زنگ زد گفت: «یه نسخه از پایان‌نامه‌ی فوق لیسانست رو بده به من.» من خیلی خوشحال شدم گفتم: «واقعا می‌خوای پایان‌نامه‌ی من رو داشته باشی؟!»

گفت: «آره، حجمش خیلی زیاده، می‌خوام پشت برگه‌هاش چرک نویس کنم ورق سفید حروم نشه.»

به نظرم ضایع‌ترین نوع شکست ِ عشقی بود. ☹️

واژگان تخصصی ِ کامپیوتر جزء اون دسته از واژگانی هستن که نباید بومی سازی بشن. یعنی اصلا نمیشه که بومی سازیشون کرد. من نمیدونم چه اصراریه یه عده زحمت کش سعی می کنن برای تمام کلمات این حوزه یه معادل فارسی پیدا کنن. اینجوری میشه که باید مدت ها به عبارت “درون ریز و برون بر ابزارک” خیره بشی تا بفهمی منظورش Import & Export Widgets هست !!!!

یا اینکه هی بگردی دنبال اون دکمه ی لعنتی Save Changes و ببینی نوشته “انباره ی دگرگونی ها”. آخه این درسته؟

بابام هر از گاهی گوشیشو میاره میده من یه چیزیشو درست کنم. حالا گوشیش چیه؟ یه سونی اریکسون که ظهورش تقریبا همزمان بوده با ضرب سکه در ایران. اما اصولا گوشی پدر مادرها فقط زبان مادری رو می فهمه. هی بالا پایین می کنی، دو ساعت میگردی، مگه اصلا منوی این گوشی چند تا گزینه داره آخه!!!! خدایا اونی که میخوام همیشه همینجا بود، کجاست پس؟ بابات هم هی میگه: بابا جان پیداش نکردی؟

آخر سر اعصابت خرد میشه میری زبان گوشی رو عوض می کنی و می بینی اون منو دقیقا همونجاست که باید باشه، اما انقدر ترجمه اش عجیب و غریب بوده که تو پیداش نمی کردی. بابات هم میگه: اوووههههه…. حالا دیگه خارجی شدی، زبان مادریت رو یادت رفته؟

زبان کامپیوتر یه زبان مشترک بین تمام کامپیوتری هاست. وقتی کد میزنن همه از یه زبان استفاده می کنن. اگر قرار بود هر کس به زبان خودش کد بزنه که نمی شد از نرم افزارها یا از پلت فرم ها در همه جای جهان استفاده کرد یا اونها رو توسعه داد. مثل زبان موسیقی که مهم نیست آهنگساز مال کدوم کشور باشه. موسیقیدان ها یه زبان مشترک دارن، نت های موسیقی که بومی سازی نمیشن، اینطوری هر جای دنیا که باشی می تونی موسیقی رو به عنوان یه مفهوم مستقل درک کنی.

از دست اندرکاران خواهشمندیم بی خیال ِ این داستان بشن و ماجرا رو از اینی که هست دردناک تر نکنن. باور کنید قرار نیست خدشه ای به فرهنگ کشور وارد بشه وقتی که خاستگاه این علم اصلا کشور ما نبوده. حالا باز خوبه که یه عده نمیان بگن: “می دونستید که کامپیوتر اولین بار در ایران اختراع شده بوده و بر میگرده به زمان کوروش کبیر؟!”

علم کامپیوتر از خیلی از جهات یک علم انتزاعیه که اصولا در جهان بیرون نمود مشخصی نداره. به عنوان مثال وقتی از شما میخوان که یک شبکه رو شبیه سازی کنید تا مثلا کارکرد یک الگوریتم مسیریابی رو در اون شبکه بررسی و نتیجه گیری کنید، انگار که از شما میخوان برید احضار روح کنید و با این ارواح ارتباط گرفته و نتیجه رو برگردونید.

حتی تمام وب سایت هایی که ساخته میشن و تمام نرم افزارهایی که نوشته میشن انگار که در یک بعد دیگه ای از فضا قرار دارن. با اینکه شما نتیجه ی اونها رو مشاهده می کنید و باهاشون کار میکنید اما باز هم به معنای واقعی ملموس نیستند.

شبکه احتمالا غیرملموس ترین بخش علم کامپیوتره چون ارتباط مستقیم با بسته های دیتا داره که عملا کل این مفهوم یه چیزیه رو هوا.

برای آدمی مثل من که تمایل زیادی به کارهای عملی و فیزیکی داره، کار کردن در حوزه ی کامپیوتر میتونه شبیه به یک مرگ تدریجی باشه.

من با وجود علاقه ی شدیدی که به هنر داشتم رفتم و یه لیسانس آی تی گرفتم. این همه احترام به علائق قابل تحسینه، میدونم، ولی تشویق نکنید چون هنوز مونده. به همین قانع نشدم و بعدش رفتم یه فوق لیسانس در گرایش شبکه های کامپیوتری گرفتم و تازه اون موقع بود که فهمیدم تا چه اندازه دور شدم از علائقم 🙁

وقتی چالش های این مسیر رو گذروندم، تصمیم دیگه ای گرفتم که تا مدت ها باعث شده بود احساس ِ قربانی بودن داشته باشم چون همیشه با خودم میگفتم من به خاطر فلانی مجبور شدم فلان تصمیم رو بگیرم در حالیکه خودم چندان رضایت نداشتم. تا مدت ها این توالی ِ تصمیم های اشتباه باعث شده بود احساس خیلی بدی نسبت به خودم و همینطور نسبت به اطرافیانم داشته باشم.

اما الان به خوبی می فهمم که اگر این انتخاب هارو نکرده بودم و این مسیرهارو نرفته بودم هیچوقت موهبت هایی که امروز دارم رو نداشتم و هیچوقت مهارت تغییر کردن رو کسب نمیکردم چون وقتی شرایط بر وفق مرادت نیست با چالش های بسیار بیشتری مواجه میشی و مجبوری از سد این چالش ها بگذری.

چیزی به اسم راه درست یا راه غلط وجود نداره بلکه تمام مسیرها یک فرصت هستند برای یادگیری، برای تغییر و برای بزرگتر شدن. اینکه میگن به تمام چالش های زندگی باید به چشم یک فرصت نگاه کرد این یه شعار نیست، واقعا چالش ها فرصت هایی هستند برای رشد کردن و یادگرفتن. شاید مسیر قدری دورتر شده باشه اما باعث شده کوله بار شما پُر بشه از ابزارهایی که در طول مسیر اصلی قطعا بهشون نیاز خواهید داشت.

پس اگر پدر و مادر یا سایرین شمارو مجبور کردن قدم در راهی بذارید که راه شما نبوده و یا اگر مثل من خودتون انتخاب هایی کردید که شاید واقعا انتخاب مناسب شما نبوده، دست از احساس ِ قربانی بودن و یا احساس ِ احمق بودن بردارید و خوب به مسیری که طی کردید نگاه کنید تا ببینید که چه موهبت های عظیمی به دست آوردید. نگاه کنید که چطور مسیرهای اشتباه باعث شدن شما روند تکامل خودتون رو طی کنید و آماده بشید برای رسیدن به خواسته هاتون و این بار این شما هستید که مسیرهارو تمام و کمال می سازید و خودتون هستید که خواسته هاتون رو عملی می کنید و چه لذتی بالاتر از این.

برخی از انواع پرنده ها از روش های زیرکانه ای برای مراقبت از فرزندانشان استفاده می کنند یا بهتر است بگوییم برای فرار کردن از زیر بار مسئولیت نگهداری از فرزندان. این پرندگان تخم های خود را در لانه ی سایر پرنده ها و در کنار تخم های آنها می گذارند و به دلیل شباهت زیاد تخم ها، این پرندگان متوجه این موضوع نمی شود و وقتی جوجه سر از تخم بیرون می آورد گمان می کنند که فرزند خودشان است و از آن مراقبت می کنند.

اصولا جوجه ی این پرنده ها زودتر از سایر جوجه ها سر از تخم بیرون می آورد چرا که مادرانشان عملیات گرم کردن تخم را از داخل بدن خود شروع کرده اند. این جوجه ها بر طبق غریزه، زمانی که سر از تخم بیرون می آورند یا سایر تخم ها را از لانه بیرون می اندازند و یا منتظر می شوند تا بقیه جوجه ها  به دنیا بیابند و سپس آن ها را یکی یکی می کشند تا پرندگان متوجه فریبی که خورده اند نشوند و تمام توجه خود را معطوف به همان یک جوجه کنند. خوب البته از آن مادران چنین فرزندانی هم انتظار می رود.

در بین انسان ها گونه های پیشرفته ای از این فریب کاری و فرار از مسئولیت وجود دارد. انسان ها بچه دار می شوند و به سادگی فرزندان خود را به پدر و مادرشان می سپارند و خودشان به سر کار یا مسافرت یا مهمانی می روند. دیگر حتی نیازی به این همه نقشه کشیدن و فعالیت هم نیست. در واقع این را حق مسلم خود می دانند.

این افراد نفهمیده اند که وقتی تصمیم میگیری مادر شوی یعنی پذیرفته ای که حداقل تا چند سال نباید سر کار بروی،‌ وقتی تصمیم میگیری که پدر شوی و نمی توانی فرزندت را همراه خود به مسافرت ببری یعنی نباید به آن مسافرت بروی. وقتی تصمیم می گیرید که پدر و مادر شوید یعنی پذیرفته اید که مسئولیت فرزندتان تمام و کمال با شماست و نه با هیچ کس دیگری. اگر این را درک نکرده اید و یا نمی توانید بپذیرید یعنی شما هنوز آمادگی لازم برای پدر یا مادر شدن را ندارید. پس لطفا به جای بچه دار شدن به کارهایی که نکرده اید بپردازید و انقدر نگران دیر شدن نباشید. نگران انسانی باشید که قرار است پدر و مادری بی مسئولیت داشته باشد، نگران تربیت انسانی باشید که قرار است دست به دست شود.

بله، بچه بالاخره بزرگ می شود و اگر افکار و باورهای درستی داشته باشد بالاخره مسیرش را پیدا می کند اما شما باید در مقابل این بی فکری حداقل به خودتان پاسخگو باشید.

در درون ِ هر آدم باشعوری یک آدم بی شعور نهفته است که اگر زیادی تحریک شود خودش را نشان خواهد داد. اما بر عکسش صادق نیست. یعنی در درون ِ هیچ آدم بی شعوری یک آدم باشعور نهفته نیست. پس هیچ گاه نباید انتظار ظهورش را داشت.

چند باري رفتم مطب يه دكتر گوش و حلق و بيني كه گوشم رو چك كنم. اگه رفته باشيد مي دونيد كه توو مطب اين پزشكانِ عزيز همه رسما توو دماغِ همديگه هستن. توو يكي از اين مراجعات يه دختر تقريبا هجده ساله (از حرفهايي كه راجع به مدرسه و كنكور ميزد فهميدم) كنار من نشسته بود كه خيلي بي مقدمه از من پرسيد:”خانوم شما دماغتو اينجا عمل كردي؟” منم با اعتماد به نفس گفتم: “نه من دماغمو عمل نكردم.” كه اون در جواب گفت:”آهان، خدارو شكر، ترسييييدم.” (يعني دقيقا با همين لحن)

خوشحال بود كه كار دكتر احتمالا ديگه انقدر بد نيست و قرار نيست دماغش شبيه اين لنگه كفشي بشه كه رو صورت منه. هنوزم نميدونم واقعا چرا اين حرفو زد!!! احتمالا اقتضاي سنش بوده اگه بخوايم خوشبين باشيم ?

قبلاها فارسی رو با حروف انگلیسی می نوشتیم و بهش می گفتیم فینگلیش. جدیدا انگلیسی رو با حروف فارسی می نویسیم و هنوز هیچ اسمی واسش انتخاب نکردیم. فینگلیش خودش به اندازه ی کافی دردناک بود، اما ما به همون فینگلیش قناعت نکردیم و مرزهای خلاقیت رو درنوردیدیم تا اینکه تونستیم انگلیسی رو با حروف فارسی بنویسیم. این دیگه از عجایبه، فکر نمی کنم هیچ زبانی انقدر قابلیت داشته باشه.

اصلا حالا که همه ی زبانها رو میشه فارسی نوشت دیگه چه کاریه که دیکته ی کلمات رو به زبان های دیگه بلد باشیم!! همه رو فارسی می نویسیم دیگه و البته که گور بابای مخاطب.

ولی در عین حال ما خیلی «کوولیم»، وقتی میخوایم بنویسیم «وات دِ فاک» قشنگ زیر «د» یه کسره می ذاریم که یه وقت مخاطب گمراه نشه، دیگه چی میخوان خاک بر سرا؟؟؟!!!!

پی نوشت: همونطور که معتقدیم فارسی رو باید فارسی نوشت، انگلیسی رو هم باید انگلیسی نوشت.

طبيعت بسیار بسیار قدرتمند است، بسيار قدرتمندتر از هر نيرويي كه بشر بتواند متصور شود. جنگيدن با طبيعت و ايستادن در مقابلش ثمري جز نابودي نخواهد داشت. تنها گزينه ي بشر در مقابل طبيعت اين است كه مانند تمام موجودات ديگر با آن همراه شده و اجازه دهد تا طبيعت رسالت خود را به سرانجام برساند و در اين مسير لذت ببرد از هر اتفاقي كه طبيعت برايش رقم خواهد زد.

پیر شدن ِ من و تو جزئی از روال ِ طبیعت است و این روال را هیچ نیرویی نمی تواند تغییر دهد. اگر تلاش کنی که دیرتر پیر شوی، مثلا فکر کنی که عمل جراحی می تواند کمک کند،‌ تنها اتفاقی که می افتد این است که طبیعت تو را و دلت را سریعتر پیر خواهد کرد تا قدرتش را به نمایش بگذارد. در حالیکه اگر این روال را بپذیری و تلاش کنی با آن همراه شده و از هر لحظه اش لذت ببری خواهی دید که طبیعت هم با تو مهربان تر خواهد شد.

روح من هميشه بغل دستم ميخوابه، هر چي هم بهش ميگم روح جان پاشو برو چند تا كوچه اونورتر يه ادونچري چيزي، چرا همش چسبيدي به ما؟ به خرجش نميره كه نميره. با كوچكترين صدا و كوچكترين حركتي هم زرت برميگرده مياد تو بدنمون.

روحم يا تنبله يا ترسوئه يا خيلي وابستگي داره به من، اينجوري ميشه كه خواب من خيلي سبُكه و اصلا رويا نميبينم.

خيلي دوست داشتم روحم كمتر وابسته بود، هر وقت من ميخوابيدم پا ميشد مي رفت دنيارو مي گشت، مي رفت وسط شادترين جشن ها مي رقصيد. از اون مهموني هايي كه صدا به صدا نمي رسيد و روحم صداهاي دنياي منو نمي شنيد و با هر صدايي بر نمي گشت.

خبري نيست بابا جان اينجا كه هي نشستي ور ِ دل ما. برو عشق و حال كن جانم، بذار ما هم يه كم عميق تر بخوابيم آخه.  ? ?

اگر یک سال ِ پیش کسی را دوست داشتی و یک سال است که او را ندیدی، پس دیگر مطمئن نباش که هنوز هم بتوانی دوستش داشته باشی. آدم ها در طول یک سال میتوانند تبدیل به شخص دیگری شوند و به احتمال زیاد هم می شوند. یک سال از زندگی می تواند از ما فردی را بسازد که به هیچ وجه شبیه کسی که قبلا بودیم نباشیم. وقتی آدم ها این یک سال را با هم میگذرانند فرصت پیدا میکنند که تغییرات را هضم کنند و در واقع یک تصور ِ خیالی از یکدیگر نمی سازند، بلکه با خودِ واقعی هم زندگی می کنند.

پس حداکثر تا شش ماه می توان از کسی دور بود و همچنان ادعا به شناخت او داشت. بعد از آن بهتر است یا اصلا به سراغش نروی و یا همه چیز را از نو شروع کنی.

وقتی که ۲۴ ساله بودم اتفاقی برای من افتاد که هر چند در نوع خودش بسیار پیش پا افتاده بود اما باعث شد که کم کم اضطراب شروع به ته‌نشین شدن در عمیق‌ترین لایه‌های ذهن من بکنه. این اتفاق مصادف شد با یه پایان نامه‌ی عذاب آور که انگار قرار نبود هیچ وقت تموم بشه و یه شغل بسیار پُر تنش. اینها دست به دست هم دادن و باعث شدن که استرس هر روز بیشتر و بیشتر در وجود من رخنه کنه و قوت بگیره. وقتی از خونه بیرون می‌رفتم فقط دوست داشتم برگردم خونه و و وقتی خونه بودم دوست داشتم نباشم. هیچ کجا آروم و قرار نداشتم. نمی‌دونستم دقیقا چِمه فقط می‌دونستم که هیچ چیزی نمی‌تونه خوشحالم کنه و از هیچ لحظه ای لذت نمی‌بردم. کم کم سرگیجه‌های عصبی شروع شدن و تعداد تارهای سفید ِ مو در بین موهای من هر روز بیشتر می‌شد. هیچ کدوم از اینها چندان مهم نبودن اما بعد از چهار سال به خودم اومدم و دیدم که چهار ساله که نخوابیدم. شاید این حرف به نظر غیرممکن و خنده دار بیاد، اما کسانی که گرفتار بی‌خوابی هستن کاملا می‌دونن من دارم راجع به چی صحبت می‌کنم. ( فردی رو دیدم که ۱۲ سال نخوابیده بود. )

شب‌ها تا ساعت ۲ خودم رو مشغول به کار نگه میداشتم و وقتی همه خواب بودن و هیچ نور و یا هیچ صدایی نبود و من دیگه واقعا خسته بودم می‌رفتم که بخوابم البته به این امید که بتونم. دقیقا دو ساعت درگیر بودم تا خوابم ببره. بالاخره خوابم می بُرد اما نیم ساعتِ بعد با یه کابوس از خواب بیدار می‌شدم و دوباره دو ساعت ِ کامل دیگه درگیرِ خوابیدن بودم. دفعه‌ی بعدی که خوابم می‌برد و بعد از نیم ساعت از خواب می‌پریدم دیگه وقت بیدار شدن و دوباره کار کردن بود. من اما اصلا نخوابیده بودم که بخوام بیدار شم. به جرات میگم که میزان خوابم در یک روز به زحمت به دو ساعت می‌رسید و اون مدتی که خواب بودم در واقع بدتر از نخوابیدن بود.

یادم میاد که یک شب که باز با یه کابوس از خواب بیدار شدم نشستم گریه کردم و گفتم خدایا چرا من نمی‌تونم عین آدم بخوابم!!! به هر حال نعمت خواب از من گرفته شده بود و من باید یه راه حلی براش پیدا می‌کردم.

چند جلسه مشاوره با یک روانشناس داشتم و ایشون تشخیص دادن که شدت بیماری اضطراب در من خیلی زیاده و به دنبال پیدا کردن علتش بودن. من اما خودم می‌دونستم علتش چیه و دنبال راه چاره بودم. به روانپزشک هم مراجعه کردم که ایشون دارو تجویز کردن. اما من داروها رو نخوردم چون دوست نداشتم که برای برآورده‌کردن طبیعی‌ترین نیاز بدنم وابسته به دارو باشم.

یه روانشناس دیگه استفاده از دمنوش‌ها و داروهای گیاهی رو توصیه کردن که البته بی تاثیر نیستن اما نه برای اون شدت از اضطراب و بی‌خوابی.

دیگه واقعا مستاصل شده بودم تا اینکه یک روز ایمیلم رو باز کردم و دیدم یه ایمیل دارم با این عنوان: رهایی از استرس و بی‌خوابی. استرس و بی‌خوابی؟؟؟ یعنی دقیقا همون دو تا مشکلی که من داشتم. کائنات انگار به کمکم اومده بودن. فرستنده‌ی ایمیل رو می‌شناختم، قبلا حرف‌هاشون رو دنبال می‌کردم. سریع رفتم خریدم و وقتی به دستم رسید تندتند شروع کردم به گوش کردن تا اینکه فهمیدم یه جلسه‌ی هیپنوتراپی هست که باید شب موقع خوابیدن گوش کنم. فایل رو ریختم روی گوشیم و منتظر شدم تا شب بشه.

ساعت تقریبا ۱۲ بود که هدفون رو گذاشتم توی گوشم. جناب هیپنوتراتیست گفتند: پنج نفس عمیق بکشید و روز گذشته رو و تجربیات روز گذشته رو فراموش کنید.” و بعد اضافه کردند برای من خیلی جالبه که چطور تمام ِ مخلوقات این عالم به طور طبیعی به خواب میرن…. و در بین تمام مخلوقاتی که به خواب میرن، برای من خوابیدن ِ خرس‌ها از همشون جالب‌تره. خرس‌ها تمام ِ تابستون رو  آماده‌ی خواب زمستونیشون میشن…..

و من چشم‌هام رو باز کردم و ساعت ۸ صبح بود و هنوز هدفون توی گوشم بود !!!!!! این چی بود که من تجربه کردم؟ فقط می تونم بگم یه معجزه بود، کلمه‌ی دیگه‌ای نمی تونم پیدا کنم که حالم رو توصیف کنه. حال کسی رو داشتم که یه معجزه رو تجربه کرده. ساعت ۸ صبح بود و من نفهمیده بودم که کِی و چطوری صبح شده بود و من از ساعت ۱۲ شب  تا ۸ صبح بی‌وقفه خوابیده بودم. مگه می‌شد همچین چیزی؟ دیگه کاملا یادم رفته بود که خوابیدن اصلا  چیه.

به جرات میگم که تا چهار ماه بعد از اون شب من بالاخره نفهمیدم که ماجرای خرس‌ها چی شد، من فقط همون چند دقیقه‌ی اول داستان رو می‌شنیدم و بعدش نمی‌دونم چی می‌شد ولی وقتی چشم باز می‌کردم صبح شده بود.

برای یک سال به طور دائم به هیپنوتراپی گوش کردم تا کاملا یاد گرفتم که چطور بدون مشکل به خواب برم.  هر چند ماه یک بار یکی دو شب می‌شد که باز بی‌خوابی به سراغم می‌اومد اما سریع هدفون رو می‌ذاشتم توی گوشم و مشکل حل می‌شد. کم کم به قول جناب هیپنوتراپیست دیگه حرفهای ذهن خودم هم منو آروم می‌کرد و دیگه نیازی به گوش کردن نداشتم. کم‌کم دیگه از سرگیجه و مشکلات گوارشی و بقیه چیزها هم خبری نبود.

امروز که این رو می‌نویسم چهار سال از اون دوران می‌گذره و بی‌خوابی برای من تبدیل به یه خاطره شده که هرچند به خودی خود خاطره‌ی شیرینی نیست اما سرمنشاء تحولات بزرگی در زندگی من شد. من با چیزهایی که یاد گرفتم موفق شدم بر خیلی از ترس‌های اساسی زندگیم غلبه کنم. یاد گرفتم که چطور با هر موقعیتی روبه‌رو بشم و چطور لذت ببرم از هر اتفاقی که برام می‌افته. من بدنم رو شناختم و یاد گرفتم که چطور آرامش رو در بدن و ذهنم ایجاد کنم. فهمیدم که مراقبت کردن از بدنم و از سلامتیم مهمترین مسئولیت منه.

الان که فکر می‌کنم می‌بینم اون چند سال بی‌خوابی در واقع یه نعمت بود در زندگی من، نعمتی که اگر نبود من در مسیر هیچ کدوم از این تغییرات قرار نمی‌گرفتم. من امروز قدردان این نعمت هستم و همینطور قدردان کسانی که سعی می‌کنن با انتقال دانسته‌هاشون جهان رو تبدیل به جای بهتری برای زندگی کنن.

من این مطلب رو به دو دلیل نوشتم؛ اول اینکه شاید قدردانی کوچکی کرده باشم از کسی که نمی‌دونم دقیقا کیه و کجاست اما تونسته در طول چند سال گذشته مسیر زندگی من رو به طور کلی متحول کنه، به طوری که تمام ابعاد زندگی من به طرز عجیبی در هماهنگی قرار گرفتن. من هنوز هم هر روز دارم از آموزه‌هاش استفاده میکنم و هر روز به اندازه‌ی روز اول و به اندازه‌ی اون معجزه شگفت‌زده میشم.

دوم اینکه شاید این تجربه بتونه گره از کار یک نفر باز کنه.


پی‌نوشت: دوره‌ی رهایی از استرس و بی‌خوابی از مهدی خردمند.

(لطفن جهت تهیه‌ی این دوره‌‌ی آموزشی با من تماس نگیرید. این دوره‌ متعلق به من نیست و من نمی‌تونم اون رو در اختیار دیگران قرار بدم. صحبت از پرداخت هزینه‌ی دوره به من که دیگه واقعن خنده‌داره! ممنونم که با درخواست بی‌مورد سبب رنجش من و خودتون نمیشید.) 

جمعه بود؛ جمعه‌ی قبل از عروسی سمانه، عروسی سمانه چهارم مرداد بود، روز چهارشنبه.

جمعه من بعد از حدود یک هفته برگشتم خونه‌ی پدری. یک هفته‌ی طاقت فرسا کار کردن تو خونه‌ی سمانه که بتونیم تا روز عروسی خونه رو آماده کنیم. اضافه کاریهای بی‌موردی که مجبور شدیم انجام بدیم، هر شب ساعت ۱ خوابیدن و ساعت ۶ بیدار شدن، یک بند کار کردن، استرس ِ اینکه بالاخره می‌رسیم این همه کار رو تموم کنیم یا نه، هماهنگی‌های روزهای آخر نزدیک به عروسی.

همه‌ی اینا اونقدر ما رو خسته کرده بود که وقتی جمعه رسیدم خونه‌ی پدر و یه دوش گرفتم همونطوری با موهای خیس رفتم روی تخت و یادم میاد که داشتم با لبخند به حرفهای پدر گوش می‌کردم که نمی‌دونم راجع به چی حرف میزد. بعدش دیگه یادم نمیاد چی شد، یادم نمیاد کِی خوابیدم. مثل لحظاتی قبل از بیهوش شدن برای عمل جراحی که وقتی چشم باز می‌کنی می‌بینی اومدی بیرون و اصلا نمی‌دونی که این مدت چطوری گذشته؛ یه حس بی‌خبری خیلی خوبیه.

یک ساعت شد که در این حالت بودم و وقتی بیدار شدم در واقع بیدار نشدم بلکه دوباره زنده شدم. اما هنوز اونقدر خسته بودم که برگشتم قزوین تا دو روز دور باشم از ماجراهای عروسی. دوشنبه صبح دوباره کرج بودم. از همون موقع که رسیدم آخرین آماده‌سازی‌ها رو برای عکاسی انجام دادم تا یه کم خیالم راحت‌تر بشه که البته هیچ جوری راحت نمی‌شد.

تهیه کردن کم و کسریها از لیست بلند بالای سمانه، من و ساناز رو به معنای واقعی کلمه نابود کرد. اما هیچ کدومِ اینها قابل مقایسه با روز عروسی نبود. من از ساعت پنج صبح با عروس رفتم آرایشگاه با کلی دم و دستگاه عکاسی. ساعت ۷ عروس باید لباسش رو می‌پوشید تا آرایشش رو شروع کنن. سمانه دستش رو برد توی اولین آستین لباس تنگش که مرواریدها از پشت لباسش شروع کردن به دونه دونه افتادن و همراه با افتادن هر مروارید احساس می‌کردم که قلبم داره یک قدم به ایستادن نزدیک‌تر میشه. برای اولین بار در عمرم دستهام می‌لرزیدن و مغزم تقریبا کار نمی‌کرد. در عین حال می‌خواستم که عروس رو از همچین استرسی دور نگه دارم.

عقلش کار کرده بود و یه سوزن نخ با خودش آورده بود. بهش گفتم سمانه جان اصلا نگران نباش، من الان همه چیو برات ردیف می‌کنم، من بلدم، دیدم خیاط‌ها چی کار می‌کردن و در تمام مدت یه نفر دقیقا وسط مغزم نشسته بود و میگفت کمتر شعر بگو، ولی باید می‌کردم، مگه راه دیگه‌ای هم بود؟!

با دستهایی که واقعا میلرزیدن شروع کردم به گذاشتن مرواریدها سر جاهاشون و دوختن. وقتی دید که واقعا بلدم یه کم خیالش راحت شد. از اون طرف آرایشگر هی صدا می‌زد که عروس بیا دیرت میشه‌ها.

با هر بدبختی‌ای بود فرستادمش زیر دست آرایشگر و وقتی کارش تموم شد بقیه مرواریدها رو درست کردم. توی آرایشگاه تقریبا جای سوزن انداختن نبود. من که اون همه نور و وسیله برده بودم برای عکاسی عملا نتونستم هیچ کدوم از ایده‌هایی که داشتم رو اجرایی کنم و فقط چند تا شات زدم.

نمی‌گم از اوضاع اینترنت و جابه‌جا کردن پول واسه آرایشگاه و نمی‌گم از جابه‌جا کردن اون همه وسیله تا پایین و خیلی اتفاق‌های دیگه. فقط رسوندمش به ماشین و به داماد. تمام برنامه‌ریزیهام به هم خورده بود و من حداقل دو ساعت از زمانبندی عقب بودم.

به محض اینکه رسیدم خونه کارم رو شروع کردم. تمام مدت وسط کارم پدر پایین بود و با عروس و داماد صحبت می‌کرد و منم که دلم نمی‌اومد ازش بخوام بره بالا، تقریبا هر شات رو باید حداقل پنج شش بار بیشتر می‌گرفتم تا برسم به اون چیزی که باید. ساناز طفلکی ریسک کرد و گفت که بابا جان ساکت باشید بذارید کارشو بکنه. اما خب طبق معمول به پدر برخورد و نتیجه‌ی دیگه ای هم نداشت. من اما سعی می‌کردم صبورانه به کارم ادامه بدم. نمی‌دونم مغزم چطوری دست و پام رو هماهنگ می‌کرد و منو وادار می‌کرد به سر پا ایستادن و کم نیاوردن و در عین حال بدخلقی نکردن.

نوشیدنی‌های انرژی‌زا هم که فقط دلگرمی بودن وگرنه کاری ازشون بر نمی‌اومد. فکر می‌کنم ساعت چهار بود که عروس و داماد رو سپردم به تیم فیلمبرداری و احسان رو همراهشون راهی کردم و آخرین توصیه‌ها رو بهش کردم و رفتم که شروع کنم به آماده شدن. رخشا هم همون موقع رسید. من آخرین توانم رو به کار گرفتم که بتونم هر چه سریعتر آماده بشم اما خب مگه می‌شد این همه کار رو انجام داد.

دیگه نمی‌گم از ترافیک وحشتناک و نمی‌گم از کراوات احسان که جا موند و از اینکه چه مسیر وحشتناک شلوغی رو الکی و بیخودی رفتیم، فقط بگم که در مسیر رسیدن، سمانه دقیقا هر دو دقیقه یک بار به موبایل من زنگ می‌زد و می پرسید کجایید، دقیقا هر دو دقیقه یک بار، و من هر بار قبل از اینکه جواب بدم می‌گفتم وای خدای من، چرا این انقدر به من زنگ می‌زنه و فقط خدا می‌دونه که چه حالی داشتم. اما بعد گوشی رو برمی‌داشتم و میگفتم «جانم عزیزم؟ ما داریم میایم، اصلا نگران نباش

من؟؟؟ من و اینجور جواب دادن به تلفنی که پشت سر هم زنگ می‌خوره؟ منی که اگر اسم یه نفر بیشتر از یک بار در یک روز روی موبایلم دیده بشه، فرقی نداره که کی باشه، قطعا یه حالی بهش می‌دم که تا یه مدتی به فکر زنگ زدن به من نیوفته، بله من، دقیقا همین من اونطوری به تلفن‌های پشت سر هم سمانه جواب می‌دادم.

وقتی رسیدیم سالن من چشمم هیچ کس رو نمی‌دید، فقط می‌دونم که رسیدم به اتاق پرو و رو هوا لباسم رو عوض کردم و حالا هر چی به سمانه زنگ می‌زدم که خبر بدم ما آماده‌ایم اون جواب نمیداد. خدایاااا….

و وقتی فهمیدم کراوات احسان جا مونده تمام استرس دنیا اومد نشست رو دلم. واقعا نمی‌تونم بگم اون مدت چقدر حالم خراب بود. اما به خودم گفتم امشب عروسی خواهرته، پس سعی کن همه‌ی چیزهای بیخودی رو بذاری کنار و شب خوبی داشته باشی. سمانه اوایل مراسم یه عروس بداخلاق و عصبی بود چون از طرز خوندن ِ خواننده‌ای که از صدای خودش خوشش میومد اما بقیه خوششون نمی‌اومد به شدت شاکی بود. هی با عصبانیت به من میگفت برو بگو خودش نخونه. بگو من DJ خواستم.

منم که به عمرم از این کارها نکردم. مگه روم میشد آخه؟ اما سمانه خیلی شاکی بود. دل رو به دریا زدم و رفتم هر جوری بود به طرف گفتم. اما خب خداییش از وقتی دیگه خودش نخوند و نقش DJ رو داشت حال و هوای مهمونی خیلی عوض شد. دیگه من رفتم توو فاز شاد بودن و سعی کردم چیزی ناراحتم نکنه.

سعی کردم به تمام مهمونها سر بزنم و حواسم به همه باشه. هم رقصیدم هم با مهمونها گپ زدم هم حواسم به پذیرایی و بقیه مسائل بود. باید اعتراف کنم که واقعا طاقت‌فرسا بود. اما تازه این تمام ماجرا نبود. بالاخره مراسم توی سالن تموم شد و ما برگشتیم سمت خونه ی پدری. تمام ِ خانواده‌ی داماد هم با ما اومدن که از عروس و داماد خداحافظی کنن که تازه ماجرای اصلی اونجا شروع شد.

عروس گفت ما اصلا با هم عکس نداریم، بیاید بریم چند تا عکس بگیریم!!!! حالا ساعت چنده؟ ۲ شب. من کی هستم؟ همون کسی که از پنج صبح اون حجم از استرس رو تحمل کرده و سر پا بوده!!!  اما دیگه چاره‌ای نبود، باید انجام می‌شد. به خودم گفتم همین یه شبه، بهترین کاری که از دستت بر میاد رو انجام بده.

و اینطوری شد که تک تک خانواده‌ها اومدن کنار عروس و داماد ایستادن و من از همه عکس گرفتم. تازه بعد از اینکه اونها رفتن همه گفتن ما خودمون هم دسته جمعی عکس نداریم. دوباره هممون لباس پوشیدیم و عکس گرفتیم. الان که می نویسم باورم نمیشه که تمام این کارها توی یک روز انجام شدن.

اون روز و شب سخت و طولانی به هر ترتیبی بود تموم شد و با وجود تمام سختی‌ها و نگرانی‌ها تبدیل شد به یه خاطره‌ی خوب و یه خیال راحت که رفت نشست کنج دل همه‌مون. من اما در تمام طول مراسم حتی برای یک بار دلم نخواست که جای عروس باشم. دلم نخواست که چنین مراسمی داشته باشم و هر لحظه بیشتر و بیشتر مطمئن شدم از اینکه تصمیمی که برای زندگی خودم گرفته بودم دقیقا همون چیزی بوده که میخواستم.

دسته‌بندی‌ها

ردپاهای تازه

پادکست ردپاهای تازه | مریم کاشانکی
ردپاهای تازه
ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟
Loading
/
  • ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    ردپاهای تازه - ۱۳ - «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

    Oct 11, 2025 • 08:35

    «چرند پرند» - مگه داریم انقدر باحال؟

  • ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    ردپاهای تازه - ۱۲ - دعای خلاقیت

    Oct 9, 2025 • 1:19

    دعای خلاقیت

  • ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    ردپاهای تازه - ۱۱ - چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

    Oct 9, 2025 • 22:15

    چگونه در اداره‌جات کارها را پیش ببریم؟

  • ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    ردپاهای تازه - ۱۰ - با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

    Oct 9, 2025 • 18:39

    با خدا نبودن هیچ فایده‌ای نداره

  • ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    ردپاهای تازه - ۹ - عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

    Oct 6, 2025 • 24:22

    عقده‌ی پیغمبری – اعترافات من

  • ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    ردپاهای تازه - ۸ - دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن

    Oct 6, 2025 • 27:35

    دوست‌داشتنِ خود از مسیر بخشیدن.

  • ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    ردپاهای تازه - ۷ - «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم

    Oct 6, 2025 • 11:14

    «چرند پرند» بخوانیم و کیف کنیم.

  • ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    ردپاهای تازه - ۶ - ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

    Oct 1, 2025 • 6:56

    ضرب‌المثل‌هایی که از شعر سعدی آمده‌اند

  • ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    ردپاهای تازه - ۵ - عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

    Oct 1, 2025 • 3:32

    عبور از ترس و رسیدن به آرامش با کلام مولانا

  • ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    ردپاهای تازه - ۴ - فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن

    Oct 1, 2025 • 14:40

    فیلمِ خوب زندگی‌ را برای دیدن انتخاب کن