صبح رفتم ناخنهایم را درست کردم. کدام آدم عاقلی قبل از تور نظافت ناخنهایش را درست میکند؟ چارهای نبود، دیگر هیچ فرصتی برایش ندارم. تایپ کردن با ناخنهای کوتاه و مرتب چقدر لذتبخش است.
بعضی وقتها هوس میکنم که با دیگران مسابقهی تایپ بدهم. سایتهایی هستند که در آنها آنلاین با دیگران رقابت میکنی؛ تایپ فارسی و انگلیسی. من هم گاهی شرکت میکنم. امتیاز جمع میکنم و در رقابتهای سختتر که در آنها تایپیستهای سریعتر متنهای سختتری را تایپ میکنند شرکت میکنم و سعی میکنم سریعتر و دقیقتر تایپ کنم. برای من که تایپ کردن سریع را دوست دارم تفریح جالبی است.
برای مسافر کوچک بادکنک هلیومی به شکل یونیکورن خریدم. قرار است با یونیکورن به استقبالش برویم و امیدوار باشیم که این بادکنک بتواند بچه را تا مقصد سرگرم نگه دارد. شاید هم بهتر است امیدوار باشیم بچه بعد از یک سفر طولانی jet lag باشد و تمام مسیر را بخوابد تا اذیت نشود، شاید هم چند بسته پاستیل بیشتر از بادکنک بتواند سرگرمش کند. واقعا نمیدانم. من از دنیای بچهها هیچ چیز نمیدانم. در مقابل آنها کاملا گیج و سردرگمم. از هر گونه مواجهای با بچهها پرهیز میکنم، انگار که یک چیز داغی دست آدم باشد و بخواهد در اولین فرصت آن را زمین بگذارد.
نه اینکه من نمیتوانستم مادر خوبی باشم، شک ندارم که اگر در موقعیتش قرار میگرفتم مادری میشدم که بچهها عاشقش میبودند. اما اینکه چه بلایی بر سر خود این مادر میآمد آن را اصلا نمیدانم.
قرار بود پدر یک روزی که من هستم مرغ بگیرد تا من کارهایش را انجام دهم. امروز این پروژهی سنگین به سرانجام رسید. حالا چرا سنگین؟ چون وقتی میگویم مرغ راجع به یکی دو تا مرغ حرف نمیزنم؛ بلکه دربارهی ۱۲ عدد مرغ و ۱۲ بسته جگر و مزهدار کردن جوجهکبابها و بستهبندی و جابهجا کردن تمام اینها صحبت میکنم که انصافا پروژهی طاقتفرسایی بود. دست و پا و کمر برایم نمانده. البته موقع بستهبندی ساناز هم از راه رسید و کمکهایی کرد.
تمام مدتی که کار میکردم پدر شعر میخواند. کلن پدر همیشه زیر لب شعری و یا ترانهای قدیمی را زمزمه میکند، گاهی هم در اتاقش با صدای بلند شعر میخواند. عاشق زمانهایی هستم که از اتاق بیرون میآید و میگوید: «بابا یه شعر جدید گفتم، بذار برات بخونم» و بعد شعر خودش را که با دستخط بسیار زیبایش در دفترچه یادداشت کوچکش نوشته برایم میخواند و من حظِ دنیا را میبرم.
یک کتاب «گنج غزل» دارد که در آن «مهدی سهیلی» غزلهایی از شاعران مختلف را گردآوری کرده است. شیرازهی کتاب از هم پاشیده از بس که خوانده شده اما پدر هنوز هم عاشق این کتاب است و هر روز چند تایی از غزلهایش را میخواند. عاشق این روحیهی پدر هستم؛ او در لحظه زندگی میکند.
پدرم (که در چشمانش اقیانوس دارد) روزگار بسیار سختی را گذرانده است؛ طوریکه من هر بار به تجربههایش فکر میکنم حیرت میکنم از اینکه چگونه یک نفر آدم توانسته تمام اینها را از سر بگذراند. انگار که هزار سال زندگی کرده است. اما او تمام آن تجربیات سخت و تلخ را پشت سر گذاشته و از تمام آنها عبور کرده است و حالا هر روز چشم انتظار است تا نارنجهایش رنگ بگیرند و هنوز از خواندن غزلی تازه سرزنده میشود و هنوز شعر میگوید.
میشود هم در آبی چشمهایش غرق شد و هم در سبزی دلش آرام گرفت.
پدر برخلاف من زیاد سعدی نمیخواند. برای همین من کلیات سعدیاش را از کتابخانه برداشتم. البته گفتم که برایت برمیگردانم اما نگفتم که دقیقا چه زمانی این کار را انجام میدهم 🤭
حالا که حرف سعدی جانم شد این را بگویم که روحیهی سعدی برایم بسیار عجیب است؛ او از هر گونه تعصب خالیست. برایش هیچ اهمیتی ندارد اگر او تنها فرد آن داستان عاشقانه نباشد و اگر تمام دنیا رقیبش باشند. همیشه چیزهایی از این قبیل میگوید:
تنها نه منم اسیرِ عشقت / خلقی مُتِعَشِّقَند و من هم
یا مثلا
آخر نه منم تنها در بادیهی سودا / عشقِ لب شیرینتْ بس شور برانگیزد
یا مثلا
نه من از دست نگارین تو مجروحم و بس / که به شمشیر غمت کشته چو من بسیارند
(انگار که اصلا با معشوقی بیشتر حال میکند که عاشقان بیشتری دارد. جنسی که مشتری بیشتری دارد لابد چیز باارزشتری است 😄)
البته این که شوخی است؛ سعدی در عشق منطقی است، میداند که زیبایی خواهان دارد و نمیشود جلوی خواسته شدنش را گرفت. بهتر است به جای اینکه با جهان سر جنگ داشته باشی خودت چیزی ارائه کنی که آن زیبارو خودش تو را انتخاب نماید. بهتر است روی خودت سرمایهگذاری کنی به جای اینکه با جهان دربیفتی. خودش هم میگوید:
بی بخت چه فن سازم تا برخورم از وصلت / بیمایه زبون باشد هر چند که بستیزد
یا میگوید:
بنشینم و صبر پیش گیرم / دنبالهٔ کار خویش گیرم
خیلی از خانمها دوست دارند که مرد به خاطر آنها به روی جهان شمشیر بکشد. در واقع خیلی از خانمها به طور ناخودآگاه از غیرتی بودن مرد روی خودشان لذت میبرند و تصورشان این است که این یعنی دوست داشتن.
نه میشود گفت غلط است نه درست. برای هر کسی یک چیزی غلط یا درست است. اما من و سعدی در این مورد هم نظریم؛ نیازی به جنگ خارجی نیست، به جای اینکه وقتت را صرف جنگیدن با دیگران کنی تبدیل به آن کسی شو که کسی نمیتواند با او رقابت نماید. تبدیل شو به یک پیشنهاد ردنشدنی.
چقدر خستهام خدای من 🥵
الهی شکرت…
کرکرهی سبز را باز کردم و از پشت شیشههایی که تازه تمیز کردهام طلوع زیبای خورشید را تماشا کردم. امیدوارم که در خانهی جدید هم بتوانم شاهد طلوع و غروب خورشید باشم.
اگر ده زندگی دیگر به من داده شود تا در آنها فقط سپاسگزار نعمتهایی باشم که در این یک زندگی به من عطا شده است باز هم زمانم کافی نخواهد بود.
در یک ماه و نیم گذشته آنقدر پاداشهای شگفتانگیزی از جهان دریافت کردهام که واقعا متحیرم. میدانم از کدام نقطه آب میخورند؛ در آن نقطه به خداوند گفتم که من ایمانم را نشان دادم، حالا نوبت توست.
اما اگر بخواهم صادق باشم فکرش را هم نمیکردم که او اینگونه جبران نماید. اما وعدهی خداوند حق است و او همیشه به وعدهاش عمل میکند. کافیست تو یک قدم برداری، او صد قدم برمیدارد.
به طرز عجیب و غریبی خوشحال و سپاسگزارم. فقط خدا میداند که چه پاداشهای دیگری در انتظارم باشد و من از حالا برایشان هیجانزدهام.
آنقدر همه چیز نرم و روان و واضح و روشن و درست و به موقع پیش میرود که اگر نامش معجزه نباشد هیچ اسم دیگری درخورش نیست.
هر روز که از عمرم میگذرد بیشتر به این باور میرسم که «زندگیام آیینهی تمام قد لطف خداوند است، طوریکه به هر گوشهاش که نگاه میکنم انعکاسی از رحمت او را میبینم.»
در شرایطی هستم که به قول خارجیها It couldn’t be any better
صبح یک سر رفتم بانک پارسیان. بعد از این همه سال که در این بانک حساب دارم هیچوقت نتوانستم از خدماتش استفاده کنم از بس که این بانک همهی کارها را سخت و پیچیده میکند و ادعایش هم این است که امنیت را مدنظر قرار می دهد. من هم که تنبلتر از آنم که به چیزهای پیچیده تن بدهم دیگر کلن قیدش را زده بودم اما به تازگی مجبور شدم دوباره از آن استفاده کنم و بالاخره بعد از چند بار رفتن و آمدن موفق شدم که شروع به استفاده از خدماتش کنم. امیدوارم این آخرین باری باشد که مجبور شدم به بانک مراجعه کنم.
اجاق گاز را بیرون آوردم که پشتش را تمیز کنم و دیدم خدا را شکر خیلی تمیز است. احساس کردم مثل شاگردی هستم که در طول سال درسهایش را خوانده است و حالا شب امتحان باید یک مرور ساده کند. هرچند که مرور کردنِ سادهی ذهن وسواسی من بیشتر از یک ساعت طول کشید، اما به هر حال بهتر از این است که نصف روز را آن حوالی باشی.
میتوانم اعلام کنم که همهی کارها را انجام دادهام و تازه حالا راند دوم در خانهی جدید شروع میشود. سه روز آخر هفته تور نظافت دارم و هفتهی بعد را با از راه رسیدن مسافرها شروع میکنیم. بعد از نزدیک به شش سال دارند میآیند و همه برای آمدنشان هیجانزدهاند و در عین حال نمیدانند با بچهای که فارسی حرف نمیزند و دوست هم ندارد کسی با او فارسی حرف بزند چطور باید کنار بیایند. وقتی میرفت یک سالش بود و حالا که میآید تقریبا هفت سالش است.
زندگی برای هر آدمی به طرز بسیار منحصر به فردی پیش میرود و همین جذابیتش را چندین برابر میکند.
وقتی به خانه برگردم تصمیم دارم تمام انرژی و تمرکزم را صرف «حضور داشتن» در خانه کنم. میخواهم آخرین جرعههای لذتِ بودنم در خانه را با حضور و آگاهی کامل سر بکشم. باید حرفهایمان را با هم بزنیم.
به لطف خدا از یک موقعیتِ تصادف، ایمن عبور کردیم. به محض رسیدن دوش گرفتم. الان هم ساعت نزدیک ۱ است و من در حال تایپ کردنم. بعضی وقتها به خودم میگویم: «چی میزنی تو دختر که انقدر انرژی داری؟!»
ولی دیگر واقعا خستهام. باید بروم به سوی خواب.
الهی شکرت…
من در تمام زندگیام هرگز عزیزانم را پشتِ سرم جا نگذاشتم و به قدر توانم تلاش کردم تا هر خیر و برکتی را با آنها سهیم شوم و این کار را با قلبم انجام دادم. دقیقا به همان اندازه که رشد و پیشرفت خودم برایم مهم بوده دلم برای رشد و پیشرفت آنها هم تپیده.
اما وقتی که با نزدیکترین کسانم دچار چالشهای عمیق درونی شدم و بعد از چند اتفاق دیگر به این نتیجه رسیدم که من نمیتوانم هیچ کاری برای هیچ کسی انجام دهم و باید اجازه دهم آدمها مسیرشان را به روش خودشان طی نمایند.
اما این نتیجهگیریِ ضمنی و ظاهریاش بود، نتیجهگیریِ عمیق و درونیاش این بود که من از عشق ورزیدن به آدمها دست کشیدم. این حس در ناخودآگاهم ایجاد شد که آنطور که من قلبم را به روی آدمها گشودم آنها این کار را نکردند.
خدایم شاهد است که نه از آدمها توقعی دارم و نه خودم را سرزنش میکنم. اصلا نَقل این حرفها نیست. نَقلِ چیزی فراتر از اینهاست؛ اینکه یک چیزی در عمیقترین بخشِ وجود من «دیگر مثل قبل نیست» و شاید دیگر هرگز هم مثل قبل نشود.
اما این روزها دائم به خودم میگویم که آدمها نتایج خودشان را برداشت میکنند. پس هر رفتار و هر حرکتِ آدمها در زندگی خودشان منعکس خواهد شد نه در زندگی تو.
از یک نفر حرف قشنگی شنیدم؛ اینکه هر خیری که در این جهان با دلت انجام میدهی، کائنات قُلّک تو را برایت پر میکند و در جای دیگری آن را برایت خرج میکند و من بارها و بارها شاهد این دست و دلبازی کائنات بودهام.
«چهار میثاق» را روی تخته نوشتهام تا همیشه جلوی چشمم باشد. میثاق دوم میگوید «هیچ چیز را به خودت نگیر». اگر آدمها حرمت روابط را نگه نمیدارند این اصلا به تو مربوط نمیشود که بخواهی به خودت بگیری، بلکه این کاملا مربوط به شخصیت و درونِ خودشان است. نه خوبیِ آدمها را به خودت بگیر و نه بدی آنها را چون در هر دو صورت آنها دارند قلک خودشان را پر یا خالی میکنند. به جای اینکه ذهنت را درگیر رفتار دیگران با خودت کنیْ قلک خودت را پر کن و مطمئن باش که در زمان مناسب، جهان آن را خرج تو خواهد کرد.
پس درستش این است که به جای اینکه بر خلاف ذات و فطرت درونیات که دوست دارد عاشق تمام موجودات جهان باشد عمل کنی، آدمها را به حال خودشان بگذاری. چقدر این حرف درست است که به حرفهای آدمها نباید توجه کرد، بلکه باید به عملکردشان و به تبع آن به نتایجشان توجه کرد.
امروز یک سر رفتم بازار تا یک سری وسیله تهیه کنم. نمیدانم چرا این روزها هر جایی، هر چیزی و هر موقعیتی برایم حکم آخرین بارها را پیدا کرده و مرا غمگین میکند؛ حتی درِ طبقهی اول را که باز میکنم این حس را پیدا میکنم. شیرینیفروشی حاج محمد قناد در بازار که برای اولین بار با دقت خاصی نگاهش کردم (تمام دیوارهایش به رسم قدیم آینهکاری دارند)، شلوغی بازار، باقالی و ذغال اخته روی چرخ دستی، بامیههای ۲۰ سانتی، بازاریهایی که مرا به خوبی میشناسند و همیشه به من لطف دارند، غروبِ خیابانِ بازار که از لابهلای زیباترین نارونهای جهان خودنمایی میکند….
هر تصویر را دوباره و دوباره در ذهنم مرور میکنم. انگار که آتشفشانِ اندوهم که لَنگِ یک جرقه است تا فوران کند.
اما با وجودِ تمام اینها، امروز احساس خوشبختی عمیقی داشتم که شاید برای اولین بار در تمام عمرم دارم آن را با این عمق تجربه میکنم. آنقدر برایم عجیب و تازه است و در عین حال آنقدر دلنشین است که دلم میخواهد میتوانستم عکسش را بگیرم و قاب کنم و بگذارم جلوی چشمم.
زندگی واقعا یک معجون شگفتانگیز است. هر بار که این نوشتهام را میخوانم بیشتر و بیشتر به این نتیجه میرسم که چقدر من تشنهی این معجونم:
“زندگی شگفتانگیزترین اتفاقیست که میتوانی تجربه کنی؛
همین زندگی که گاهی آنقدر سخت میشود که استخوانهایت از درد تیر میکشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خندهات به آسمان هفتم میرسد.
همین زندگی که در آن گاهی دردِ تنهایی امانت را میبُرد و گاهی لذتِ همراهی دلت را به شوق میآورد.
همین زندگی که گاهی به غایت لذتبخش است و گاهی تا نهایت دردناک.
اصلا شگفتانگیزی ِ زندگی به همین گاهی اینطور و گاهی آنطور بودن است.
این معجونِ شگفتانگیز را یکجا سر بکش و نخواه که همهاش شیرین باشد که شیرینیِ زیاد، دلِ آدم را میزند.”
دستاورد دیروزم این بود که یک لکهای که چند سال بود یک جایی افتاده بود و من به هیچ طریقی نتوانسته بودم پاکش کنم دیروز بالاخره پاک شد. در واقع شاید بشود گفت که لکه از رو رفت، شاید هم دلش به حال من سوخت و با خودش گفت اینکه دارد میرود و دیگر دستش به ما نمیرسد، بگذار این بار دلش را خوش کنم.
یا شاید هم گفته: «پاک کردی… حالا راضی شدی؟ خوب شد؟ همین رو میخواستی؟ حالا مثلا که چی؟ فکر کردی خیلی گندهای که تونستی من رو پاک کنی؟ تو کار مهمتری نداری تو زندگیت که گیر داده بودی به من؟» احتمالا چند تا فحش آبدار هم اضافه کرده و نثار روح من کرده. خدا را شکر میکنم که زبان لکهها را بلد نیستم.
دو روز پیش یادم رفت بنویسم که پروژهی روزانهنویسیام دو ماهه شده است و من از این بابت بسیار خوشحالم.
الهی شکرت…
دیروز روز جذابی بود؛ ساناز من را آرایش کرد و عکس گرفتیم و تمام مدت در مورد آگاهیها و مسائل مختلفی که ذهنمان را مشغول کرده بودند حرف زدیم و مثل همیشه هر دوی ما حال بسیار بهتری داشتیم. عصر سه نفری (من و ساناز و پنبه خانم) قهوه خوردیم. مامان خانم هم از شکلاتهای خاصش به ما جایزه داد 🤭
تمام خانواده دیروز جمع بودند، تلویزیون هم روشن نبود، بنابراین زمان زیادی را صرف دور هم بودن و حرف زدن با هم کردیم. تا حدود ساعت ۳ صبح داشتیم در مورد مسائل مختلف حرف میزدیم که بسیار هم خوب بود. اگر تمام خانوادهها تلویزیون را از زندگیشان حذف کنند خدا میداند که چقدر فرصت با هم بودن و فکر کردن و رشد کردن خواهند داشت.
من شب حدود سه ساعتی حالت تهوع داشتم و اوضاع معده و رودههایم اصلا خوب نبود. (با این وجود جمع را ترک نکردم و تمام مدت هم به صحبت کردن ادامه دادم 😄)
این اواخر متوجه شدهام که تاب و تحمل معدهام بسیار پایین آمده؛ کافیست کمی بیشتر بخورم یا کمی درهم و برهم یا اینکه دیرتر از موعد بخورم، معده و رودههایم سریع واکنش نشان میدهند. باید حواسم به مقدار و نوع چیزهایی که میخورم باشد. با اینکه از لیست خوردنیهای مجاز خارج نمیشوم اما کمی زیادهروی هم اوضاع داخلیام را به هم میریزد. چون هشت ماه در رعایت صد درصدی بودهام بنابراین معدهام حساس شده است. در واقع ناز و ادایش زیاد شده.
با اینکه شب خیلی دیر خوابیده بودیم اما صبح طبق عادت خیلی زود بیدار شدم. خودم را مجبور کردم که کمی بیشتر بخوابم اما باز هم زود بلند شدم و نوشتم و قهوه خوردم. بعد از صبحانه هم با یک بغل مواد شوینده سری به خانه زدیم. البته که من امروز قصد تمیز کردن نداشتم اما یک سری مواد شوینده بردم و داخل دستشوییها ریختم و در آشپزخانه اسپری کردم که بمانند تا هفتهی بعد.
خانه به تمیزکاری اساسی به روش خودم نیاز دارد. باید خیمه بزنم و ذره به ذره و گوشه به گوشهاش را تمیز کنم. من در چند سال گذشته نسبت به لکهها دچار وسواسِ ذهنی شدهام و واقعا نمیتوانم وجود لکهای را در هیچ کجا تحمل کنم. البته بعضی نقاط در خانهی جدید هستند که اوضاعشان وخیمتر از فقط داشتن لکه است؛ مانند توالت فرنگی که هر چه فکر میکنم نمیفهمم آدمهای این خانه چطور توالت فرنگی را در این وضعیت تحمل میکردهاند!!
خلاصه که باید آنطور که خودم میخواهم همه جا را تمیز کنم. با وجودیکه میدانم کار زیادی در پیش دارم اما اصلا نگران و ناراحت نیستم، بلکه بسیار هم هیجانزدهام. اصلا مهم نیست اگر شرایط خانه صد درصد مطابق میلم نیست، اصلا به چشمم نمیآید. آنقدر برای تغییر و حرکت کردن هیجان دارم که کاستیها اصلا به نظرم نمیآیند. در یک مرحله متوقف نشدن و حرکت کردن نیاز عمیقِ درونی من است. در تمام چند سال گذشته این تصویر را در ذهنم داشتهام که باید حرکت کنیم، باید با ترسها مواجه شویم، باید از منطقهی امن خارج شویم و حالا این تصویر دارد به حقیقت میپیوندند، درحالیکه با توجه به شرایطی که داشتیم اصلا تصمیم و حرکت سادهای نبود اما لطف خداوند در تمام مسیر شامل حالمان بود و شرایط را برایمان مهیا کرد.
به خانه که برگشتیم واحد روبرو داشتند اسبابکشی میکردند. همسایههای بسیار خوبی بودند. من در یک سال گذشته فقط دو یا سه بار دیده بودمشان، اما یک بار با خانم همسایه تماس گرفتم و از او خواستم تا گلها را آب بدهد. وقتی هم که برگشتم هدیهی کوچکی برایش گرفتم تا از او تشکر کرده باشم. امیدوارم هر جا که میروند شرایط برایشان بهتر شود و زندگیشان پر خیر و برکت باشد.
میخواستم یک دوش سریع و ساده بگیرم اما بیشتر از دو ساعت در حمام بودم و حمام را در حد یک خانهتکانیِ کامل تمیز کردم. چند کار دیگر هم باقی مانده که امیدوارم فردا بتوانم تمامشان کنم. واقعا در حد توانم تلاش کردهام که خانه را تمیز و مرتب ترک نمایم. این کار را نه فقط به خاطر آدمهایی که قرار است بعدا در آن ساکن شوند بلکه به خاطر قدردانی از خانهای که این همه سال پذیرای من بود و لحظات فوقالعادهای را برایم رقم زد انجام میدهم. خانهای که مأمن من بود و به من عشق و آرامش هدیه داد. جایی که در آن بسیار رشد کردم و تبدیل به نسخهی بسیار بهتری از خودم شدم. بنابراین بهترینِ خودم را برایش میگذارم تا بداند که در قلب من جا دارد.
واقعا خستهام و حتما هم باید یک فکری به حال روند نوشتنم بکنم تا کار سریع و ساده شود.
الهی شکرت…
دیروز همه جا رفتم؛ از فروشگاه و خرید کردن گرفته تا بنگاه معاملات ملکی و دفترِ وکیل و غیره. به خاطر حجم زیاد کارها نرسیدم که بنویسم. با توجه به روزهای شلوغ و پر کاری که پیش رو داریم باید یک فکری به حال روزانهنویسیهایم بکنم تا بتوانم از پس انجام دادنش بربیایم.
هنوز نمیدانم چه فکری، اما باید کاری کنم که انجام دادنش سادهتر شود، حداقل برای یکی دو ماه آینده. اگر انجام دادنش سخت باشد مساوی میشود با انجام ندادن.
مثلا شاید باید فقط یک پاراگراف بنویسم آن هم در مورد مهمترین احساس یا اتفاق آن روز، اصلا نمیدانم. پیش بروم تا ببینم چطور میشود.
همیشه در طول زندگیام به این نتیجه رسیدهام که خداوند بسیار بهتر از من میدانسته که من واقعا چه چیزی را میخواهم و بسیار بهتر از من میدانسته که چه چیزی برای من مفیدتر است. خیلی وقتها در مورد خیلی چیزها اصرار کردم یا در مقابل خیلی چیزها مقاومت کردم اما اوضاع آنطوری که من میخواستم پیش نرفته و در آیندهای حتی خیلی نزدیک، خیر و شر آن اتفاقات به وضوح برایم روشن شده است و همین باعث شده که هر بار اطمینانم به برنامهریزی و زمانبندی خداوند بیشتر و بیشتر شود.
درست است که به احتمال زیاد باز هم در موقعیتهای آتی ناراحت یا غمگین یا مضطرب یا عجول خواهم شد (آدمیزاد است دیگر) اما هر بار خیلی سریعتر از قبل به خودم میآیم و میفهمم که باید صبور باشم و اجازه دهم خداوند کارش را انجام دهد. باید اعتماد و اطمینان کنم به قدرت بینهایتی که مرا تا اینجا رسانده است که اگر او نبود من نمیتوانستم قدم از قدم بردارم (همانطور که ده سال درجا زدم و نه تنها جلو نرفتم بلکه هر سال از خودم عقبتر ماندم)
خلاصه که آدمیزاد از اعتماد کردن به خداوند هرگز متضرر نمیشود. این به یقین مطمئنترین سرمایهگذاری زندگی آدم است.
هرچه با آدمهای بیشتری برخورد و معاشرت میکنم بیشتر به این نتیجه میرسم که اصلا مهم نیست تو چقدر در مورد روابط و آدمها میدانی، اصلا مهم نیست که چقدر آموزش دیدهای، چقدر کتاب خواندهای، چقدر شنیدهای و دیدهای و به طور کلی چقدر از نظر تئوری سواد رابطه داری، در عمل است که مشخص میشود چه کاره هستی.
به جد به این نتیجه رسیدهام که توانمندیِ مدیریت کردنِ موقعیتهای مختلف در ارتباط با دیگران چیزی نیست که بتوانی با تحقیق و مطالعه به آن دست پیدا کنی. خیلی وقتها افرادی هستند که هیچ تخصصی در حوزهی روابط ندارند اما موقعیتهای انسانی را به خوبی مدیریت میکنند، درک درستی از عواطف و احساساتِ آدمها دارند، به جا و به اندازه و درست واکنش نشان میدهند و از همه مهمتر حاضرند بهای لازم را برای داشتن روابط مورد نظرشان بپردازند. بعضی وقتها این بها مساوی است با تغییر کردن ریشهای خود آدم از هر نظر؛ تغییر دادن افکار و باورها و عادتهای غلط، منعطف بودن، صبور بودن و در یک کلمه بهترینِ خودت بودن.
بارها افرادی با سطح آگاهی بسیار معمولی را دیدهام که بهای لازم را در روابطشان پرداخت کردهاند و در نهایت صاحب تمام آنچه میخواستند شدهاند و همینطور افرادی با دانش و آگاهی و تجربهی بالا در این زمینه را دیدهام که زندگیشان را در تنهایی به سر برده و حیرانند از اینکه فلان آدمی که به زعم آنها هیچ چیزِ دندانگیری برای ارائه ندارد چطور توانسته فلان رابطه را تجربه نماید و بعضاً فکر میکنند که شانس آورده. درحالیکه این درست نیست.
رابطه مجموعهای است از مدارا و مصالحه و درک کردن و پذیرش و همدلی و همراهی که با چاشنی جذابیت و محبت تبدیل به چیزی قابل اجرا در زندگی میشود که نتیجهاش هم میشود یک اتصال عمیق عاطفی و کنار هم بودن آدمها در طول مسیر زندگی.
در رابطه باید پذیرا باشی و آمادهی تغییر. اگر فکر کنی همه چیز را میدانی حتما بازنده خواهی بود. حتی اگر فکر کنی بهترینِ خودت هستی بازهم بازندهای. بهترینِ خود بودن یعنی پذیرا و آمادهی تغییر بودن، یعنی هر روز بهتر شدن. چیزی به اسم نقطهی پایان در رابطه وجود ندارد.
به نظر من رابطه چیزی بسیار درونی و در عین حال بسیار ساده است؛ چون پیغامهای لازم از اعماق وجود انسان ارسال میشوند. مشکل این است که ما این پیغامها را نشنیده میگیریم. همهی ما عواطف انسانی را درک میکنیم چون خودمان انسان هستیم. میدانیم چه زمانی داریم به کسی توهین میکنیم، چه زمانی باعث ناراحتی کسی شدهایم، چه زمانی کسی را ندیده گرفتهایم و درک نکردهایم و البته اینکه چه زمانی خودمان را ندیده گرفتهایم و برای شخصیت خودمان ارزش قائل نشدهایم و به همین ترتیب هر زمان که کسی رفتار درست یا نادرستی با ما دارد به خوبی درک میکنیم.
اینها عواطف و احساسات واضح و مشخص انسانی هستند که برای درک کردنشان نیاز به چیزی در بیرون از خودمان نداریم و همهی اینها را به صورت درونی میفهمیم. اما مشکل ما اینجاست که به درونمان اعتماد نمیکنیم و تلاش میکنیم موقعیتها را بر اساس خواستههای خودمان و یا ذهن منطقیمان مدیریت کنیم. به همین دلیل است که به نتایج درستی نمیرسیم.
چقدر حرف زدم….
امروز مدت زمان زیادی در کارگاه تنها بودم و عملا کاملا بیکار. بچهها هر کدام رفته بودند سراغ یک کاری و همهی کارهای تمام شده هم صبح از کارگاه بیرون رفته بودند. من فقط یک سر تا بانک رفتم (که البته ۲ ساعت طول کشید) و بعد از آن بیکار بودم. این افاضات طولانی مربوط به زمان بیکاریام در کارگاه میشود. آخر وقت هم به درخواست مهدی با چند نفر از بچههای ارشد کارگاه جلسه داشتم و در مورد نقاط ضعف و قوت با آنها صحبت کردم. لذت میبرم از اینکه میبینم به پیشرفت خودشان اهمیت میدهند و تلاش میکنند تا نسخهی بهتری از خودشان را بسازند.
بعد از آن هم یک ساعتی با علی صحبت کردیم در مورد سوالات فلسفی که در زندگی برای انسان به وجود میآید و در مورد حقیقتِ جهان.
به او گفتم که ما باید سوالاتی از خودمان و از جهان بپرسیم که به ما کمک کنند. ما در حال حاضر در این جهان مادی هستیم و در این سطح از آگاهی قرار داریم. ما آمدهایم تا این جهان و متعلقاتش را تجربه نماییم؛ شادی را، غم را، لذت را، تنهایی را، دوست داشته شدن و دوست داشتن و متعلق بودن به گروه و جامعه و خوردن و خوابیدن و بیدار شدن و کار کردن و آرزو داشتن و تلاش برای رسیدن به آرزوها و …
ما برای بودن در این سطح از آگاهی و برای داشتن چنین تجربههایی فقط یکبار فرصت داریم. بعد از این مرحله به اندازهی کافی وقت خواهیم داشت تا سطوح بالاتری از آگاهی را درک نماییم و به روشنبینی برسیم. در مراحل بعدی به تمام سوالات ما پاسخ داده خواهد شد. بهتر است که در این مرحله که هستیم تمرکزمان روی این باشد که این جهان را تمام و کمال درک نماییم و آنقدر سرشار شویم تا بتوانیم انسانها و سایر موجودات دیگر را هم بهرهمند نماییم.
یکی از دوستان قدیمی که یک گروه تئاتر در قزوین دارند امروز پیغام داد و دعوت به همکاری برای یک نمایش را کرد که من نمیتوانستم قبول کنم. به او گفتم که آشنایی با شما بخش بسیار خوبی از حضور و زندگی کردن من در قزوین بود که واقعا هم بود چون خیلی چیزها یاد گرفتم. امیدوارم که کارشان بسیار موفق باشد.
چقدر من امروز حرف زدم هم در درون و هم بیرون. الان هم خیلی گرسنهام اما دیگر از وقت خوردنم گذشته است.
الهی شکرت…
دیشب قلم گوساله و متعلقاتش را در دستگاه آرامپز ریختم و زمان را روی حداکثرِ ممکن (یعنی شش ساعت) تنظیم کردم و ساعت را هم روی چهار صبح گذاشتم تا بیدار شوم و دستگاه را برای شش ساعت دوم تنظیم کنم که همین کار را هم کردم. وقتی بیدار شم گیج و منگ بودم چون خیلی خسته بودم. آب قلم پروژهی جدیدم است که به برنامهی زندگی اضافه کردهام.
قبل از خارج شدن از خانه دو بار ماشین لباسشویی را روشن کرده بودم.
کارم در بانک ملی دست کم یک ساعت و نیم طول کشید. یکی از کارمندان بانک که از دیروز شدیداً پیگیر کارهایم شده بود امروز موقع تشکر و خداحافظی شماره موبایلش را برایم نوشت. بعضی از آدمها را اصلا نمیفهمم. یادم باشد حتما ذخیره کنم که بتوانم از همه جا بلاک کنم.
کلن دست به بلاک کردنم خیلی خوب است؛ بعضی از نزدیکترین افراد زندگیام در لیست بلاک شدههایم هستند. من تا وقتی که هستم تمام و کمال هستم و بهترین خودم را در روابطم میگذارم. اما اگر کسی مرا به نقطهی پایان برساند بدون هیچگونه بحث و یا تلاشی، در کمتر از چند دقیقه تصمیم میگیرم و طرف را برای همیشه از زندگیام حذف میکنم. من آدم روابط نصفه و نیمه نیستم؛ فرقی هم نمیکند که طرفِ مقابل چقدر نزدیک باشد. اگر نمیخواهد بهترینِ خودش را در مقابل من بگذارد بهتر است که نباشد.
چیزی که حیرتانگیز است این است که آدمهایی که دنیایشان با دنیای تو یکی نیست مثل آب خوردن حذف میشوند آن هم با دست خودشان.
آخرین روز مرداد برای من شامل یک آخرین بار بود؛ آخرین باری که وارد عمارت کلاه فرنگی (کاخ چهلستون-چهلستون) قزوین شدم. این کاخ تنها کاخ باقیمانده از مجموعه کاخهای سلطنتی دوران شاه طهماسب صفوی است که در دوران قاجاریه توسط محمدباقر سعدالسلطنه (فرماندار وقت قزوین) بازسازی شد و «چهلستون» نام گرفت.
حتی تصور زندگیهایی که در این عمارت فوقالعاده گذشته است آدم را به وجد میآورد. بیشترِ نقوشِ سقف و دیوارها از بین رفتهاند اما از همین چیزی که باقی مانده میشود زیباییاش را درک کرد. طبقهی پایین وسط سالن یک حوض سنگی وجود دارد.
تنها چیزهایی که در حال حاضر در این عمارت نگهداری میشوند مجموعهای از آثار خوشنویسی است (قزوین مهد خوشنویسی کشور است) به علاوه یک خمرهی بزرگ که جهت نگهداری غلات در دوران قاجار استفاده میشده و البته یک چیز خیلی خاص؛ یک ساز. بله یک ساز بسیار بزرگ که توسط آقای سیفاله شکری و با الهام از دار قالی ساخته شده است که هم به صورت کوبهای هم زخمهای و هم آرشهای قابل نواختن است. نامش را «ساز فرش» گذاشتهاند.
طبقهی پایین با یک راهروی باریک و پلههای بلند از جنس سنگ مرمر (که کاملا مشخص است بازسازی شده) به طبقهی بالا منتهی میشود. به محض قدم گذاشتن در طبقهی بالا زیبایی چشمنواز پنجرههای اُرسی که در هر چهار طرف عمارت وجود دارند آدم را میخکوب میکند.
چند نفر مشغول مرمت کردن پنجرهها بودند. امروز عمارت بسیار خلوت بود و من هم از فرصت استفاده کردم و از خودم در نور زیبایی که از پنجرههای اُرسی به داخل میتابید عکس گرفتم.
بعد هم تمام محوطهی باغِ اطراف عمارت را گشتم و تلاش کردم از دو طرف عمارت عکسهای خوبی بگیرم تا شاید گوشهای از زیبایی این عمارت زیبا را ثبت کرده باشم.
(توجه شما را به خانمهایی که مشغول مرمت کردن پنجرهها از بیرون هستند جلب میکنم)
محدودهی سبزه میدان در واقع قسمت مرکزی شهر است و حتی تمام کوچه و پس کوچههای اطراف آن شامل بناهای تاریخی است و با وجودی که میراث فرهنگی در قزوین تلاش میکند از بناهای تاریخی مراقبت و نگهداری کند اما به نظرم زیباییهایی تاریخی این پایتخت قدیمی کشور آنطور که باید و شاید دیده نشده است. جالب است بدانید که قزوین از نظر تعداد آثار تاریخی رتبهی نخست در ایران را دارد اما افراد زیادی در ایران نیستند که از این موضوع مطلع باشند چون هر زمان که صحبت از بناهای تاریخی میشود همه به یاد اصفهان و یزد و شیراز میافتند. درحالیکه کاخ چهلستون اصفهان بعدها از روی نقشهی بنای کاخ چهلستون قزوین (که با نقشهی یک معمار ترک با شیوه شطرنجی خیلی کوچک ساخته شده بود) ساخته شده است.
دیگر هرگز فرصتی پیش نخواهد آمد که من داخل عمارت کلاهفرنگی را ببینم. خیلی خوشحالم که امروز این فرصت دست داد. تنها جایی که شاید یک زمانی در آینده با آن تجدید خاطره کنم کاروانسرای سعدالسلطنه است چون احساس ویژهای نسبت به آن دارم.
(کاروانسرای سعدالسلطنه بزرگترین کاروانسرای سرپوشیدهی جهان و بزرگترین کاروانسرای درونشهری ایران است که به دستور محمدباقر خان سعدالسلطنه در اواخر دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار در زمینی به مساحت ۲/۷ هکتار با حدود ۴۰۰ حجره ساخته شده است)
مسیر را به سمت بازار پیاده رفتم و تلاش کردم تصاویر و خاطرات را در ذهنم ثبت کنم؛ عطرِ نانِ زنجبیلی معروفِ قزوین، عطاریهای راستهی بازار، آقای دعانویسی که همیشه سبز میپوشد و با موتور رفت و آمد میکند و همیشه این سوال را در ذهن من ایجاد میکند که چرا برای خودش دعایی نمینویسد که اوضاعش بهتر شود؟! احتمالا خودش به دعاهای خودش آنطور که باید معتقد نیست. (چطور چنین شخصی انتظار دارد ما به دعاهایش معتقد باشیم وقتی نتیجهاش را در زندگی خود او نمیبینیم!! جالب است که آدمها همیشه و احتمالا تا ابد گول این چیزها را میخورند و به جای اینکه مسئولیت شرایط و زندگیشان را بپذیرند فکر میکنند با دعا و طلسم و این حرفها میتوان تغییری ایجاد کرد، چون ما همیشه به دنبال راههای ساده هستیم به جای راههای درست. مثلا فکر میکنیم یک شبه میشود ثروتمند شد بنابراین به جای اینکه روی خودمان سرمایهگذاری کنیم طمع میکنیم و قدم در مسیرهای اشتباه میگذاریم)
ماشین را از بازار برداشتم و با بلندترین صدای موزیک و بیشترین سرعتی که در آن منطقه ممکن بود رانندگی کردم تا شاید از مشغولیتِ ذهنم کم کنم. از بازار با آن شلوغی تا خانه را پانزده دقیقهای طی کردم. تمام خالهها جمع بودند. نهار را کنار آنها بودیم.
امروز در مورد مسائلی که ذهنم را درگیر کردهاند خیلی با خودم فکر کردم و با خودم حرف زدم و موفق شدم آنها را در ذهنم حل و فصل کنم. به نظر من هیچکس به اندازهی خود آدم نمیتواند آدم را آرام کند. اگر کسی را در زندگی دارید که اینجور مواقع میتواند از حجم نگرانیهایتان کم کند خوش به حالتان است اما اگر هم کسی را ندارید اصلا ناراحت نباشید چون تمام آنچه نیاز دارید را در درون خودتان دارید.
کافیست مدتی با خودتان خلوت کنید و خوب فکر کنید و با خودتان صحبت کنید. جوانبِ موضوعی که ذهنتان را درگیر کرده بررسی کنید. میبینید که خیلی زود موضوع برایتان حل میشود. اگر عالم و آدم ساعتها با آدم حرف بزنند به اندازهی چند دقیقه که آدم خودش با خودش حرف بزند نمیتواند سبب ایجاد آرامش شود. دلیلش هم این است که وقتی با خودت خلوت میکنی در واقع خدای درونت با تو حرف میزند. ندایی که از اعماق وجودت میآید و در تمام لحظاتِ زندگی قصدش آرامش دادن و خیر و برکت رساندن به تو است. ندایی که هر لحظه در حال هدایت کردن توست.
خیلی سبکتر و آرامترم. مطمئنم که خیلی زود خیر نهفته در اتفاقات برایم روشن خواهد شد. مهم این است که من قدمهایم را برداشتهام و سهم خودم را انجام دادهام و حالا با اطمینان قلبی بسیار زیاد و البته با تمرکز بسیار بیشتری به مسیرم ادامه میدهم. بابت این آرامش و اطمینان بسیار سپاسگزار خداوندم.
الهی شکرت…
امروز باید میرفتم شعبهی مرکزی بانک ملی که نبش سبزه میدان است و درست روبروی عمارت کلاه فرنگی. بعد از مدتها قدم در محوطهی سنگفرش شدهی سبزه میدان گذاشتم. دو سه سالی میشود که اطراف سبزه میدان را سنگفرش کردهاند تا ماشینها رفت و آمد نکنند و مکان مناسبتری برای گردشگران و اجرای مراسمها شود. فردا هم باید دوباره بروم بانک. شاید این آخرین باری باشد که پیاده در سبزه میدان راه خواهم رفت و آخرین باری که عمارت کلاه فرنگی را از نزدیک خواهم دید. اگر بتوانم فردا میروم داخل که عمارت را یک بار دیگر ببینم.
آدم وقتی به آخرین بارها فکر میکند غمگین میشود. اولین باری که قدم در این شهر گذاشتم فکرش را هم نمیکردم که زندگی من و این شهر اینطور به هم گره بخورد. هرچه فکر میکنم میبینم احساسی که در این سالها نسبت به این شهر پیدا کردهام، نسبت به شهر خودم ندارم. یک روزی در هجده سالگی وارد این شهر شدم و یک روزی در سی و هشت سالگی قرار است ترکش کنم.
خیلی خوب غم غربتی که روزهای اول بر دلم نشسته بود را به خاطر میآورم. انگار که همین دیروز بود که روی نیمکت دانشگاه نشسته بودم و تمام وجودم پر بود از نگرانی، همه چیز برایم ناشناخته بود و غریب. خانه گرفته بودم اما باید یک همخانهای برای خودم جور میکردم. در همان حیاط دانشگاه با ماندانا آشنا شدم. فکر میکنم مادرش هم همان حوالی بود. صحبت کردیم و در عرض چند روز همخانه شدیم. الان که فکر میکنم میبینم در تمام این موقعیتها خداوند بود که چشم از من برنمیداشت.
حالا که قرار است شهر را ترک کنم شرایطم با آن روزها زمین تا آسمان فرق دارد، حالا دیگر از خودِ شهروندان این شهر بیشتر اهل این شهرم؛ گوشه و کنارش را میشناسم، وجب به وجبش را پیاده طی کردهام، عزیزِ دفن شده در خاکش دارم، حتی هر دو تجربهام از زلزله هم در این شهر بوده است.
یادم میآید که یک زمانی از شهر بیزار بودم اما حالا دلم گیر سادگی و صبوری این شهر کوچک است. من بزرگ شدنهایم را اینجا بزرگ شدم. امیدوارم من و این شهر در خاطر هم به خوبی بمانیم.
تمام مسیر را پیاده تا خانه برگشتم و در طول مسیر به چند کار رسیدگی کردم. دو ساعتِ کامل پیادهروی داشتم. با این وجود تصمیم داشتم عصر هم بروم پیادهروی چون دو هفتهای میشود که نتوانستهام به برنامهی پیادهروی برسم اما دیدم واقعا در شرایطی نیستم که بتوانم از بدنم توقع بیش از حد داشته باشم. آنقدر این روزها در خانه کار میکنم که دیگر واقعا نایی برایم نمانده است.
هر بار که کتابخانه را نظافت میکنم از علاقهام به کتاب و کتابخوانی پشمان میشوم و وقتی که کار تمام میشود دوباره تبدیل میشود به گوشهی دنج و مورد علاقهام در خانه.
امروز بالکن را از کبوتر خانم اجاره کردم. به او گفتم من که انقدر کثیف کاریهای شما را جمع میکنم و اینجا را تمیز میکنم حق دارم که چند دقیقهای اینجا بنشینم. اصلا فکر کن من مهمان تو هستم. صبور باش و مرا هم در بالکن بپذیر. کبوتر خانم به طرز محسوسی نترستر شده است. امیدوارم وقتی که من اینجا نیستم جایش در این بالکن امن باشد.
ساختمانی که به تازگی در حال ساخته شدن است دارد پنج طبقه میشود. آخر وقت که میشود آب روی سیمانها میریزند تا سفتتر شوند. آب را روی هر چیزی اگر بریزی نرم میشود به جز سیمان. ماهیت عجیبی دارد سیمان که شبیه هیچ چیز دیگری نیست.
نور طلایی غروبْ ساختمان نیمهکاره را زیبا کرده بود. نور خورشید میتواند هر چیز نازیبایی را زیبا کند؛ چه دم غروب باشد چه اول صبح چه حتی سر ظهر. میتوانم ساعتها به تماشای طلوع و غروب خورشید بنشینم و باز هم به اندازهی روز اول از دیدن زیباییاش محظوظ شوم.
الهی شکرت…
امروز را کُند و آرام و یک جورهایی بیحوصله شروع کردم. یکی دو ساعت تمیزکاری کردم. دارم کم کم بعضی جاها را تمیز میکنم. دلم میخواهد وقتی که اینجا را ترک میکنم کاملا تمیز باشد، همانطور که دوست دارم وقتی به خانهی جدیدی میروم آن را تمیز تحویل بگیرم.
روزهای اول هفته که خانه هستم یک پایم پای کامپیوتر است و پای دیگرم در حال انجام دادن کارهای خانه؛ شستن و جمع کردن لباسها، آماده کردن غذا، سر و سامان دادن به وسایلی که برده و آوردهایم…
امروز هم مثل همیشه تمام مدت در رفت و آمد بین میز کار و بقیهی خانه بودم. همین الان که نشستهام متوجهی وجود خاک در جایی شدم که قبلا متوجهاش نشده بودم. اصلا آدم وقتی نظافت میکند جاهایی را پیدا میکند که حتی فکرش را هم نمیکرده که ممکن است مثلا خاک بگیرند یا کثیف شوند. به همین دلیل است که من همیشه تمیزکاریهای اصلی خانه مانند خانهتکانی را خودم انجام میدهم و این کار را به دیگران نمیسپارم، چون به نظرم اولا فقط خود آدم است که میداند کدام نقاطِ ناپیدا هستند که باید تمیز شوند و دوما وقتی که خودت شاهد و ناظر تمیز شدن نقاط مختلف خانه هستی، انرژی فضا برایت کاملا متفاوت میشود.
بعد از اینکه نظافت تمام میشود تو انرژی متفاوتی از فضا دریافت میکنی. اما وقتی که فضا توسط دیگران تمیز شده است این انرژی دریافت نمیشود. وقتی که در روندِ رفتن از کثیفی به سمت تمیزی قرار میگیری و واقعا لمس میکنی که فضا ذره ذره آن هم در جزئیترین نقاط آن تمیز شده است در نهایت احساس بسیار خوبی داری. انگار که انرژیهای منفی را با انرژیهای مثبت جایگزین کردهای.
همهی این صغری کبریها را چیدم که بگویم فردا باید این قسمتی که خاک گرفته و من متوجهاش نشده بودم را تمیز کنم. روی تخته لیست بلندبالایی از کارهای نظافتی که در این مدت باید انجام دهم نوشتهام. در واقع یک جورهایی خانهتکانی پاییزه است که امسال باید دو بار انجامش دهم.
دایرهی روابطم هر روز محدود و محدودتر میشود. از حذف شدن بعضی از آدمها بسیار راضی هستم و دور شدن از بعضیهای دیگر را درک نمیکنم. نمیتوانم بفهمم چرا معاشرت کردن و رابطه داشتن با بعضی از آدمها تبدیل به روندی سخت و پیچیده میشود درحالیکه میتواند نرم و روان پیش برود.
من آدمِ روابط سرراست و روانم. در واقع در سن و سال و شرایطی نیستم که به دنبال روابط پیچیده باشم. یک زمانی دوست داشتم روابطم پیچیده باشند، سرم درد میکرد برای کش و قوسهای رابطه، برای بالا و پایینهایش… اما الان دیگر آن آدم بیست و چند ساله نیستم که به دنبال پیچیدگیها باشم. دوست دارم روابط مطابق انتظارم پیش بروند؛ نرم و روان و آرامشبخش و دلپذیر و رو به جلو… اما در عین حال همراه با هیجان و لذت.
مشتاق نگه داشتن من در رابطه کار سادهای نیست چون همه چیز به سرعت برایم رنگ و بوی تکرار میگیرد و من دائما به دنبال تازگی هستم. به نظرم خوب است که روابط غافلگیرکننده باشند اما در جهت مثبت، یعنی در جهت بهتر شدن حال و لذت بردن بیشتر. رابطه همیشه باید چیز تازهای برای ارائه به من داشته باشد تا بتواند مرا مشتاق نگه دارد اما این به معنی پیچیدگی بیمورد نیست. دوست دارم رها باشم و خودم را در مسیر رابطه جور دیگری تجربه کنم؛ یک جور لذتبخش و در عین حال ساده. میخواهم خودم را ساده و راحت تجربه کنم.
اصلا نمیدانم در حوزهی روابط چه چیزی در انتظارم است و قرار است زندگیام چه رنگ و بویی به خود بگیرد، فقط میدانم که در این حوزه تمام و کمال به احساسم اعتماد دارم و بر طبق حس درونیام عمل میکنم. هرگز سعی نمیکنم درونم را قانع کنم یا کاری مخالف نظرش انجام دهم چون میدانم که نتیجهاش قطعا به ضررم خواهد بود. صرفا میگویم چشم، هر چه تو بگویی.
با ساناز تلفنی در مورد موضوع مهمی که مدتهاست ذهنش را درگیر کرده و باید در موردش تصمیمگیری کند صحبت کردیم و به او اطمینان دادم که مسیری که میرود مسیر درستی است و نباید اجازه دهد که فکر و خیالها و ترسهای بیمورد او را در تصمیمگیری دچار تزلزل کنند چرا که وقتی قدم برمیداری تمام شرایط برایت مهیا میشوند. من قبلا مشابه این تصمیم را گرفتهام و با وجودیکه دوران سختی را گذراندم اما از اینکه چنین تصمیمی گرفتم بسیار راضی هستم.
بعد از نهار گاز را تمیز کردم و بالکن را شستم. هر ساختمانی که تکمیل میشود ساختمان دیگری شروع به ساخته شدن میکند و این مساوی است با خاک که از سر و کول ما بالا میرود. جوجههای کبوتر از تخم بیرون آمدهاند. امیدوارم هر دوی آنها به سلامت این دوران را پشت سر بگذارند. من هم که باید منتظر یک کثیف کاری درست و حسابی در بالکن باشم. کبوتر کمی نترستر شده است و دیرتر میپرد.
دوباره ساعتها پای کامپیوتر نشستم. یک جایی دیدم که واقعا بیحوصله و یک جورهایی غمگینم. برای اینکه حال خودم را خوب کنم هدفون در گوشم گذاشتم و با صدای بلند موزیک رقصیدم. قبلا هم گفته بودم که رقصیدن با موزیک قوی که صدای بلندی داشته باشد باعث میشود حالم بسیار بهتر شود. دوش گرفتم و جسته و گریخته پای کامپیوتر نشستم.
صبور بودن شاید سختترین کار در زندگی باشد؛ صبور بودن وقتی که هیچ نتیجهای وجود ندارد، وقتی که فکر میکنی تمام تلاشت را کردهای، وقتی که انتظار داری چیزی اتفاق بیفتد اما نمیافتد، وقتی که ظاهرا اتفاقات مطابق میلت نیستند، وقتی که خسته و بیحوصلهای…
صبور بودن حداقل برای منِ بیطاقت که دوست دارم زندگیام مصداقِ «کن فیکون» باشد سختترین کار زندگیست.
لیست کارهای فردا بسیار بلند بالاست و من هم بسیار خستهام.
الهی شکرت…
دم صبح بیدار شدم و بدخواب شدم. مدام از پهلویی به پهلوی دیگر میچرخیدم. رودههایم کمی به هم ریخته بودند. کلی فکر کردم چه چیز خاصی خوردم که اینطور شدم. یادم افتاد که در املت دیشب روغن مایع بود. البته که بسیار کم بود و من هم چند لقمه بیشتر نخورده بودم اما بعد از هشت ماه لب نزدن به روغنهای ناسالم همان یک ذره کافی بود تا بدن من را به هم بریزد. تازه میفهمم که چه چیزهایی به خورد بدن بیچارهمان میدادیم. بدن من کاملا داشت این روغن ناسالم را پس میزد.
صبح در باغ بیدار شدن بسیار لذتبخش است. با سمانه رفتیم نان سنگک تازه گرفتیم. چای تازه روی آتش دم کردیم و دوباره املت درست کردیم. من خیلی صبحانه خوردم، یک جورهایی در مرز ترکیدن بودم.
در مورد آدمهای موفق حوزهی پوشاک که به تازگی در مدارشان قرار گرفتهایم صحبت کردیم. سمانه به واسطهی حضور در رشتهی DBA مد و پوشاک تقریبا تمام افراد مهم این حوزه را شناخته است و با آنها معاشرت دارد. در مورد یکی از فروشگاهداران بسیار سرشناس و موفق صحبت کردیم که در این مدت باوجودیکه کار و مشغلهاش بسیار زیاد است، سر تمام کلاسهای دانشگاه حضور داشته. گفتیم که افراد موفق هیچ کاری را نصفه و نیمه انجام نمیدهند. در هر کاری که وارد میشوند بهترینِ خودشان را در آن کار میگذارند و به همین دلیل است که تا این حد موفق هستند.
وگرنه آدمهای معمولی بارها و بارها کارهایی را شروع میکنند اما حتی ده درصد توان و تمرکزشان را هم در آن کار نمیگذارند. این اصلا به این معنی نیست که ما نباید در زندگی تغییر مسیر بدهیم، این فکر که مسخره و خندهدار است؛ اولویتها و خواستههای آدم در طول مسیر زندگی بارها و بارها تغییر میکنند و انسان هر بار مسیرش را مجددا تنظیم میکند. موضوع اصلا این نیست، موضوع این است که نقطهی هدفت مشخص باشد و تا رسیدن به آن نقطه بهترین کاری که از دستت برمیآید را انجام دهی. در اینصورت حتی اگر نتیجهی مدنظرت عینا هم حاصل نشود تو تبدیل به آدم جدیدی شدهای و به سمت مسیرهای بسیار بهتری هدایت میشوی و در عین حال مهارتها و تجربیاتی که کسب کردهای در مسیرهای دیگر زندگی به کمک تو خواهند آمد. یعنی هیچکدام از تلاشهای ما هرگز بینتیجه نخواهند ماند.
اما به نظر من بزرگترین موهبت این روش این است که در پایان کار سرت را بالا میگیری و میگویی من تمام توانم را در این کار گذاشتم، این بهترین کاری بود که در این زمان از من ساخته بود. در واقع تو به خودت افتخار میکنی و از خودت راضی هستی و این رضایت درونی عزت نفس زیادی را در تو ایجاد میکند.
من در اغلب مواقع زندگیام تلاش کردم تا بهترین خودم را در کاری که انجام میدهم بگذارم. اهمیت این موضوع را وقتی که برای کنکور میخواندم متوجه شدم. آن زمان برای مدتی استرس گرفته بودم. برای اینکه خودم را آرام کنم به خودم گفتم: «ببین تو داری بهترین کاری که از دستت برمیاد رو انجام میدی. اصلا مهم نیست نتیجه چی باشه. تو الان و امروز بیشترین تلاشت رو داری میکنی. پس اصلا به نتیجه فکر نکن.» از آن زمان به بعد همیشه سعی کردم همینطور عمل کنم.
البته مواقع زیادی هم در زندگیام بودهاند که این کار را نکردم. آن موقعیتها تا مدتها جلوی چشمم بودند و خودم میدانستم که میتوانستم بسیار بهتر عمل کنم. در واقع واقف بودن به اینکه من بهترینِ خودم را در آن مواقع نگذاشتم تا مدتها اعتماد به نفسم را میگرفت. به همین دلیل حالا تلاش میکنم تا در هر موقعیتی بهترین خودم باشم تا بعدا احساس خوبی نسبت به خودم داشته باشم.
به این نتیجه رسیدهام که ما نه بابت کارهایی که انجام دادهایم پشیمان میشویم و نه بابت کارهایی که انجام ندادهایم. ما آدمها تنها به این خاطر که احساس میکنیم میتوانستیم بهتر عمل کنیم اما نکردیم پشیمان میشویم. هرچند که باید بپذیریم که در حال طی کردن مسیر رشد و تکاملمان هستیم. اما به هر حال اگر همواره آگاه باشیم که باید تمام تلاشمان را «در آن زمان» به کار ببندیم هیچ جایی برای پشیمانی و احساس بد باقی نمیماند.
مقداری سیب کندم. سیبها امسال درشت نشدهاند احتمالا چون کود مناسب دریافت نکردهاند. ظرفها را شستم و اطراف را مربت کردم و آمادهی رفتن شدیم. حوالی ساعت ۲ بود که به سمت خانه راه افتادیم. از چاپارل که حرکت میکنیم به قزوین نزدیکتر هستیم و سریعتر میرسیم.
چند روز بود که موضوعی ذهنم را درگیر کرده بودم و واقعا نمیدانستم کاری که قصد انجام دادنش را دارم کار درستی است یا نه. از خداوند هدایت خواستم و به ذهنم رسید که نشانهای را تعیین کنم. همین کار را کردم و بر اساس نشانهای که گذاشته بودم پاسخم را تمام و کمال دریافت کردم. بنابراین پروندهی موضوع به طور کامل در ذهنم بسته شد و باید بگویم که حالا احساس بسیار بهتری دارم و فکر میکنم کار درست واقعا همین بود. چقدر خوب است که ما مجهز به قطبنمای درونی هستیم که میتوانیم به آن رجوع کنیم و پاسخ سوالاتمان را بگیریم. احساسات ما واقعا ابزاری قدرتمند در هدایت کردن ما هستند. این همه سال که تلاش میکردم با عقل و منطقم کارها را پیش ببرم در واقع فقط داشتم کارها را برای خودم سخت میکردم.
ما آدمها نعمتهایی را در اختیار داریم که هرگز حتی به ذهنمان خطور هم نمیکند که تا چه اندازه ارزشمندند و چقدر جا دارد که بابتشان سپاسگزار خداوند باشیم. این منبع هدایت، که در هر لحظه به آن دسترسی داریم و در هر موردی میتوانیم از آن مشورت بگیریم تا بهترین قدم را برداریم، نعمتی است که تا ابد هم اگر بابتش سپاسگزار باشیم نمیتوانیم حق مطلب را ادا کنیم.
دوش گرفتم. به یکی از گلدانهای عزیزم سر و سامان دادم. از دیدن اینکه حال «برگ انجیری» بسیار بهتر شده و صاحب برگ جدیدی شده است بسیار خوشحال شدم. فقط یکی از گلدانها حالش خوب نیست. بعد از سم زدن هم هنوز بهتر نشده. واقعا امیدوارم که حالش بهتر شود چون بسیار دوستش میدارم. حال بقیهی خانم گلیها کاملا خوب است.
روی تخته لیست بلندبالایی ازکارهایی که باید انجام شوند نوشتم.
شیر نسکافهی تلخ و چند صفحه خواندن همیشه برایم بهترین حسن ختام است.
الهی شکرت…
صبح با سر و صدای سمانه که آمادهی رفتن به دانشگاه میشد بیدار شدم. شروع به نوشتن در دفترم کردم. در حین نوشتن سمانه در مورد یکی از دوستانش گفت که دو سال است از همسرش جدا شده و در تمام این مدت به هیچکس در این مورد چیزی نگفته. با اینکه دائما با سمانه در ارتباط بودهاند اما هرگز چیزی به او نگفته بوده. خودداری عجیب و غریبی از خودش نشان داده. تا اینکه سمانه دیروز عکسی از دانشگاهِ قدیمشان برای او فرستاده و او انگار که یاد تمام ایام گذشته افتاده باشد سفرهی دلش باز شده و گفته است که دو سال گذشته را چگونه گذرانده.
ماجرای عجیب و غریبی بود واقعا. احتمالا دلیل سکوتش این بوده که همهی اطرافیان به او میگفتهاند که این فرد مناسب تو نیست اما او کار خودش را کرده است و حالا برای اینکه مورد شماتت دیگران واقع نشود حرفی نزده. به هر حال کار سختی انجام داده، این همه مدت مخفی نگه داشتن چنین چالشی آن هم از دوستی که دائما با او در ارتباط هستی اصلا ساده نیست. البته که من آن دختر را میشناسم، اردیبهشتی است. اردیبهشتیها توانایی عجیب و غریبی برای سکوت کردن و بروز ندادن چیزی دارند آن هم در کمال خونسردی و آرامش، گویی که هیچ اتفاقی نیفتاده است.
در واقع این جدایی نبود که مایهی تعجب بود چون انتظارش میرفت، در واقع بیشتر نوع مواجهی او با این مساله بود که تعجب ما را بر انگیخت. چالشهای عاطفی شاید سختترین چالشهای زندگی افراد باشند. باید سعی کنیم به آنها به چشم مسیری برای رشد کردن و رسیدن به آنچه که میخواهیم نگاه کنیم تا از آنها به سلامت بیرون بیاییم.
اتفاقا ساناز هم امروز که آمد در مورد یکی از دوستان گفت که او هم از همسرش جدا شده و حالا در رابطهی بسیار بهتری وارد شده است و از شرایطش بسیار راضیست. جالب است که میگفته من در تمام سالهای گذشته تصویر چنین رابطهای با چنین مشخصاتی را در ذهنم داشتم و حالا دقیقا در حال تجربه کردن آن رابطه هستم. چقدر ذهن انسان قدرتمند است. اگر تصویر آنچه را میخواهی همواره در ذهن نگه داری و سعی کنی با احساس خوب به مسیرت ادامه دهی بدون تردید به آنچه که میخواهی میرسی.
ساناز دیرتر از چیزی که قولش را داده بود آمد اما در عوض امروز بر یکی از محدودیتهای ذهنش غلبه کرده بود و کاری را که مدتها بود به خاطر ترس و سایر مسائل به تعویق میانداخت انجام داده بود. من بینهایت بابت این موضوع خوشحال شدم و به او افتخار کردم. لذت میبرم وقتی که میبینم آدمها درجهت بهتر شدن و عبور کردن از محدودیتهایشان قدم برمیدارند. در این جهت که تبدیل به نسخهی بهتری از خودشان شوند. وقتی که آدمها با وجود ترس یا سایر موانع قدم برمیدارند واقعا جای افتخار دارد. با هر قدمی که ما به سمت جلو برمیداریم باعث گسترش آگاهی خودمان و آگاهی جهان میشویم و این اقدام قطعا مشمول پاداش خواهد شد.
ما تا لحظهی رفتن ساناز حرف زدیم و چقدر لذتبخش بود.
حدود ساعت ۷:۳۰ سمانه از دانشگاه به دنبال من آمد و با هم رفتیم چاپارل (چاپارل نام باغ کوچکمان است. پدرم این نام را برایش انتخاب کرده). در مسیر مقداری هم خرید کردیم. وقتی رسیدیم هوا تاریک بود و بچهها نیمی از باغ را آبیاری کرده بودند. از وقتی که پدر اعلام کرد که دیگر به کارهای باغ رسیدگی نخواهد کرد ما مجبور شدیم وظایف را بین خودمان تقسیم کنیم تا مانع خشک شدن و از بین رفتن باغ شویم.
پدر واقعا برای این باغ زحمت کشیده. از وقتی که خودمان کارها را انجام میدهیم بیشتر و بیشتر متوجهی این موضوع شدهایم که در تمام این سالها پدر چقدر برای مراقبت و نگهداری از باغ و به ثمر رسیدن آن زحمت کشیده است. تک تک درختانی که اکنون درختان کهنی هستند نهالهای بسیار کوچکی بودند که پدر با تمام وجود و با تحمل سختی بسیار زیاد از آنها مراقبت و نگهداری کرده است تا به ثمر برسند.
واقعا امیدوارم که بتوانیم از نتیجهی زحمات پدر مراقبت کنیم تا ببینیم که مسیر چطور پیش میرود. متاسفانه تمام گردوهای باغ را دزدیدهاند. پدر هم اصلا به خاطر همین دزدیهای مکرری که از باغ میشد دلزده شد و بیخیال تمام زحمات خودش شد. بیخیال سیستم آبیاری فوقالعادهای که راهاندازی کرده بود و تک تک درختانی که مثل فرزندانش آنها را میشناخت.
شب را کنار آتش گذراندیم. سمانه املت روی آتش درست کرد که بسیار هم مزه داد. چای هم در کتری و قوریِ مخصوص وسط دل آتش درست شد. تنها تنقلاتی که من میتوانم بخورم تخمه و همین چای است که خوردم.
از صحنهی آتش عکس گرفتم.
همینطور که نشسته بودیم صدای خش خش زیادی را شنیدیم. مهدی رفت بررسی کرد و با یک وزغ فوقالعاده زیبا برگشت. به غایت زیبا بود این موجود نحیف و ترسان. پوست بدنش کِرِم رنگ بود و روی تمام قسمت کمرش دایرههای سبز رنگ وجود داشت. به بدنش که دست زدم احساس خیلی عجیبی داشت. کمی که با او خوش و بش کردیم و عکس گرفتیم او را به جای اولش برگرداندیم.
از یک جایی به بعد من و سمانه دیگر واقعا خسته بودیم. رفتیم داخل اتاق و با چراغ روشن خوابمان برد. طفلک مهدی فکر میکنم تا ۴:۳۰ صبح بیدار بود. جالب است که داخل اتاق بسیار گرم بود و بیرون هوا بسیار خنک شده بود.
الهی شکرت…
به کارگاه که رسیدیم بچهها داشتند چای صبحگاهی میخوردند و همزمان با خوردن چای عبارتهای تاکیدی میگفتند. همیشه این کار را انجام میدهند تا روزشان را با افکار و انرژی مثبت شروع کنند. خداوند را برای داشتن نیروهای خوب بینهایت سپاسگزاریم.
دیگ بخار و چند اتوی جدید به کارگاه اضافه شده است. دیگ بخار کارها را خیلی سادهتر میکند چون آب جوش دائمی را از طریق لولهکشی به اتوها میرساند. در نتیجه دیگر نیازی به جوش آوردن آب و پر کردن اتوها وجود ندارد.
کارِ امروز از کم شروع شد و همینطور آهسته آهسته زیاد شد به طوریکه هر چه زمان میگذشت کار بیشتر میشد. تا ساعت ۹ شب مانند تراکتور کار کردیم تا بشود کار را برای فردا تحویل داد.
فردا تولد یکی از همکاران عزیزانمان است، امروز یکی از خویشاوندانشان که خانمی بسیار شیرین و دوستداشتنی و البته کدبانویی ماهر است با کیک دستپخت خودش ناگهان آمد و همکارمان را برای تولدش غافلگیر کرد. ما هم البته در جریان نبودیم و همگی غافلگیر شدیم. بسیار دلنشین بود.
من که خودم در گذشته مرتبا کیک میپختم و در این کار مهارت داشتم و تازه کیکهای خودم را هم دوست داشتم الان هیچ شوق و علاقهای برای خوردن کیک ندارم. البته که از اول هم کیک و شیرینیهای خامهای را دوست نداشتم. در واقع خامهی شیرین قنادی اصلا مورد علاقهام نبود، همیشه کیک و شیرینیهای ساده و بدون خامه را ترجیح میدادم.
حالا که دیگر اصلا دوست ندارم. آنقدر دایرهی علاقمندیهایم محدود شده و آنقدر عبور کردهام از تمام خوردنیهایی که زمانی برایم جذاب بودند که خودم هم باورم نمیشود.
راستش حتی بعد از پختن حلوای رژیمی و با اینکه حلوای خوبی هم بود اما کلن از حلوا هم بریدم. دیگر واقعا احساسم را برانگیخته نمیکند. میتوانم کاملا بیخیالش شوم و یک جورهایی شدهام.
الان احساس میکنم که تمام آنچه که دوست دارم بخورم را دارم میخورم و هیچگونه احساس نیازی به چیزهایی که از زندگیام حذف شدهاند ندارم.
تمام امروز را سر پا کار کردم، یعنی واقعا تمام مدت. دیگر پاها و کمرم توان ندارند. یک جورهایی همگیمان از جان مایه گذاشتیم و من بیشتر از همه برای اینکه بتوانم فردا نروم. چون خیلی کار دارم برای انجام دادن و کارگاه رفتن باعث میشد به هیچ کدام نرسم. بالاخره موفق شدیم کار را به نقطهای برسانیم که من بتوانم نروم.
چند روز است که ذهنم مشغول چیزیست. باید انجامش بدهم و تکلیفم را با خودم روشن کنم. من از چیزهای ناقص و نصفه و نیمه بیزارم و الان حس میکنم که کاری در زندگیام ناقص مانده و این ذهنم را مشغول میکند. هرچند که کار ناتمام زیاد دارم اما این یکی موضوع دیگریست که باید در اسرع وقت به آن رسیدگی کنم تا تکلیفش در ذهنم مشخص شود.
چون امروز خیلی کار کرده بودم دیگر به بدنم سخت نگرفتم. وقتی که از کارگاه برگشتم با اینکه دیر شده بود یک چیزهای مختصری خوردم.
در نبودن من ساناز آمده اینجا، ردپای بودنش همه جا پیداست؛ از گوشوارههایم که بررسی شدهاند تا کامپیوترم که روشن مانده، دفترم که ورق خورده، چراغهایی که همگی روشن ماندهاند، حتی ایمیلم که باز شده و چیزهای دیگر 🤨
اما از مادر شنیدم که طبقهی بالا را نظافت کرده است، بنابراین میشود بخشیدش 😄
فردا هم قرار است بیاید و من از الان برای آمدنش خوشحالم.
الهی شکرت…
ما امروز یک قدم به تغییر بزرگ نزدیکتر شدیم و من بسیار از این بابت هیجانزدهام. نه فقط به این خاطر که تغییری دارد اتفاق میافتد بلکه بیشتر به این دلیل که ما داریم از منطقهی امن خودمان و از شرایط با ثباتی که داریم خارج میشویم. ما داریم کنترل اوضاع را به دست میگیریم. چیزی که من سالها بود آرزویش را داشتم و تمام مدت ذهنم به دنبالش بود.
من بخش اعظمی از سالهای گذشته را در احساس اسارت به سر برده بودم؛ این حس که آنطور که میخواهم بر روی زندگی و شرایطم کنترل ندارم. انگار که گیر افتادهام، انگار که نه راه پس دارم نه راه پیش. خیلی وقتها احساس خفقان عجیبی داشتم. واقعا حس میکردم که خودم را با دست خودم اسیر شرایطی کردهام که هیچ راهی برای خلاصی از آن ندارم. من در تمام عمرم تصمیمگیرنده و عملکنندهی سریعی بودم و حالا احساس میکردم که هیچ راهی برای خروج از این اسارت ندارم.
به شدت سایهی سنگین دیگران را بر روی زندگی و تصمیماتم احساس میکردم. من وارد شرایطی شده بودم که هیچ گونه درکی از آن نداشتم. آزادی عمل گذشتهام از من گرفته شده بود. در عین حال نمیخواستم وارد فاز مقاومت و این چیزها بشوم، میخواستم روان باشم و سخت نگیرم اما در عین حال زمانهای بسیار زیادی بودند که به معنای واقعی کلمه احساسِ گیر افتادن داشتم و هیچ چیزی برای من بدتر از این نیست که حس کنم آزادیِ مدنظرم را ندارم.
در این سالها واقعا به آب و آتش زدم. هر کاری که به ذهنم میرسید که بتواند آزادیام را به من بازگرداند انجام دادم. ذره ذره پیش رفتم. مثل افرادی که در زندانها شروع میکنند به کندن تونل برای رسیدن به آزادی. من واقعا این کار را انجام دادم؛ صبوری کردم، آگاهی کسب کردم، دائم از خداوند درخواست کردم که مرا هدایت کند و مسیر مناسبی را پیش پای من قرار دهد… تا اینکه آهسته آهسته مسیرها باز شدند. کسب و کار جدیدی را شروع کردیم، قدم به قدم تکامل را طی کردیم، تا اینکه به این نقطهی عطف رسیدیم.
وقتی به پشت سر نگاه میکنم میبینم که برای روحیهی من مسیر سخت و طولانیای بود اما باید طی میشد. ظرف ما باید بزرگ میشد. باید میرسیدیم به این نقطه. حالا همه چیز سر جای خودش است و من بینهایت راضی هستم. حس میکنم این اولین تصمیمگیری واقعی ماست؛ تصمیمی که با اختیار تام و تمام خودمان گرفتهایم و اجرا کردهایم، بدون اینکه هیچ اهمیتی به خواسته و نظرات دیگران بدهیم. بدون اینکه به دنبال راضی کردن دیگران باشیم.
البته که ما قبلا بارها کارهایی انجام دادیم که هیچکس از آنها مطلع نیست. حتی در یک قدمی ما هیچکس نفهمیده که ما چه کارهایی انجام دادهایم. اما با این وجود از اینجا به بعد هه چیز به یک شکل دیگری تغییر خواهد کرد.
من باید این مسیر را طی میکردم، اگر طی نمیکردم ممکن بود در زمان دیگری در زندگیام تن به چنین تصمیمی بدهم و آن زمان دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت. برای من همه چیز به موقع و درست پیش رفت و اینها همه لطف خداوند بود به من.
(تمام اینها را دارم برای خودم مینویسم. میدانم که کسی نمیفهمد چه میگویم. اما من مینویسم که یادم بمانند)
امروز مدت زمان زیادی پای کامپیوتر بودم. همینطور بیخود و بیجهت کارهایی پیش میآمد که باید انجام میدادم. حتی تا همین الان هم که ساعت از ۱۱ گذشته است کارها ادامه دارند.
امروز وسط این کارهای بیخود و بیجهت یک کار خوب هم انجام دادم، آن هم اینکه «حلوای پارسی» را با سخنی از سعدی جانم آپدیت کردم.
تولد سیمین هم بود امروز که طبق معمول یادم رفته بود و با یادآوری رخشا تبریک گفتم.
چند روز است که در چشمانم احساس خستگی دارم. نمیدانم دلیلش چیست.
الهی شکرت…















