خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


هیچ چیز به قدر نظم حالم را خوش نمی‌کند؛ جدن شیفته‌ی نظم‌دادن به فضاها هستم، نه اینکه در ذات آدم منظمی باشم، یعنی پتانسیل تبدیل‌شدن به نماد شلختگی را دارم که می‌شود مثل «حسنی»* او را وسیله‌ی آموزش الفبای زندگی به بچه‌ها کرد.

اما در عین حال شیفته‌ی نظم هستم؛ روند تبدیل‌شدن یک فضای به‌هم‌ریخته و نامرتب به فضایی که در آن هر چیز در جای مناسب خودش قرار دارد و حس‌کردن انرژی‌ای که در این فضای نظم‌گرفته‌ به جریان می‌افتد شوقی را در من برانگیخته می‌کند که جور دیگری دریافتش نمی‌کنم.

ویدئوهایی هم که گهگاه برای تفریح نگاه می‌کنم اغلب مربوط می‌شوند به منظم‌کردن فضاهای به‌هم‌ریخته. حتی عاشق فیلم‌هایی هستم که در آن‌ها شخصیت وارد یک مکان خراب و قدیمی و کثیف و نامرتب می‌شود و در طی فرآیندی آنجا را تبدیل به مکانی تمیز و مرتب و قابل سکونت می‌کند.

چیزی که در فرآیند نظم‌دهی اهمیت دارد این است که نظم ایجاد‌شده باید قابل حفظ‌کردن باشد؛ یعنی چیدمان وسایل باید به ‌گونه‌‌ای انجام شود که برداشتن یک وسیله سبب جابه‌جا شدن سایر وسایل نشود و به این ترتیب بتوان نظم را حفظ نمود. فکر‌کردن به همین موضوع خودش بخش جالبی از این روند است.

در مورد تمیز‌کردن هم جریان به همین صورت است؛ وقتی جایی کاملن تمیز می‌شود دیگر باید از تمیزی نگهداری کرد. شیوه‌ی نگهداری به نظرم به مراتب مهم‌تر از انجام‌دادن بی‌نقص کار اولیه است.

من هرگز تن به خانه‌تکانی به آن شکلی که از قدیم انجام می‌شود نداده‌ام، در عوض از تمیزی مراقبت می‌کنم. شعارم این است: «نه سخت بگیر، نه رها کن.» یعنی تمیزکاری مستمر با گام‌های کوچک اما غیرسختگیرانه.

کافیست تمام نقاطی که معمولن بیش از همه کثیف می‌شوند را به طور دائم تمیز کنی؛ مثلن داخل و بالای یخچال، پشت اجاق گاز، داخل فرها، داخل جاکفشی، داخل کشوها و کمدها و کابینت‌ها، لبه‌ی پنجره‌ها و خود شیشه‌ها، بالای درها، شوفاژها، کلیدپریزها و دستگیره‌ها. کافیست هر بار که گردگیری می‌کنی دست کوچکی هم به این فضاها بزنی. اصلن لازم نیست وسواس بیهوده نشان دهی؛ سریع و ساده اما دائمی.

این شیوه‌ی من است برای تمیزکردن، بنابراین شاید هیچوقت اوضاع صد نباشد اما همیشه هشتاد است و من یک هشتاد همیشگی را به یک صدِ شش‌ماه یک‌بار ترجیح می‌دهم؛ چون صد به سرعت رنگ می‌بازد، بنابراین نه تنها از تمیزی برای طولانی‌مدت لذت نمی‌بری بلکه ناچار به تحمل یک فشار طاقت‌فرسا هم خواهی بود.

الهی شکرت…

*حسنی نگو بلا بگو، تنبل تنبلا بگو؛ موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز واه واه واه…

یک کلیپ عروسی دیدم؛ از همان کلیپ‌هایی که آخر مجالس با افتخار از مهمان‌ها می‌خواهند که بنشینند به تماشایش. برای خانواده‌ی درجه‌ی یک صندلی می‌گذراند درست در مقابل پرده‌ و میهمان‌ها هم سعی می‌کنند تا جایی که می‌توانند نزدیک شوند تا هیچ صحنه‌ای را از دست ندهند.

کلیپ‌های عروسی که مثل اکثر فیلم‌های این زمانه فقط تعدادی صحنه‌ی شلوغ و به‌هم‌ریخته هستند؛ صحنه‌هایی که تمامشان همان روز برداشت شده‌اند و با وصله‌‌پینه‌ای یک ساعته در قالب‌های از پیش‌ آماده به خورد مخاطب داده می‌شوند. افتخار هم می‌کنند که اتفاقاتی که بیخ گوش مهمان‌ها رخ داده است یکی دو ساعت بعد روی پرده نمایش داده می‌شوند، لابد باید سرعت‌عملشان را تحسین هم کرد.

کلیپ‌‌هایی که اگر قرار بود وزارت ارشاد بر آن‌ها نظارت کند هیچ‌کدامشان اجازه‌ی پخش نمی‌داشتند‌؛ پر از تختخواب و لباس‌خواب ساتن و بوس‌وبغل که البته نوش جانشان باشد؛ اما دقیقن این همان دلیلی است که سبب می‌شود بسیاری از فیلم‌های سینمایی فقط چند لحظه‌ بعد از نمایش از خاطر مخاطب پاک شوند؛ اینکه قصه ندارند، به ویژه بسیاری از فیلم‌های به ظاهر کمدی که ملغمه‌ای هستند از شوخی‌های فیزیکی و کلامی و حرکات موزون و غیرموزون اما هیچ قصه‌ای از آن‌ها حمایت نمی‌کند؛ یعنی در دل یک قصه جریان ندارند بلکه فقط یک سری جریان نامرتبط هستند.

وقتی فیلم تمام می‌شود نمی‌توانی بگویی شخصیتی بود که با فلان موضوع مواجه شد و به بهمان طریق از آن عبور کرد (یا نکرد). انگار شاخه‌های درخت وجود دارند اما تنه‌ای نیست که به آن متصل باشند.

ویدئویی می‌بینیم که قرار است مرتبط باشد با پیوند میان دو نفر اما نمی‌فهمیم این دو نفر کجا و چطور با هم آشنا شدند، مسیرشان چطور گذشت تا نتیجه‌اش شد این مجلس. از ابتدا تا انتها مهمان‌ها را می‌بینیم که بالا و پایین می‌پرند که همان‌جا هم داشتیم می‌دیدمشان؛ اتفاقن خیلی هم زنده‌تر و زیباتر، هر از گاهی هم در پشت صحنه دو نفر در حال آماده شدن هستند. حتی تبلیغ مد و فشن هم باید قصه‌ای داشته باشد؛ حتی یک عکس اگر می‌خواهی بگیری باید بدانی چه قصه‌ای از آن حمایت می‌کند.

البته به صرفه‌تر این است که کل کار در یک روز انجام شود؛ برداشت‌های پرت‌و‌پلا و بی‌ربط آن روز را بنشانی تنگاتنگ هم و بالا بیاوری روی مخاطبی که به نظرت لایق بیشتر از این نیست، تازه درخواست تشویق حسابی هم داری.

فیلم‌های این زمانه شبیه کلیپ‌های عروسی شده‌اند،‌ حالا که اینطور است دست‌‌کم بوس و بغل‌ها را هم نشانمان بدهید که تا این حد دست‌خالی نمانده باشیم.

الهی شکرت…

امروز تجربه‌ی جالبی داشتم که وصل می‌شود به اتفاقی در هفته‌ی گذشته. خواهرم در بخش منابع‌انسانی یک شرکت معتبر، یا بهتر است بگویم معتبرترین شرکت حال حاضر کشور، کار می‌کند. (این را گفتم که کمی بعدتر به افتخارات خودم بیفزایم.)

هفته‌ی پیش جناب مدیر به خواهرم گفت که یک متن خوبی نیاز دارد تا به مناسبت روز زن در لوح تقدیر خانم‌های شرکت بنویسند. از خواهرم خواست که اگر می‌‌تواند کمکش کند. خواهرم هم به سراغ من آمد؛ انگار که برای انشای مدرسه دست به دامن کسی شوی. متاسفانه فرصتمان بسیار محدود بود، هر چه می‌توانستم در آن وقت اندک تراوش کنم بیرون ریختم.

امروز عکس لوح‌تقدیر را برایم فرستاد که یکی از نوشته‌های من با فونت ضخیم بالای آن نوشته شده بود. یک لحظه احساس شعف کردم، احساس مهم‌بودن، حس اینکه انگار یکی از نوشته‌هایم جایی منتشر شده است.

از اینکه زیر سقف خودم منتشر می‌کنم لذت می‌برم، اما این هم احساس متفاوت و خوشایندی بود. ولی چیزی که بیش از آن توجهم را جلب کرد این بود که واقعن سرم درد می‌کند برای چالش‌های مرتبط با نوشتن، این قبیل چالش‌ها نه تنها آزارم نمی‌دهند بلکه خون پرحرارتی را در رگ‌هایم به جریان می‌اندازند؛ وقتی خودم را در تنگنای موضوع و زمان برای نوشتن قرار می‌دهم تازه می‌شوم. مثل یک ورزش سنگین است؛ قبل از شروع ورزش همه چیز به نظر طاقت‌فرسا می‌آید، اگر به آن بیندیشی شاید اصلن شروعش نکنی. اما احساسی که پس از یک ورزش سنگین تجربه می‌کنی آنقدر مطلوب است که دوباره و دوباره قانع‌ات می‌کند که به سراغش بروی، با وجود تمام دردها و دشواری‌ها.

(این را وقتی به درستی درک کردم که تمرین «سی‌ روز، سی عنوان» را انجام دادم؛ به این صورت که باید از عنوان به سمت متن بروی؛ یعنی لیستی از سی عنوان را آماده می‌کنی و هر روز طبق لیست عنوان‌ها را گسترش می‌دهی تا تبدیل به یک متن شوند. به نظرم به مراتب دشوارتر از این است که از متن به عنوان برسی. تمرین فوق‌العاده‌‌ای بود که حقیقتن موتور مرا روشن کرد.)

نوشتن شاید بیش از هر چیز به ورزش شبیه باشد؛ شروع یک متنِ تازه دشوار می‌نماید اما شعفی که پس از پیمودن این مسیر پیدا‌ می‌کنی را با کمتر لذتی می‌توان مقایسه کرد. البته شاید این‌ها همه به خاطر علاقمندی من است؛ من به کارهای متنوعی پرداخته‌ام که هر کدام چالش‌های خودشان را داشتند اما موضعم در مقابل هیچ‌کدامشان خوشامد‌گویانه نبوده است. حالا نوشتن مثل یک کودک خواستنی خوب توانسته جایش را در قلبم باز کند. حس مادری را دارم که مسئولیت فرزندْ برایش یک دشواری خوشایند است.

الهی تو را شکر برای نوشتن که حاصل هم‌آغوشی عاشقانه‌ی اندیشه و کلام است.

الهی شکرت…

دو جوان (خیلی جوان) را دیدم که در یک مکان تاریخی-تفریحی روی زمین نشسته بودند و گفتگو می‌کردند. ماجرای عاشقانه‌ای میانشان نبود، شاید گفتگویشان تلاشی بود برای ورود به دنیای عاشقانه.

دختر از دغدغه‌هایش در باب سینما می‌گفت؛ از کارگردان‌ها و بازیگران و فیلم‌ها اسم می‌برد و پسر هم سعی می‌کرد خودش را مطلع و مشتاق نشان دهد.

من هم وقتی هم‌سن آنها بودم تصور می‌کردم باید فرهیخته به نظر بیایم، باید فرقی با دیگران داشته باشم و به خیالم این توفیر را خوانده‌ها و دانسته‌هایم بر من می‌افزود. می‌کوشیدم بخوانم و یاد بگیرم تا حرفی برای گفتن داشته باشم.

حالا می‌دانم که وقتی پای زندگی واقعی به میان می‌آید کافیست دروغ نگویی، باقی چیزها اطلاعاتی بی‌موردند. هر نوع تظاهر و یا هر میزان تلاش برای متفاوت به‌نظررسیدن یا توجهی را جلب کردن، دیر یا زود شکستی محتوم در پی خواهد داشت.

به نظرم یک نفر باید از جوان‌ها بپرسد: اگر بخواهی «یک روز واقعی» را کنار یک نفر بگذرانی، روز ایده‌آلت چه روزی خواهد بود؟

و ببیند که آیا آن‌ها معنی «یک روز واقعی» را می‌دانند؟ آیا انتظاراتشان از یک روز واقعی، واقع‌بینانه است؟ و به یادشان بیاورد که این روز واقعی قرار است چندین و چند بار ضرب شود در ۳۶۵، حالا چه؟ هنوز هم آن دغدغه‌ها هم‌جنس و هم‌راستای تو هستند یا فقط ادای یک چیزی را درمی‌آوری؟

(هرچند که فهمیدن همین‌ها برای هر کسی احتمالن به قیمت یک زندگی تمام خواهد شد، خرده‌ای هم نمی‌شود گرفت. آدم اگر در مجموع یک سال از عمرش را بی‌ادا و اطوار گذرانده باشد برنده است.)

الهی شکرت…

یک جای نسبتن دورافتاده‌ای پیاده‌روی می‌کردم؛ چشمم افتاد به مغازه‌ای که خیلی مرتب بود و به شکل بسیار زیبایی تزئین شده بود؛ گل‌های تازه، درهای چوبی آبی‌رنگ، محوطه‌ی تمیز. معلوم بود صاحب مغازه با عشق آنجا را باز کرده بود و چای تازه‌دم را هم برای رهگذران احتمالی آماده کرده بود، باوجودیکه حتی امکان عبور آدم‌ها از آنجا کم بود چه رسد به اینکه یکی از آن آدم‌های بالقوه تبدیل به مشتری بالفعل شوند.

اما معلوم بود که او هر روز با امید مغازه‌اش را باز می‌کند بی‌آنکه نگران آمدن و نیامدن مشتری باشد. در واقع او کار سمت خودش را انجام می‌دهد و باقی را به خداوند واگذار می‌کند.

راستش یک وقت‌هایی آن موجود موذی ساکن در مغزم نجواکنان می‌گوید: تو به چه امیدی در این مکان دورافتاده هر روز در مغازه‌ات را باز می‌کنی؟ اینجا که حتی هیچ رهگذری هم نیست، دلت را به چه خوش کرده‌ای یا منتظر چه اتفاقی هستی؟

و من می‌کوشم ایمانم را به مسیر حفظ کنم؛ حقیقتش اما این است که می‌دانم با ایمان یا بی‌ ایمان، با امید یا بی‌ امید، با روزی یا بی روزی نمی‌توانم در این مسیر نباشم، پس بهتر است به جای نشستن در خانه، مغازه را باز کنم.


زمان زیادی از پیاده‌روی صرف نجات‌دادن سوسک‌ها از وسط جاده شد؛ همان سوسک‌های سیاه و سفت و سنگین که همیشه هم سرو‌ته می‌شوند و دیگر نمی‌توانند برگردند و اتفاقن زیر شکمشان قشنگ‌تر هم هست از پشت کمرشان، یعنی چه بهتر که آن‌طرفی باشند. ضمنن اسم حلزون‌ها بد در رفته است، این سیاهک‌های سفت برای طی‌کردن ده سانتی‌متر، سه روز در راهند. شما که انقدر کُندید چرا عزم سفری به این درازی می‌کنید؟ (از آن سمت خیابان به این سمتش)، خب یک طرف بمانید دیگر، چرا فکر می‌کنید آن طرف حلوا خیرات می‌کنند؟

شاید هم تصور می‌کنید دخترهای آن طرف خیابان خوشگل‌ترند، همیشه مرغ همسایه غاز است. به دخترهای سمت خودتان قانع باشید وگرنه تا برسید آن طرف و بخواهید مخ یکی را بزنید، دیگر از مردانگی افتاده‌اید. حالا مثلن خودتان خیلی زبر‌ و زرنگید؟ یا خیلی خوش‌بر و رویید؟

از قدیم گفته‌اند: «خیلی خوش پر و پاس، لب خزینه همه می‌شینه.»

البته این ضرب‌المثل خیلی هم مرتبط با اوضاع شما نیست، فقط می‌خواهم بگویم ادعایتان را کم کنید. به خدا هیچی از پیاده‌روی نفهمیدم از بس که شماها را نجات دادم، حداقل عروسی دعوتم کنید.

(متاسفانه بعدش هم مورد حمله‌ی یک سگ قرار گرفتم و کلن پیاده‌روی گوشت شد به تنم.)

الهی شکرت…

دلیل‌هایش را با مدادتراش تراشید و خرده‌هایش را این‌طرف و آن‌طرف پخش کرد، تازه توقع داشت که دلیل‌تراشی‌اش مورد تشویق هم قرار بگیرد.

اصلن به فرض هم که خیلی تیز و تمیز تراشیده باشی، در نهایت دلیل تراشیده‌ای دیگر، حتی نمی‌شود مثل مداد دو خط با آن نوشت و بعد هم شاید پاک کرد. دلیل‌های تراشیده هیچ فرقی با بهانه‌ها ندارند، فقط انگار بهانه‌ها را با چاقو تیز کرده‌اند و دلیل‌ها را تروتمیز با تراش.

باور کن هیچ فضیلتی در دلیل‌تراشی با مدادتراش نیست، آن‌ها را تیز می‌کنی که چه بشود؟ مثلن تصور می‌کنی دلایلت مستدل می‌شوند اگر نوکشان تیز باشد؟

دست‌کم دلیل‌هایت را با ریش‌تراش بتراش که حداقل صورتت صاف شود و شکل و رویی عوض کنی.

اصلن بتراش، ما که بخیل نیستیم، بگذار همه‌ی درخت‌های درونت بشوند ماده‌ی خام دلیل‌هایت و تا می‌توانی بتراش؛ دلیل پشت دلیل، جنگل پشت جنگل، ترس پشت ترس،‌… منابعت نامحدودند، تا ابد می‌توانی بتراشی. فقط از ما نخواه این مدادهای نامرغوب را بخریم و با آن‌ها زندگی‌مان را بنویسیم، شرمنده… دیگر آنقدرها هم که می‌اندیشی نان‌گندم نخورده نیستیم که بتوانی هر جنس بنجلی را به ما بفروشی.

شاید اگر دوران قدیم‌مان بود هنوز در این حد ساده‌لوح بودیم اما حالا لطفن خرده‌‌دلیل‌هایت را از این‌ور و آن‌ور جمع کن و پُز نوک‌تیزی دلایلت را پیش مایی نده که بی‌دلیل و بی‌دلالت به دنبال زنده‌ ماندنیم.

الهی شکرت…

من و شما نباید با متر امروز تصمیم‌های ده سال یا بیست سال قبل‌مان را اندازه بگیریم، نه فقط به این دلیل که این سنجشِ غلط سبب یأس و دلزدگی می‌شود و ما را وادار به زیرسوال بردن خودمان و تمام مسیرطی‌شده می‌کند، بلکه مهم‌تر از آن بدین سبب که این قیاس، نابرابرتر از آن چیزیست که انجام‌شدنی باشد.

حتی به لحاظ منطقی می‌توان آن را اثبات کرد؛ یک تابع در برنامه‌نویسی ورودی‌هایی را دریافت می‌کند، سپس عملیاتی را روی آن‌ها انجام داده و خروجی را برمی‌گرداند. تابع می‌تواند چندین ورودی داشته باشد اما همواره فقط یک خروجی وجود دارد؛ حتی اگر خروجی شامل چند بخش باشد باز هم آن‌ها در قالب یک ساختار و به صورت واحد برمی‌گردند.

هر تصمیم‌گیری درست مثل اجرای یک تابع است؛ ورودی‌هایی وجود دارند که به تابع تصمیم‌گیری داده می‌شوند و تابع پس از انجام عملیات، خروجی را بازمی‌گرداند.

بیایید تصور کنیم که تصمیم موردنظر ازدواج باشد؛ شخصی بیست‌و‌هشت ساله است، با فردی ملاقات کرده که از بسیاری نظرها برایش جذاب و دلخواه است، هورمون‌ها هم مشغول شده‌اند و شور و نشاط موردنیاز برای این تصمیم را فراهم کرده‌اند، خود فرد هم موقعیت مناسبی برای ازدواج دارد،‌ خانواده هم اصرار دارند که فرزندشان سروسامان بگیرد. این ورودی‌ها به تابع تصمیم‌گیری پاس داده می‌شوند، به نظرتان خروجی چه چیزی خواهد بود؟

«بله» به ازدواج.

حالا بیست‌و‌هفت سال از آن ازدواج گذشته است؛ آن‌ها دو فرزند بزرگ دارند، در این سال‌ها خیلی چیزها آن‌طور که انتظارش را داشتند پیش نرفته است، دلزده و مأیوس‌اند، تصور می‌کنند تمام فرصت‌هایشان برای داشتن یک زندگی دلخواه از بین رفته و چیزی هم عایدشان نشده است.

اگر این ورودی‌های جدید را به همان تابع قبلی بدهید این بار خروجی چه خواهد بود؟

شاید تصور کنید پاسخ طلاق است، اما اشتباه می‌کنید،‌ آن تابع، تابع تصمیم‌گیری در مورد ازدواج بوده است، نه طلاق. حالا تابع می‌گوید: «نه» به ازدواج.

و حالا این فرد هر جا که فرصتی می‌یابد می‌گوید «به نظر من ازدواج‌کردن تصمیم عاقلانه‌ای نیست، آدم‌ها به تنهایی می‌توانند زندگی بهتری داشته باشند، نهایتن با هم زندگی کنند اما تن به تعهد ندهند، من اشتباه کردم که ازدواج کردم.»

این فرد فراموش کرده است که ورودی‌های آن زمان لاجرم می‌توانستند همان خروجی را در پی داشته باشند. پس اشتباه دانستن آن تصمیم نه تنها کمکی نمی‌کند بلکه فقط احساس فرد را نسبت به خودش تخریب می‌نماید و بر تصیم‌گیری‌های آینده‌ی او اثر می‌گذارد.

حال اگر به دنبال تغییر هستیم باید از تابعی جدید استفاده نماییم؛ توابع قدیمی پاسخگوی نیاز امروز ما نیستند چرا که آن تصمیم قبلن گرفته شده و انجام شده است. یعنی آن تابع یک بار اجرا شده و اجرای مجددش صرفن منجر به نومیدی خواهد شد.

نکته‌ی ظریف اینجاست؛ اگر تابعی مربوط به طلاق باشد نمی‌تواند راهکار دیگری ارائه دهد. فقط می‌تواند بگوید «بله به طلاق» یا «نه به طلاق». به این معنی که ما در هر دوره از زندگی نیاز داریم که در وهله‌ی اول توابع را بررسی کنیم و مراقب باشیم که از یک تابع نامربوط برای دریافت پاسخ استفاده نکنیم. و سپس آگاه باشیم که چه ورودی‌هایی به تابع پاس داده می‌شوند تا نوع خروجی دریافتی برایمان قابل درک و منطقی باشد.

تصمیم‌گیری‌های گذشته‌ی ما با هیچ ملاک و معیاری نمی‌توانند غلط باشند چرا که شرایط آن زمان ما را به سمت آن تصمیم سوق داده‌اند و اگر به معنای واقعی یک‌بار دیگر به همان دوران برگردیم مجددن همان تصمیم را خواهیم گرفت. امکان ندارد که ما با آگاهی فعلی به زمان همان تصمیم بازگردیم، در واقع در تصویر بزرگ‌تر، ما آن تصمیم را گرفته‌ایم و آن تبعات را پذیرفته‌ایم تا امروز به این آگاهی برسیم. به همین دلیل است که هر نوع توصیه به هر فردی در هر زمینه‌ای ناکارآمد است.

حالا مسیر درست این است که نتیجه‌ی آن تابع قبلی را تبدیل نماییم به ورودی مناسب برای تابع مناسب بعدی. این یعنی با آگاهی بالاتر تصمیم‌ گرفتن، که اگر ده سال بعد به تصمیم امروز نگاه کردیم بتوانیم بگوییم که شیوه‌های غلط قبلی را تکرار نکرده‌ایم. انگار که با شناخت امروز برگشته باشیم به زمان تصمیم‌گیری‌های گذشته.

الهی شکرت…

تب‌و‌تاب شعر را علاقه‌ی پدر به شعرخوانی در سر من انداخت. پررنگ‌ترین تصویری که از او دارم تصویر مردی همراه و درگیر شعر است؛ مردی که از بر و به آواز شعر می‌خواند، شعرهای جدید حفظ می‌کند و شعر می‌گوید.

شعرهایی که از بر بود اغلب شعر نو بودند اما شعرهای تازه‌ای که دنبال می‌کرد بیشتر غزل. حالا هم شعر تنها پناه پدر است. از میان شعرا بیش از همه حافظ را می‌خواند؛ شاید همین سبب شد که من هم حافظ بخوانم.

چند روز قبل طبق عادت همیشگی‌اش غزل معروف حافظ را زمزمه می‌کرد، همان که می‌گوید:

«بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم»

وقتی به مصرع دوم از بیت دوم رسید گفت:

«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»

من علامه‌بازی درآوردم و گفتم پدر جان، شما که استاد مایی، اما اجازه بده با شما موافق نباشم. تا جایی که من خاطرم هست حافظ اینجا می‌گوید:

«من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم»

که یعنی دستمان را بگذاریم در دست هم و حال غم را بگیریم. پدر نه مخالفت کرد و نه موافقت و موضوع عوض شد. امروز که به دیدنش رفته بودم مرا صدا زد و گفت بیا سنگ‌هایمان را وا بکنیم.

سه نسخه حافظ را کنار هم باز کرده بود. به جلد اولی اشاره کرد و گفت بخوان. من خواندم:

«از روی نسخه‌ی خطی نزدیک به زمان شاعر
به کوشش ایرج افشار»

در آن دیوان نوشته شده بود:

«من و ساقی بدو تازیم و بنیادش براندازیم»

و در نسخه‌ی جدیدتر حرف من درست بود.

اصلن مهم نبود که کدام یکی واقعن مدنظر شاعر بوده است، چیزی که برایم جالب بود پیگیری پدر بود، اینکه شعر برایش مهم است و سهل‌انگارانه از آن نمی‌گذرد، وقتی شعر می‌خواند همیشه یک لغت‌نامه کنار دستش دارد و معنی لغات را پیدا می‌کند، حتی خیلی خوب به خاطر دارم که مدتی طولانی هر لغت جدیدی را در دفتری می‌نوشت.

این عادت به یافتن معنی لغات در لغت‌نامه را هم پدر در سر من انداخت و تمام این اتفاقات به شکلی کاملن طبیعی و بدون رد‌وبدل کردن هیچ کلامی رخ داد. من صرفن به او نگاه کرده بودم و یاد گرفته بودم.

وقتی دقیق می‌شوم می‌بینم شالوده‌ی شخصیت‌ همه‌ی ما فقط با نگاه کردن به پدر و مادر شکل گرفته است؛ آن‌ها هیچکدام اهل سخن‌گفتن و نصیحت‌کردن نبودند، اهل اجبار‌کردن که مطلقن نبودند و کدام ابزار برای یاد‌دادن قوی‌تر از عمل‌کردن است؟

الهی شکرت…

تو اگر نژادپرست نبودی در مورد سیاهی قلب من نطق نمی‌کردی، شما همگی نژادپرستید؛ نژاد خودتان را می‌پرستید، یا شاید هم این پرستیدن را می‌پرستید، شاید این پرستیدن به زندگی‌ حقیرتان معنا می‌بخشد.

شمایید که اهل سیاه و سپیدید و قلب مرا سیاه می‌دانید و مال خودتان را سپید، ادعایی که نمی‌شود ثابتش کرد که اگر می‌شد سینه‌هاتان را شکافت چه بسا سیاه‌ترین قلب‌ها در قلب‌گاهتان می‌تپیدند، آنقدر سیاه که گویی چادر مشکی پوشیده‌اند و چه بسا قلب من نوعروسی در چادر سپید بود. چه کسی می‌تواند چنین چیزی را ثابت کند؟ این ادعا را فقط شمایی دارید که نژادپرست نبودنتان را هم ادعا می‌کنید.

باشد اصلن قلب من سیاه و قلب شما سپید، باشد اصلن تمام سیاهی دنیا به پای من و تمام سپیدی دنیا ضمیمه‌ی افتخارات شما، این تاج را بر سرتان بگذارید و به آن ببالید، اما آن هنگام که بر قله‌ی افتخارات درونی‌تان ایستاده‌اید و تصور می‌کنید هیچ‌کس سپید‌قلب‌تر از شما نیست این را به خاطر آورید که دست‌کم قلب‌های سیاه را به بردگی خواهند برد، آن‌ها باید به فرمانروای قلب‌ها، به «عشق» خدمت کنند و عشق را سیاه و سپید یکی می‌نماید، به آن سبب‌ که عاشقی‌‌کردن کیفیتی یگانه است بی‌نیاز از رنگ و روی. آن‌وقت شما با قلب‌های سپیدتان برده‌دارانی می‌شوید بی‌نصیب از وجد عاشقیت.

من اصلن ترجیح می‌دهم سیاه‌قلبی باشم برده‌ی عشق تا فخرفروشیِ قلب سپیدی را بکنم که ننگ دارد از خدمتگزاری به خدای قلب‌ها.

الهی شکرت…

من معمولن عوضی نیستم (یا بهتر است بگویم می‌کوشم که نباشم)؛ از آن نوع عوضی‌هایی که به کلام یا عمل برای دیگران بد می‌خواهند. به خاطر نمی‌آورم برای کسی در خلوت یا جلوت بد خواسته باشم یا دست‌کم آگاهانه کاری کرده باشم که کسی را گرفتار کند. حتی یاد گرفته‌ام برای آدم‌هایی که مرا تا گلو عصبانی و ناراحت کرده‌اند هدایت بطلبم و همین‌طور برای خودم تا با چنین افرادی هم‌مسیر نشوم.

دلیلش هم این نیست که در ذات عوضی نیستم یا نمی‌توانم باشم، بلکه دلیلش این است که می‌دانم بدخواهی صرفن گریبان خودم را خواهد گرفت، بنابراین به شدت از آن اجتناب می‌ورزم.

تنها زمانی که سرو‌کله‌ی آن عوضی پنهان درونم پیدا می‌شود و من نمی‌توانم مهارش کنم در مواجهه با صدای بلند است؛ مثلن وقتی دزدگیر خانه یا ماشین کسی به صدا درمی‌آید و قطع نمی‌شود، به‌ویژه اگر بی‌وقت باشد.

یکی دو شب پیش، ساعت سه صبح دزدگیر خانه‌‌ای سرگذاشت به فریادزدنِ بی‌وقفه برای حدود بیست دقیقه. منی که به زحمت به خواب می‌روم بیدار شدم و این جملات در مغزم رژه می‌رفتند: «ایکاش خانه‌هایتان را خالی کنند و ماشین‌هایتان را بدزدند تا بفهمید که این صدای گوش‌خراش نمی‌تواند مراقب مال‌تان باشد و فقط تخریب‌کننده‌ی آخرت‌تان است.»

در ذهنم دقیقن به همین شکلِ کتابی و با همین کلمات حرف می‌زدم و اگر هم می‌فهمیدم کسی واقعن به خانه‌شان دستبرد زده است خیلی بعید بود که ناراحت شوم، چون آن‌ها قبلن به اعصاب ما دستبرد زده‌‌ بودند.

مگر نمی‌گویند که مردمان باید از دست و زبان مومن در امان باشند؟ اصلن مومن‌بودن به کمرمان بخورد، آدم که هستیم. طرف در خانه‌اش دزدگیری نصب کرده است که اگر پشه از کنارش رد شود شروع به فریاد‌زدن می‌کند و خودش در شهری دیگر به خواب عمیقی فرورفته است. باید امیدوار باشیم که روی گوشی موبایلش متوجه‌ی فعالیت دزدگیر شود و آن را قطع کند.

واقعن حق ما نیست که در این حد عوضی باشیم که بگوییم ایکاش خانه‌هایتان را خالی کنند و باقی ماجراها؟

می‌دانم که زیادی به صدا حساسیت نشان می‌دهم اما این موضوع چندان هم بی‌برکت نبود؛ صدای همین دزدگیر مرا متوجه‌ی خواسته‌ای مهم و شیوه‌ی نزدیک‌شدن به آن کرد. (صرفن دارم بلندبلند فکر می‌کنم، وگرنه قصد ندارم در موردش بیش از این بنویسم.)

«در راه رفتنت میانه‌رو باش، و از صدایت بکاه که بی‌تردید ناپسندترین صداها صدای خران است.» —سوره‌ی لقمان – آیه ۱۹

الهی شکرت…