شروع شده است، اما معلوم نیست کی و کجا تمام شود.

تافته ای از احساسات ِ به هم بافته که تنها خاصیتش شاید این باشد که خاطره ی بودن را زنده نگه می دارد

اگر ندیده بودمت زندگی‌ام شکل دیگری می‌داشت که به خوشبختی حتی شبیه هم نبود.

در این  هیاهوی ِ نابرابر، تنها چیزی که کاملن برابر است، حجم ِ نبودن ِ تو با بودن ِ درد است.

آنچه تو را با من و مرا با دنیا غریبه کرد، همان چیزی بود که قرار بود ما را با زندگی آشنا کند.

سنگینی بار ِ نگاه ِ توأمان ِ با سکوتت سنگین تر بود از سنگینی ِ بار ِ این همه بغض که در نبودت به گلو فشردم.

و تو هرگز نفهمیدی که من در اتاق کناری شب را با گریه صبح کردم. روزمرگی‌ات، بی حوصلگی‌ات، معذوراتت نگذاشتند که بفهمی. نگذاشتند بفهمی که چرا تو را از لحظه‌هایم و خودم را از آغوشت دریغ می‌کنم.

اگر بگویم دوستت ندارم دورغ گفته ام، حتی اگر بگویم کمتر از قبل دوستت دارم باز هم دروغ گفته ام. فقط دیگر یاد گرفته ام بی تو بودن را.

رفتن ممنوع، خطر کردن ممنوع، ماندن هم حتی ممنوع!!!! تنها فعل مجاز گویا آمدن است. قبل و بعد از آن همه چیز ممنوع است، حتی نیامدن.

کم‌کم داشت باورم می‌شد که حتی مرگ هم نمی‌تواند به ماجرای زندگی پایان دهد، تا اینکه تو مُردی.

بعضی آدم‌ها هم هستند که بی‌وقفه تلاش می‌کنند خودشان را از تو و هر آدم دیگری که می‌شناسند، در هر زمینه‌ای که ممکن باشد، تیره بخت‌تر نشان دهند و آنقدر این کار را کرده‌اند که باورشان شده حداقل تا شعاع چند کیلومتری اطراف آنها و حداقل میان تمام ِ آدم‌هایی که می‌شناسند کسی بدبخت‌تر از […]