خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


من زبان غم را بلد نیستم، نمی‌دانم به چه زبانی باید با او حرف بزنم و چطور ارتباط بگیرم. حس می‌کنم این رابطه هرگز شکل درستی پیدا نخواهد کرد؛ من عاجزم از هر مواجهه‌ای با غم و غم هم تکلیفش را با من نمی‌داند. من در مقابلش درمانده و ناتوانم و او در مقابل من معذب و پریشان.

انگار ما عروس و دامادی بودیم که تا شب عقد همدیگر را ندیده بودیم، ناگهان ما را به هم نشان دادند و حالا نمی‌دانیم چطور باید با هم معاشرت کنیم. من تور را از روی صورت غم برداشتم و انگار با چیزی مواجه شدم که انتظارش را نداشتم. نه اینکه عروسِ غم زیبا نباشد، نه، اتفاقن هست، فقط اینکه نگاهش یک طور عجیبی است، طوری که انگار پا وسط مرداب گذاشته‌ای، هرچه بیشتر نگاه می‌کنی عمیق‌تر فرو می‌روی.

نگاهش شمشیر بلندی است که به سادگی خودش را به ژرف‌ترین بخش وجودت می‌رساند و آنجا را دچار خونریزی می‌کند، جایی که هیچ دستی نمی‌رسد آنجا برای مرهم گذاشتن و نزدیک است که از خونریزی بمیری.

نمی‌شود این عروس را پس زد، عقد انجام شده است، خبری از پا پس‌کشیدن نیست، باید راه کنار‌آمدن با آن را بیابی وگرنه یک عمر عذاب با خودت به خانه برده‌ای.

ساعت ۹:۳۰ شب درحالیکه تازه از حمام آمده بودم و هیچ قصد بیرون رفتن از خانه را نداشتم ناگهان لباس پوشیدم و زدم بیرون. سر کوچه یک پیتزافروشی باز شده است که افتتاحش همزمان بود با از دنیا‌رفتنِ مرد همسایه.

در این دو سال که دست‌به‌گریبانِ بیماری بود، هر زمان که پیاده از خانه بیرون می‌رفتم و از مقابل بالکن می‌گذشتم او را آنجا می‌دیدم، بالکن تبدیل شده بود به تنها جایی بیرون از خانه که او می‌رفت،‌ هوای آزاد را فقط در بالکن تجربه می‌کرد و زندگی را از زاویه‌ی دید بالکن تماشا می‌کرد. حالا از مقابل جای خالی‌اش در بالکن می‌گذرم. به زودی پارچه‌های پیام تسلیت را از در و دیوارها برمی‌دارند، دوست و فامیل و آشنا زندگی‌هایشان را از سر می‌گیرند و در گفتگو‌های شبانه‌ی پاییزی‌شان می‌گویند «راحت شد، داشت عذاب می‌کشید.» اهل خانه می‌مانند با نوعروسی که انگار از خارج آمده است و زبانش را بلد نیستند.

دو بچه با هم جروبحث می‌کنند؛ ظاهرن قاشق برای بستنی‌هایشان کم گرفته‌اند، یکی به دیگری می‌گوید «تو برو بگو دو تا قاشق دیگه بدن.» و آن یکی فریاد می‌زند که «من دیگه نمی‌تونم برم بگیرم.»

خودم را در آن بچه‌ها می‌بینم؛ خودی که نمی‌تواند بگوید چه می‌خواهد، خودی که خجالت می‌کشد و خودش را کم می‌بیند برای خواستن و داشتن.

الهی شکرت…

باز هم یک همسایه لخت در بالکن بود، درست وقتی که من چای می‌خوردم. نگاهم که آن طرف افتاد مجبور شدم به نگاه‌کردن ادامه دهم چون نمی‌فهمیدم در بالکن دقیقن چه کار می‌کند. وقتی سرم را برگرداندم و یک لحظه چشمم را بستم تصویر ساختمان را در تاریکی پشت چشمم می‌دیدم اما شبیه به چیزی که در دوربین‌های عکاسی قدیمی روی نگاتیو ثبت می‌شد؛ یعنی جای تیرگی و روشنایی برعکس بود و رنگ‌ها هم متفاوت.

وقتی مدتی به یک منبع نور خیره شوی و بعد به جای دیگری نگاه کنی تصویری پیش چشمت می‌بینی که شبیه به یک نگاتیو است، یعنی قسمت‌های تیره این‌بار روشن می‌شوند و قسمت‌های روشن تیره.

حتی وقتی گوشه‌ی چشمم را با دست بالا و پایین می‌کردم رنگ‌ها تغییر می‌کردند. این تصویر مدت‌زمان زیادی ادامه داشت، ظاهرن خیلی زیاد به آن طرف خیره شده بودم. (به خاطر درک پدیده‌های طبیعی است که خیره می‌شوم نه به خاطر فعالیت‌های عجیبِ همسایه‌ی لخت در بالکن.)

دوستم می‌گفت از وقتی تو در مورد لخت‌بودن همسایه‌ها نوشتی من متوجه شدم که خانم همسایه همیشه لخت می‌آید در بالکن، نمی‌دانم چرا تا قبل از آن دقت نکرده بودم.

یک دوست دیگرم که ایران نیست عکسی از بالکن همسایه فرستاد با چند مرد خوش‌هیکل لخت یا نسبتن لخت، گفت بیا این را مخصوص تو گرفته‌ام.

باید داستان «همسایه‌ی لخت در بالکن» را بنویسم، همه‌ی نشانه‌ها به این سمت هدایتم می‌کند.

دارم می‌کوشم یک جوری این پدیده را تبدیل به چیزی معنوی کنم؛ مثلن اشاره به همان تصویر نگاتیوی بعد از خیره شدن به همسایه‌ی لخت و عملکرد حیرت‌انگیز چشم انسان که منشاء خلق دوربین‌های عکاسی بوده است.

واقعن چه چیزی معنوی‌تر از این است؟

الهی کمک کن نگاهمان سمت تو باشد که وقتی سر می‌چرخانیم نور تو را همه جا ببینیم، نوری که وقتی به زندگی انسان تابیده می‌شود دیگر انسان به هر تاریک‌خانه‌ای که برود و عکس زندگی‌اش را روی هر کاغذی که چاپ کند همه‌اش نور است.

الهی شکرت…

مورچه‌ها وسط دستشویی تجمع کرده‌اند، درست جایی که می‌ایستی مقابل روشویی و حالا به دلیل تجمع مجبورم کج بایستم. با آن‌ها حرف می‌زنم، می‌گویم توقف بی‌جا مانع کسب است، می‌‌گویم متفرق شوید، تجمع نکنید، می‌گویم مگر کف دستشویی چیزی خیرات می‌کنند که این‌طور جمع شده‌اید؟ می‌گویم مجبورم نکنید سم‌پاشی کنم، بروید پی زندگی‌تان. اما طوری برخورد می‌کنند که انگار حرف‌های من به هیچ‌کجایشان نیست.

در این خانه مورچه هست، مورچه‌‌های بسیار ریز و کوچک که بیشتر هم در دستشویی رفت‌و‌آمد دارند، درحالیکه خدا شاهد است که دستشویی را همیشه تمیز نگه می‌دارم. اصلن آنجا چیزی پیدا نمی‌شود که محبوب دل مورچه‌ها باشد. احتمالن مسیر خانه‌شان از اینجا می‌گذرد.

خاله را برای واکسن آنفولانزا بردم. لکه‌های روی دست‌هایش را نشانم داد و گفت نمی‌دانم این لکه‌ها از کجا آمده‌اند و من متوجه‌ی رگ‌های بیرون‌زده‌ی دست‌های به شدت لاغرش شدم.

کی انقدر شکسته شدی خاله جان؟

چقدر قوی بودی وقتی همسر و دختر چهارده‌ساله‌ات را از دست دادی.
چقدر قوی بودی وقتی پسرت برای همیشه از کشور رفت و بزرگ شدن نوه‌هایت را ندیدی.
چقدر قوی بودی وقتی همه‌ی مناسبت‌ها را به تنهایی سر کردی.

خاله خمیده شده است، به ویژه در این یک‌سالی که مادر رفته انگار بیشتر از همیشه خم شده است و شاید دیگر هیچقوت نتواند کمرش را صاف کند.

مطمئنم هیچوقت کسی از خاله نپرسیده که واقعن چه بر او گذشته است و مطمئنم که او هرگز از احساساتش با کسی حرف نزده است.

می‌فهمم که حتی اگر گوشی برای شنیدن باشد نمی‌شود این چیزها را آن‌طور که واقعن حس می‌شوند بیان کرد. اینجاست که نوشتن به داد آدم می‌رسد؛ حس‌هایی هستند که نمی‌توانی لباس صدایت را به تن‌شان بپوشانی و آن‌ها را از راه دهانت بیرون بفرستی تا پی زندگیشان بروند. آن‌ها مثل مورچه‌های جلوی روشویی در دلت تجمع کرده‌اند و مجبورت می‌کنند کج بایستی در مقابل زندگی، هر چه می‌کوشی حالی‌شان کنی که باید بروند نمی‌فهمند. ناگزیر می‌شوی به پذیرفتن اینکه لابد خانه‌شان همین‌جاست.

نوشتن اما سبب می‌شود که این حس‌ها بیان شوند بی‌آنکه دلت را سم‌پاشی کرده باشی و مورچه‌ها را کشته باشی، و من کی و کجا می‌توانم به قدر کفایت قدردان نوشتن باشم؟

الهی شکرت…

به نظرم نباید دیروقت یادداشت بنویسم، هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شوم غم‌ام بزرگ‌تر می‌شود و یادداشت‌هایم بوی غم می‌گیرند. باید وقتی نور هست بنویسم. غم لولویی است که با تاریک شدن هوا سربرمی‌آورد. خدا برسد به داد زود تاریک‌شدن‌های پاییز و زمستان.

اگر بخواهم صادق باشم همیشه در نیمه‌ی دوم سال کارآمدتر از نیمه‌ی اول آنم. نمی‌فهمم چطور می‌شود که تمام بهار و تابستان انگار که قدم از قدم برنداشته‌ام و در پاییز و زمستان اوضاع کمی بهتر می‌شود. بهار و تابستانِ امسال یک دنیا کار اداری انجام دادم و با مسائل شخصی خاصی درگیر بودم، اما به نظرم می‌آید که دور خودم چرخیده‌ام.

دیگر به وضوح فهمیده‌ام که نباید برای زندگی برنامه‌ای بچینم. فهمیده‌‌ام که من اجرا‌کننده هستم، باید بشنوم و اجرا کنم. اصلن نمی‌دانم این مسیر مرا به کجا خواهد برد، فقط می‌دانم که مسیرهای دیگر را آزموده‌ام و برای من جواب نمی‌دهند.

این تابستان دریافتم که من خیلی از مسیرها را صرفن برای کسب درآمد طی کرده‌ام درحالی که اگر می‌خواستم اصل و ذات درونی‌ام را در نظر بگیرم هیچ‌گاه قدم در آن مسیرها نمی‌گذاشتم. نمی‌دانم چرا هر بار که پای پول به میان آمده است من شروع کرده‌ام به برنامه‌ریزی‌کردن و سپس اقدام کردن بر اساس عقل و منطق. گمان کرده‌ام در این مورد نباید مزاحم خدا شوم، باید از عهده‌ی زندگی‌ام بربیایم و مسئولیت آن را به عهده بگیرم. بنابراین همواره مسیرهایی را شروع کرده‌ام که نه تنها با قلب من بلکه حتی با بدنم همراستا نبوده‌اند.

وقتی این را دریافتم، پروژه‌ای که نود درصدش را با خون دل به سرانجام رسانده بودم و عملن ماهی به دم‌اش رسیده بود رها کردم و قید درآمد حاصل از آن را به کلی زدم. به خودم گفتم اگر ادامه دهی یعنی ایمان نداری، یعنی فکر می‌کنی راهِ پول همان راهی است که به ذهن کوچک تو رسیده است. حتی شرمساری حاصل از نیمه‌کاره رها‌کردن آن را کاملن پذیرفتم تا کمالگرایی ذهنم را بشکنم. گفتم این درد را باید تجربه کنی تا دیگر هیچ‌گاه فراموشش نکنی. اگر کاملش می‌کردم دردش از یادم می‌رفت.

این روزها خیلی زیاد به «ندای درون» می‌اندیشم اما هنوز به نتایج روشنی نرسیده‌ام. باید بنویسم تا برایم روشن شود و وقتی روشن شد نتایجش را بنویسم تا فراموشم نشود. چیزی که نمی‌نویسم را نمی‌توانم درک کنم. همیشه در حین نوشتن است که دلایل اتفاقات برایم روشن می‌شود یا مسیرها را پیدا می‌کنم. بدون نوشتن اندیشه‌هایم مثل کشیدن تصویری روی بخار شیشه‌اند که لحظاتی بعد ناپدید می‌شوند. نوشتن راه اندیشیدن من است، راهی برای تجربه‌ی واقعی زیستن، کاری که اگر متوقفش کنم یعنی زندگی‌کردن را متوقف کرده‌ام.

پروردگار را شاکرم برای نوشتن و برای نوری که به ادراکم می‌تاباند.

الهی شکرت…

بارها و بارها این حرف را از مادر شنیده بودم که «خواب‌های من ردخور نداره.» یعنی خواب‌هایم حقیقت دارند یا به حقیقت می‌پیوندند. یک ماه قبل از رفتنش خواب پدرش را دیده بوده، برای کسی تعریف نکرده که چه دیده (تا اینجایش را هم به خاله و دخترخاله گفته بود.) اما ظاهرن پدرش به او آمادگی داده که قرار است برود، به همین دلیل هم برای خودش مزار خریده بود. تقریبن دو هفته‌ بعد از خرید مزار، مادر را به آنجا بردیم.

یکی از خاله‌ها می‌گفت «کاش نمی‌خرید، قبر خریدن شگون نداره.» این حرف را در حالی می‌زند که خودش از سی سال قبل قبر خریده است. خرافات دست از سر آدم‌ها برنمی‌دارند. امروز همان خاله سر مزار می‌گفت که قبرها را با دست نشان ندهید، ظاهرن این هم خرافه‌ای دیگر است.

تمام خرافه‌ها از بی‌ایمانی ناشی می‌شوند؛ از آنجاییکه ما باور داریم کسی یا چیزی غیر از خداوند قدرت را در دست دارد و می‌تواند باعث ایجاد تغییری بدون اذن او شود. مثلن اینکه یک اقدام ما (همچون خریدن قبر) می‌تواند در برنامه‌ریزی خداوند دست برده و مرگ ما را تسریع کند. درحالیکه آن چیزی که این اقدام را به دل ما انداخته بود در واقع بخشی از برنامه‌ریزی خداوند و به اذن او بوده است.

خرافات آدم را زمین‌گیر می‌کنند، قدرت را از انسان می‌گیرند و او را به اسارت خود درمی‌آورند. خداوند را هزارهزار بار شاکرم که هیچ‌گاه اجازه ندادم خرافات آزادی‌ام را ببلعند.

مادر که می‌خندید شکمش بالا و پایین می‌رفت، دستش را جلوی دهانش می‌گرفت و سرش را به یک سمت خم می‌کرد. هر کاری را به شیوه‌ی خاص خودش و بدون تقلید از هیچ‌کس انجام می‌داد. کارهای اداری برایش ساده بودند یا آن‌ها را ساده می‌گرفت، کارهای خانه برایش ساده بودند، روابط برایش ساده بودند، فرزند‌داری برایش ساده بود، سفر‌کردن برایش ساده بود، عشق دادن برایش ساده بود، گذشتن و بخشیدن برایش ساده بود…

چقدر مادر ساده شده بود برای آسانی‌ها*.

الهی شکرت…

*فَسَنُيَسِّرُهُ لِلْيُسْرَى

قلب انسان در یک روز صدهزار بار می‌تپد. وسیله‌ای را تصور کنید که به این میزان کار کند و تصور کنید که چه استهلاکی خواهد داشت. به باقی اعضای بدن فکر کنید که در یک روز چه کارهایی را به چه میزانی انجام می‌دهند؛ مثلن دست‌، این عضو عجیب با ساختار شگفت‌انگیز که به واسطه‌ی داشتن انگشتانی که بند دارند و خم می‌شوند چه طیف گسترده‌ای از کارها را می‌تواند انجام دهد.

اگر انگشتان ما بند نداشتند نمی‌توانستند خم شوند،‌ بنابراین نمی‌توانستند چیزی را گرفته و نگه دارند، و این یعنی نمی‌توانستند چیزها را جابه‌جا کنند، یا بنویسند، یا نقاشی بکشند یا ساز بزنند یا بدوزند، یا ورزش کنند یا حتی هنگام رقصیدن حرکات را نرم و لطیف نشان دهند.

یک لحظه به کف دست‌ها و سپس به پشت آن‌ها نگاه کنید و باری را که تا امروز از دوش زندگی برداشته‌اند ببینید؛ برکتی را که خلق کرده‌اند، کمک‌هایی که کرده‌اند، گره‌هایی که باز کرده‌اند. پشت دستتان را روی صورتتان بکشید و اجازه دهید که پشت دست شما صورتتان را لمس کند. ما معمولن صورتمان را با کف دست لمس می‌کنیم اما این بار از شما می‌خواهم با پشت دستتان این لمس را انجام دهید؛ لمسی غریبه است که درک تازه‌ای از پوست و تن به شما می‌دهد.

هر قدر که تا به‌ امروز عمر کرده باشید عمرتان را در این تن سپری کرده‌اید. تنی که هر لحظه و همه جا همراه شما بوده است، ایده‌های شما را عملی کرده و امکان زیستن در این جهان را برایتان فراهم کرده است.

خداوند ما را در این تن اعجاب‌انگیز و افسونگر به این جهان فرستاده است تا هر ذره‌اش به ما امکان تجربه‌ی بخشی از این زندگی و این جهان را بدهد و ما اگر تنها بخواهیم برای تپیدن قلبمان سپاسگزار باشیم باید صدهزار بار در روز و به ازای هر تپش بگوییم «الهی شکرت».

حالا در تصور بیاورید که ما تا چه اندازه جا می‌مانیم از شکرکردن پروردگارمان.

الهی،‌ ما ناتوانیم بر حق‌شناسی و شما توانایی بر بخشیدن. امیدمان به رحمت بی‌نهایت شماست که این‌طور خاطرآسوده در جهان می‌پلکیم و از زیر بار وظایف بندگی‌مان شانه خالی می‌کنیم.

الهی شکرت…

آدم از دردسر، سردرد می‌گیرد و سردرد خودش یک‌جور دردسر است.

البته یک‌ وقت‌هایی هم گرفتار دردسری اما سردرد نداری، یا سردرد داری اما چندان دردسرساز نیست.

ترجیح می‌دهی سردرد داشته باشی بی‌دردسر یا دردسر داشته باشی بی‌سردرد؟

سرت درد می‌‌کند یا درت سرد می‌کند؟

آیا سرت درد می‌کند برای دردسر؟

آیا سردرد برایت دردسرساز است یا با یک قرص نابودش می‌‌کنی؟

به چه چیزی می‌گویند دردسر؟

دردسر مساوی است با «درد+سر» یعنی دردی که در سر است پس قاعدتن با سردرد فرقی ندارد. اما عملن فرق دارد.

آیا من سردرد دارم یا دنبال دردسر می‌گردم که دارم این‌ها را دنبال هم ردیف می‌کنم؟

چرا این‌ها در عین شبیه بودن متفاوتند؟

البته آنقدرها هم متفاوت نیستند، به هر حال یک نسبت‌هایی با هم دارند.

شما را با سردردها یا دردسرهایتان تنها می‌گذارم.

الهی شکرت…

«عبادی مروزی» واعظ و فقیه قرن ششم هجری در کتاب «مناقب الصوفیه»* گفته است:

«جنید را ‑رحمة اللّه علیه‑ پرسیدند که حقیقت صدق چیست؟ گفت آنکه صادق باشی در محلی که نجات تو از آنجا جز به دروغ نخواهد بود.»

ممکن است در مهلکه‌ای گیر افتاده باشی که فقط با گفتن دروغ بتوانی از آن خلاص شوی، اگر در آن موقعیت همچنان صادق باشی به حقیقت صدق دست‌یافته‌ای.

ساده نیست، اما ناممکن هم نیست. ما عادت کرده‌ایم به نجات‌یافتن‌های سریع اما حواسمان به مهلکه‌ی بسیار بزرگتری که در اثر صادق‌نبودن در آن گیر خواهیم افتاد نیست. اغلب می‌خواهیم از موقعیت ناخوشایند فعلی به طریقی رهایی یابیم، اما حقیقت این است که داریم خودمان را از چاله‌ای به چاهی می‌اندازیم.

از موقعیت‌های بسیار کوچک و بی‌اهمیت گرفته تا مسائل بزرگ، به سادگی صندلی را از زیر پای صداقت می‌کشیم و آن را قربانی نجات موقتی خود می‌کنیم.

تصور می‌کنیم آسیبی به کسی نمی‌رسد اگر من دروغ کوچکی بگویم؛ مثلن تا رسیدن به محل قرار فاصله‌ی زیادی داریم اما برای اینکه دیگران عصبانی یا ناراحت نشوند می‌گوییم که به زودی می‌رسم. ده‌ها دروغ ظاهرن بی‌اهمیت این‌چنینی که طوری با زندگی‌ روزمره‌ی‌ ما درهم‌آمیخته شده‌اند که اصلن حسشان نمی‌کنیم؛ مثل اینکه مدتی در فضایی بدبو مانده باشی، دیگر بو را حس نمی‌کنی. اگر کسی از بیرون بیاید کاملن متوجه‌ی این بوی بد می‌شود اما تو که مدتی‌ آنجا بوده‌ای دیگر احساسی نسبت به آن نداری.

وقتی مدتی تمرین صدق می‌کنی کم‌کم فیزیک بدنت نسبت به دروغ واکنش نشان می‌دهد؛ مضطرب و آشفته می‌شوی، زبانت نمی‌چرخد، انگار وزنه‌ای سنگین از انتهای گلویت آویزان می‌شود، رنج آنقدر بزرگ می‌شود که حاضر نیستی تن به ناصداقتی بدهی. در عین حال احساسی که از پایبند ماندن به صدق می‌گیری آنقدر مطلوب است که مثل مخدری قوی تو را به سمت خودش می‌کشاند.

به قول سعدی جان:

طاعَت آن نیست که بَرْ خاکْ نَهی پیشانی
صِدق پیش آر که اخلاص به پیشانی نیست

الهی شکرت…

 

* نه اینکه من این کتاب را خوانده باشم، فقط همین بخش کوچک را خوانده‌ام.

 

 

با عجله ماشین را یک جایی پارک کردم تا خودم را به پدر که در بانک منتظرم بود برسانم. وقتی پیاده شدم یک صدای کوچک سلام بزرگی کرد. دنبال صدا گشتم تا تصویر محوی از او پشت توری پنجره دیدم که لبخند بزرگی روی صورتش بود و با انرژی درخشانی دست تکان می‌داد.

یکی از بچه‌های پیش‌دبستانی بود در اولین روز از اولین کلاس واقعی زندگی‌اش. نمی‌دانم چرا آنقدر گرم و صمیمی به من سلام داد، انگار خدا بود که سلام می‌کرد. من هم صمیمانه جوابش را دادم و اولین روزش را تبریک گفتم. همان لحظه صدای گریه‌ی بچه‌ی دیگری از پنجره‌ی کناری به گوش می‌رسید.

اولین روز مدرسه برای من، هم خوشایند بود و هم ناخوشایند؛ به نظرم پس از آن هم این حس را در تمام اولین بارها داشته‌ام.

مدرسه همیشه برایم یادآور مادر است (نه فقط مدرسه بلکه هر گوشه‌ی زندگی یادآور اوست. چقدر اثرش بزرگ و تمام‌نشدنی است.)

من درس خواندن را دوست داشتم، برایم چیزی هوس‌انگیز بود، یادگرفتن سر ذوقم می‌آورد، هنوز هم چنین‌ام. یادگیری همیشه شبیه به یک پنجره است، مثل همان پنجره که بچه امروز از پشتش سلامی گرم داد، البته پنجره‌ای بدون توری؛ باز و آزاد رو به سوی جهانی تازه.

البته حالا از اینکه لازم نیست مدرسه بروم عمیقن قدردانم.

باید بخوابم.

الهی شکرت…

چند فکر بی‌ربط:

هر زمان که خانه را تمیز می‌کنم تا یکی دو روز بعدش آدم فرهیخته‌ای هستم از بس که هنگام تمیزکاری به پادکست‌ها یا فایل‌های صوتی گوش می‌دهم. اگر هر روز خانه را تمیز کنم به زودی به روشن‌ضمیری خواهم رسید.

امروز خودم را عزت‌تَپان کردم و برای خودم چای زعفرانی دم کردم.

به نظرم تنها اداره‌‌ای که همه دوستش دارند اداره‌ی پست است. البته در گذشته هر از گاهی نامه‌های ناخوشایندی به دست آدم‌ها رسیده است که فحوای نامه سبب غم و نگرانی آن‌ها شده است اما به هر حال همان نفْس خبر رسیدن خودش اتفاق خوشایندی بوده که سبب بیرون آمدن از بی‌خبری می‌شده.

حتی اگر لازم باشد مثلن دفترچه‌ی اعزام به خدمت یا چنین چیزهایی هم پست شود باز هم چندان اتفاق عجیب و ناخوشایندی نیست.

آدم‌ها تقریبن همیشه چیزهای خوشایند را پست می‌کنند و هر بار که سر و کله‌ی مامور اداره‌‌ی پست پیدا می‌شود انتظار رسیدن بسته‌ای خوشایند را دارند.

اگر این روزها نامه‌ای به دستمان برسد همچنان به قدر همان روزهای قدیم که نامه‌ها میان آدم‌ها ردوبدل می‌شدند خوشحال خواهیم شد.

یادم می‌آید آن وقت‌ها سه ماه تابستان که از دوستانمان جدا می‌شدیم تقریبن دیگر همگدیگر را نمی‌دیدم، من و برخی از دوستانم برای هم نامه می‌نوشتیم، برای من بسیار خوشایند بود، هنوز آن نامه‌ها را دارم.

از زمانی که پای نامه‌های الکترونیک به زندگی باز شد میان خیلی از افراد نامه‌های الکترونیک یا همان ایمیل‌ها ردوبدل شدند که خودش مولد داستان‌های زیادی هم بوده است.

حتی اگر همین حالا از دوستی نامه‌ای الکترونیکی دریافت کنیم باز هم خوشحال می‌شویم؛ من که می‌شوم. با وجودیکه می‌شود به او پیام داد و به سرعت پاسخ دریافت کرد اما همین منتظر ماندن برای دریافت پاسخ خودش هیجان ارتباط را بیشتر می‌کند. اینکه دائم به یک صندوق سر می‌زنی و منتظر می‌مانی.

در عصر جدید زندگی به سمت هر چه کوتاه‌کردن زمان انتظار پیش رفته و با سرعت هم پیش می‌رود. هیچ‌کدام از ما طاقت حتی چند ثانیه انتظار را نداریم و توقعمان این است که پاسخ‌مان را در چشم برهم‌زدنی دریافت کنیم. هوش مصنوعی در کسری از ثانیه جواب تمام سوالات ما را می‌دهد.

سرعت عجیبی که وارد زندگی‌مان شده ما را کم‌طاقت و بی‌حوصله کرده است. انسان‌ها در گذشته برای رسیدن به هر نتیجه‌ای مانند یک کشاورز صبور و آرام بودند. نه اینکه من به دنبال آن کُندی باشم، اما می‌دانم که این سرعت هم همیشه سودمند نیست.

یوگا می‌کوشید یاد بدهد که کارها را با طمأنینه انجام دهیم؛ مثلن اگر خانه را تمیز می‌‌کنیم می‌توانیم در حین کار یک لیوان چای را در آرامش بنوشیم و سپس ادامه دهیم. کارکردن در کارگاه تمام آموخته‌های من به عنوان یک یوگی را شست و برد و مرا تبدیل به آدمی بسیار شتابزده کرد که چای را سرپا می‌نوشید و برمی‌گشت سر کار و حتی لحظه‌ای متوقف نمی‌شد.

(اگر تا پایان عمر بابت بیرون آمدن از این کار سپاسگزار خداوند باشم باز هم قصور کرده‌‌ام.)

دارم تلاش می‌کنم خودم را به تنظیمات یوگی‌مآبانه بازگردانم چون با تمام وجود می‌دانم که شتاب‌زدگی با نفْس زندگی در تضاد است چرا که اجازه‌ی درک و دریافت آنچه در لحظه جریان دارد را به انسان نمی‌دهد. وقتی برمی‌گردی و به زندگی‌ات نگاه می‌کنی آن را شبیه به توده‌ای درهم‌وبرهم می‌بینی که انگار هرگز آن را نزیسته‌ای، هیچ دریافتی از آن به عنوان زندگی نداری چون هیچ لحظه‌ای را واقعن زندگی نکرده‌ای.

همین حالا که به گذشته نگاه می‌کنم فقط روزهایی را به خاطر دارم که آن‌ها را حس کرده‌ام؛ روزهایی که در آن‌ها دیده‌ام، شنیده‌ام، چشیده‌ام و در یک کلمه «بوده‌ام»، حضور داشته‌ام و از طریق حواس پنج‌گانه و بدنم آن‌ها را تجربه کرده‌ام. از روزهایی که غرق در افکارم بوده‌ام هیچ چیز به خاطر نمی‌آورم.

نوشتن مرا به ذهن-آگاهی رسانده است و ذهن‌آگاهی مرا به تجربه‌ی بودن در لحظه و بودن در لحظه مساوی شده است با زندگی. به همین علت است که نوشتن برای من مساوی است با زندگی. هر زمان که از نوشتن دور می‌شوم در واقع از بودن دور شده‌ام.

وقتی چیزی را می‌نویسی انگار به آن جسمیت می‌دهی، انگار از چیزی انتزاعی و ذهنی تبدیلش می‌کنی به چیزی که بدن دارد، عینی است، قابل لمس و قابل مشاهده است. حتی فکرهایت را از طریق نوشتن است که می‌توانی واقعن فکر کنی، وگرنه فقط توده‌ای گرد و غبار پراکنده در هوا هستند که با کمترین نسیمی از هم می‌پاشند.

در نه سال گذشته هیچ زمانی نبوده که آزادنویسی روزانه نکرده باشم، حتی در ناجورترین اوضاع،‌ وقتی که زیر فشار کار له شده بودم یا حتی وقتی مادر را از دست دادیم باز هم از نوشتن دست نکشیدم اما این برایم کافی نیست. همیشه این نیاز را داشته‌ام که فکری یا اتفاقی یا چیزی را به این هدف بنویسم که در جایی منتشر کنم حتی اگر هیچ‌کس نخواند. چون این انتشار مرا ملزم می‌کند که به آن موضوع سرو‌سامان بدهم. در واقع انگار که یک بدن بسازم که سر و دست و پا و کمر و باسن و همه‌ی اندام‌ها را دارد. نمی‌توانستم بدنی بسازم که ناقص باشد. نه اینکه لزومن چیز قشنگی از کار دربیاید اما به هر حال باید سر و ته داشته باشد. در واقع این شکل از نوشتن است که به من آرامش می‌دهد.

در پشت صحنه فحش می‌دهم و گریه می‌کنم و فریاد می‌زنم و پس از تحمل درد زایمان بچه‌ای را تحویل می‌دهم و این برایم خوشایند‌ترین احساس است.

در این مقطع، نوشتن جدی‌ترین موضوع زندگی‌‌ام است.

الهی شکرت…