آدمها سوال میکنند؛ بیمزهترین و بیپاسخترین سوالها را؛ مثلن میپرسند شما چند تا بچه هستید؟ یا شغلت چیست؟
واقعن هنوز زمانهی این سوالهاست؟ هنوز این سوالها آدمها را با هم آشناتر میکند؟
آدمها سوالهایشان را مثل گردوی فالی از قبل خیساندهاند و هنوز پاسخ تو را نشنیده مشغولِ کندن پوست سوال بعدی میشوند. گردوهایی که از باغ دیگران دزدیدهاند و یادشان رفته در آبش نمک بریزند.
آدمها به قدر یک معاشرت کوتاه تاب نمیآورند که قید پرسشهای میانمایهی مغزشان را بزنند، پرسشهایی که آنها را به گفتن «آهان» وامیدارد که یعنی تیک خورده است یکی از لیست بلندبالایشان و حالا میتوانند به سراغ مابقی بروند.
نه اینکه من خاطرآزرده شوم از سوالات بیثمر یا از معاشرت با این قبیل سوالکنندهها، در واقع اصلن نمیشنوم، اما تعجب هم نمیکنم از مشاهدهی گرفتاری آدمها در تنگنای روابط مهمل، از بهسرانجام نرسیدن آنچه از رابطه توقع دارند، از مهیا نشدنِ رضایتخاطر یا از انرژی ملالتبارشان.
هر چیزی نتیجهی چیزیست؛ وقتی هنوز طاقت نپرسیدن نداری یا اگر هم کنجکاو پرسیدنی دستکم چند سوال خوشسرووضع در چنته نداری، نباید تعجب کنی از نتابیدن نور درخشان روابطی سالم و شفاف بر گسترهی زندگیات که البته این هیچ ارتباطی به رابطه با جنس مخالف ندارد؛ بلکه تسری دارد به هر چیزی از نوع رابطه؛ حتی رابطه با گلدان یا حیوان خانگیات.
شاید بپرسی سوال خوب چه سوالیست؟
از دید من سوال خوب سوالِ متولدنشده است؛ چرا باید کنجکاو دانستن چیزی پیش از زمان مناسبش باشیم؟ مگر غیر از این است که بالاخره همه چیز را خواهیم فهمید؟ همهی اطلاعات دمدستی و حتی همهی اطلاعات بهدردبخور دیر یا زود از راه خواهند رسید، پس چرا شتاب کنیم برای دانستن؟
اگر دوست داریم کاری کنیم که موتور معاشرت گرم شود میتوانیم به اینها فکر کنیم: شنیدن، لبخند زدن، فرصت دادن، نترسیدن، حضور داشتن، قدردان بودن.
الهی شکرت…

