داشت اتفاق می‌افتاد… درست در مقابل چشمانم؛ طلوع جادویی‌اش را می‌گویم

خواندن را متوقف کردم و چشم دوختم به آسمان که تا لحظه‌ای پیش سیاه بود و حالا زرد و قرمز و نارنجی پاشیده شده بود بر پهنه‌ی بی‌کرانش

چرا این جادو هرگز اثرش را از دست نمی‌دهد؟

زمان از نگاه گیاه اصلا چیز عجیب و غریبی نیست چون اصلا وجود خارجی نداره.

برای گیاه زمان یعنی همین لحظه، همین حالا؛ یک دقیقه ی قبل همین حالا بوده، یک دقیقه‌ی بعد هم هنوز همین حالاست.

این فقط ما هستیم که قبل و بعد رو برای خودمون معنادار کردیم. یه ابزاری ساختیم که به وسیله‌ی اون دمار از روزگار خودمون در بیاریم و تازه بابتش به خودمون افتخار هم می‌کنیم

به خدا که ما اسبابِ خنده‌ی کائناتیم

تمام جنگ‌های عالم جنگ‌های داخلی‌اند… هیچ جنگی خارجی نیست.

آدم‌ها با خودشان می‌جنگند؛ با آن بخش از خودشان که نمی‌توانند بپذیرند بخشی از آنهاست و جنگ‌ها تنها زمانی پایان می‌یابند که آدم‌ها تا سنگرهای «پذیرش» عقب‌ نشینی کنند.

آرامم…

آرام‌تر از آنچه تصور می‌کردم در چنین روزهایی بتوانم باشم

و همین فکر آرام‌ترم می‌کند.

بارها آزموده‌ام آدم‌ها را به آزمون ِ وفا و هر بار این منم که شکست می‌خورم در این آزمون دردآور که گُمان می‌کنم این یکی دیگر می‌داند چیست وفا و حرمت نگه می‌دارد وفاداری را و چه ساده دلم من…..

پیاز همیشه به داد آدم می رسه؛ برای پنهان کردن اشک های واقعی پشت اشک های مصنوعی…

صدايِ نا آشنايي از اتاق ِ كناري، بي آنكه هرگز صاحبِ صدا را ديده باشم و بي آنكه بدانم چرا، تلخ ترين خاطراتم را ورق مي زند…

قرارمان این نبود که تو بروی و من در جستجویِ لحظه ای قرار، هی خاطراتت را تنگ در آغوش بگیرم.

هیچ کاری سخت تر از این نیست که هیچ کاری نکنی.

نخندی هم می گذره، اما اگه بخندی خوش می گذره”. 😀