بایگانی برچسب برای: خاطره

می‌پوییدم چیزی را در جایی که امکانِ بودنش آنجا به قدر امکان حضور تو در این نزدیکی کم بود، اما پوییدن را نمی‌توانستم متوقف نمایم چرا که این تمام امیدم بود.

چه چیزی را می‌پوییدم آنجا که تا این اندازه دور از دسترس بود و در عین حال مرا وانمی‌گذاشت که نپویم؟

به‌خاطر نمی‌آورم… مدت‌هاست که دیگر هیچ چیز را آنقدر روشن و واضح به‌خاطر نمی‌آورم که بشود نامش را گذاشت به‌خاطر‌آوردن. به گمانم خاطرم با تمام آنچه در آن بوده گم شده است و این غصه‌دارم می‌کند؛ غصه‌ای ریشه‌دارتر از غصه‌‌ی رفتن نابهنگامت که ریشه‌هایم را از جا کند و مرا اینجا رها کرد تا خشک شوم. غصه‌ از گم‌شدن آن همه خاطره از خاطر عزیزت که چه روشن بود و چه مهربان و چه سخاوتمند.

با این همه بی‌خاطری، هنوز خیلی خوب به‌خاطر می‌آورم نرمی آغوشت را،‌ گرمای حضورت را و برکت دستانت را که این‌‌ها نه در خاطراتم بلکه در سلول‌هایم ذخیره شده‌اند و مرا هر دم بی‌هوا می‌کشانند به صحرای دلتنگی که هر طرف سر می‌چرخانی سرابی از بودنت در نظر می‌آید و نزدیک که می‌روی تنها نبودنت را می‌یابی.

آهان، به خاطر آوردم… من خواب را می‌پوییدم تا شاید آنجا دستم به بودنت برسد که این تنها امیدم بود اما نمی‌یافتمش، نمی‌یابمش؛ نه خواب را، نه خاطره را، نه تو را و نه خودم را بعد از تو.

من اینجا تشنه و سرگردانم.

الهی شکرت…

خروسی این حوالی است که چندین نوبت در روز می‌خواند اما در زمان‌های غیراستاندارد؛ در زمان‌های غیرخروسی می‌خواند، زمان‌هایی که عادت نداریم خروس‌ها بخوانند و همین خرق عادت حضورش را بیشتر به چشم می‌آورد و البته دل مرا بیشتر شاد می‌کند. هر از گاهی که بی‌‌هوا و خارج از نوبت می‌خواند یادم می‌آورد که زندگی چه اتفاق عجیب و خوشایندی است.

من هیچوقت آدم خاطرات نبوده‌ام؛ بعضی آدم‌ها همیشه به یاد خاطرات گذشته‌اند، من با گذشته غریبه‌ام. اما در این چند ماه هر تلنگری برایم یادآور خاطره‌ای بوده است؛ حتی سالاد که درست می‌کنم اشکم سرازیر می‌شود، هر حرفی، هر مکانی و هر اتفاقی خاطره‌ای را برایم زنده می‌کند. مورد هجوم خاطرات قرار گرفته‌‌ام و چقدر خاطره چاقوی کندی برای بریدن گلوی لحظه است، لحظه را تبدیل به لاشه‌ای هزار پاره می‌کند.

پنجشنبه دم غروب با وکیل حرف می‌زدم، اگر بخواهم صادق باشم دوست داشتم مکالمه ادامه داشته باشد چون آرامم می‌کرد، انگار که از زبان خدا حرف می‌زد. هزار هزار بار به خداوند گفته‌ام که وکیل تویی، قاضی و دادستان و بازپرس و کارشناس و حتی شاکی و متهم هم تویی. کسی به جز تو نیست، همه کس تویی، تویی که هر بار در چهره‌ای ظاهر می‌شوی و من در میان این چهر‌‌ه‌ها ردپای اعتماد را دنبال می‌‌کنم.

چیزی که در این مکالمه برایم بسیار عجیب و جالب بود این بود که وقتی در پاسخ به پیام چند ساعت قبلم تماس گرفتند اولین چیزی که گفتند این بود که من خواب بودم، چیزی که من هرگز نتوانسته‌ام به آن اعتراف کنم؛ هیچوقت نمی‌توانم بگویم خواب بودم، انگار خجالت می‌کشم اگر خواب بوده باشم، برای اینکه به کسی نگویم خواب بودم تبدیل به آدم سحرخیزی شدم، حتی در موجه‌ترین زمان‌ها برای خوابیدن نمی‌توانم به این طبیعی‌ترین نیاز بدنم احترام بگذارم. نگران نظر دیگران حتی در مورد این مسائل هم می‌شوم، حتی اگر هیچ‌کس نباشد و من تنها باشم باز هم نمی‌توانم راحت و بی‌دغدغه بخوابم. احساس می‌کنم روز از دست رفته است یا من غیرمفید بوده‌ام، حتی بعد از خستگی‌های بسیار طولانی و توان‌فرسا باز هم نمی‌توانم بپذیرم که طولانی بخوابم.

خودم را که واکاوی می‌کنم به تونل‌های تاریکی می‌رسم که نمی‌دانم سر از کجا درخواهند آورد، خیلی وقت‌ها جرأت رفتن تا انتهای تونل را ندارم.

الهی شکرت…

تو را عجیب به خاطر می‌آورم؛ تو را در روزهایی که نبودی، تو را در چیزهایی که ندیدی، تو را در حرف‌هایی که نزدی، تو را در مهربانی‌هایی که نکردی به خاطر می‌آورم. تو را آنجا که نمی‌خواهم، تو را آنطور که نمی‌خواهم به خاطر می‌آورم. من تو را عمیق و دردناک به خاطر می‌آورم.

تافته ای از احساسات ِ به هم بافته که تنها خاصیتش شاید این باشد که خاطره ی بودن را زنده نگه می دارد