خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


– چرا به این جهان آمده‌ایم؟

– ما تنها در پی یک کار به این جهان آمده‌ایم؛ آمده‌ایم تا از یک چیز مراقبت کنیم، حواسمان پی یک چیز باشد، چشممان را از یک چیز برنداریم.

– چه چیزی است آن یک چیز؟

– «اعتماد»، ما آمده‌ایم تا از اعتماد مراقبت کنیم.

– اعتماد به چه؟

– اعتماد به خداوند. ما آمده‌ایم تا به او اعتماد کرده و تمام عمر از این اعتماد مراقبت کنیم.

– منظورت چیست که باید از اعتماد به او مراقبت کنیم؟

– یعنی نباید آن را از دست بدهیم، باید همواره چراغ این اعتماد را روشن نگه‌داریم.

– چرا باید از این اعتماد مراقبت کنیم؟

– چون دیر یا زود خواهیم فهمید که بدون این اعتماد زندگی تبدیل به کارزاری دائمی میان ما و جهان خواهد شد، میان ما و هر چیز دیگری از جمله تمام خواسته‌هایمان.

– اگر از آن مراقبت کنیم چه چیزی نصیبمان می‌شود؟

– مراقبت خداوند از باقی چیزها. ما از اعتمادمان به او مراقبت می‌کنیم و او از باقی چیزها.

– چه چیزهایی؟

– تجربه‌ها، عواطف، احساسات، نیازها، خواسته‌ها، نعمت‌ها،… هر چیزی و هر چیزی از جمله پول، سلامتی، رابطه.

– چرا برای اعتماد به این جهان آمده‌ایم؟

– چون وقتی می‌کوشیم از اعتمادمان مراقبت کنیم او را جور دیگری می‌شناسیم، جوری که به جز از مسیر اعتماد نمی‌توانستیم بشناسیم. او هم از دریچه‌ی این اعتماد خودش را جور دیگری تجربه می‌کند، جوری که اگر این اعتماد نبود نمی‌شد آن را جلوه‌گر کرد و همه‌ی این‌ها در این جهان معنا می‌یابد؛ در جهانی که در آن فاصله هست میان ما و او و این فاصله اعتمادکردن را دشوار می‌سازد.

الهی ما از اعتمادمان به تو مراقبت می‌کنیم، تو هم از باقی چیزها (از جمله از اعتماد ما به خودت) مراقبت کن.

الهی شکرت…

آنقدر در چای دادن به مردم ممارست کردیم تا هوا رو به خنک شدن رفت. در چله‌ی تابستان هم دست برنداشتیم از چای دادن، اولن اینکه همت نداشتیم شربت درست کنیم، دومن مادر عاشق چای بود. هرچند که ایرانی‌جماعت دست رد به سینه‌ی چای دمی آن هم ساعت ۷:۳۰ صبح که حتمن خودش چای نخورده به مزار آمده است نمی‌زند.

به لطف روحیه‌ی ارتشی پدر ساعت ۷:۱۵ سر مزار اعلام آماده‌باش می‌کنیم؛ یکی با جارو، دیگری با دستکش درحال جمع کردن زباله‌ها و یکی دیگر هم در حال آماده کردن بساط صبحانه. بعد از صبحانه هم مثل یک ارتش تعلیم‌دیده در چند دقیقه آن همه درخت را سیراب می‌کنیم، ساعت ۹ هم می‌رسیم خانه.

برق که رفت با یک ذره نور موبایل افتادم به جان یک دنیا کار که مدت‌‌ها با چشم بسته از کنارشان می‌گذشتم تا نبینم که آنجا هستند و من نمی‌توانم انجامشان دهم. حتی با همان موبایل حمام هم رفتم، می‌پرسید چطور؟ خیلی ساده است، گوشی را داخل نایلون بگذارید و یک جایی دورتر از آب آویزان کنید یا بگذارید. هیچ چیزی به جز نبودن آب مانع دوش‌‌گرفتن یک حمام‌رونده‌ی واقعی نمی‌شود. تا دیگران فکر کنند و تصمیم بگیرند حمام‌رونده سه بار رفته و بیرون آمده است.

خانه‌ای در این نزدیکی هست که هر بار برق می‌رود و می‌آید دزدگیرش تا چهل و پنج دقیقه‌ی بعد صدا می‌دهد، شرایط برای دزدی کاملن مهیاست، حتی می‌توان یک گاوصندوق را وسط خانه ترکاند، صدا به صدا نمی‌رسد. واقعن دلیل برخی از صداها را نمی‌فهمم، اینکه چرا قطع نمی‌شوند، چرا صاحب‌خانه به میزان آزاردهنده بودن چنین صدایی نمی‌اندیشد و فکری برایش نمی‌کند؟

به نظرم موفق شدم آب ببندم در یادداشت امروزم. حرف خاصی برای گفتن ندارم، در خوابیدن ثواب بیشتری هست.

 

الهی شکرت…

بعضی برنامه‌های روی گوشی پیام‌های عجیب‌و‌غریبی می‌دهند؛ مثلن چیزهایی شبیه به این: «کتاب‌هایی که باید قبل از مردن بشنوید.» قبلن که کتاب‌های صوتی نبودند می‌گفتند کتاب‌هایی که باید قبل از مرگ بخوانید، حالا می‌گویند بشنوید.

بیزارم از لیست‌هایی که می‌‌گویند قبل از مردن باید آنها را انجام داده باشیم. تازه بعضی لیست‌ها که برای قبل از سی‌سالگی‌اند؛ طوریکه انگار اگر تا سی‌سالگی انجام نشوند باید بی‌خیال باقی عمر شد. زندگی را به قبل و بعد از سی سالگی تقسیم می‌کنند با این پیام که اگر سی‌ساله شوی و آن کارها را انجام نداده باشی نه تنها آن سی سال را حرام کرده‌ای بلکه باقی عمرت را هم باخته‌ای.

به من اگر چنین لیستی بدهند آن را می‌زنم جلوی چشمم تا هرگز انجامش ندهم. فقط یک عده شل‌مغز می‌توانند چنین لیستی فراهم کنند؛ یک نفر باید کتابی را شصت سالگی بخواند چون برای او آن زمان وقت مناسب خواندن آن کتاب است، یا سعادت یک نفر در سفر کردن نیست، یک نفر ممکن است تمام عمر در روستایی زندگی کند و هرگز نه کتابی بخواند و نه فیلمی ببیند اما تجربه‌ی زیسته‌اش رضایت‌بخش و پربار باشد، یک نفر ممکن است در تمام عمر بیشتر از دو سه کتاب نخوانده باشد اما آنقدر آنها را خوب خوانده باشد که برای یک عمر کفایت کنند.

فقط یک لحظه زمان مرگ را تصور کن و ببین اگر در بستر مرگ باشی واقعن به کتاب‌هایی که نخوانده‌ای می‌اندیشی؟

انسان خودش کتابی‌ست که در طول زندگی فصل به فصل نوشته می‌شود؛ قصه‌ای که ذره‌ذره کامل می‌شود، شخصیتی که در طول قصه شکل می‌گیرد، روایت‌‌ها و قصه‌هایی که نه تنها تجربه بلکه حس می‌‌شوند. انسان در زمان مرگ فقط کتاب زندگی خودش را مرور می‌کند و این تنها قصه‌ایست که برایش معنا دارد.

اهمیت‌دادن به چنین لیست‌هایی تنها سبب می‌شود قصه‌ی زندگی آدم که قرار بود چیزی اصیل و منحصر‌به‌فرد باشد، تبدیل به آش شله‌قلمکاری از قصه‌های دیگران شود و به جز اضطراب و پریشان‌حالی چیزی دست آدم را نگیرد.

تنها کاری که باید قبل از مردن انجام دهی نگاه کردن به شکوه موجود در این لحظه است؛ به اصالت این لحظه، به اینکه چقدر یگانه است، چقدر دقیق است، چقدر همان‌ است که باید باشد، همانی که نیاز داری؛ همان‌قدر دردناک یا همان‌قدر دلنواز که باید می‌بود. همه‌ی کتاب‌های جهان در این لحظه خلاصه شده‌اند، چیزی که شاید کمی بعد دیگر در اختیارت نباشد.

این لحظه همان کتابی‌ست که ارزش خواندن دارد.

 

الهی شکرت…

بعضی چیزها مثل استخوان گیرکرده در گلوی آدم هستند؛ نه می‌توانی قورتشان دهی و نه بیرونشان بیاوری.

گیر کرده‌اند درست بیخ گلویت؛ نه می‌گذارند چیزی بخوری، نه راحت بخوابی، نه راحت حرف بزنی.

راهِ نفست را حتی بسته‌اند و راهی برای خلاصی از شرشان نمی‌یابی.

تابه‌حال شده است استخوانی در گلویت گیر کند؟ چیزی که در هر صورت مجبور باشی همان‌جا که هست نگهش داری و در نهایت حس کنی که داری خفه می‌شوی؟

مشکلاتی که با آد‌م‌های نزدیک اطرافت پیدا می‌کنی از همین استخوان‌های گیرکرده در گلوی آدم‌ هستند، برخی از مسئولیت‌هایی که می‌پذیری هم همین‌طورند.

من مکرر استخوان گیر‌کرده در گلو داشته‌ام، چون به هنگام خوردن دقت نکرده‌ام چه می‌خورم تا استخوان در گلویم گیر نکند.

حالا یا باید خفه شوم یا ریسک قورت دادن استخوان را بپذیرم. امیدوارم این رنج سبب شود حواسم به آنچه می‌خورم باشد.

الهی شکرت…

در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که می‌گفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجه‌ی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه‌ از بدنش بیرون بوده است (عکس‌هایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدم‌ها را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند اگر زمان رفتنشان نرسیده باشد و اگر زمان رفتن کسی رسیده باشد هیچ نیرویی نمی‌تواند مانع آن شود.

هزارهزار بار اندیشیده‌ام که نتوانستم کاری برای مادر انجام دهم؛ نه تنها نتوانستم حفظش کنم بلکه حتی نتوانستم از دردش بکاهم یا به طریقی آن روزها را برایش ساده‌تر کنم.

به لحظاتی می‌اندیشم که رفتنش برایم محرز شده بود، به آخرین کلماتش که آنها را پای تلفن به من گفت؛ گفتم مادر نگران نباش ما اینجا هستیم پشت در، گفت «نگران نیستم، بدنم خشک شده، بیا من رو تکون بده.» و من نتوانستم، به تمام نتوانستن‌هایم، به ناامیدی‌هایم، به دست کوتاهم.

هزارهزار بار درد به استخوانم رسیده است، اما در پس همه‌ی اینها می‌دانم که اگر وقت رفتن مادر نبود خداوند او را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند، چه من آنجا بودم یا نه. مادر رفت چون وقت رفتنش رسیده بود.

هنوز هیچ فکری نتوانسته فشار سنگین روی سینه‌ام را کم کند،‌ هنوز زور هیچ فکری به قلبم نرسیده است، حیرت می‌کنم از زور زیاد این جثه‌ی کوچک، هیچ فکرش را نمی‌کردم که یک کف‌دست قلب اینقدر پر زور باشد اما هست.

قلبم به تسخیر غم درآمده است و در این میان تنها حسی که زورش به غم می‌رسد و نمی‌گذارد که مرا ببلعد احساس «اعتماد» است؛ اعتماد به اینکه برگی بدون اذن خداوند از درخت نمی‌افتد.

این اعتمادیست که ساخته می‌شود؛ خداوند برای رابطه‌ای که با بنده‌اش دارد ارزش قائل است، برای آن وقت می‌گذارد و قدم به قدم اعتماد را در قلب او می‌سازد تا انسان به جایی می‌رسد که نمی‌تواند به این اعتماد بی‌باور باشد. آن‌وقت حتی در تاریک‌ترین روزها هم نور این اعتماد چراغ راهش می‌شود.

الهی شکرت…

ویدئوی خنده‌داری دید‌ه‌ام که ظاهرن بخشی از یک سریال قدیمی است (من آنقدر پرتم که تازه دیدم)، در آن آقای نصرالله رادش با آقای نادر سلیمانی در نقشی که داشتند صحبت می‌کردند. مکالمه این‌طور بود (از آقا فاکتور می‌گیرم):

رادش: «می‌تونم یه نخ سیگار بکشم؟»

سلیمانی: «مگه شما سیگار می‌کشین؟»

رادش: «اینکه همیشه بکشم؟ نه اصلن، از بوش هم بدم میاد. اما وقتی تریاک می‌کشم بعدش می‌چسبه.»

سلیمانی: «مگه شما تریاک می‌کشین؟»

رادش: «اینکه معتاد باشم نه به هیچ‌وجه، متنفرم از اعتیاد، معتاد نیستم، منتها چون شیشه طبعش گرمه به خاطر اون بدنم داغ میشه، بعدش بلافاصله باید تریاک رو بکشم که بدنم سرد شه، بالانس شم.»

سلیمانی با حیرت: «یعنی شیشه می‌کشین؟»

رادش: «اینکه معتاد باشم؟ احمقم؟ یه احمق فقط به شیشه معتاد میشه وقتی کوکائین هست؟ کوکائین خیلی بهتره.»

سلیمانی: «یعنی کوکائین می‌کشین؟»

رادش: «همیشه؟ همیشه که آدم می‌افته از زندگیش، نه نه، گاه‌گاهی یکی دو خط می‌ریزم مثلن روی همین میز، دماغی میرم.»

سلیمانی: «دماغی میرین؟»

رادش: «پشت سرهم نه، مثلن الان می‌کشم میره میره میره دیگه زودِ زود یه ساعت دیگه، پشت سر هم مضره.»

سلیمانی: «هر ساعتی کوکائین می‌کشین؟»

رادش: «آره، ولی نگران نباشین، به تنهایی نه، چون به تنهایی که بکشی سیری میاره دیگه نمی‌تونی غذا بخوری، صورتت می‌‌افته داغون می‌شی، لابه‌لاش هروئین تزریق می‌کنم…. می‌دونم دارم چی کار می‌کنم!!! چون هروئین کره‌خوری داره، اشتهای آدم باز میشه، این‌ها رو بالانس می‌کنم با هم، تهش هم کراک یه مقداری می‌زنم که یبوست نشم.»

سلیمانی: «کراک می‌کشین؟»

رادش: «یبوست بگیرم؟ چی کار کنم؟»

من اگر می‌خواستم این سناریو را بنویسم این مدلی‌ می‌شد؛ قهوه را با خامه می‌زنم، بعد چایی را می‌زنم که چربی آن را بشوید و ببرد اما چون کافئینش شکسته می‌شود لابه‌لای آن قهوه‌ی تلخ می‌زنم، چون قهوه سرد است چای ماسالا می‌زنم که بدنم گرم شود، اما چون بی‌اشتهایی می‌آورد یک آبنبات قهوه می‌‌اندازم گوشه‌ی لپم، دهانم تلخ می‌شود، چای کرک می‌زنم که طعمش عوض شود اما خواب‌آور می‌شود، چای گس ایرانی می‌زنم که بیدارم کند، آخرش هم یک نسکافه‌ می‌زنم که خوشحال شوم. چه کار کنم، خوشحال نشوم؟

تنها چیزی که نمی‌زنم قرص کافئین است.

اینکه معتاد باشم به کافئین؟ نه اصلن، متنفرم از اعتیاد، معتاد نیستم، فقط می‌خواهم بالانس بشوم.

الهی شکرت…

وقتی قرار باشد آزادنویسی کنم واقعن آزادانه انجامش می‌دهم؛ جملاتی که سر و ته ندارند و هیچ هدفی را دنبال نمی‌کنند. نمی‌گذارم دستم از کاغذ فاصله بگیرد چون ذهن به دنبال همان یک فاصله‌ی کوچک است تا خودش را میان تو و قلم جای دهد و ردپای خودش را آنجا بگذارد. ذهن نمی‌گذارد تو به سراغ اتاق‌های تاریک درونت بروی، دلش می‌خواهد همان حوالیِ روشن همیشگی پرسه بزنی.

بنابراین آنچه ذهن می‌نویسد عاقل و موجه است اما راهگشا نیست، یا بهتر است بگویم فرصت کشورگشایی به تو نمی‌دهد، نمی‌گذارد قلمروی درونت را وسیع‌تر کنی.

مثلن در آزادنویسی چیزهایی شبیه این نوشته می‌شوند:

«ماتم زده بر صورت حیران این لحظه‌‌های پوشیده از نگاه غم‌بار و حسرت‌زده‌ی او که دیگر در روزهای واپسین عمرش به سر می‌بَرَد و حسرتی ندارد به جز لحظه‌‌هایی که فرسوده شدند بی‌آنکه زیسته شوند و خودش در میان آنها با نگاهی مغموم و سری کاملن سپرده به باد.»


«صیادهای شیاد که صیدهایشان را به دور از چشم‌های مراقب می‌فروشند به اندک چیزی که هیچ چیز نیست و آنها روزی در همین حوالی صید خواهند شد توسط شیادترین صیادها.»


«طنازی نازکانه‌ی عشق بر وجود عظیم او همچون حباب کوچکی که هنوز نترکیده است منشوری شده بود از رنگ‌های نابی که جای دیگری قابل رویت نبودند و این رنگ‌های دل او بود.»


«شانه‌های فراخ شاهین در پروازی شبانه و پر شرر بر سرزمین شاهین‌های دلیر که شاید دیر زمانی دیگر شاپرک‌ها هم به آن هجرت نکنند این چنین شرورانه و شبیخون زده است به دل شاد ما.»


گاهی هم می‌بینی که سر و ته دارند اما نه سر و ته معمول و شاید بشود گفت به‌درد‌بخور:

«بگذار این غم مرا ببلعد و تفاله‌ام را تف کند روی موزائیک‌های بی‌وقارِ این پیاده‌روهایی که پیاده‌ای نمی‌تواند از آنها برود از بس که باریکند.»


«می‌چرخیدند آن حلقه‌های سُربی در هوای دلگیر این باغ‌های تا گلو در خواب فرورفته و من هیچ قصد بیدارشدن نداشتم.»

گاهی هم این مدلی که مثلن منطقی به نظر می‌رسد اما منطقی در حوزه‌ی خودش دارد:

«چاقوی ضامن‌‌دار تضمین می‌کند که بیهوده و بی‌دلیل کسی را نمی‌کشد اما تضمین نمی‌کند که نمی‌کشد، چون در آن‌صورت باید قبول کند که چاقو نیست.»

چیزی که بسیار کمک می‌کند نگاه کردن به کلمات است. اگر بخواهی به ذهنت متکی باشی کلمه کم خواهی آورد و در‌ آنصورت چیز دندان‌گیری نوشته نمی‌شود؛ یک چیزی که خودت را سر ذوق بیاورد و چندی بعد که می‌خوانی بگویی «یعنی این را من نوشتم؟»

بنابراین کلمات لازمند،‌ کلمات مثل مواد اولیه‌ی پخت غذا هستند که بدون آن‌ها غذایی در کار نخواهد بود. هر قدر هم که آشپز توانمندی باشی نیاز به مواد اولیه داری تا غذایی فراهم کنی، هر چه این مواد متنوع‌تر و تازه‌تر باشند غذای بهتری خواهی داشت. اگر مواد اولیه کهنه شده باشند (یعنی کلمات دست‌فرسود و تکراری) یا تنوع کمتری داشته باشند غذایی که پخته می‌شود کیفیت پایین‌تری خواهد داشت.

من اگر بخواهم بنشینم به آزادانه نوشتن حتمن دو نفر را با خودم به جلسه خواهم برد، منظورم دو نویسنده است که تصادفی از میان کتاب‌ها انتخابشان می‌کنم. جالب اینجاست که وقتی در یک جلسه‌ی آزادنویسی با کتابی همراه می‌شوی و آن را ورق می‌زنی در پایان جلسه کاملن می‌فهمی که آن نویسنده چقدر کلمه در بساط دارد؛ بعضی‌ها کلمات محدود و ساده‌ای دارند و برخی دیگر دستشان پر است از انواع کلمات جان‌دار و تر و تازه.

اگر بخواهم صادق باشم دقیقن نمی‌دانم که از آزادنویسی چه چیزی نصیبم خواهد شد، فقط فکر می‌کنم چیزی شبیه به یادگیری یک زبان جدید است؛ وقتی می‌خواهی زبان تازه‌ای بیاموزی باید هدفت فکر کردن به آن زبان تازه باشد، اگر قرار باشد به زبان مبدأ فکر کنی و به زبان مقصد صحبت کنی خواهی دید که هرگز به روان‌بودن نخواهی رسید چون همواره فاصله‌ای خواهد بود میان ذهن تو و کلامت که در آن فاصله ذهن در حال ترجمه کردن از زبان مبدأ به زبان مقصد است. در نوشتن هم همین‌طور است؛ اگر بتوانی آنچه در ناخودآگاهت می‌گذرد را با همان سرعت و همانقدر بی‌واسطه بنویسی آن‌وقت انگار که زبان درونت را یاد‌گرفته‌ای، در آن‌صورت برای نوشتن باقی چیزها هم معطل نخواهی ماند.

اگر علاقمند هستید امتحان کنید و تجربه‌تان را آزادانه همین‌جا بنویسید.

الهی شکرت…

در یخچالش فقط سس پیدا می‌شد و یخ. می‌گفت به کوفت هم اگر یک سس خوب بزنی قابل خوردن می‌شود. حاضر بود کوفتِ سس‌دار بخورد اما آشپزی نکند. واقعن چه کاری در جهان سخت‌تر از آشپزی کردن است؟ «دوباره آشپزی کردن.»

اینکه می‌گویند فقط مرگ چاره ندارد از اساس بی‌پایه است، شکم هم چاره ندارد، یک جوری باید پرش کرد، اما مرگ یک بار اتفاق می‌افتد و تمام می‌شود، ولی شکم را روزی سه وعده باید پر کرد.

حالا یک ماهی هم آمده است داخل یخچال؛ ماهی با پولک و سر و دم و تمام متعلقات، پولک‌هایی که هنوز برق می‌زنند و چشمانی که برق نمی‌زنند اما بدجوری می‌نگرند. نکند فکر می‌کند که کار اوست؟ نکند به فکر انتقام باشد؟

حالا درِ یخچال را که باز می‌کند انگار غریبه‌ای آنجا نشسته و زل زده است به او. حتی وقتی یخچال را باز نمی‌کند باز هم او را می‌بیند، نگاهش همه جا هست.

آخر چه کسی برای دیگری ماهی هدیه می‌برد؟ آن هم با این هیبت و شکل و شمایل، همینقدر نزدیک به زنده‌بودن.

حالا باید با آن چه کند؟ شاید اگر به آب برساندش دوباره جان بگیرد؟ هر چه نباشد تمام مدت در یخچال بوده، سردخانه شاید زنده نگهش داشته باشد، بدجوری زنده به نظر می‌رسد، طوریکه اگر در آب بود شاید انقدر زنده نمی‌نمود.

اگر جواب نداد باید نقشه‌ی دیگری در سر داشته باشد، دیگر آن موقع نمی‌شود به یخچال بازش‌گرداند.

پس چه کند؟ سس بزند؟

لازم نیست، گربه‌ها که سس نمی‌خورند.

 

الهی شکرت…

«آسایشگاه جایی است که آدم در آنجا به آسایش می‌رسد؛ پس چرا اسم خانه‌هایمان آسایشگاه نیست؟
چرا آدم برای رسیدن به جایی که در آنجا آسایش داشته باشد مجبور است خودش را به دیوانگی بزند یا واقعن دیوانه شود؟
چرا نمی‌شود قبل از دیوانه‌شدن به آسایشگاه رسید؟
آیا می‌شود دیوانه نبود اما آسایش داشت؟ کجا؟»

مغزم سوالات بیهوده می‌پرسد از منی که در مرز میان دیوانگی و خانه مانده‌ام؛ نمی‌دانم پایم را بگذارم آن طرف در که برسم به آسایشگاه یا بمانم در دیوانگی خانگی.

فهمیده‌ام که آدم‌ها می‌توانند در کمتر از پانزده دقیقه به اندازه‌ی یک سال نق بزنند.
فهمیده‌ام که در کمتر از چند دقیقه نزدیکترین روابط می‌توانند برای همیشه از هم بپاشند.
فهمیده‌ام که در یک لحظه زندگی از انسان ستانده می‌شود.
فهمیده‌ام که طی کردن فاصله‌ی میان خانه تا دیوانگی به قدر طی کردن یک قدم است.
فهمیده‌ام که آسایش ممکن است نه در خانه باشد نه در دیوانگی.

اما چیزی که نفهمیده‌ام این است که آسایشگاه واقعن کجاست؟

 

الهی شکرت…

انگشت‌‌هایش ریختند زمین و وقتی خواست برشان دارد دید که هیچ انگشتی ندارد و بدون انگشت نمی‌توانست انگشت‌ها را بردارد. بدون انگشت نمی‌شود هیچ چیزی را برداشت. اگر انگشت‌هایت بریزند دیگر باید قیدشان را بزنی.

– اصلن چه شد که انگشت‌هایش ریختند؟

– شل شده بودند.

– نمی‌شد سفتشان کند که نریزند؟

– زیادی کار کشیده بود ازشان، هرز شده بودند، دیگر سفت نمی‌شدند.

– بالاخره باید یک راهی برای سفت کردن انگشت‌های شل شده باشد، شاید بتوان واشِری اضافه کرد.

– فکر می‌کنی اضافه نکرده بود؟ دیگر از واشر هم کاری برنمی‌آمد.

– حالا چی؟

– نباید می‌گذاشت کار به اینجا بکشد.

– حالا که رسیده است.

– گفتم که باید قیدشان را بزند.

– نمی‌شود از کسی کمک بگیرد؟

– نگاه کن، هیچ‌کس انگشت ندارد. او آخرین نفر بود.

 

الهی شکرت…