روزانهنگاری – سهشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۱
دختری با چشمان سبزِ زیبا
پسر جوانی که گیتار میزند
خانمی که در قطار ابروهایش را برمیدارد
خانه باغهایی که هر روز شاهد عبور دهها قطارند
عجیب است امروز، آنقدر عجیب که نمیدانم کی و کجا میتوانم دربارهاش بگویم
انگار که نبوده است، یا شاید من نبودهام
آنقدر عادی و معمولی برخورد کردهام که انگار روزی بوده است مانند تمام روزها که صبح بیدار میشوی، دوش میگیری، صبحانه میخوری و پی کارهای روزانهات میروی. همهی اینها بودهاند و نبودهاند.
خودم را پیدا نکردهام هنوز، رها میکنم تا زمانش برسد.
--------------------
رخشا آمد؛ مثل همیشه مهربان و رها و پرانرژی آمد. قهوه خوردیم، بیرون رفتیم، خرید کردیم و بیوقفه گفتیم؛ از آگاهیها، از چیزها و آدمهایی که تحسین ما را برمیانگیزند، از زندگی، کار و از خیلی چیزهای دیگر.
شام قرمهسبزی دادم با برنج کته. برنج را قبل از بیرون رفتن دم گذاشته بودم و قرمهسبزی را دیروز پخته بودم. یادم رفته بود بنویسم دیروز که بعد از مدتها قرمه سبزی درست کردم برای خانواده. یعنی یک دیگ خورش آماده کردم و آوردم.
سهم رخشا هم بوده حتما که رسید و خورد و چندین بار گفت که خیلی خوشمزه بود. نوش جان همگیشان.
من که برای قرمهسبزی میمردم الان کنار مینشینم و لب نمیزنم و هیچ حسی هم ندارم. انقدر آدم دیگری شدهام...