خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


اعتراف می‌کنم در خانه وقتی سبزی‌خوردن می‌خورم سبزی را با مشت برمی‌دارم و یک مرتبه در دهان می‌گذارم، درحالیکه لِنگ شاهی و ریحان تا مدتی بیرون دهانم آویزان است و ذره ذره آن را به داخل می‌کشم، اما وقتی پیش دیگران سبزی می‌خورم یکی یکی برمی‌دارم و ساقه‌ی اضافی را هم جدا می‌کنم که خدایی نکرده چیزی آویزان نشود.

وقتی جایی می‌روم ترجیح می‌دهم کلن میوه نخورم، چون میوه خوردنِ شایسته و متمدنانه با آنچه من هستم فرسنگ‌ها فاصله دارد؛ من دوست دارم آن سیب جذاب را گاز بزنم نه اینکه پوستش را دور تا دور صاف و مرتب بگیرم.

وقتی پرتقال پوست می‌کنم آب از کنار دستم راه می‌افتد و تا آرنجم پیش می‌رود.

کیوی را مگر پوست می‌کنند؟ (انصافن در خانه هم بیشتر وقت‌ها پوستش را می‌کنم،‌ فقط روی بیشتر وقت‌ها تاکید می‌کنم که دروغ نگفته باشم.)

این مثال‌ها را می‌توانم تا فردا ادامه دهم.

آن‌طور که پیش خودم هستم با آن‌طوری که پیش دیگران هستم گاهی آنقدر تفاوت دارد که مغزم یکی بودن این دو شخصیت را باور نمی‌کند، باید مدارک شناسایی نشانش دهم که باور کند این همان قبلی است. (متاسفانه عکس روی کارت ملی هم که کلن یک شخصیت سوم است، بیچاره مغزم.)

الهی شکرت…

اعتراف می‌کنم که چالش کمرشکنی بود (سی روز سی عنوان را می‌گویم) اما جان تازه‌ای به من بخشید، مثل احساسِ بدن بعد از ورزشی سنگین. بعضی شب‌ها آنقدر مستاصل بودم از اینکه چگونه عنوانی را که پرانده بودم بسط و گسترش دهم که کم مانده بود بزنم زیر گریه. تمام مدت چشمم به ساعت بود که نکند از ۱۲ بگذرد، انگار که اگر تا قبل از ۱۲ منتشر نمی‌کردم جوخه‌ی اعدام در انتظارم بود.

استاد نازنینی داشتیم (خدا به ایشان عمر طولانی عطا کند) که ما را وادار به انجام تمرینی بسیار سخت اما بسیار اثربخش کردند.

اسم تمرین «اعتراف شب» بود، به این صورت که باید برای مدت یک هفته در پایان روز به چیزی در مورد خودمان اعتراف می‌کردیم و آن را در گروه به اشتراک می‌گذاشتیم که همه ببینند، جمله هم باید با «اعتراف می‌کنم» شروع می‌شد؛ انگار که کشیش پشت شیشه و ما هم جلوی پنجره‌ی اعتراف نشسته بودیم و مثلن باید می‌گفتیم «اعتراف می‌کنم که حالم از فلانی به هم می‌خورد»، «اعتراف می‌کنم از اینکه فلانی با سر زمین خورد دلم خنک شد»، «اعتراف می‌کنم که دلم می‌خواهد با فلانی که از قضا زن هم دارد بخوابم»، «اعتراف می‌کنم که دروغ گفتن برایم راحت‌تر از گلاویز شدن با آدم‌ها است»، «اعتراف می‌کنم که هر وقت فرصت پیدا کنم دست توی دماغم می‌کنم».

می‌توانستیم به اعترافات پر و بال هم بدهیم و هر قدر لازم بود جزئی‌تر معترف شویم.

(نیازی به توضیح نیست که اعتراف قاعدتن به چیزی منفی تعلق می‌گیرد،‌ اینکه بگویی اعتراف می‌کنم خودم را خیلی زیبا می‌دانم فقط دل مادر نازنینت را شاد می‌کند و به کار این تمرین نمی‌آید.)

من هم که خدا نکند برای آموزشی هزینه کرده باشم، تا ریق آن را درنیاورم بی‌خیالش نمی‌شوم، طوریکه روزی یک ریال برایم آب می‌‌خورد (اعتراف می‌کنم که دارم سعی می‌کنم خودم را مسئول و متعهد جلوه دهم، آنقدر آموزش نصفه و نیمه دارم که خدا می‌داند.)

به هر حال کلاس ملیله‌دوزی نرفته بودم که بتوانم تمرین‌هایم را نادیده بگیرم، رفته بودم به دنبال شفا پس باید انجامش می‌دادم. (یادم باشد در این مورد مفصل افاضات کنم.)

انجام دادنش برای منی که همیشه تلاش کرده بودم تصویری بی‌عیب و نقص از خودم بسازم و به نمایش بگذارم واقعن سخت بود اما هر روز انجامش دادم.

از آن زمان تا کنون این تمرین همراه من است‌، آنقدر به همه چیز اعتراف کرده‌ام که «اعترافات ژان ژاک روسو» بچه‌بازی به نظر می‌آید اما هنوز هم خیلی چیزها هستند که جرأت اعتراف کردن بهشان را ندارم (انصافن اعتراف دیگر یک چیز کردنی به نظر نمی‌آید، از هر زاویه‌‌ای هم که بخواهی نگاه کنی. من هم همیشه بی‌‌ادب نیستم، فقط در برخی زوایا هستم.)

به سرم زده است که حالا که استخوان‌هایم در این چالش نرم شده‌اند در این چند شب باقیمانده تا سال نو به اعترافات شبانه بپردازم. هر کس هم که دلش می‌خواهد خونین و مالین به استقبال سال جدید برود می‌تواند به این دورهمی بپوندد.

اگر دوست داشتید اعتراف‌تان را کامنت کنید (اعتماد به نفسم برای خودم هم عجیب است، انگار که دو میلیون دنبال‌کننده دارم).

به هر حال یک جایی اعتراف کنید که دو نفر بخوانند. همین.

الهی شکرت…

بیماری‌های خود‌-ایمنی برایم بسیار عجیب‌اند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل می‌زند، خودش را دشمن فرض می‌کند و یک جنگ‌ِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه می‌اندازد.

در این حالت، عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی می‌کند و سیستم از درون دچار فروپاشی می‌شود.

چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانه‌ی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام می‌دهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ می‌دهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی می‌شود؟

شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه می‌اندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار می‌خواهد عزت نفس‌اش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی می‌شود و آنقدر ادامه می‌دهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ‌ آن می‌جنگید، جز خرابه‌ای باقی نماند.

انگار که سیستم ایمنی می‌خواهد دلیل وجودی‌اش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید می‌ترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی می‌زند چون نمی‌تواند فراموش‌شدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست می‌شود و در افسردگی فرو می‌رود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان می‌دانند و سعی می‌کنند مانع آن شوند.

نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام می‌دهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید می‌کند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف می‌کند و بعد می‌ایستد به تمیز کردن.

شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت می‌بندد، جنگجویی که نمی‌تواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.

وقتی خوب نگاه کنیم می‌بینیم که تمام جنگ‌های عالم جنگ‌های داخلی‌اند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدم‌ها با خودشان می‌جنگند، با آن بخش از خودشان که نمی‌خواهند بپذیرند بخشی از آن‌هاست و جنگ‌ها تنها زمانی پایان می‌یابند که آدم‌ها تا سنگرهای «پذیرش» عقب‌نشینی کنند.

بیماری‌های خود‌-ایمنی برایم بسیار عجیب‌اند؛ زمانی که سیستم بر علیه خودش دست به عمل می‌زند، خودش را دشمن فرض می‌کند و یک جنگ‌ِ داخلی تمام عیار را بر علیه خودش راه می‌اندازد.

در این حالت عملیات تخریب با سرعت زیادی پیشروی می‌کند و سیستم از درون دچار فروپاشی می‌شود.

چرا سیستمی باید برعلیه خودش اقدام کند؟ چرا باید به خودش شک کند و اعتمادش را به عملکرد صادقانه‌ی خودش از دست بدهد آن هم درحالیکه اعضا همچنان دارند وظایف خودشان را به درستی انجام می‌دهند؟ چرا این اختلال در شناسایی خود از بیگانه رخ می‌دهد و چرا بدن برای خودش تبدیل به دشمنی فرضی می‌شود؟

شاید سیستم ایمنی جنگی خودساخته را راه می‌اندازد که کاری برای انجام دادن داشته باشد، انگار می‌خواهد عزت نفس‌اش را بازیابد اما چون تهدیدی بیرونی وجود ندارد ناچار وارد جنگی داخلی می‌شود و آنقدر ادامه می‌دهد تا از سرزمینی که روزی برای حفظ‌ آن می‌جنگید جز خرابه‌ای باقی نماند.

انگار که سیستم ایمنی می‌خواهد دلیل وجودی‌اش را حفظ کند و به بودنش در بدن رسمیت ببخشد، شاید می‌ترسد که کنار گذاشته شود یا شاید دیگر در دوران اوج خودش نیست؛ مثل هنرمندی که زمانی در اوج بوده و حالا دست به خودکشی می‌زند چون نمی‌تواند فراموش‌شدنش را تاب بیاورد، یا مثل کسی که بازنشست می‌شود و در افسردگی فرو می‌رود، یا مثل پدر و مادری که استقلال فرزندشان را تهدیدی برای نقش خودشان می‌دانند و سعی می‌کنند مانع آن شوند.

نشخوار ذهنی دقیقن همان کاری است که سیستم ایمنیِ معیوب انجام می‌دهد؛ ذهنْ کاری بیهوده و تکراری را تولید می‌کند تا بیکار نباشد، انگار که خودش دائم کف اتاق را کثیف می‌کند و بعد می‌ایستد به تمیز کردن.

شکستی محتوم در انتظار این جنگ است، پیروزی سیستم ایمنی در این موقعیت مساوی با مرگ است اما او چشمش را به روی این حقیقت می‌بندد، جنگجویی که نمی‌تواند شمشیرش را زمین بگذارد حتی وقتی دشمنی نیست.

وقتی خوب نگاه کنیم می‌بینیم که تمام جنگ‌های عالم جنگ‌های داخلی‌اند؛ هیچ جنگی خارجی نیست، آدم‌ها بر علیه خودشان می‌جنگند، بر علیه آن بخش از خودشان که نمی‌خواهند بپذیرند بخشی از آن‌هاست و جنگ‌ها تنها زمانی پایان می‌یابند که آدم‌ها تا سنگرهای «پذیرش» عقب‌نشینی کنند.

الهی شکرت…

من معنای هیچ‌کدام از ایسم‌ها را نمی‌دانم؛ دلایل پیدایش‌شان، باورهایی که آن‌ها را پشتیبانی می‌کنند، علت زوال‌‌شان، شخصیت‌هایش شاخص‌شان و هیچ‌چیز دیگر را.

واقعیت این است که دلم هم نمی‌خواهد که بدانم، وقتی هنوز در مورد خودیسمِ خودم هیچ چیز نمی‌دانم چرا باید دلم بخواهد درباره‌ی ایسم‌های دیگر چیزی بدانم؟

وقتی هنوز خودم را از بسیاری از لذت‌های ساده منع می‌کنم، وقتی درونم را سانسور می‌کنم، وقتی تلاش می‌کنم کنترل کنم یا خودم را ثابت کنم، چرا باید فاشیسم درونی‌ام را رها کنم و به دنبال معنای آن جایی بیرون از خودم باشم.

هنوز مطمئن نیستم چای را ترجیح می‌دهم یا قهوه را، هنوز می‌توانم بیش از حد اهمال‌کار شوم و هیچ کاری را به سرانجام نرسانم، هنوز نمی‌دانم چه زمانی عمیقن شاد هستم یا شاد بوده‌ام، هنوز ترسْ بسیار قوی‌تر از من است، … وقتی هنوز یک ایدئولوژی درونی ندارم چرا باید به دنبال شناختن ایدئولوژی‌های بیرونی باشم؟

آری، من معنای فاشیسم را نمی‌دانم و اصلن هم حیف نیست که نمی‌دانم.

الهی شکرت…

بازیگری شغل عجیب و غریبی است؛ در تمام مشاغل پُرکار بودن نقطه‌ی قوت به حساب می‌آید و سبب پیشرفت در آن کار می‌شود، اما در بازیگری پر‌کار بودن مساوی می‌شود با از چشم افتادن و تبدیل شدن به بازیگری که دستِ رد به سینه‌ی هیچ پیشنهادی نمی‌زند و سخت‌گیری در انتخاب نقش ندارد.

در هر شغلی اگر پرکار باشی به عنوان فردی کوشا شناخته می‌شوی که رسیدن به موفقیت را حق تو می‌دانند، اما در بازیگری برداشت‌‌ها جور دیگری است؛ هیچ‌کس نمی‌گوید که بازی کردنْ شغل این فرد است و محل گذران زندگی‌اش، بازیگر را مساوی می‌دانند با نقش‌هایی که می‌پذیرد. انتظار می‌رود که آن‌ها را با دقت انتخاب کند و به بازی کردن در هر نقشی تن ندهد.

این در حالی است که هیچ فردی را در هیچ شغلی مساوی با مشتری‌هایش نمی‌دانند؛ شما می‌توانید جنس خودتان را به هر کسی که می‌خواهید بفروشید، اما بازیگر نمی‌تواند مهارتش را به هر کسی بفروشد.

از آن طرف کم‌کار بودن هم مساوی می‌شود با فراموش شدن؛ اگر به طور منظم دیده نشوی فراموش می‌شوی.

بالاخره پُربازی باشند یا کم‌بازی؟

واقعن ربطش به من چیست که بخواهم به آن بیندیشم؟ شاید از این منظر باشد که مثل زندگی است؛ در نمایش زندگی هم نه می‌شود پربازی بود و نه کم‌بازی، باید جایی در وسط این‌ها باشی؛ روی خط تعادل که لزومن یک خط صاف نیست اما مرز مشخصی دارد.

شاید برای همین است که در نمایش زندگی نمی‌توانی بازیگر باشی، نقشی برای بازی کردن نیست، فقط حضور است؛ یک حضور دائمی و حضور چیزی نیست که از اندازه خارج شود.

الهی شکرت…

چه کسی گفته است که درِ گفتگو باید باز باشد؟ یا تمدن‌ها باید با هم گفتگو کنند؟ یا مشکلات آدم‌ها با گفتگو حل می‌شود؟

درِ گفتگو را باید محکم بست و قفل کرد و پشت در هم یک چیزی گذاشت که به‌هیچ‌وجه باز نشود چون کسی جنبه‌ی گفتگو ندارد؛ تمدن‌ها جنبه‌اش را ندارند، از ما که آدم‌های ساده و معمولی هستیم چه توقعی می‌رود.

گفتگو تشکیل شده است از گفت‌ و گو، یعنی فلانی یک چیزی گفت حالا تو بگو. درحالیکه آنچه در حقیقت رخ می‌دهد این است: گفت‌گفت یا گوگو.

گوگو هم قشنگ است‌ها، اصلن بیشتر آدم‌ها دوست دارند فقط گوگو باشد؛ یکی فقط گوش کند و آن‌ها بگویند و بگویند. اصلن مگر کس دیگری هم چیز قابل گفتنی دارد به غیر از آن‌ها؟

در مجموع به نظرم هر چه گفتگو کمتر باشد آدم راحت‌تر است، هیچوقت از گفتگو نتیجه‌ای حاصل نمی‌شود و چیزی جز صرف بیهوده‌ی همان انرژی اندکی که داریم نیست.

نمی‌دانم چرا مشاوران و روانشناسان انقدر اصرار دارند به گفتگو، درحالیکه تا قبل از شروع گفتگو همه چیز سر جای خودش است، به محض اینکه آدم‌ها تصمیم می‌گیرند در مورد چیزی گفتگو کنند همه چیز به هم می‌ریزد.

من تا کنون گفتگو ندیده‌ام، تنها چیزی که دیده‌ام تلاش برای اثبات درستی نظرها و عقاید است یا تلاش برای قانع کردن همدیگر که دست آخر هم همه همان‌جایی هستند که پیش از شروع گفتگو بودند، چرا؟ چون نیامده بودند که گوش کنند، فقط آمده بودند که بگویند من بهتر از تو می‌دانم.

ناگفته نماند که خودم سردسته‌ی همین آدم‌ها هستم و چون جنس خراب خودم را می‌شناسم ترجیح می‌دهم گفتگویی نکنم.

الهی شکرت…

بعضی مفاهیم را آنقدر دستمالی کرده‌ایم که رمقی برایشان نمانده است؛ مفاهیمی مانند موفقیت، خوشبختی، عشق، آزادی،…

وقتی بهشان می‌رسیم انگار به دستمالی کهنه رسیده‌ایم که دیگر حتی به درد گردگیری هم نمی‌خورد.

هر چه خودم را مرور می‌کنم می‌بینم بعد از این همه دست‌فرسود کردن آنها در هر دوره از زندگی، دست آخر هیچ تعریفی برایشان ندارم؛ چیزی که مال من باشد، چیزی که دلم بخواهد آن را مثل دستمالی نو با یک گلدوزی ظریف در جیبم بگذارم و هر جای زندگی که نیاز شد با لذت و افتخار از جیبم بیرون بیاورم.

هر بار که گمان کردم این مفاهیم را می‌شناسم توسط همان‌ها غافلگیر شده‌ام. حالا وقتی ذهنم می‌خواهد تعریفی تازه را به من بفروشد می‌گویم از کجا مطمئنی که معنای خوشبختی را می‌‌دانی وقتی که هنوز این فیلم به پایان نرسیده است؟ شاید در سکانس پایانی اتفاقی بیفتد که مفهوم خوشبختی را برایت دگرگون کند.
کم نبود این همه تعریفِ به ظاهر پرمغز که دست‌آخر پوسیده از کار درآمدند؟ کم نیست این همه یاوه‌گوییِ بی‌ثمر؟

به دنبال معنا بودن برایم بی‌معنا شده است؛ معنایی در کار نیست، همه چیز یک گذار است، یک تغییر مداوم از حالتی به حالتی دیگر.
مولانای جان می‌گوید:

آنچ با معنیست خود پیدا شود
وانچ پوسیده‌ست او رسوا شود

اجازه می‌دهم هر چیزی خودش خودش را معنا کند، من برای معنایابی زیادی دست‌فرسودم.

الهی شکرت…

به شکل و قیافه و قد و قواره و خانواده‌‌ات دل‌خوش نباش، حسابی دست‌هایت را بکش تا بلند شوند، چرا که دستِ کوتاهت را پیشانیِ بلندت جبران نمی‌کند، همین.

پ.ن: آیا در حال آب بستن به عناوین باقیمانده هستم؟ نیت‌اش را کرده‌ام اگر خدا قبول کند، فقط عذاب وجدان دارم، می‌ترسم «مشغول‌‌ذمه‌»ی این عنوان‌ها شوم (دلم‌ می‌خواهد مغزِ کسی که این عبارت را ساخته است باز کنم و ببینم داخلش دقیقن چه خبر است).

با اینکه می‌ترسم از خِفْت شدن در کوچه‌های تنگ و تاریک مغزم توسط این عنوان‌ها، اما خودِ مغزم دیگر مرزهای ترس از ترسیدن را رد کرده است، از بس که تحت فشار است 😐

الهی شکرت…

آرزوهایی که سالهاست روی زمین مانده‌اند و از جایشان بلند نمی‌شوند، آرزوهایی که توان حرکت کردن را از دست داده‌اند. نه اینکه از ابتدا نمی‌توانستند حرکت کنند، می‌توانستند، خوب و راحت هم حرکت می‌کردند، اما از یک جایی به بعد دیگر نتوانستند، انگار که ترس به جانشان افتاد و از آن زمان به بعد زمین‌گیر شدند. ترسیدند از بلند شدن و حرکت کردن.

شاید تحقیر شده‌اند یا نادیده گرفته شده‌اند یا شاید حتی شکست کوچکی خورده‌اند. آن‌ها ناامید و مضطرب روی زمین نشسته‌اند، شجاعت حرکت کردن را از دست داده‌اند، می‌ترسند از بلند شدن چون ممکن است زمین بخورند، تصور می‌کنند بهتر است در جای امن‌شان بنشینند؛ نه تلاشی لازم است و نه شکستی در کار است.

اصلن انگار نه انگار که زمانی آرزوهایی پرشور و سرزنده بودند که می‌توانستند سر از آسمان دربیاورند، باورشان شده که همیشه همین‌طور زمین‌گیر بوده‌اند.

در اثر بی‌تحرکی توانشان تحلیل رفته است، یکی باید به آن‌ها بگوید که ضعفشان نه از ناتوانی بلکه از بی‌حرکت ماندن است. یکی باید به آن‌ها بگوید که اگر متولد شده‌اند پس ارزشمندند.

کافیست اولین قدم‌های کوچک را بردارند تا آتش‌شان دوباره ‌جان بگیرد و به خاطر آورند که متعلق بوده‌اند به قلبی گرم و پرحرارت، پس همیشه می‌توانند برخیزند.

ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو

الهی شکرت…

اصلن یقین می‌کنی که چه بشود؟ مگر تا به حال از یقین کردن چه خیری نصیبت شده است؟

هر بار که می‌گویی مطمئنم که فلان، یا شک ندارم که بهمان، سدی ساخته‌ای جلوی چیزهایی بهتر از آن.

اگر به درستیِ باورهایت یقین داری از همیشه بیشتر بترس، چون کافی است که زندگی کمی سرِ دوربینش را بچرخاند و زاویه‌‌ی دیگری را نشانت دهد تا بفهمی که تمام یقین‌هایت از روی ناآگاهی بوده‌اند.

گمانْ در را نیمه‌باز نگه می‌دارد، اما یقین در را می‌بندد.

مگر می‌شود درِ امکان را بست و ناامید نشد؟

گمان که می‌کنی، اگر بشود که عالی است اما اگر نشود هم چیزی را از دست نداده‌ای، اما یقین که می‌کنی دیگر باید بشود تا حالت خوب باشد، اگر نشود پیش خودت کوچک می‌شوی.

یقین که می‌کنی دیگر جایی برای شگفتی باقی نمی‌گذاری، اما گمان یعنی انتظار شگفتی.

یقین در پی حقیقت نیست، سوال نمی‌پرسد، زنده و جاری نیست. یقین اندیشه را مسدود می‌کند.

یقین مجبورت می‌کند که در خدمتش باشی، اسیرت می‌کند.

به هیچ چیز یقین نکن، مگر به اینکه همیشه چیزی هست که ندیده‌ای و همیشه چیزی هست که نمی‌دانی.

الهی شکرت…