خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


بعضی مفاهیم را آنقدر دستمالی کرده‌ایم که رمقی برایشان نمانده است؛ مفاهیمی مانند موفقیت، خوشبختی، عشق، آزادی،…

وقتی بهشان می‌رسیم انگار به دستمالی کهنه رسیده‌ایم که دیگر حتی به درد گردگیری هم نمی‌خورد.

هر چه خودم را مرور می‌کنم می‌بینم بعد از این همه دست‌فرسود کردن آنها در هر دوره از زندگی، دست آخر هیچ تعریفی برایشان ندارم؛ چیزی که مال من باشد، چیزی که دلم بخواهد آن را مثل دستمالی نو با یک گلدوزی ظریف در جیبم بگذارم و هر جای زندگی که نیاز شد با لذت و افتخار از جیبم بیرون بیاورم.

هر بار که گمان کردم این مفاهیم را می‌شناسم توسط همان‌ها غافلگیر شده‌ام. حالا وقتی ذهنم می‌خواهد تعریفی تازه را به من بفروشد می‌گویم از کجا مطمئنی که معنای خوشبختی را می‌‌دانی وقتی که هنوز این فیلم به پایان نرسیده است؟ شاید در سکانس پایانی اتفاقی بیفتد که مفهوم خوشبختی را برایت دگرگون کند.
کم نبود این همه تعریفِ به ظاهر پرمغز که دست‌آخر پوسیده از کار درآمدند؟ کم نیست این همه یاوه‌گوییِ بی‌ثمر؟

به دنبال معنا بودن برایم بی‌معنا شده است؛ معنایی در کار نیست، همه چیز یک گذار است، یک تغییر مداوم از حالتی به حالتی دیگر.
مولانای جان می‌گوید:

آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود

اجازه می‌دهم هر چیزی خودش خودش را معنا کند، من برای معنایابی زیادی دست‌فرسودم.

الهی شکرت…

به شکل و قیافه و قد و قواره و خانواده‌‌ات دل‌خوش نباش، حسابی دست‌هایت را بکش تا بلند شوند، چرا که دستِ کوتاهت را پیشانیِ بلندت جبران نمی‌کند، همین.

پ.ن: آیا در حال آب بستن به عناوین باقیمانده هستم؟ نیت‌اش را کرده‌ام اگر خدا قبول کند، فقط عذاب وجدان دارم، می‌ترسم «مشغول‌‌ذمه‌»ی این عنوان‌ها شوم (دلم‌ می‌خواهد مغزِ کسی که این عبارت را ساخته است باز کنم و ببینم داخلش دقیقن چه خبر است).

با اینکه می‌ترسم از خِفْت شدن در کوچه‌های تنگ و تاریک مغزم توسط این عنوان‌ها، اما خودِ مغزم دیگر مرزهای ترس از ترسیدن را رد کرده است، از بس که تحت فشار است 😐

الهی شکرت…

آرزوهایی که سالهاست روی زمین مانده‌اند و از جایشان بلند نمی‌شوند، آرزوهایی که توان حرکت کردن را از دست داده‌اند. نه اینکه از ابتدا نمی‌توانستند حرکت کنند، می‌توانستند، خوب و راحت هم حرکت می‌کردند، اما از یک جایی به بعد دیگر نتوانستند، انگار که ترس به جانشان افتاد و از آن زمان به بعد زمین‌گیر شدند. ترسیدند از بلند شدن و حرکت کردن.

شاید تحقیر شده‌اند یا نادیده گرفته شده‌اند یا شاید حتی شکست کوچکی خورده‌اند. آن‌ها ناامید و مضطرب روی زمین نشسته‌اند، شجاعت حرکت کردن را از دست داده‌اند، می‌ترسند از بلند شدن چون ممکن است زمین بخورند، تصور می‌کنند بهتر است در جای امن‌شان بنشینند؛ نه تلاشی لازم است و نه شکستی در کار است.

اصلن انگار نه انگار که زمانی آرزوهایی پرشور و سرزنده بودند که می‌توانستند سر از آسمان دربیاورند، باورشان شده که همیشه همین‌طور زمین‌گیر بوده‌اند.

در اثر بی‌تحرکی توانشان تحلیل رفته است، یکی باید به آن‌ها بگوید که ضعفشان نه از ناتوانی بلکه از بی‌حرکت ماندن است. یکی باید به آن‌ها بگوید که اگر متولد شده‌اند پس ارزشمندند.

کافیست اولین قدم‌های کوچک را بردارند تا آتش‌شان دوباره ‌جان بگیرد و به خاطر آورند که متعلق بوده‌اند به قلبی گرم و پرحرارت، پس همیشه می‌توانند برخیزند.

ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو

الهی شکرت…

اصلن یقین می‌کنی که چه بشود؟ مگر تا به حال از یقین کردن چه خیری نصیبت شده است؟

هر بار که می‌گویی مطمئنم که فلان، یا شک ندارم که بهمان، سدی ساخته‌ای جلوی چیزهایی بهتر از آن.

اگر به درستیِ باورهایت یقین داری از همیشه بیشتر بترس، چون کافی است که زندگی کمی سرِ دوربینش را بچرخاند و زاویه‌‌ی دیگری را نشانت دهد تا بفهمی که تمام یقین‌هایت از روی ناآگاهی بوده‌اند.

گمانْ در را نیمه‌باز نگه می‌دارد، اما یقین در را می‌بندد.

مگر می‌شود درِ امکان را بست و ناامید نشد؟

گمان که می‌کنی، اگر بشود که عالی است اما اگر نشود هم چیزی را از دست نداده‌ای، اما یقین که می‌کنی دیگر باید بشود تا حالت خوب باشد، اگر نشود پیش خودت کوچک می‌شوی.

یقین که می‌کنی دیگر جایی برای شگفتی باقی نمی‌گذاری، اما گمان یعنی انتظار شگفتی.

یقین در پی حقیقت نیست، سوال نمی‌پرسد، زنده و جاری نیست. یقین اندیشه را مسدود می‌کند.

یقین مجبورت می‌کند که در خدمتش باشی، اسیرت می‌کند.

به هیچ چیز یقین نکن، مگر به اینکه همیشه چیزی هست که ندیده‌ای و همیشه چیزی هست که نمی‌دانی.

الهی شکرت…

بعضی آدم‌ها در بعضی موقعیت‌ها قرار نیست بمیرند، یعنی مطمئنی که نمی‌میرند؛ مثلن فیلمی که «رایان گسلینگ» و «آنا دی آرمس» در آن بازی می‌کنند پُرواضح است که مرگ برای این شخصیت‌ها تعریف نشده است؛ حتی اگر بدون چتر نجات از داخل هواپیما بیرون بپرند یا مورد اصابت دو گلوله و دوازده ضربه‌ی چاقو قرار بگیرند.

اگر فیلمنامه‌نویس خیلی جسور باشد نهایتن بوسه‌ی آخر داستان را از آنها دریغ می‌کند، اما زنده ماندن که حق مسلم‌شان است.

اما اگر یکی از ما به جای آنها بودیم، به راحتی با اولین مشت مرده بودیم چون قطعن به گیج‌گاهمان می‌خورد، از بس که گیجیم و معلوم نیست لای دست و پای اراذل و اوباش چه می‌کنیم.

روس‌ها ضرب‌المثل جالبی دارند که می‌گوید «کسی که قرار است غرق شود، هرگز سقوط نمی‌کند.» یعنی برای مردنِ هر کس شیوه‌ای در نظر گرفته شده است و غیر از آن اتفاق نمی‌افتد.

برای این شخصیت‌های جذاب هنوز شیوه‌ای لحاظ نشده است، اما برای ما یک لیست پنجاه تایی در نظر گرفته‌اند که از هر کدام جان سالم به در ببریم توسط دیگری بلعیده خواهیم شد.

ما اگر زمین بخوریم سه هفته بستری می‌شویم، اما آنها بعد از دومین گلوله چهل و پنج کیلومترِ دیگر به دویدن ادامه می‌دهند؛ مثل وقتی که چراغ بنزین روشن می‌شود و ماشین چند کیلومتر دیگر هم راه می‌رود.

مرگ با ما سرِ شوخی ندارد یا اگر هم دارد شوخی‌هایش مرگ‌بارند.

الهی شکرت…

وقتی روح بدن را ترک می‌کند ناگهان جسم چنان سنگین می‌شود که چندین نفر نمی‌توانند بدن فردی لاغر را به سادگی حرکت دهند، درحالیکه همان بدنْ زمانی که روح در آن حضور داشت هزاران کار کوچک و بزرگ را در چشم برهم‌زدنی انجام می‌داد.

روح چگونه می‌تواند چیزی به این سنگینی را مثل پرِ کاهی این‌طرف و آن‌طرف ببرد؟

خودش چه وزنی دارد که می‌تواند این وزن را جابه‌جا کند؟

به نظرم اینکه می‌گویند روح سبک و بی‌وزن است حقیقت ندارد، یا بهتر است بگویم این تمام حقیقت در مورد روح نیست؛ روح وقتی که هست سبک به نظر می‌رسد؛ هر چند وزن سنگین جسم را به دوش می‌کشد. اما وقتی جسم را ترک می‌کند و می‌رودْ وزن نبودنش به قدری سنگین می‌شود که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را به دوش بکشد.

شاید روح تنها چیزی باشد که وزنِ نبودنش از وزنِ بودنش بسیار بسیار بیشتر است؛ آن‌قدر بیشتر که حتی دست نیرومند زمان هم قادر به حرکت دادنش نیست.

الهی شکرت…

خب همین دیگر، حرف بیشتری ندارم، به نظرم به قدر کافی واضح است…

اما اگر اصرار دارید به دریافت پاره‌ای توضیحات، باید بگویم که اگر رویایی داری و تلاش می‌کنی یا انتظار داری که در زندگی فرزندت محقق شود درست مثل این است که بخواهی فرزندت نماز و روزه‌ی قضای تو را به جا آورد و تصور کنی که مسئولیت تو انجام شده است و در حساب و کتاب کائنات به نام تو ثبت شده است، یا مثل این است که فرزندت بخوابد و خستگی تو دربرود، یا فرزندت دارو بخورد و درد تو درمان شود، یا فرزندت حلوا بخورد و دهان تو شیرین شود.

نمی‌شود، شدنی نیست، نشدنی است، اصلن شدن‌پذیر نیست،‌ هر طور که حساب کنی، از هر زاویه که ببینی، با هر دید که بنگری.

وقتی کسی می‌گوید من خودم عاشق موسیقی بودم و نشد که به آن بپردازم، برای همین دلم می‌خواست فرزندم موسیقی را دنبال کند، به اندازه‌ی هر کدام از مثال‌های بالا عجیب و غریب است؛ به فرض هم که او دنبال کند، در نهایت او دنبال کرده است نه تو. وقتی کسی وصیت می‌کند که فرزندش بعد از او بخشی از مال‌اش را صرف امور خیریه کند نیز همین‌قدر عجیب است.

رویاهایت رویاهای تو هستند، مسئولیت‌هایت هم همین‌طور. نه می‌توانی غیر از این بیندیشی و نه غیر از این رخ می‌دهد.

زندگی‌‌ات را جمع و جور کن، کارهای نیمه‌تمامت را تمام کن، چیزی را به امید کسی باقی نگذار، هیچ‌کس قادر نیست زندگی نزیسته‌ی تو را زندگی کند که اگر هم تلاش کند، تو از آن بی‌نصیب خواهی بود.

الهی شکرت…

قبیلهْ دور آتشی که وجود نداشت نشسته بودند و داستان‌های زندگی‌ نزیسته‌شان را برای هم تعریف می‌کردند؛ یکی از شکار پلنگ می‌گفت درحالیکه آن منطقه اصلن پلنگ نداشت، یکی از به دنیا آوردن زیباترین بچه‌ی قبیله می‌گفت درحالیکه مردان و زنان قبیله نازا بودند و آنجا بچه‌ای متولد نمی‌شد، یکی می‌گفت خانه‌ای باشکوه ساخته است اما شب‌ها بالای درخت می‌خوابید، دیگری درباره‌ی گیر افتادن در بهمن و کولاک و نجات‌ یافتن می‌گفت درحالیکه تا به حال برف را ندیده بود، یکی دیگر ادعای کشف سرزمین‌های ناشناخته را داشت اما پایش را از آنجا بیرون نگذاشته بود.

آنها با علاقه به داستان‌های هم گوش می‌کردند درحالیکه همگی کر بودند.

تصمیم داشتند تا صبح بیدار بمانند اما هیچ‌گاه‌ صبح را ندیده بودند. هرگاه که آتش رو به خاموشی می‌رفت هیزمی که نبود را در آتشی که نبود می‌گذاشتند و دست‌هایشان را نزدیک آتش گرم می‌کردند.

مرد هم جلوی تابلوی نقاشی ایستاده بود و داستان قبیله‌ای که نبود را برای دوستی که نداشت بازگو می‌کرد.

الهی شکرت…

 

بعضی از ما آشغال‌هایمان را از سال‌ها قبل نگه داشته‌ایم، آنها را در خانه‌مان جمع کرده‌ایم، بوی گند زندگی‌مان را برداشته است و ما به جای اینکه آشغال‌ها را بیرون ببریم هر روز از بوی بد گله وشکایت می‌کنیم. هر روز گریه می‌کنیم و به همه می‌گوییم که ما چقدر بدبختیم که زندگی‌مان پر از آشغال است.

توقع داریم یک نفر بیاید آشغال‌هایمان را بیرون ببرد. درحالیکه هر کسی که اوضاع ما را می‌بیند می‌گوید تو که زندگی‌ات مملو از آشغال است پس لابد مشکلی با زندگی کردن در میان آشغال‌ها نداری، آن‌ها هم آشغال‌های خودشان را می‌آورند جلوی در خانه‌ی ما می‌گذارند.

کافیست یک کیسه آشغال جایی باشد، بعد از آن همه آشغال‌هایشان را می‌آورند آنجا، هر چقدر هم روی دیوار بنویسند لطفن اینجا آشغال نریزید یا لعنت به کسی که اینجا آشغال می‌ریزد هیچ فایده‌ای ندارد، اگر یک کیسه آنجا باشد کیسه‌های بعدی هم از راه خواهند رسید.

اگر بخواهیم خانه‌مان تمیز شود کار زیادی در پیش داریم، بیرون بردن آن همه آشغال که در طول سال‌ها جمع شده‌اند کار ساده‌ای نیست، بعد از آن هم برای تمیز نگه داشتن خانه باید عادت کنیم که هر شب آشغال‌ها را بیرون ببریم.

اگر بابت حرفی که پدرت بیست و پنج سال پیش به تو زده است هنوز از او عصبانی و ناراحت هستی یعنی هنوز آن کیسه‌ی آشغال را بیرون نبرده‌ای، اگر بابت اتفاقات شب عروسی‌ات ناراحتی درحالیکه فرزندت دوازده ساله شده است کیسه‌‌ی بسیار بدبویی را داخل خانه‌ات نگه داشته‌ای، اگر هر روز یکی دو دروغ کوچک و بزرگ می‌گویی، اگر رئیس سابقت را نبخشیده‌ای، اگر همسرت را مسئول نرسیدن به رویاهایت می‌دانی آشغال‌های زیادی را در خانه‌ات جمع کرده‌ای.

فرقی نمی‌کند چقدر گله و شکایت کنی و تصور کنی که مورد ظلم واقع شده‌ای، بوی گند از زندگی‌ات بیرون نمی‌رود تا وقتی که آشغال‌ها را بیرون نبرده‌ای. آدم‌های دیگر هم وقتی وضعیت تو را می‌بینند خشم‌ها و غم‌ها و خیانت‌ها و احوال بدشان را می‌آورند جلوی در خانه‌ی تو می‌گذارند چون فکر می‌کنند تو مشکلی با زیستن در میان آشغال‌ها نداری.

همه‌ی این آشغال‌ها را بیرون ببر، هر چقدر هم که سخت باشد مهم نیست، تصمیم بگیر و همه را بیرون ببر، بعد از آن هم هر شب روزت را مرور کن و هر زباله‌ای که تولید شده است را همان شب بگذار بیرون از خانه؛ اگر کسی حرفی زده است که ناراحتت کرده، اگر بخش تاریکی از خودت را پیدا کرده‌ای، اگر خشمگین یا غمگین شده‌ای، درِ این کیسه‌ها را ببند و همان شب از خانه‌ات بیرون بگذار.

کافیست یک هفته بی‌خیال خانه‌ات شوی تا آشغال‌ها دوباره جمع شوند و کار برایت سخت‌تر شود. تمیز نگه داشتن خانه کاری همیشگی است اما زندگی کردن در خانه‌ای تمیز و خوشبو قطعن ارزشش را دارد.

الهی شکرت…

همه جور عقده‌ای میان آدمیان رایج است، اما شاید خطرناک‌ترین و عجیب‌ترینشان «عقده‌ی پیغمبری» باشد، اینکه آدم تصور می‌کند پیامبر است، تصور می‌کند چیز متفاوتی در او دیده شده است و خداوند او را به پیامبری برگزیده تا دیگران را به راه راست هدایت کند.

تصور می‌کند حتی از محمد که یک ماه از سال را خلوت می‌کرد جلوتر است چون تمام طول سال روی خودش کار می‌کند؛ مراقبه می‌کند، می‌خواند، می‌نویسد، با خودش مواجه می‌شود، نقاط ضعفش را به رسمیت می‌شناسد و آن‌ها را تغییر می‌دهد، سپاسگزاری می‌کند، سعی می‌کند ذهن‌آگاه باشد، هدف‌گذاری می‌کند و قدم برمی‌دارد، با ترس‌هایش روبه‌ور می‌شود و از آنها گذر می‌کند،…

چنین آدمی خودش را محق می‌داند به پیامبری کردن، جایی در درونش معتقد می‌شود به لایق بودنش برای این موقعیت، تمام این‌ کارها عقده‌اش را تغذیه می‌کنند تا باور کند که برتر از دیگرانی است که روی خودشان کار نمی‌کنند و سال‌هاست که تغییری نکرده‌اند، آنها‌یی که به زعم او هیچ فن یا هنری کسب نکرده‌اند، نتیجه‌ای به دست نیاورده‌اند، جرأت و جسارتی به خرج نداده‌اند.

این آدم باورش می‌شود که سری است بالای سرهای دیگر اما در واقع ذهنْ او را مثل برگی در باد چرخانده است تا بتواند این عقده را زندگی کند و چقدر این عقده فریبنده است، چقدر نقاب خوش آب و رنگی است که آدم به چهره می‌زند و باعث می‌شود از خودش راضی باشد،‌ باعث می‌شود فکر کند عمرش مفید بوده با این توجیه که خیرش به دیگران رسیده است چون دیگران داشتند به راه خطا می‌رفتند و او آگاهشان کرده است.

این شرح حال من است؛ روزی که این عقده را در خودم پیدا کردم تمام نقاب‌هایم به یک‌باره افتادند، فیلم زندگی‌‌ام در مقابل چشمانم پخش شد؛ همه‌ی صحنه‌ها، آدم‌ها و فکرها و حرف‌ها. انگار که تمام نقاط یک گراف به هم متصل شدند و شکل آن کامل شد.

این عقده با نقابِ خیر‌خواهی صاحب لحظه‌ها و روزهای من شده بود، مرا هر جا که می‌خواست می‌فرستاد، هر کلامی که می‌خواست از دهان من می‌گفت،‌ هر قضاوتی را جایز می‌دانست، با پرچمی افراشته روی اسب زندگی من نشسته بود و به تاخت پیش می‌رفت.

وقتی کسی با من حرف می‌زد تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چه جوابی قرار است به او بدهم و تصور می‌کردم جواب من زندگی او را متحول خواهد کرد و او روزی از من ممنون خواهد بود به خاطر کلماتی که برایش معجزه کرده بودند. آری، پیامبری تمام عیار می‌دانستم خودم را که کتاب و معجزه هم داشتم.

حالا به ذهن پا نمی‌دهم که مرا درگیر حسرت کند یا حتی درگیر فروتنی و حتی از آنها جدی‌تر؛ درگیر جسارتِ اعتراف به بخش‌‌های تاریک وجودم که این‌ها همه نقاب‌های تازه‌ای هستند برای ذهن تا نقش جدیدی را از طریق من بازی کند.

او جادوگر هفت‌خطی است که هر لحظه خودش را به شکل تازه‌ای در‌می‌آورد،‌ حتی خیلی وقت‌ها شبیه قلب می‌شود، صدای قلب را تقلید می‌کند و خودش را به جای او جا می‌زند تا تو را درگیر بازی تازه‌‌ای کند.

ذهنْ استادِ بازی کردن است و من خسته‌ام از بازی خوردن. نه می‌خواهم پیغمبر باشم و نه هیچکس دیگر، فقط باشم، همین.

عقل گوید شش جهت حدست و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عقل بازاری بدید و تاجری آغاز کرد
عشق دیده زان سوی بازار او بازارها

عقل گوید پا منه کاندر فنا جز خار نیست
عشق گوید عقل را کاندر توست آن خارها

هین خمش کن خار هستی را ز پای دل بکن
تا ببینی در درون خویشتن گلزارها

الهی شکرت…