خودزیستی درباره‌ی «اصیل زیستن» است. درباره‌ی «خود بودن» و ذات یکتای خود را زندگی کردن.

 

 


نمی‌دانم چه شد که زندگی‌ام را تبدیل به کلافی پیچیده کردم؟

هر چه می‌اندیشم می‌بینم من آدم این پیچیدگی نبودم هرگز، پس چه شد که کارم به بازکردن این کلاف سردرگم رسید که حالا هر طرف سر می‌چرخانم چیزی هست که باید درستش کنم تا برگردد به حالت قبل. آدمیزاد خیلی اوقات با زندگی‌اش کاری می‌کند که آرزویش برگشتن به وضعیت قبلی می‌شود.

می‌دانم که کلنجار رفتن با این کلافْ مرا صبورتر، آرام‌تر، مطمئن‌تر، باایمان‌تر و منعطف‌تر کرده است، می‌دانم که اگر از طریق چالش‌ها نمی‌آموختم خام و کم‌ظرفیت می‌ماندم یا دست‌کم ظرفیت‌هایم را نمی‌شناختم، خودم را باور نمی‌کردم، و از همه مهم‌تر احساس عمیقی از تن‌آسایی و کاهلی مرا در برمی‌گرفت.

(اشاره‌ی نامحسوس به سعدی جانم و مابقی کسانی که این مفاهیم را اشاعه داده‌اند:
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست)

من با انگیزه‌ی بهبود فردی‌ام به هیچ چالشی نه نگفتم، آغوشم را سخاوتمندانه گشودم به روی هر چالشی. اما حالا احساس کسی را دارم که توسط چالش‌ها مورد تعرض قرار گرفته است. انگار که تن‌فروشی کرده‌ام به هر چالشی که از راه رسیده است. (چرا یاد فیلم Belle de Jour افتادم؟)

من نسخه‌ی دیگری را زندگی نکرده‌ام که بتوانم مطمئن باشم، اما حس می‌کنم که بدون این پیچیدگی هم می‌شد یاد گرفت یا ظرفیت‌ها را افزایش داد اما از آن مهم‌تر، اصلن چرا باید این دغدغه را می‌داشتم؟ چرا فکر کردم بهبود فردی چیز مهمی است یا آمده‌ام به این جهان که خودم را بهبود بدهم و چرا فکر کردم تنها راهش مواجه‌شدن با چالش‌هاست؟

چرا طریق مواجهه‌ام را تغییر ندادم؟ مثلن می‌توانستم با آن بخش از وجودم که مرا تنبل و ترسو و بی‌عرضه می‌دانست مواجه شوم و اصلن تسلیم آن بخش شوم و بگویم آری، تو راست می‌گویی. من همه‌ی این‌ها هستم.

مگر مولانا را نخوانده بودم؟

اگر گویند زرّاقی و خالی / بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

استادی داشتیم که می‌گفت فوق‌لیسانس فقط چند سکه می‌گذارد روی مهریه‌تان، وگرنه خاصیت دیگری ندارد. این قبیل بهبودهای فردی هم فقط چند سکه می‌گذارند روی عزت‌نفست که اگر آن‌ها را با پارگی ایجاد‌شده روی ترازو قرار دهی خواهی دید که تا گردن سرت کلاه رفته است.

الهی شکرت…

یکی از «تنبلان سرخوش» قرار است به زودی برگردد ایران. داشتیم با آن یکی تنبل که مثل من در ایران است (البته فعلن، اینطور که پهن شده است روی زبان انگلیسی به نظرم به زودی باید برای بدرقه‌اش بروم فرودگاه.) در مورد زمان ملاقاتمان گفت‌و‌گو می‌کردیم. تنبل گفت من از الان نمی‌توانم برای دو ماه بعدم برنامه‌ریزی کنم، من گفتم ولی من می‌توانم از الان برای دو سال بعدم هم برنامه بریزم و بگویم که هر روزی که اراده کنید من خودم را می‌رسانم.

بر طبق مکاتب هندوئی، انسان هفت چاکرای اصلی و بیش از صد چاکرای فرعی دارد،‌ من همه‌ی این‌ها را جر داده‌‌ام تا برسم به جایی که بتوانم از الان بگویم که بیست سال بعد هم هر روزی که باشد می‌توانم در دورهمی تنبلان سرخوش شرکت کنم، چون بنای زندگی‌ام را بر این گذاشته‌ام که مانعی بر سر راهم نباشد.

چرا انسان نباید آنقدری آزاد باشد که برای ملاقات با نزدیک‌ترین دوستانش نیازی به برنامه‌ریزی نداشته باشد و فقط اراده کند و آنجا حاضر شود؟

من تقریبن تمام عمر تن به اسارت دادم؛ چه به لحاظ ذهنی و چه فیزیکی؛ آنقدر مسئولیت‌های جورواجور پذیرفتم، آنقدر تن به هر کاری دادم، وارد هر مسیری که از راه رسید شدم، به همه چیز و همه کس اهمیت دادم، تلاش کردم، رفتم، آمدم تا سرانجام فهیدم که هیچ فایده‌ای در هیچ‌کدامشان نیست. فهمیدم برای یک آدم برده‌مسلک همیشه اربابی از راه می‌رسد؛‌ حالا یک زمانی نامش کار است، یا خانواده است، یا پول است یا هر چیز دیگری.

آنقدر یادآوری می‌کنم تا سلول به سلولم این پیام را دریافت کند که دیگر هرگز تن به مسیری که با درونم هم‌راستا نباشد نخواهم داد، دیگر گول ذهنم را نخواهم خورد.

اگر این مسیرهای عافیت‌طلبانه می‌خواستند خیری در پی داشته باشند تا امروز باید مشخص می‌شد، اگر نشده است پس خیری از آن‌ها نخواهد رسید،‌ شرشان را چرا بپذیرم؟ شاید آزادی‌طلبی فعلی‌‌ام هم خیری در پی نداشته باشد اما دست‌کم پاره نشده‌ام.

یادم نخواهد رفت روزهایی را که شانزده ساعت سرپا بودم، نه چیزی می‌خوردم، نه حرف می‌زدم،‌ ذهن و تنم درگیر کاری تمام‌نشدنی بود؛ کیسه‌‌هایی را جابه‌جا می‌کردم که مردهای قوی نمی‌توانستند، نیروهایی را مدیریت می‌کردم که کسی از عهده‌شان برنمی‌آمد، به کسانی پاسخگو بودم و از کسانی پول و کار بیرون می‌کشیدم که همین حالا در پندارم نمی‌گنجند.

یادم نخواهد رفت روز و شب‌هایی را که پای کامپیوتر کارم به عجز و ناتوانی مطلق می‌کشید.

یادم نخواهد رفت تک‌تک ترس‌هایی را به دل‌شان رفتم و بارهایی که داوطلبانه به دوش کشیدم.

یادم نخواهد رفت نادیده‌گرفتن‌های خودم را،‌ ردشدن‌های مکرر از خودم را.

در میان تمام این ناهمسویی‌های درونی، تنها سنگری که مصرانه حفظ کردم نوشتن بود و همان نجاتم داد. همان یک سنگر نگذاشت یادم برود که ذات درونی‌ام چیست و از من چه می‌خواهد. نگذاشت یادم برود که نیامده‌ام به این جهان که یک روز دنبال این بدوم و فردا دنبال آن. نگذاشت یادم برود که من آدم این «هیاهوی بسیار برای هیچ» نیستم.

و از همه مهم‌تر یادم نخواهد رفت که این خداوند بود که مرا هدایت کرد و نگذاشت سنگرم را رها کنم،‌ خداوند بود که درها را یکی پس از دیگری برایم گشود و راه را از بیراه نشانم داد که اگر او رهایم می‌کرد من در آن بیابان آنقدر سرگردانی می‌کشیدم که پیش از رسیدن از رمق می‌افتادم.

الهی شکرت…

آدم‌ها سوال می‌کنند؛ بی‌مزه‌ترین و بی‌پاسخ‌ترین سوال‌ها را؛ مثلن می‌پرسند شما چند تا بچه هستید؟ یا شغلت چیست؟

واقعن هنوز زمانه‌ی این سوال‌هاست؟ هنوز این سوال‌‌ها آدم‌ها را با هم آشنا‌تر می‌کند؟

آدم‌ها سوال‌هایشان را مثل گردوی فالی از قبل خیسانده‌اند و هنوز پاسخ تو را نشنیده مشغولِ کندن پوست سوال بعدی می‌شوند. گردوهایی که از باغ دیگران دزدیده‌‌اند و یادشان رفته در آبش نمک بریزند.

آدم‌ها به قدر یک معاشرت کوتاه تاب نمی‌آورند که قید پرسش‌های میان‌مایه‌ی مغزشان را بزنند، پرسش‌هایی که آن‌ها را به گفتن «آهان» وامی‌دارد که یعنی تیک خورده است یکی از لیست بلند‌بالایشان و حالا می‌توانند به سراغ مابقی بروند.

نه اینکه من خاطر‌آزرده شوم از سوالات بی‌ثمر یا از معاشرت با این قبیل سوال‌کننده‌ها، در واقع اصلن نمی‌شنوم، اما تعجب هم نمی‌کنم از مشاهده‌ی گرفتاری آدم‌ها در تنگنای روابط مهمل، از به‌سرانجام نرسیدن آنچه از رابطه توقع دارند، از مهیا‌ نشدنِ رضایت‌خاطر یا از انرژی ملالت‌بارشان.

هر چیز نتیجه‌ی چیزیست؛ وقتی هنوز طاقت نپرسیدن نداری یا اگر هم کنجکاو پرسیدنی دست‌کم چند سوال خوش‌سرووضع در چنته نداری، نباید تعجب کنی از نتابیدن نور درخشان روابطی سالم و شفاف بر گستره‌ی زندگی‌ات که البته این هیچ ارتباطی به رابطه با جنس مخالف ندارد؛ بلکه تسری دارد به هر چیزی از نوع رابطه؛ حتی رابطه با گلدان یا حیوان خانگی‌ات.

شاید بپرسی سوال خوب چه سوالیست؟

از دید من سوال خوب سوالِ متولد‌نشده است؛ چرا باید کنجکاو دانستن چیزی پیش از زمان مناسبش باشیم؟ مگر غیر از این است که بالاخره همه چیز را خواهیم فهمید؟ همه‌ی اطلاعات دم‌دستی و حتی همه‌ی اطلاعات به‌دردبخور دیر یا زود از راه خواهند رسید، پس چرا شتاب کنیم برای دانستن؟

اگر دوست داریم کاری کنیم که موتور معاشرت گرم شود می‌توانیم به این‌ها بیندیشیم: شنیدن، لبخند‌ زدن، فرصت دادن، نترسیدن، حضور داشتن، قدردان‌ بودن.

الهی شکرت…

از دنبال‌کردن تک‌تک هدایت‌هایی که خداوند به شیوه‌های مختلف بر قلبم فرستاده است با تمام وجود راضی‌ام.

بعضی‌هایشان پوستم را کنده‌اند، طوریکه برای جمع‌کردن پاره‌های خودم احساس پرنده‌هایی را داشتم که ابراهیم آن‌ها را کشت و با هم مخلوط کرد و هر بخش از این معجون را بالای کوهی قرار داد و آن‌ها را فراخواند تا زنده شوند.

حتی گاهی که پرنده‌ها را صدا می‌زدم سر یکی به تن دیگری چسبیده بود و مجبور می‌شدم دوباره ترکیب‌شان کنم.

اما راضی‌ام از دنبال‌کردن پیغام‌های پروردگارم به قیمت تمام آن پارگی‌های شاید غیرقابل‌دوختن.

خداوند «فضل» را برای من معنی کرده است، یا بهتر است بگویم آن را با رسم شکل نشانم داده است.

پروردگارا، من پشت دست شما بازی خواهم کرد؛ حتی اگر دشوار است، یا طول می‌کشد یا تاریک است.

الهی شکرت…

صبح رمان خواندم. فکرش را هم نمی‌کردم روزی برسد که صبحش رمان بخوانم. منی که همیشه نگران افزایش بهره‌روی در ابتدای صبح بوده‌ام یا دربه‌درِ رفتن به دنبال کاری یا مضطربِ حجم کارهایی که باید انجام شوند، از خاطر برده بودم که می‌شود صبح رمان خواند؛ مثل یک ناپرهیزی نابخشودنی اما شیرین برای ابتدای صبح.

صبح‌ها معمولن شعر می‌خواندم یا کتاب‌های مرتبط با توسعه‌ی فردی. حالا دیگر از توسعه‌ی فردی‌ام ناامید شده‌ام و به رمان روی آورده‌ام. رمان خواندن در ابتدای روز سبب می‌شود حس کنی که از جهان فارغی، نیاز به چیزی یا انجام کاری نداری، انگار به معنای واقعی آزادی. نه اینکه کار یا دل‌مشغولی ندارم اما دیگر دلم نمی‌خواهد درگیر زندگی به آن شکل سابقش باشم. عمدن روی آورده‌ام به این فراغ بال هرچند مصنوعی.

واقعن دیگر نمی‌خواهم توسعه‌ بیابم یا زندگی‌‌ام ثمری بیش از آنچه از یک زندگی معمولی انتظار می‌رود داشته باشد. برایم هیچ اهمیتی ندارد، مرزها را رد کرده‌‌ام. در چند سال اخیر آنقدر نیازمند، آنقدر مستاصل و آنقدر مضطر شده‌ام که دیگر انگار چیزی برای باختن ندارم. حالا می‌توانم صبح‌ها رمان مدرن بخوانم و شب‌ها رمان کلاسیک و یا چند نوبت در روز پهن بشوم روی کاغذ.

مثل کسی هستم که برای فرار از فشارها به الکل روی می‌آورد، کاملن حالش را می‌فهمم. من هم برای فرار از فشار درونی و بیرونی به کاغذ و کتاب روی می‌آورم. مسئولیت‌هایم برایم بی‌اهمیت شده‌اند، شاید درآمدم را از دست بدهم یا باقی زندگی‌ام را. «ترسِ از دست دادن» اسلحه‌ای خالی در دست ذهنم است که هر چه می‌چکاند چیزی به من نمی‌خورد.

بچه‌‌ها دائم می‌پرسند فلان چیز را هماهنگ کرده‌ای؟ فلان کار چه می‌شود؟ کی برویم سراغ آن یکی مورد؟ من بی‌هیچ شتابی به لیست‌ها نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم حتمن خودشان انجام می‌شوند. باید بروم دادگاه برای نمی‌دانم چندصدمین بار و به قاضی چیزهایی را توضیح بدهم برای نمی‌دانم چندهزارمین بار و امیدوار باشم که اشکم سرازیر نشود که امیدی است واهی.

درست مثل این است که وسط اقیانوسی طوفانی رمان خوانده‌ام، بله رمان خواندن در شرایط مطلوب که کاری ندارد. فقط وقتی می‌توانی ادعا کنی که دیگر چیزی برای باختن نداری که وسط طوفان رمان بخوانی.

(پروردگارا، تمام این‌ها را برای مردم نوشته‌ام تا خودم را جالب جلوه‌ دهم. برای شما چیز دیگری می‌نویسم؛ می‌نویسم رمان خواندم نه چون نمی‌ترسم یا فارغم، چون می‌دانم که هستی و رشته‌ی امور را در دست داری. نه اینکه فقط بدانم ــ می‌دانم ــ از آن‌جور دانستن‌هایی که از تجربه برمی‌آیند نه فقط از علوم نوشته‌شده در کتاب‌ها. هزار بار به خودم گفته‌‌ام که اگر تو یک نفر با آنچه خداوند برایت انجام داده نتوانی در دل طوفان آنقدر فارغ باشی که بنشینی به رمان خواندن، خداوند از بنده‌های دیگرش چگونه توقع ایمان داشته باشد؟)

پروردگارا، کمک‌کن که کوچک‌بودنمان کاری نکند که سبب ناامیدی شما از ایمان ما بشود.

الهی شکرت…

نوشتن درباره‌ی یک کلمه با جمله‌ساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربه‌ی بسیار متفاوت رقم می‌خورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی درباره‌ی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنی‌هاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچ‌چیز مقاومت نمی‌کند، صرفن عبور می‌کند و همین ویژگی آن را تبدیل به قوی‌ترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیم‌ترین صخره‌ها می‌‌گشاید و پیش می‌رود.»

اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جمله‌ی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش می‌گیرد.»

با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که درباره‌‌ی چیزی بنویسم، نهایتن می‌توانم جمله بسازم.

جمله‌هایی از این قبیل:

موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا می‌بینم؟

عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمی‌تابد نگاه توست در عکس‌های زیبایت.

گفت‌و‌گو: صدای گفت‌و‌گوی قلبم با جای خالی‌ات آنقدر بلند است که نمی‌گذارد هیچ شبی بخوابم.

داستان: می‌شد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسنده‌ی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه می‌نویسد؛ مادر.

پرهیز: می‌پرهیزم از پرداختن به چگونگی دوام‌آوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».

لبخند: نور، لبخند می‌زند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل می‌شود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه می‌دارد و برای همیشه تاریک می‌ماند.

مرور: مرور می‌شود هر روز خاطراتت در دالان‌های پر پیچ‌و‌خم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.

خلوت: خلوت می‌کنم با صادقانه‌ترین بخش‌های وجودم و آن‌ها تعجب می‌کنند از دیدن من در این برهنه‌ترین حالت ممکن.

رنگ: چه رنگ‌هایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.

احساس: ناشیانه‌ترین احسا‌س‌هایم آن‌هایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمی‌دانستم که وجود دارند.

لمس: لمس دوباره‌ی تن‌ات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست می‌گفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور می‌برد.

مزه‌: مزه‌ی تو را دیگر نمی‌دهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازه‌ی سالم را.

شعر: من تو را شعر می‌گویم ای شاعر بی‌شعر من.

بو: می‌خواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی می‌دهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همه‌ی بوها رفته‌اند، همان‌طور که همه‌ی طعم‌ها و همه‌ی دلخوشی‌ها.

قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یک‌بار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز می‌آیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من می‌فهمم که آمده‌ای.

تمرین: برای پذیرفتن جای خالی‌‌ات، چه تمرینی باید انجام داد؟

شب: شبْ معشوقه‌ای بی‌رحم است که نه تنها کام نمی‌دهد بلکه روز عاشق را هم تباه می‌کند.

تغییر: درونت نقشه‌ی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری می‌تواند کاری کند که سر از قاره‌ای دیگر دربیاوری؟

 

الهی شکرت…

امروز مواجهه‌ای ویژه با چند لحظه‌ی بخصوص داشتم که دلم می‌خواهد همه را ثبت کنم.

نخستین مواجهه، دیدن پسری حدودن ده ساله در مغازه‌ی پدرش بود که به جای پدر کارت می‌کشید. او با سرعتی مثال‌زدنی مبلغ و سپس رمز را در دستگاه کارتخوان وارد کرد و رسید داد. برای خود من تا مدت‌ها تبدیل کردن تومان به ریال یک چالش بود، تا اینکه فهمیدم نیازی به تبدیل‌کردن نیست، کافیست رقم را به تومان وارد کنی و در نهایت یک صفر بگذاری برای ریال. پسربچه حتمن این را می‌دانست اما به‌هر‌حال واردکردن صحیح یک مبلغ و سپس یک رمز آن هم با سرعتی بالا چیزی نیست که از یک بچه‌ی ده ساله انتظار برود.


دومین مواجهه وقتی بود که برای چاپ عکس به یک چاپخانه رفتم. این اولین باری که برای چاپ به آنجا می‌رفتم. قبلن با چاپخانه‌ی دیگری کار می‌کردم که متاسفانه آن‌ها کسب‌و‌کارشان را که خانوادگی هم بود تغییر دادند. همان دوستان عزیز این یکی چاپخانه را معرفی کردند.

به محض ورود هُرم یک هوای داغ که از چیزی شبیه به یک بخاری ساطع می‌شد اما همراه بود با بوی غلیظ جوجه‌کباب به صورتم خورد. همزمان پنج یا شش مرد هم در رفت‌و‌آمدهای سریع بودند و صدای چند مرد هم از جاهای دیگری شنیده می‌شد اما خودشان دیده نمی‌شدند. یکی از آقایان مرا شناخت؛ گفت شما پیغام داده بودید؟ گفتم بله،‌ و همچنان بسیار متعجب بودم از اوضاع و اصلن نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد.

آقایان دائم می‌رفتند و می‌آمدند درحالیکه منقل برقی در حال کباب‌کردن جوجه‌ها بود و بوی جوجه‌کباب همه جا را برداشته بود. تعدادی جوجه هم که قبلن از سیخ بیرون آمده بودند وسط نان‌ها منتظر خورده‌شدن بودند. مکرر هم به من تعارف می‌کردند که جوجه بخورم و من با خنده‌ای که جمع نمی‌شد تعارفات را رد می‌کردم.

یک‌مرتبه آقای سال‌داری از بیرون آمد و گفت «نادیا بخور، جونِ جمال بخور. تو نخوری من نمی‌خورم نادیا، فلانی بیا ببین نادیا نمی‌خوره….» همکارش گفت اسمشان را از کجا می‌دانی؟ گفت «نمی‌دونم،‌ من بهش می‌گم نادیا.» من وسط خنده‌هایم گفتم مریم، همکارش گفت «همون نادیا بیشتر به موهای شما می‌خوره.» از نظرشان به خاطر شکل موهایم بهتر بود اسمم نادیا باشد تا مریم.

آن آقا انقدر اصرار کرد که سبب شد من با دست‌های کثافتی که بعد از نزدیک به سه ساعت رانندگی به هر کجا و ناکجایی مالیده بودم تلاش کنم یک تکه جوجه را از سیخ بیرون بیاورم. آنقدر داغ بود و آنقدر وضعیت برایم عجیب بود که از شدت خنده روی پاهایم بند نبودم. چندین بار سعی کردم آن را بیرون بکشم اما از شدت داغی نمی‌توانستم و غش می‌کردم از خنده. همان آقا هم با دست خودش تلاش کرد که کباب را بیرون بیاورد و همزمان به همکارانش می‌گفت «نادیا می‌خواد این یکی رو بخوره ولی نمی‌تونه.» سپس ادامه داد که «من اومدم اینجا گفتم این قرقاول از کجا اومده؟»

من به معنای واقعی کلمه در «کمدی موقعیت» گیر افتاده بودم و از شدت خنده نمی‌توانستم حرف بزنم.

گفتند ما امروز کله‌پاچه خورده بودیم برای همین دیر نهار خوردیم. مرد بسیار محترمی که ظاهرن پدر پسرهای جوان‌تر و صاحب چاپخانه بود می‌گفت این چیزها جوان‌ها را خوشحال می‌کند.

در نهایت درحالیکه دو تکه جوجه‌ی حسابی دست‌مالی شده را خورده بودم با دو عکس ۳۰ سانتی‌متر در ۴۰ سانتی‌متر، نصب‌شده روی شاسی، و بعد از صد بار تشکر و دعای خیر بیرون آمدم.

هیچوقت گمان نمی‌کردم که در حین انجام یک کار تخصصی با چنین تجربه‌ای مواجه شوم، اما برایم بسیار دلنشین بود.


سومین مواجهه در حین گوش‌کردن به یک قطعه‌ی موسیقی بود. تنها هنری که بارها و بارها توانسته‌ اشک مرا دربیاورد موسیقی است؛ اصلن نمی‌فهمم چطور می‌تواند قلبم را لمس کند، چگونه موفق به این کار می‌شود که من بارها خودم را در حال گریستن می‌یابم. طوری‌که امروز گریه می‌کردم یک‌طوری بود که اگر کسی می‌دید شاید فکر می‌کرد از غم است، اما از شعف بود. همزمان می‌شنیدم و اشک می‌ریختم و از ذهنم می‌گذشت که این چه تجربه‌ای است و زندگی عجب چیز درخشانی است و می‌گفتم الهی هزار هزار بار تو را سپاس برای زنده‌بودن، برای وجود آزادانه‌ی موسیقی آن هم در این سطح، برای شنیدن، حس‌کردن، درک‌کردن و برای از یادنبردن اینکه تمام این‌ها از جانب تو و هدیه‌ی توست.

الهی شکرت…

گفت‌و‌گوهای درونی حتی پس از سال‌ها تلاش برای کمرنگ‌کردن یا دست‌کم نشنیدنشان با همان وضوح قبل به گوش می‌رسند و می‌کوشند میخ خودشان را در زندگی بکوبند. در این میان تنها چیزی که می‌تواند تفاوت کند اقدام بر خلاف نظر این گفت‌و‌گوهاست که به آنها مجال خودنمایی بیش از حد را نمی‌دهد که اگر این‌طور نباشد گفت‌‌وگو‌های درونی انسان را از پا درمی‌آورند و زمین‌گیرش می‌کنند.

هنوز خیلی اوقات خود را درحالی می‌یابم که صدای درون مغزم برای منصرف‌کردن یا وادار کردنم، هرچه در چنته دارد به کار ‌می‌گیرد؛ تحقیر، خشم، یادآوری، منطق، احساس گناه، ناامیدی.

دریافته‌ام که نمی‌توانم متوقفش کنم، تنها کاری که قادر به انجامش هستم اقدام‌کردن سریع در نخستین لحظات شروع یک گفت‌‌وگوی تازه است. اقدام سریع مثل این است که تو با صدایی بلندتر حرف بزنی و در نتیجه صدای اقدام خودت را بشنوی به جای آن صدایی که نابودگرِ شور و عشق و انگیزه است.

الهی، کمک‌کن صدای تو را که امیدبخش و گرم و روشن است، بالاتر از هر صدایی بشنویم.

الهی شکرت…

بهترین شیوه‌ی قدردانی از چیزیْ استفاده‌ی درست از آن چیز است، استفاده‌ای که منتج به مراقبت از آن می‌شود.

اگر از وسیله‌ای درست استفاده کنیم قدردانِ داشتنش بوده‌ایم. این شیوه‌ای بسیار کارآمدتر از این است که فقط در کلام بگوییم قدردان هستیم. اگر رابطه‌‌‌ی زیبایی داریم باید از آن مراقبت کنیم نه اینکه صرفن بگوییم شکرگزار داشتنش هستیم.

اگر می‌خواهیم قدردان نعمت بی‌نظیری مانند بیان باشیم باید از کلام‌مان به درستی استفاده کنیم؛ آن را صرف دروغ یا حرف‌های بیهوده‌ای که منجر به آزار کسی می‌شوند نکنیم. افرادی که از نعمت بیان بی‌بهره‌اند بخش عمده‌ای از زندگی را تجربه نمی‌کنند؛ شغل‌های مناسب، ارتباطات مناسب، حضور در جوامع، انجام سریع و ساده‌ی کارهای روزمره مانند امور اداری و بانکی و غیره، لذتِ حضور در میان عزیزان و بسیاری موهبت‌های دیگر.

ما که از این نعمت بی‌همتا بهره‌مند هستیم باید با استفاده‌ی درستْ قدردانی خود را نشان دهیم، کافی نیست که فقط در کلام قدردان باشیم.

برای قدردانی از نعمت بینایی باید از آن در مسیری درست استفاده کنیم؛ دیدن زیبایی‌ها و پرهیز از چشم دوختن به هرچیزی که چشم ما شایسته‌ی نگاه‌کردن به آن نیست.

برای قدردانی از نعمت شنیدن باید از گوش‌هایمان برای شنیدن مناسب‌ترین و زیباترین اصوات بهره ببریم؛ موسیقی خوب و کلام مناسب.

هر بار که از تن و ذهن و وجودمان در جهتی نامناسب استفاده می‌کنیم در واقع کفران نعمت کرده‌ایم. انگار هر روز به رابطه‌مان ضربه بزنیم و بعد بگوییم من که همیشه شاکر بودم، چرا رابطه دوام نیاورد. یا هر روز گوشه‌ای از خانه‌مان را خراب کنیم و وقتی کاملن تخریب شد متعجب باشیم که چرا قدردان‌ْبودنمان نتوانسته آن را حفظ نماید.

اگر از هر نعمتی که داریم با عشق و به درستی استفاده کنیم بهترین شیوه‌ی قدردانی را در پیش گرفته‌ایم.

الهی شکرت…

دلت می‌خواهد خانه‌ای در طبیعت در جایی بکر با منظره‌‌ای حیرت‌انگیز داشته باشی و هر روز از دیدن دشت‌هایی که منتهی می‌شوند به کوه‌های پوشیده از درختان سرسبز و منظره‌ی بی‌بدیل سروهای ناز در هر گوشه و کنار و گل‌های وحشی و غروب‌های افسونگر لذت ببری و در چنین فضایی بنویسی و بخوانی و چای بنوشی و حضور داشته باشی، از سوی دیگر می‌اندیشی که شاید آنی دیگر گرفتار غمِ از دست‌دادن‌ها شوی و یا به پایان مسیرت برسی.

فرصت زیستن بسیار بسیار کوتاه است؛ این کوتاهی از یک سو انسان را نسبت به شیوه‌ی زیستنش حساس می‌کند و سبب می‌شود مراقب چگونگی‌ها باشد و از مسیرهایی که هم‌راستا با درونش نیستند بپرهیزد و از سوی دیگر او را پریشان و ناامید می‌نماید.

خواهرم می‌گفت در حضور و غیاب هر روزه‌ی خداوند حاضری بزن، بگو من حاضرم در این لحظه و این‌جا و در حال حس‌کردن و تجربه‌کردنم. پس دیگر دیر نخواهد شد، وقتی دیر می‌شود که سر کلاس غایب باشی.


پدر به بامزه‌ترین شکل ممکن گفت «من امروز یه عمل جراحی سنگین داشتم، ساعت ۷ توی اتاق عمل بودم.» و بعد اضافه کرد که «پتوی پروستاتی رو جراحی کردم که با موفقیت هم انجام شد و بعدش هم بخیه زدم.»

ماجرای پتوی پروستاتی این است که پدر پتویی دارد که طول عمرش برمی‌گردد به اواسط دوران دانشجویی من، تقریبن ۲۰ سال قبل، اما آنقدر آن را دوست دارد که حاضر نیست بی‌خیالش شود. پتوی بیچاره از زور کار کردن پروستاتش بیرون زده بود. کرک‌های داخلی پتو جمع شده بودند در چهار گوشه‌ی آن و از هر طرف یک زائده‌ی ورآمده بیرون زده بود. پدر پتو را شکافته، کرک‌های جمع‌شده را خارج کرده و دوباره دوخته بود. اما انصافن جراحی موفق و تر‌و‌تمیزی انجام داده بود، اگر نمی‌گفت هیچ‌کس شک نمی‌کرد، انگار که جراحی پلاستیک هم کرده بود.


با دوستم رفته بودیم خرید، در قسمت شامپوها به دنبال شامپو بدنی می‌گشتیم که پوست را خشک نکند. خانمی که مسئول بود گفت «این رو ببرید،‌ این برای پوست‌های Very Dry هست، خیلی خوبه.» و اشاره کرد به نوشته‌ی روی شامپو. من دیدم نوشته است Every Day Care.

یعنی Every Day را Very Dry خوانده بود. قاعدتن چنین فروشی هرگز اتفاق نخواهد افتاد. (خدا می‌داند خودم چقدر از این سوتی‌ها داده‌ام و انتظار داشته‌ام که کار پیش برود.)

این هم از آن وسواس‌های عجیب یا شاید بیهوده‌ی من است؛ اینکه فکر می‌کنم باید در خواندن و تلفظ‌کردن دقیق بود، چه زبان خودمان باشد یا هر زبان دیگری. زبان وسیله‌ی ارتباط آدم‌هاست، وسیله‌ای برای اندیشیدن و تجربه‌ی زیستن به شکلی کامل‌تر.

چرا نباید برایمان مهم باشد که چطور از آن استفاده می‌کنیم؟

الهی شکرت…