ‌می‌گیرد؛ تحقیر، خشم، یادآوری، منطق، احساس گناه، ناامیدی.

دریافته‌ام که نمی‌توانم متوقفش کنم، تنها کاری که قادر به انجامش هستم اقدام‌کردن سریع در نخستین لحظات شروع یک گفت‌‌وگوی تازه است. اقدام سریع مثل این است که تو با صدایی بلندتر حرف بزنی و در نتیجه صدای اقدام خودت را بشنوی به جای آن صدایی که نابودگرِ شور و عشق و انگیزه است.

الهی، کمک‌کن صدای تو را که امیدبخش و گرم و روشن است، بالاتر از هر صدایی بشنویم.

الهی شکرت…

در آن روزی که گِل‌ها می‌سرشتند / به دل در قصه‌ٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک رَه بخوانی / هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی
تو بستی عهد عقد بندگی دوش / ولی کردی بِنادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است مُنزل / که تا یادت دهد آن عهد اول
اگر تو دیده‌ای حق را در آغاز / در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا / که تا ذاتش توانی دید فردا

این‌ها را «شیخ محمود شبستری» در «گلشن راز» گفته است.

با اینکه لحظه‌هایم آغشته به غم‌اند اما خدا می‌داند که چه اندازه قدردان خدایی هستم که هر لحظه صفاتش را بروز می‌دهد؛ رحمت، شفقت، عشق.

صفاتی آن‌قدر پیدا که نمی‌شود ندیدشان.

الهی شکرت…

ما ایرانی‌ها گزاره‌ی ثابتی داریم که هر سال اواخر شهریور‌ماه یا اوایل مهر‌ماه آن را به کار می‌بریم: «امسال هوا زود سرد کرده.» سپس دو روز از منعقد‌شدن این گزاره نگذشته است که هوا از تابستان هم گرم‌تر می‌شود و دست‌کم به مدت یک‌ ماه به تباه‌کردن شعور و شخصیت ما ادامه می‌دهد.

اما ما از طبیعت درس عبرت نگرفته و سال آینده نیز با حس‌کردن اولین رگه‌های سرما از این گزاره بهره می‌بریم.

البته چیزی که این گزاره را آزارنده می‌نماید نه کاربرد نابه‌جای آن است و نه هرگز صادق‌نبودنش، بلکه آن «کرده‌»ی عجیب است که حال آدم را نابسامان می‌کند و سبب جبهه‌گیری در برابر آن می‌شود.

سرد کرده؟ اگر سرد شده باشد چطور می‌شود؟

«سردکردن» مگر نباید در مقابل «گرم‌کردن» باشد؟ مثل گرم‌کردن غذا.

سرد‌کردن انگار عملی است که توسط کسی انجام می‌شود، هوا که خودش خودش را سرد نمی‌کند، شاید هم می‌کند و من خبر ندارم.

(به هر حال «کردن» فعل مهمی است؛ حالا می‌خواهد سرد‌کردن باشد یا گرم‌کردن یا هر نوع دیگری.)

اینکه می‌گویند «درخت خشک کرده است.» نیز از همین قبل کردن‌هاست،‌ انگار که درخت خودش خودش را خشک کرده است.

عزیزْ جان، باور کن که وصله‌ی «کردن» به طبیعت نمی‌چسبد، باورِ طبیعت به شدن است، به اینکه دستی از بیرون سببِ چیزی شده است، دستی که قدرت بی‌نهایتش قبل از هر کردن و بعد از شدنی در کار بوده و هر چیز را در جای درستش قرار داده است.

الهی شکرت…

باز هم یک همسایه لخت در بالکن بود، درست وقتی که من چای می‌خوردم. نگاهم که آن طرف افتاد مجبور شدم به نگاه‌کردن ادامه دهم چون نمی‌فهمیدم در بالکن دقیقن چه کار می‌کند. وقتی سرم را برگرداندم و یک لحظه چشمم را بستم تصویر ساختمان را در تاریکی پشت چشمم می‌دیدم اما شبیه به چیزی که در دوربین‌های عکاسی قدیمی روی نگاتیو ثبت می‌شد؛ یعنی جای تیرگی و روشنایی برعکس بود و رنگ‌ها هم متفاوت.

وقتی مدتی به یک منبع نور خیره شوی و بعد به جای دیگری نگاه کنی تصویری پیش چشمت می‌بینی که شبیه به یک نگاتیو است، یعنی قسمت‌های تیره این‌بار روشن می‌شوند و قسمت‌های روشن تیره.

حتی وقتی گوشه‌ی چشمم را با دست بالا و پایین می‌کردم رنگ‌ها تغییر می‌کردند. این تصویر مدت‌زمان زیادی ادامه داشت، ظاهرن خیلی زیاد به آن طرف خیره شده بودم. (به خاطر درک پدیده‌های طبیعی است که خیره می‌شوم نه به خاطر فعالیت‌های عجیبِ همسایه‌ی لخت در بالکن.)

دوستم می‌گفت از وقتی تو در مورد لخت‌بودن همسایه‌ها نوشتی من متوجه شدم که خانم همسایه همیشه لخت می‌آید در بالکن، نمی‌دانم چرا تا قبل از آن دقت نکرده بودم.

یک دوست دیگرم که ایران نیست عکسی از بالکن همسایه فرستاد با چند مرد خوش‌هیکل لخت یا نسبتن لخت، گفت بیا این را مخصوص تو گرفته‌ام.

باید داستان «همسایه‌ی لخت در بالکن» را بنویسم، همه‌ی نشانه‌ها به این سمت هدایتم می‌کند.

دارم می‌کوشم یک جوری این پدیده را تبدیل به چیزی معنوی کنم؛ مثلن اشاره به همان تصویر نگاتیوی بعد از خیره شدن به همسایه‌ی لخت و عملکرد حیرت‌انگیز چشم انسان که منشاء خلق دوربین‌های عکاسی بوده است.

واقعن چه چیزی معنوی‌تر از این است؟

الهی کمک کن نگاهمان سمت تو باشد که وقتی سر می‌چرخانیم نور تو را همه جا ببینیم، نوری که وقتی به زندگی انسان تابیده می‌شود دیگر انسان به هر تاریک‌خانه‌ای که برود و عکس زندگی‌اش را روی هر کاغذی که چاپ کند همه‌اش نور است.

الهی شکرت…

جمعه‌ها صبحانه را سر مزار مادر می‌خوریم. این جمعه وقتی بساط صبحانه را جمع کردیم همه جا را جارو زدیم و تمیز کردیم. یک دفعه حواسمان به مورچه‌ای جلب شد که یک دانه از کنجد‌های روی نان صبحانه‌ی ما را به زحمت می‌کشید و با خودش می‌برد. گفتیم خداوند به این طریق روزیِ هر موجودی را به او می‌رساند.

همان خدایی که گفته است «چه بسیارند جنبندگانی که قدرت ندارند [به دست آوردن] روزی خود را بر عهده بگیرند، خداست که به آنان و شما روزی می دهد، و او شنوا و داناست.» *

این وعده‌ی خداوند است،‌ اینکه به ما و دیگر موجودات روزی می‌دهد، واقعن چرا باید برای لحظه‌ای نگران روزی خود باشیم؟

دیروز رفته بودم مخابرات، آقایی قبل از من بود که قرار بود قبضی را پرداخت کند. گفت به یک نفر می‌گویم برایم پرداخت کند. من در میان صبحت‌هایم ناچار شدم به خانم مسئول بگویم که مادرم به رحمت خدا رفته است، چون خط تلفن به نام مادر است.

همزمان یک سمت ذهنم پیش آقایی بود که گمان می‌کردم برای پرداخت قبض به کمک نیاز دارد. وقتی کارم تمام شد حس کردم او منتظر مانده تا کار من تمام شود، خودم پیشنهاد دادم که کمکش کنم و او استقبال کرد. قبضش را که پرداخت کردم گفت خدا مادرت را رحمت کند. باعث خوشحالی‌ام می‌شود این قبیل رحمت فرستادن‌های بی‌هوا از سوی آدم‌های غریبه. تشکر کردم و بیرون آمدم و طبق معمولِ این یازده ماه که هر بار به اداره‌ای سر زده‌ام با چشمان خیس بیرون آمده‌‌ام بغضم را قورت دادم.

سرِ مادر درد می‌کرد برای کارهای اداری و من هرگز گمان نمی‌کردم که بخواهم پا جای پای او بگذارم. در چند سال اخیر من کارهای اداری و قانونی مادر را برایش پیگیری می‌کردم، حالا به او می‌گویم مادر ببین من تبدیل شده‌‌ام به همان دختر اداری که تو آرزویش را داشتی، امیدوارم که راضی باشی.

دیروز خداوند برای من بیش از معجزه رقم زد، بسیار بسیار بیش از معجزه. شاید یک زمانی در موردش بنویسم یا بگویم. این اولین باری نیست که از سمت او معجزه دیده‌ام اما این‌بار یک جور دیگری بود،‌ از هر طرف که می‌نگرم فراتر از معجزه بود، طوری که تنها از خداوند برمی‌آید. یک‌بار دیگر مرا غافلگیر کرد آن هم با چیزی بسیار بسیار فراتر از انتظارم. هزارهزار بار به او گفته‌ام که من کم‌ام از امکانِ شکرگزاری و تو افزونی از هر نیازی. پس بپذیر این قدرِ اندک مرا.

الهی هزارهزار مرتبه شکرت…

*سوره عنکبوت – آیه‌ی ۶۰

سال گذشته پدر سه بار در بیمارستان بستری شد به خاطر آنفولانزا. هنوز دو ماه از رفتن مادر نگذشته بود و فقط خدا می‌داند که چه به روز ما آمد. از سه ماه قبل واکسن آنفولانزا را پیگیری کردم و منتظر بودم تا وقتش برسد. صبح قرار بود پدر را برای تزریق واکسنش ببرم اما قبلش کار بانکی هم داشتم.

شماره‌ی ۱۵۵ به من افتاد درحالیکه شماره‌ی ۱۲۳ در حال رسیدگی بود. تا نگران و ناامید‌شدن یک قدم فاصله داشتم، همان لحظه خانمی مرا صدا زد و گفت من شماره‌ی ۱۴۰ را دارم شما می‌خواهی؟ خدا بود که شماره‌ی نزدیک‌تر را به من داد. همیشه حیرت می‌کنم از حضور بهنگامش، همواره در بهترین زمان و بهترین مکان حضور می‌یابد و امور را پیش می‌برد. پس اگر جایی هست که هنوز نشانی از تغییر یا بهبودی دیده نمی‌شود یعنی هنوز زمان و مکان درست از راه نرسیده که اگر رسیده بود ممکن نبود او دیر کند.

خداوند هرگز دیر نمی‌کند.

الهی شکرت…

امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته‌ سنگ را بلند می‌کردم و زیرش را نگاه می‌کردم.

ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی می‌گشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. داشتم به آقایی که آنجا بود توضیح می‌دادم که دنبال چه کسی می‌گردم، دیدم همان کسی که دنبالش می‌گشتم داخل اتاق است، خودش را معرفی کرد و گفت من فلانی هستم. سه ماه بود که قرار بود پیدایش کنم اما به خاطر مشغله نتوانسته بودم پیگیر شوم و حالا خودش آنجا بود. بی‌هیچ سوال و‌ جواب و خواهش و تمنایی اطلاعاتی که می‌خواستم را در اختیارم گذاشت و گفت هر کمکی خواستی بگو.

هنوز حیرانم از این همزمانی، از این غافلگیری که فقط و فقط از عهده‌ی خداوند برمی‌آید. حتی از اینکه زمان پیگیری‌ام به دلایل مختلف عقب می‌افتاد تا رسید به امروز که چه بسا اگر عقب نمی‌افتاد و من برایش صبور نمی‌بودم نمی‌توانستم او را ببینم‌.

الان هم ساعت را نگاه کردم و ۱۱:۱۱ را دیدم، تقریبن محال است که اتفاقی به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند نبینم، هر بار به خودم می‌گویم «این یعنی خدا حواسش به ما هست.»

ساعت‌های رند برایم مثل چشمک‌زدن‌های خداوند هستند، انگار که یکی از میان همهمه‌ و شلوغی به تو چشمک بزند و حس کنی که حواسش پی توست.

الهی هزار هزار بار شکرت…

فقط یک چیز‌ در این جهان هست که همه‌ی ما انسان‌ها در آن وجه اشتراک داریم آن هم «مادر داشتن» است. حتی پدر داشتن این‌طور نیست، چون دست‌کم مسیح به عنوان یک مثال نقض از پدر داشتن وجود دارد.

اما تک‌تک مایی که قدم به این جهان نهاده‌ایم بدون استثناء مادر داشته یا داریم. شاید برخی از ما هرگز مادرمان را ندیده باشیم، یا شاید حتی آنقدر از سمت او آسیب دیده باشیم که دلمان نخواهد او را ببینیم. اما به هر ترتیب همه‌ی ما از کانال وجود مادر به این جهان آمده‌ایم.

مادر کامل‌کننده‌ی برنامه‌ی خداوند برای خلقت است. خداوند از طریق مادر انسان را خلق می‌نماید و در شفقت مادر از او مراقبت می‌کند.

نه اینکه اگر مادر نباشد خداوند راه دیگری برای مراقبت از بنده‌اش نداشته باشد، شفقت او همیشه از طریقی شامل حال انسان می‌شود، با این‌حال برای این مسئولیت مهم از ابتدا گزینه‌ای پیش‌فرض را در نظر گرفته است.

به نظر من خداوند باید توجه‌اش را به بنده‌ای که مادر از او ستانده می‌شود چندین برابر نماید؛ چون حالا حفره‌‌ای در قلب او ایجاد شده است که به این سادگی‌ها پر نمی‌شود. درست است که داشتنش نعمت خداوند بوده است و نداشتنش حکمت او، اما این نعمتْ پیش‌فرض زندگی انسان است، وقتی سرش را می‌چرخاند انتظار دارد او را ببیند و دستش به او برسد. گویی که باقی نعمت‌ها به دست‌آوردنی هستند و مادر داشتنی. انسان انتظار ندارد که یک چیز داشتنی را نداشته باشد، از این رو در نبودنش خود را وسط تونلی تاریک می‌یابد و وحشت‌زده می‌شود.

در این تاریکی به تنها جایی که می‌شود پناه برد آغوش خداوند است. یافتن او در دل و جانت و اعتماد کردن به برنامه‌ریزی او و دریافتن اینکه همه چیز خداوند است (مادر، غم، حفره‌ی خالی، شفقت،‌ تو، عشق) آرامت می‌کند.

من محو خدایم و خدا آن منست / هر سوش مجوئید که در جان منست

سلطان منم و غلط نمایم بشما / گویم که کسی هست که سلطان منست

— مولانا

الهی شکرت…

 

بایگانی برچسب برای: خدا