خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


کتابم افتاد پشت شوفاژ. اگر همان موقع آنجا نبودم و افتادنش را ندیده بودم احتمالن دیگر یادم می‌رفت که افتاده است آنجا. یاد شورت آقای پرفسور افتادم که افتاده بود پشت شوفاژ. راستش حوصله ندارم ماجرای شورت پروفسور را تعریف کنم، فقط همینقدر بگویم که حالا بهتر درکش می‌کنم، چون وقتی چیزی می‌افتد پشت شوفاژ دیگر اصلن پیدا نیست.

امروز حکایت جالبی از عبید زاکانی خواندم که از این قرار است: (با همان رسم‌الخطی که نوشته شده است می‌نویسم.)

«گویند که محی‌الدین عربی که حکیم روزگار و مقتدای علمای عصر خود بود سی سال با مولانا نورالدین رضدی شب و روز مصاحب بود و یک لحظه بی یکدگر قرار نگرفتندی، چند روز که نورالدین در مرض موت بود محی‌الدین بر بالین او بشرب مشغول بود. شبی بحجره رفت بامداد که با در خانه‌‌ٔ آمد غلامان را مویها بریده بعزای نورالدین مشغول دید. پرسید که حال چیست گفتند مولانا نورالدین وفات کرد. گفت دریغ نورالدین. پس روی بغلام خود کرد و گفت (نمشی‌ونطلب حریفاً آخر*) و هم از آنجا به حجره‌ٔ خود عودت فرمود. گویند بیست سال بعد از آن عمر یافت و هرگز کسی نام نورالدین از زبان او نشنید. راستی همگان را واجبست که وفا از آن حکیم یگانه‌‌ٔ روزگار بیاموزند. باز کدام دلیل واضحتر از اینکه هر کس که خود را بوفا منسوب کرد همیشه غمنامک بود و عاقبت عمر بی‌فایده در سر آن کار کند. چنانک فرهاد کوه بیستون کند و هرگز به مقصود نرسید تا عاقبت جان شیرین در سر کار شیرین کرد. در حسرت میمرد و میگفت:
فدا کرده چنین فرهاد مسکین / ز بهر یار شیرین جان شیرین»

* برویم و همدمی دیگر جوئیم.

دو نفر سی سال شبانه‌روز با هم بودند و بعد یکیشان از دنیا می‌رود، دیگری می‌گوید دریغ، حالا برویم و همدمی دیگر بجوئیم و دیگر هرگز نام آن فرد را هم بر زبان نمی‌آورد. تا وقتی زنده بودند از هم جدا نشدند و وقتی یکی رفت دیگری از آن پس پی زندگی خود رفت و عمرش را صرف وفاداری بی‌ثمر بعد از مرگ او نکرد. در آخر هم گفته است که هر کس وفاداری بیهوده از خود نشان داده است همیشه غمناک‌ بوده و عمرش را در مسیر آن وفاداری به هدر داده است.

نگرش بدی هم نیست، پربیراه نمی‌گوید، احتمالن درستش هم همین باشد، اینکه تا وقتی با هم هستیم درست و حسابی باشیم و وقتی هم کسی رفت دیگر پی جریان را نگیریم.

گفتنش به مراتب ساده‌تر از انجام دادنش است، مثل هر کار سخت دیگری که حرف زدن از آن راحت‌تر از تن دادن به آن است. حتمن بوده‌اند افرادی که به همین سادگی کارهای چنین دشواری را به انجام رسانده‌اند، سوژه‌ی حکایت‌ها هم مثل نوشته‌های امروزی اغلب از دل تجربیات زیسته بیرون می‌آمده‌اند. پس شدنی است، اما شدنی به معنای آسان نیست، من هم انتظار ندارم همه چیز آسان باشد، اما صادقانه بگویم که من از «یادنکردن» احساس بی‌وفایی و از بی‌وفایی احساس گناه می‌گیرم. مدیریت کردن احساس گناه و عذاب‌وجدان همواره برایم سخت بوده است، خوب است که خواهرم این حرف را زد: «تحلیل نکن، عبور کن

واقعن هر چه تا امروز زور زده‌ام برای تحلیل کردن زور زدنی کاملن بی‌سرانجام بوده است. این را عمیقن می‌فهمم و همین دارد کمکم می‌کند تا از احساس گناه فاصله بگیرم.

الهی شکرت…

صبح دو خرما و یک لیوان چای و عصر یک لیوان نسکافه با بیسکوییت خورده‌ام و همین. ساعت اندکی از ۹ شب گذشته است، شهرام شب‌پره بلند بلند می‌خواند؛

«شب شد شب شد شب شبو شب و شب شد
شب شد شب شد امشبم سحر شد
گفتی که میای دیروز دیروز تو دیشب شد
دیشبت که امشب شد این شبم که سر شد
عمرم شب و شب روز به روز بی تو هدر شد»

سرگیجه می‌گیرم از این همه شب و روز که پشت هم قطار می‌کند، بالاخره نمی‌فهمم شب شد یا روز شد، فقط می‌دانم که خسته و گرسنه‌ام. بالاخره می‌رسم خانه.

به سرم می‌زند شبکه ۳ را ببینم، چند دقیقه‌ی بعد استقلال گل مساوی را به ذوب آهن می‌زند در دقیقه‌ی ۹۴. هیچ احساسی ندارم، از هیچ نظر هیچ احساسی ندارم. اگر می‌توانستم این بی‌تفاوتی را در باقی بخش‌های زندگی‌ام هم داشته باشم کارم خیلی ساده‌تر بود.


دکتر پدر را دیدم، واقعن باشخصیت و آدم‌حسابی و نازنین است. من خیلی خیلی کم دیده‌ام چنین پزشکی را. او از نتایج فشار خون پدر راضی بود، پدر هم از او راضی بود که داروهایش را کمتر کرده است.

به «وضعیت» فکر می‌کنم، منظورم وضعیت جامعه یا خانواده یا سلامتی یا کار یا این‌ها نیست، منظورم وضعیت واتساپ است. امروز یک نفر به یک نفر دیگر گفت فلان چیز را در «استتوس» بگذارید،‌ آن یکی گفت استتوس چیست؟ یک برنامه است؟ دیگری گفت نه، «وضعیت» در واتساپ، آن یکی گفت آهان وضعیت.

آن یکی فقط فارسی کلمه را دیده بود. البته همان استتوس هم درست نیست؛ درستش «اِستِیْتِس» است، اما استتوس هم نسخه‌ی قابل قبولی است. من اگر می‌خواستم بگویم ناچار بودم درستش را بگویم چون مریضی تلفظ درست دارم، آن وقت آن یکی دیگر اصلن متوجه‌ی وضعیت نمی‌شد و وضعیت پیچیده‌ای پیش می‌آمد که شاید هم مناسب گذاشتن در «وضعیت» می‌شد.

وضعیتِ چی؟ چه وضعیتی؟ وضعیت حال ما؟ وضعیت این لحظه؟ وضعیت هم شد کلمه برای این وضعیت؟

بحمدلله موتور هذیان‌نویسی روشن شده است. تازگی‌ها خیلی هم بوی فاضلاب می‌آید، نکند بو از نوشته‌ها باشد؟ باز از نوشته‌ها باشد خوب است، لااقل از وضعیت نباشد.

الهی شکرت…

امروز رفته بودیم برای مراسم تشییع پدر یکی از دوستان، مزارشان یکی دو قطعه با مادر فاصله داشت. به این فکر می‌کردم که ما از دل تمام نگرانی‌ها و حال‌خرابی‌ها می‌خزیدیم زیر دامن مادر. یاد «طبل حلبی» افتادم؛ انگار که مادر چهار دامن روی هم پوشیده باشد، ما خودمان را آن زیر زیر جا می‌دادیم و آنجا امن بودیم، دست هیچ‌کس انگار به ما نمی‌رسید. آنقدر سایه‌اش روی سرمان بزرگ بود که از هیچ‌چیز نمی‌ترسیدیم.

همیشه یاد جمله‌اش وقتی که از اولین عمل بیرون آمد می‌افتم؛ به پرستار گفت برای این بچه‌ها زود بود که مادرشان را از دست بدهند.

خواهرم امروز حرف قشنگی زد؛ گفت تحلیل نکن، عبور کن.

هیچ‌چیز در این جهان تحلیل‌کردنی نیست، همه چیز عبورکردنی است. اگر بخواهی بایستی به تحلیل کردن خواهی دید که پایت در مرداب تحلیل و تفکر گیر خواهد افتاد و بیشتر و بیشتر در آن فرو خواهی رفت بی‌آنکه هیچ پاسخی در کار باشد، هیچ راه نجاتی نیست، باید از کنار مرداب بگذری. شاید وسوسه شوی که بدانی این مرداب وسط زندگی‌ات چه می‌کند یا تصور کنی که می‌توانی آن را حذف کنی، شاید بیندیشی که تو فرق داری و گیر نمی‌افتی. اما مرداب قوانین خودش را دارد. پایت را که آنجا بگذاری آنقدر مضطرب خواهی شد که شروع می‌کنی به تقلا کردن و دست‌و‌پا زدن و همین فرورفتنت را پر‌شتاب‌تر خواهد کرد.

باید از کنار رفتارهای خواهر عبور کنی، از کنار مرگ مادر و چگونه رفتنش، از کنار حرف‌های پدر، از کنار مسائلی که نمی‌دانی چرا دامنت را گرفته‌اند و به کجا خواهند رسید. تحلیل کردن هر کدام از این‌ها درست مثل این است که در مورد خداوند فکر کنی به جای اینکه بودنش را تجربه کنی. تو باید بودن تمام این اتفاقات را تجربه کنی به جای اینکه در موردشان فکر کنی و در آنچه نمی‌فهمی گیر نیفتی چون قرار نیست بفهمی. اگر می‌توانستی همه‌ی این‌ها را بفهمی نه انسان بودی و نه بخشی از یک جهان مادی. قرار نیست بفهمی پس این توهم که می‌شود فهمید را رها کن.

عبور کن که عبور کردن مساوی است با زندگی کردن.

الهی شکرت…

امروز رفتم به موهایم سر و سامانی دادم؛ آرایشگاه رفتن من مثل دیگران نیست که در یک سالن شلوغ و مملو از انرژی‌های عجیب‌و‌غریب و اغلب منفی چند ساعتی را به سختی می‌گذرانند. من به خانه‌ی دوستم می‌روم و در فضایی پر از آرامش نه تنها به موهایم بلکه به شکمم هم رسیدگی می‌شود آن هم با یک دستپخت بی‌نقص. یعنی اگر بخواهم کامل بگویم از اول صبح با یک قهوه‌ی شگفت‌انگیز به استقبال روز می‌رویم و ظهر هم با یک نهار عالی شکمی از عزا درمی‌آوریم و در این میان موهایمان هم خوشگل می‌شوند و دست‌کم دو بار هم دوش می‌گیریم. چه عیشی می‌تواند کامل‌تر از این باشد؟

(اینجا دلم می‌خواست چیزی را محض خنده بنویسم اما خودم را سانسور می‌کنم.)

یک دنیا حرف زدیم امروز؛ از لنگرگاه گفتیم،‌ گفتم من همیشه در ساحل اشتباهی لنگر انداخته‌ام، ساحلی که مال من نبوده است، ساحل که چه عرض کنم، در یک لگن آب لنگر انداخته‌ام که با تکانی لگن برگشته است و لنگر من رها شده و دوباره گم شده‌ام در میانگاه اقیانوس.

گفتم احساس یک دربه‌دری کامل و خانه‌به‌دوشی مطلق را دارم؛ احساس اینکه بارکشِ زندگی بوده‌ام به جای اینکه در دل آن باشم و آن را زندگی کنم. قبلن در مورد لاک‌پشت و حلزون نوشته بودم که ارزشمند‌ترین دارایی‌شان را پشتشان گذاشته‌اند، اما حالا حس می‌کنم که آنها‌ هم مثل من بار دنیا را روی دوششان گذاشته‌اند و همین سبب کند‌ شدنشان شده‌ است.

من در دانشگاه جهان هر درس را ده‌ها بار گذرانده‌ام از بس که در یادگیری درس‌ها ضعیف بوده‌ام.

به دوستم گفتم هوش مصنوعی وقتی مسیری را شروع می‌کند دیگر نمی‌تواند به عقب برگردد و راه دیگری را در پیش بگیرد؛ قابلیتی که مغز انسان به خوبی از آن برخوردار است، انسان می‌تواند برگردد به ابتدای مسیر و از آغاز جور دیگری بیندیشد. می‌تواند بگوید شاید از ابتدا اشتباه کرده باشم، حالا می‌توانم راه دیگری را بیازمایم. هوش مصنوعی در همان مسیر ابتدایی تا انتها پیش می‌رود و این سبب می‌شود سر از بیراهه درآورد.

ما مسیرهایی را بیشتر از یک دهه طی کرده‌ایم، شاید باید برگردیم عقب و راه دیگری را برویم. هیچ اشکالی ندارد اگر این همه سال در مسیری گذشته است،‌ بهتر از این است که باقی عمر هم در مسیری اشتباهی طی شود.

از اعتماد گفتیم و از اینکه دامنه‌ی اعتماد ما تا کجا می‌تواند گسترده باشد؛ تا کجا می‌توانیم دستمان را در دست خداوند بگذاریم و موهبتی که او در ما قرار داده است را زندگی کنیم به جای اینکه مسئولیت چیزهایی که متعلق به ما نیستند را بر عهده بگیریم.

خلاصه که ساعت‌ها حرف زدیم و چندین و چند بار هم به این آهنگ هایده گوش کردیم؛

«برو که بی‌حقیقتی، تو قلب من جات نیست. اونقدر از تو دور شدم که دیگه پیدات نیست.»

آهنگ قشنگی است، حالا که تا اینجا آمده‌اید گوش کنید:

 

 

الهی شکرت…

خروسی این حوالی است که چندین نوبت در روز می‌خواند اما در زمان‌های غیراستاندارد؛ در زمان‌های غیرخروسی می‌خواند، زمان‌هایی که عادت نداریم خروس‌ها بخوانند و همین خرق عادت حضورش را بیشتر به چشم می‌آورد و البته دل مرا بیشتر شاد می‌کند. هر از گاهی که بی‌‌هوا و خارج از نوبت می‌خواند یادم می‌آورد که زندگی چه اتفاق عجیب و خوشایندی است.

من هیچوقت آدم خاطرات نبوده‌ام؛ بعضی آدم‌ها همیشه به یاد خاطرات گذشته‌اند، من با گذشته غریبه‌ام. اما در این چند ماه هر تلنگری برایم یادآور خاطره‌ای بوده است؛ حتی سالاد که درست می‌کنم اشکم سرازیر می‌شود، هر حرفی، هر مکانی و هر اتفاقی خاطره‌ای را برایم زنده می‌کند. مورد هجوم خاطرات قرار گرفته‌‌ام و چقدر خاطره چاقوی کندی برای بریدن گلوی لحظه است، لحظه را تبدیل به لاشه‌ای هزار پاره می‌کند.

پنجشنبه دم غروب با وکیل حرف می‌زدم، اگر بخواهم صادق باشم دوست داشتم مکالمه ادامه داشته باشد چون آرامم می‌کرد، انگار که از زبان خدا حرف می‌زد. هزار هزار بار به خداوند گفته‌ام که وکیل تویی، قاضی و دادستان و بازپرس و کارشناس و حتی شاکی و متهم هم تویی. کسی به جز تو نیست، همه کس تویی، تویی که هر بار در چهره‌ای ظاهر می‌شوی و من در میان این چهر‌‌ه‌ها ردپای اعتماد را دنبال می‌‌کنم.

چیزی که در این مکالمه برایم بسیار عجیب و جالب بود این بود که وقتی در پاسخ به پیام چند ساعت قبلم تماس گرفتند اولین چیزی که گفتند این بود که من خواب بودم، چیزی که من هرگز نتوانسته‌ام به آن اعتراف کنم؛ هیچوقت نمی‌توانم بگویم خواب بودم، انگار خجالت می‌کشم اگر خواب بوده باشم، برای اینکه به کسی نگویم خواب بودم تبدیل به آدم سحرخیزی شدم، حتی در موجه‌ترین زمان‌ها برای خوابیدن نمی‌توانم به این طبیعی‌ترین نیاز بدنم احترام بگذارم. نگران نظر دیگران حتی در مورد این مسائل هم می‌شوم، حتی اگر هیچ‌کس نباشد و من تنها باشم باز هم نمی‌توانم راحت و بی‌دغدغه بخوابم. احساس می‌کنم روز از دست رفته است یا من غیرمفید بوده‌ام، حتی بعد از خستگی‌های بسیار طولانی و توان‌فرسا باز هم نمی‌توانم بپذیرم که طولانی بخوابم.

خودم را که واکاوی می‌کنم به تونل‌های تاریکی می‌رسم که نمی‌دانم سر از کجا درخواهند آورد، خیلی وقت‌ها جرأت رفتن تا انتهای تونل را ندارم.

الهی شکرت…

اتفاق عجیبی افتاد؛ دیروز صبح زود آماده بودم که بزنم از خانه بیرون و تا هشتگرد بروم، درست به وقت خارج شدن از خانه پیامکی که مدت‌ها منتظرش بودم و خبر از انجام شدن کار می‌داد به دستم رسید و اینکه دیگر نیازی نبود تا آنجا بروم. همان پیامک را هم در اثر یک اتفاق دیدم، چون معمولن آن وقت روز که عجله‌ی بیرون رفتن دارم خیلی حواسم را به گوشی نمی‌دهم. خلاصه که دیدنش لبخند بزرگی پشت صورتم آورد، نه به این دلیل که کار انجام شده بود، به این دلیل که لطف خداوند برای من هرگز حد و اندازه‌ای نداشته است.

آنقدر بزرگ و بی‌حد هوایم را داشته که نمی‌توانم به درستی درکش کنم، درست مثل ماهی درون آب که وسعت آب را نمی‌فهمد یا مثل بودن ما در دل «جو» که دیگر جو را حس نمی‌کنیم. خداوند برای من همواره این‌طور بوده است؛ آنقدر وسیع و بزرگ و آنقدر دربرگیرنده که دیگر وسعتش برایم ناپیدا شده است.

این‌ روزها که تجربه‌ی عجیب و سختی را پشت سر می‌گذارم که اصلن نمی‌دانم مرا به کجا خواهد برد، دائمن به یاد می‌آورم این دربرگیرنده بودنش را، دائم به خودم می‌گویم این همان خدایی است که آن زمان آن معجزه را رقم زد درحالیکه هیچ امکان رخ‌دادنش نبود، یا تو را از فلان مخمصه بیرون آورد، یا فلان هم‌زمانی‌ها را پیش آورد. به خودم می‌گویم مگر نمی‌گویی آمده‌ایم به این جهان تا از اعتمادمان به خداوند مراقبت کنیم؟ شاید هرگز حکمت این روزها را درک نکنی آیا باز هم می‌توانی معتمد باقی بمانی؟

اعتراف می‌کنم در نقطه‌ای از زندگی هستم که پیش چشمم تاریک تاریک است، امید از دل من رخت بربسته است و این نخستین بار است که من ناامیدم؛ هرگز اینگونه نبوده‌‌ام، همواره حس می‌کردم که راهی هست، چیز خوبی در انتظار است، نور دوباره خواهد تابید بر مسیر. حالا دارم احساس ناامیدی را هم تجربه می‌کنم، اما هنوز اعتماد دارم؛ نه به یک نتیجه بلکه به یک حضور. شاید از ابتدا امیدم را در جای نامناسبی خرج می‌کردم، به جای اینکه آن را خرج اعتماد به یک حضور کنم خرج نتیجه می‌کردم.

نمی‌دانم…

چند روز قبل حرفی از مادری شنیدم که برای چندمین بار مرا درباره‌ی فعل «خواستن» به تامل واداشت؛ مادر از فرزند شش ساله‌اش می‌گفت که دچار دیابت شده و چند روزی را در کما به سر برده است، از اینکه چه روزهای سختی بودند و اینکه بعد از آن روزهای سخت فرزندش به لحاظ شخصیتی قوی‌تر شده است؛ اینکه خودش مراقب سلامتی‌اش است و حتی از چیزهایی که خیلی دوست دارد (مثل سیب‌زمینی سرخ‌کرده) با آه و حسرت می‌گذرد اما می‌گذرد تا آن روزها دیگر برنگردند. مادر می‌گفت من همیشه نگران پسرم بودم، چون به نظرم بچه‌ی لوسی بود، مخصوصن اینکه با من و خواهرش بزرگ می‌شد (پدر همراه خانواده نیست) و این سبب شده بود که جنم مردانه را نداشته باشد. می‌گفت من همیشه دعا می‌کردم که خدایا کاری بکن که پسرم مرد شود، رفتار مردانه داشته باشد، جرأت و جسارت و جربزه پیدا کند و بعد ادامه داد که حالا این اتفاق دارد می‌افتد، با اینکه شرایطی سخت و ناخوشایند سبب این تغییر شده است اما به هر حال آنچه من دعا می‌کردم محقق شده است.

فکر کردم به اینکه ما واقعن نمی‌دانیم آنچه برایش دعا می‌کنیم و مکرر درخواست می‌کنیم چه نتایجی خواهد داشت. من خودم این درخواست‌های مکرر و سپس مستجاب شدنشان از دل تجربیات سخت را با تمام وجود حس کرده‌‌ام، یک‌جایی به خودم گفتم لطفن دست از خواستن بردار، درخواست‌های ما تغییر ایجاد می‌کنند، درخواست‌های ما انرژی دارند و این انرژی به جریان می‌افتد و روند زندگی و جهان را تغییر می‌دهد، این هم خبر خوبی است و هم خبر بدی؛ خوب است که ما این توان را داریم و خوب است که تاثیرگذاریم، اما باید حواسمان باشد که اگر یک چیزی رخ نمی‌دهد یا مطابق نظر ما پیش نمی‌رود حتمن خیر و حکمتی در آن هست، درخواست‌های مکرر ما آن روند را دستکاری می‌کند و ما چقدر در حال دستکاری کردن زندگی هستیم، چقدر اجازه نمی‌دهیم که زندگی بی‌رنج و تقلا پیش برود، چقدر خودمان را عقل‌کلِ زندگی می‌دانیم و تصور می‌کنیم می‌دانیم چه چیزی برای خودمان و دیگران خوب است.

من تا توانسته‌ام زندگی را دستکاری کرده‌ام، مثل کسی که آنقدر عمل زیبایی انجام می‌دهد که دیگر نمی‌داند اولش چه شکلی بوده است. شکل و قیافه‌ی زندگی من هم آنقدر تغییر کرده است که دیگر نمی‌شناسمش.

دلم می‌خواهد دست بردارم از این دستکاری کردن و این فقط با زندگی کردن بر مبنای کلیدواژه‌ی «اعتماد» رخ خواهد داد.

اتفاق جالب دیگری که دیروز رخ داد این بود که ساعت ۶:۴۵ آب قطع شد، خوشبختانه دیگر مخزن آب داریم و بی‌آب نمی‌مانیم، همسایه‌های عزیز زحمت کشیدند و پمپ را زدند، آب وصل شد، منی که چندین ساعت مشغول تمیز کردن خانه بودم به حمام پناه بردم اما اصلن حواسم نبود که ممکن است برای بار دوم برق قطع شود، اما برخلاف من اداره‌ی محترم برق همیشه حواسش به برنامه‌‌هایش هست، رأس ساعت مقرر برق رفت، در نتیجه من بی‌برق و بی‌آب ماندم در حمام. باقی ماجرا را هم ننویسم بهتر است.

الهی شکرت….

پی‌نوشت: چرا دیروز ننوشتم؟

چون چنان سردردی مرا در برگرفته بود که به جز پناه بردن به یار تازه اما بسیار شفیقم یعنی «کیسه‌ی آب‌گرم» کار دیگری از دستم ساخته نبود.

– چرا به این جهان آمده‌ایم؟

– ما تنها در پی یک کار به این جهان آمده‌ایم؛ آمده‌ایم تا از یک چیز مراقبت کنیم، حواسمان پی یک چیز باشد، چشممان را از یک چیز برنداریم.

– چه چیزی است آن یک چیز؟

– «اعتماد»، ما آمده‌ایم تا از اعتماد مراقبت کنیم.

– اعتماد به چه؟

– اعتماد به خداوند. ما آمده‌ایم تا به او اعتماد کرده و تمام عمر از این اعتماد مراقبت کنیم.

– منظورت چیست که باید از اعتماد به او مراقبت کنیم؟

– یعنی نباید آن را از دست بدهیم، باید همواره چراغ این اعتماد را روشن نگه‌داریم.

– چرا باید از این اعتماد مراقبت کنیم؟

– چون دیر یا زود خواهیم فهمید که بدون این اعتماد زندگی تبدیل به کارزاری دائمی میان ما و جهان خواهد شد، میان ما و هر چیز دیگری از جمله تمام خواسته‌هایمان.

– اگر از آن مراقبت کنیم چه چیزی نصیبمان می‌شود؟

– مراقبت خداوند از باقی چیزها. ما از اعتمادمان به او مراقبت می‌کنیم و او از باقی چیزها.

– چه چیزهایی؟

– تجربه‌ها، عواطف، احساسات، نیازها، خواسته‌ها، نعمت‌ها،… هر چیزی و هر چیزی از جمله پول، سلامتی، رابطه.

– چرا برای اعتماد به این جهان آمده‌ایم؟

– چون وقتی می‌کوشیم از اعتمادمان مراقبت کنیم او را جور دیگری می‌شناسیم، جوری که به جز از مسیر اعتماد نمی‌توانستیم بشناسیم. او هم از دریچه‌ی این اعتماد خودش را جور دیگری تجربه می‌کند، جوری که اگر این اعتماد نبود نمی‌شد آن را جلوه‌گر کرد و همه‌ی این‌ها در این جهان معنا می‌یابد؛ در جهانی که در آن فاصله هست میان ما و او و این فاصله اعتمادکردن را دشوار می‌سازد.

الهی ما از اعتمادمان به تو مراقبت می‌کنیم، تو هم از باقی چیزها (از جمله از اعتماد ما به خودت) مراقبت کن.

الهی شکرت…

آنقدر در چای دادن به مردم ممارست کردیم تا هوا رو به خنک شدن رفت. در چله‌ی تابستان هم دست برنداشتیم از چای دادن، اولن اینکه همت نداشتیم شربت درست کنیم، دومن مادر عاشق چای بود. هرچند که ایرانی‌جماعت دست رد به سینه‌ی چای دمی آن هم ساعت ۷:۳۰ صبح که حتمن خودش چای نخورده به مزار آمده است نمی‌زند.

به لطف روحیه‌ی ارتشی پدر ساعت ۷:۱۵ سر مزار اعلام آماده‌باش می‌کنیم؛ یکی با جارو، دیگری با دستکش درحال جمع کردن زباله‌ها و یکی دیگر هم در حال آماده کردن بساط صبحانه. بعد از صبحانه هم مثل یک ارتش تعلیم‌دیده در چند دقیقه آن همه درخت را سیراب می‌کنیم، ساعت ۹ هم می‌رسیم خانه.

برق که رفت با یک ذره نور موبایل افتادم به جان یک دنیا کار که مدت‌‌ها با چشم بسته از کنارشان می‌گذشتم تا نبینم که آنجا هستند و من نمی‌توانم انجامشان دهم. حتی با همان موبایل حمام هم رفتم، می‌پرسید چطور؟ خیلی ساده است، گوشی را داخل نایلون بگذارید و یک جایی دورتر از آب آویزان کنید یا بگذارید. هیچ چیزی به جز نبودن آب مانع دوش‌‌گرفتن یک حمام‌رونده‌ی واقعی نمی‌شود. تا دیگران فکر کنند و تصمیم بگیرند حمام‌رونده سه بار رفته و بیرون آمده است.

خانه‌ای در این نزدیکی هست که هر بار برق می‌رود و می‌آید دزدگیرش تا چهل و پنج دقیقه‌ی بعد صدا می‌دهد، شرایط برای دزدی کاملن مهیاست، حتی می‌توان یک گاوصندوق را وسط خانه ترکاند، صدا به صدا نمی‌رسد. واقعن دلیل برخی از صداها را نمی‌فهمم، اینکه چرا قطع نمی‌شوند، چرا صاحب‌خانه به میزان آزاردهنده بودن چنین صدایی نمی‌اندیشد و فکری برایش نمی‌کند؟

به نظرم موفق شدم آب ببندم در یادداشت امروزم. حرف خاصی برای گفتن ندارم، در خوابیدن ثواب بیشتری هست.

 

الهی شکرت…

بعضی برنامه‌های روی گوشی پیام‌های عجیب‌و‌غریبی می‌دهند؛ مثلن چیزهایی شبیه به این: «کتاب‌هایی که باید قبل از مردن بشنوید.» قبلن که کتاب‌های صوتی نبودند می‌گفتند کتاب‌هایی که باید قبل از مرگ بخوانید، حالا می‌گویند بشنوید.

بیزارم از لیست‌هایی که می‌‌گویند قبل از مردن باید آنها را انجام داده باشیم. تازه بعضی لیست‌ها که برای قبل از سی‌سالگی‌اند؛ طوریکه انگار اگر تا سی‌سالگی انجام نشوند باید بی‌خیال باقی عمر شد. زندگی را به قبل و بعد از سی سالگی تقسیم می‌کنند با این پیام که اگر سی‌ساله شوی و آن کارها را انجام نداده باشی نه تنها آن سی سال را حرام کرده‌ای بلکه باقی عمرت را هم باخته‌ای.

به من اگر چنین لیستی بدهند آن را می‌زنم جلوی چشمم تا هرگز انجامش ندهم. فقط یک عده شل‌مغز می‌توانند چنین لیستی فراهم کنند؛ یک نفر باید کتابی را در شصت سالگی بخواند چون برای او آن زمان وقت مناسب خواندن آن کتاب است، یا سعادت یک نفر در سفر کردن نیست، یک نفر ممکن است تمام عمر در روستایی زندگی کند و هرگز نه کتابی بخواند و نه فیلمی ببیند اما تجربه‌ی زیسته‌اش رضایت‌بخش و پربار باشد، یک نفر ممکن است در تمام عمر بیشتر از دو سه کتاب نخوانده باشد اما آنقدر آنها را خوب خوانده باشد که برای یک عمر کفایت کنند.

فقط یک لحظه زمان مرگ را تصور کن و ببین اگر در بستر مرگ باشی واقعن به کتاب‌هایی که نخوانده‌ای می‌اندیشی؟

انسان خودش کتابی‌ست که در طول زندگی فصل به فصل نوشته می‌شود؛ قصه‌ای که ذره‌ذره کامل می‌شود، شخصیتی که در طول قصه شکل می‌گیرد، روایت‌‌ها و قصه‌هایی که نه تنها تجربه بلکه حس می‌‌شوند. انسان در زمان مرگ فقط کتاب زندگی خودش را مرور می‌کند و این تنها قصه‌ایست که برایش معنا دارد.

اهمیت‌دادن به چنین لیست‌هایی تنها سبب می‌شود قصه‌ی زندگی آدم که قرار بود چیزی اصیل و منحصر‌به‌فرد باشد، تبدیل به آش شله‌قلمکاری از قصه‌های دیگران شود و به جز اضطراب و پریشان‌حالی چیزی دست آدم را نگیرد.

تنها کاری که باید قبل از مردن انجام دهی نگاه کردن به شکوه موجود در این لحظه است؛ به اصالت این لحظه، به اینکه چقدر یگانه است، چقدر دقیق است، چقدر همان‌ است که باید باشد، همانی که نیاز داری؛ همان‌قدر دردناک یا همان‌قدر دلنواز که باید می‌بود. همه‌ی کتاب‌های جهان در این لحظه خلاصه شده‌اند، چیزی که شاید کمی بعد دیگر در اختیارت نباشد.

این لحظه همان کتابی‌ست که ارزش خواندن دارد.

 

الهی شکرت…

بعضی چیزها مثل استخوان گیرکرده در گلوی آدم هستند؛ نه می‌توانی قورتشان دهی و نه بیرونشان بیاوری.

گیر کرده‌اند درست بیخ گلویت؛ نه می‌گذارند چیزی بخوری، نه راحت بخوابی، نه راحت حرف بزنی.

راهِ نفست را حتی بسته‌اند و راهی برای خلاصی از شرشان نمی‌یابی.

تابه‌حال شده است استخوانی در گلویت گیر کند؟ چیزی که در هر صورت مجبور باشی همان‌جا که هست نگهش داری و در نهایت حس کنی که داری خفه می‌شوی؟

مشکلاتی که با آد‌م‌های نزدیک اطرافت پیدا می‌کنی از همین استخوان‌های گیرکرده در گلوی آدم‌ هستند، برخی از مسئولیت‌هایی که می‌پذیری هم همین‌طورند.

من مکرر استخوان گیر‌کرده در گلو داشته‌ام، چون به هنگام خوردن دقت نکرده‌ام چه می‌خورم تا استخوان در گلویم گیر نکند.

حالا یا باید خفه شوم یا ریسک قورت دادن استخوان را بپذیرم. امیدوارم این رنج سبب شود حواسم به آنچه می‌خورم باشد.

الهی شکرت…