قدیمی‌ها زندگی را به مراتب ساده‌تر می‌گرفتند؛ مثلن خانم فروهر یک جایی می‌گوید «ای خدا، بازم… دلمُ دارم می‌بازم، حس می‌‌کنم دوباره عاشقِ عاشق هستم.» آنها مکرر عاشق و فارغ می‌شدند، درحالیکه ما برای یک بار عاشق شدن آنقدر همه چیز را می‌سنجیم که حوصله‌ی عشق از ما سر می‌رود.

قدیمی‌ها آنقدر گشاده‌دل بودند که دغدغه‌هایشان هیچ تناسبی با اوضاعشان نداشت؛ مثلن بعد از بارها دل‌باختن و عاشقِ‌ عاشق شدن تازه می‌گفتند «می‌ترسم این عاشقی، یه کاری بده به دستم.» نه عزیزم، اصلن نترس، چیزی نمی‌تواند کاری دست تو بدهد، تو خودت کاری هستی که دست دیگران داده می‌شود.

چرا راه دور می‌رویم؛ من پای حرف‌های پدر جانم که می‌نشینم می‌بینم که خاک تهران را از شهر‌ری تا لواسانات به توبره کشیده است و نه تنها ککش نگزیده بلکه از جمله حسرت‌هایش این است که چرا کم‌کاری داشته. حالا ما اگر فقط سر قرارمان دیر برسیم به عنوان تنبیهْ خودمان را به تخت می‌بندیم و اعتصاب غذا می‌کنیم تا دفعه‌ی دیگر یادمان بماند زودتر حرکت کنیم.

قدیمی‌ها همین ترانه‌ها را گوش می‌کردند که بر وسعت دلشان افزوده می‌شد. حالا چیزهایی که ما گوش می‌کنیم از این قبیل هستند:

«دلم می‌خواد بخندم اما خنده‌هام پر از غمه،
من خوابم نمی‌بره دیگه خوابم نمی‌بره…»

طبیعی نیست که ما مشکل بی‌خوابی داشته باشیم؟ هست دیگر.

قدیمی‌ها با یک دست جگر و دل‌ و‌ قلوه غم را از دلشان بیرون می‌کردند:

«دل بخور غصه نخور غصه دلا خون می‌کنه
خنده کن خنده چه زود غصه را بیرون می‌کنه
دل کباب جیگر کباب دل بی‌دلبر کباب»

من در خلال تحقیقات عمیق و دقیق جامعه‌شناسی به این نتیجه رسیده‌ام که ترانه‌هایمان مشکل دارند نه خودمان. والسلام.

و الهی شکرت…

پاتوق پیتزاخوری‌های جوانی‌ام تبدیل به یک خرابه شده است. حالا نه اینکه من آدم پاتوق‌داری بوده باشم، در کل دوران دانشجویی‌ مثلن پنج بار پیتزا خورده‌ام که چهار بارش آنجا بوده، در سطح من پاتوق به حساب می‌آید. متاسفانه بی‌عرضه‌تر از آن بودم که یک پاتوق واقعی داشته باشم، حتی نتوانستم خانه‌ام را تبدیل به پاتوق کنم، با اینکه در خانه‌ی دانشجویی تقریبن تنها زندگی می‌کردم اما نه پسری را به خانه آوردم، نه پارتی گرفتم، نه مواد مصرف کردم، فقط خیلی زیاد دوش گرفتم. (وقتی هیچکدام از آن کارها را نمی‌کردم چه نیازی به این همه دوش گرفتن بود؟ این مرضِ هر روز دوش گرفتن از همان دوران به سرم افتاد، فکر کنم از بیکاری بوده باشد.)

به هر حال، خراب شدنِ همان بچه‌پاتوقی که داشتم احساس عجیبی دارد؛ انگار که بخشی از گذشته‌ی من برای کسی مهم نیست و رهایش کرده‌اند تا خراب شود. این هم از همان مرض «خودمهم‌پنداری» نشأت می‌گیرد،‌ انگار که قرار بوده برای کسی مهم باشد.

اما پاتوق‌ داشتن همیشه برایم عجیب‌و‌غریب بوده است؛ چون چیزی شبیه به تکرار کردن خودت است. وقتی همیشه به همان مکان قبلی می‌روی انگار خودت را تکرار می‌کنی،‌ انگار که این همان روز قبل و روز‌های قبل‌تر است.

زندگیِ آدمیزاد به قدر کفایت پاتوق‌‌مند است؛ محل تحصیل، محل کار، محل زندگی،‌ چرا باید محل تفریحمان هم گرفتار تکرار شود؟ البته بهتر که نگاه می‌کنم می‌بینم همین‌جا هم خودش یک جور پاتوق است، حمام که دیگر سردسته‌ی پاتوق‌هاست، اما ملال‌آورترین پاتوقِ آدمیزاد مغزش است؛ سال‌هاست که حتی مِنو را تغییر نداده است؛ همان حرف‌های همیشگی را می‌زند و همان سناریو‌های همیشگی را دنبال می‌کند.

مغزْ تکرار مکررات می‌کند به تکراری‌ترین حالت ممکن و عجیب است که ما این تکرار را تاب می‌آوریم و دوباره و دوباره به مغز برمی‌گردیم؛ نه فقط روزی یک بار یا چند روزی یک‌ بار، بلکه هر لحظه و همیشه آنجا هستیم. به نظرم خراب شدن پاتوق‌ها خوشایند است؛ چون فرصتی می‌سازد برای آزمودن چیزی تازه.

(مغز جان، حالا کجا بریم پیتزا بخوریم؟)

الهی شکرت…

در دوره‌ای از زندگی باید انگلیسی‌ام را تقویت می‌کردم، طبق معمول به معلم خصوصی روی آوردم (کلن زیاد حوصله‌ام به کارهای عمومی نمی‌گیرد، می‌خواهم زود بروم سر اصل مطلب، یا شاید هم می‌خواهم توجه را معطوفِ خودم بدانم). معلمم را از چندین سال قبل در کلاس‌های عمومی می‌شناختم، هم‌سن خودم بود اما طوری در کارش استاد بود که هنوز نظیرش را در این حوزه ندیده‌ام.

او که رشد حلزون‌وار مرا در طی چند سال دیده بود این بار با حیرت از علت پیشرفتم سوال کرد. گفتم همکارانم خارجی‌آدم هستند و این توفیق اجباری سبب شده است تکانی به خودم بدهم.

دومین جلسه‌ی کلاس به او گفتم بیا هدفی را که به خاطرش به اینجا آمده‌ام آنقدرها هم جدی نگیریم و به جاده‌ای دلگشا‌تر بزنیم که همانا جاده‌ی ناسزا و دشنام است. برگه‌ای جلویش گذاشتم و گفتم هر چه فحش بلدی بنویس. انگار که به بانک زده باشی و بگویی هر چه پول داری بریز در این ساک.

او هم که کلن اهل جاده‌های دلگشا بود مقاومت نکرد و برگه را پشت و رو پر کرد و چند برگه‌ی دیگر را هم به آن افزود و جلسات بعدی را هم کم و بیش پیچاند و من ماندم و چند برگه دشنام و گزارشی که باید به شرکت از روند پیشرفتم می‌دادم که الحق هم گزارش‌کردنی بود.

به خودم دلداری می‌دادم که آمدیم و پایمان به مملکت غریب باز شد و یک نفر بی‌هوا فحشمان داد، نباید بلد باشیم یک فاک یا فاکینگ ناقابل نثارش کنیم؟ پس شروع کردم به تمرین فحش‌ورزی در قالب سناریوهای مختلف.

حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم سرمایه‌گذاری بدی هم نبود، چون آن کار و آن همکارها رفتند اما من هنوز چندتایی فحش بلدم که با آنها گلیمم را از وسط دعوا بیرون بکشم. حالا فقط یک مشکل کوچک وجود دارد؛ اینکه چگونه یک دعوا در مملکت غریب جور کنیم که مهارت‌های فاخرمان بلااستفاده نمانند؟

الهی شکرت…

– موسیقی خوب مثل رابطه‌ی جنسی خوبه، اوج لذت داره.

– این چه تشبیه گندیه، دیگه تا چند وقت نمی‌تونم از موسیقی لذت ببرم تا این تشبیه از سرم بپره.

– ببین من متوجه‌ام که تو یا واقعن تنگی یا دوست داری ادای تنگ‌ها رو دربیاری، من هم در هر صورت برات احترام قائلم، اما خب تو بگو به نظرت چی بگم؟ بگم مثل غذای خوبه؟ یا مثل هوای خوب، مثل یه جای قشنگ، مثل یه سفر خوب،‌ مثل یه نقاشی خوب… این‌ها هیچکدوم نقطه‌ی اوج ندارن. اون جایی که لذت به اوج خودش می‌رسه، جایی که اشکت درمیاد از ذوق‌مرگی،‌ حسی که با چیز دیگه‌ای نمیشه جایگزینش کرد.

– من هم متوجه‌ام که تو یا واقعن عاشق موسیقی هستی یا دوست داری ادای همچین آدمی رو دربیاری،‌ اما من در هر صورت برات احترام قائل نیستم چون عاشق یه چیزی بودن نیازی به احترام گذاشتن و نذاشتن من نداره. اما به هر حال می‌تونستی مثال بهتری بزنی که ذهن رو نبره به اون سمت، مثلن می‌تونستی بگی موسیقی خوب مثل خاروندن یه جاییه که خیلی می‌خاره؛ واقعن تو یه نقطه‌ای اوج لذت داره، یه جایی هم باید تمومش کنی وگرنه دیگه نه تنها لذت نداره بلکه درد داره و خون و این حرف‌ها. موسیقی‌‌های قدیمی رو یادته؟ نیم ساعت طول می‌کشید که به نقطه‌ی اوج برسه، بعدش هم چهل دقیقه طول می‌کشید تا جمع بشه، الان می‌شنوی همون خون و درده.

– انصافن قشنگ گفتی. پس این دفعه که موقعیتش پیش اومد من باهاش می‌خوابم، تو هم خودت رو بخارون، تا تو باشی که برای من احترام قائل باشی.

(خدا رو شکر که گفتگوهای درونی صدا ندارن، وگرنه آبرو واسه آدمیزاد نمی‌موند.)

الهی شکرت…

چند سال قبل یک سناریوی آبکی برای داستانی عاشقانه در ذهن داشتم که بارها مرورش کرده بودم و هر بار جزئیاتی را به آن افزوده بودم، این روزها متوجه شده‌ام که به طرز عجیبی آن سناریو تبدیل به یک سریال آبکی شده است و دارد پخش می‌شود.

جل‌الخالق…. دیگر آدمیزاد در تخیلاتش هم امنیت ندارد، به آنجا هم نقْب می‌زنند و یک چیزی را برمی‌دارند.

اما این نشان می‌دهد که وقتی دانه‌ای در درون کاشته شده و نگهداری می‌شود حتمن رشد می‌کند و به ثمر می‌نشیند، حالا به هر طریقی که باشد. همین.

الهی شکرت…

برق رفته.

– تو چی آب جوش بیاریم؟
– کتری.
– مگه هنوز کتری هست؟

کتری را پیدا می‌کنم.

– اجاق گاز با چی روشن میشه؟
– سنگ چخماق… کبریت یا فندک نداری؟
– مگه هنوز کبریت هست؟

گازِ فندک تمام شده است، می‌گردم، کبریت را پیدا می‌کنم.

– خیلی تاریک شده، چی کار کنیم؟
– شمع.
– مگه هنوز شمع هست؟

شمع روشن می‌کنم.

– شوفاژها خاموش شدن، خیلی سرد شده.
– پتو که دیگه هست، یا اونم نمی‌دونی چیه؟ لعنتی فقط برق رفته، تا همین ده سال پیش داشتیم حوالی پارینه سنگی زندگی می‌کردیم، حالا واسه ما گوزِ شور میای که بگی زندگیت به تسلا و ادیسون گره خورده؟

(فقط مغز من انقدر بی‌اعصاب است یا همه‌ی مغزها همین‌طورند؟)

الهی شکرت…

فکر می‌کنم «حاشیه» جای خوش آب‌و‌هوایی باشد چون آدمیزاد خیلی علاقه دارد به حاشیه برود. صحبت از هر جایی که شروع شود همیشه سر از حاشیه درمی‌آورد، بعضی‌ها که در همان حاشیه زیرانداز می‌اندازند و چادر می‌زنند و بساط کباب را پهن می‌کنند، طوریکه دیگر امیدی به برگشتنشان نیست.

من هم مشکلی با حاشیه ندارم، اصلن برویم حاشیه خانه‌ای بگیریم و عمری را همان‌جا سر کنیم. اما رفت‌و‌آمد میان حاشیه و متن را من یکی تاب نمی‌آورم. انگار که برای رفتن به جایی از میان بازار رد شوی، آنقدر جلوی این مغازه و آن مغازه می‌ایستی که تا شب هم نمی‌رسی.

بگذار این حرف لعنتی را که به یک قصدی شروع کرده‌ایم تمام کنیم بعد هر چقدر خواستی می‌رویم حاشیه و صفا می‌کنیم.

الهی شکرت…

فیلم و سریال‌های قدیمی ایرانی پیام‌های اخلاقی را مثل تُف به صورت آدم پرتاب می‌کنند؛ در این حد که بنی‌آدم اعضای فلانند و اگر یکی دردش بیاید بقیه فیسار می‌شوند و این بیت را با چنان سوز و گدازی می‌گویند که انگار اولین بار است به گوش مخاطب می‌رسد و حالا او از هیبت این پدیده باید قامت ببندد به نماز آیات.

در فیلم و سریال‌های جدید ایرانی هم که همان بنی‌آدمْ اعضای یکدیگر را لت و پار می‌کنند و به درد همدیگر هم قانع نمی‌شوند و تا اعضا با مرگ وصلت نکنند از پای نمی‌نشینند.

آن طرف تف است و این طرف مشت. مخاطب هم در میان اعضای بنی‌آدم چیزی شبیه به آپاندیس است که مهم است اما نه آنقدر مهم که ضروری باشد، می‌‌توان آن را کند و بیرون انداخت و آب از آب تکان نمی‌خورد.

نه اینکه شکایتی باشد (اصلن آپاندیس را چه به شکایت کردن، حتی اگر کلیه هم بود تا یکی از دست نمی‌رفت حرف آن یکی شنیده نمی‌شد. در جایگاه فعلی که بهتر است مخاطبْ خودش را سبک نکند.) به هر حال همین مخاطبْ در حد یک آپاندیس هم اعتراضی به اصل و اساس این جریان ندارد؛ مخاطب یاد گرفته است که معترض بودن باعث نمی‌شود آپاندیس تبدیل به ریه شود یا بنی‌آدم واقعن اعضای یکدیگر شوند.

بنابراین مخاطب مناعت‌طبعش را حفظ نموده و شبکه‌ی ورزش را برای تماشا برمی‌گزیند.

الهی شکرت…

دقت کرده‌اید که بچه‌قورباغه‌ها شبیه اسپرم هستند؟ البته من شخصن با جناب اسپرم ملاقات حضوری نداشته‌ام فقط تصاویرش را این طرف و آن طرف دیده‌ام، اصولن هم تصاویرش خوشحال و خندان‌اند، فکر می‌کنم احساس مهم‌بودنِ خاصی در وجودش است یا فکر می‌کند خیلی هنرمند است.

(واقعن احساسات اسپرم به ما مربوط است؟ شاید هم باشد.) حالا اینکه بچه‌قورباغه با آن شکل عجیبش که انگار یک کله است با یک دم باریک چطور تبدیل می‌شود به موجودی با دو دست و دو پا، دو چشم وق‌زده و یک شکم گنده پدیده‌ای عجیب‌وغریب است که در کَت من نمی‌رود.

وقتی هم موجودی با یک کله و یک دم باریک به نام اسپرم تبدیل می‌شود به دو دست و دو پا و هزار چیز دیگر که به‌هیچ‌وجه در کَت من نمی‌رود.

به نظر من یک جای کار می‌لنگد،‌ اگر شما طبیعی بودن این دو مورد را باور می‌کنید باید بگویم که ساده‌لوح هستید. به نظر من دستی در کار است، آن وسط‌ها اتفاقاتی می‌افتد، پای چیزی یا کسی در میان است، چیزی شبیه به جادو یا اکسیر. موجودات دیگری هم هستند که بچه و بزرگشان متفاوت است؛ مثل موش‌ها، اما این مورد دیگر از حد تفاوت گذشته است، یک دگرگونی است.

بخش مهمی از رشد بچه‌‌قورباغه بعد از تولد رخ می‌دهد، انگار که برای متولدشدن عجول است و دوست دارد زودتر وارد جهان شود و باقی رشد را بیرون از تخم ادامه دهد. خدا را شکر که بچه‌ی آدمیزاد این عجله را ندارد، تصور کنید که اگر این‌طور بود چه فیلم ترسناکی می‌دیدیم.

حالا تمام این‌هایی که به هم بافته شدند قرار است به کجا برسند؟ حرف از اسپرم و بچه‌قورباغه است، واقعن توقع دارید به جای به‌درد‌بخوری برسد؟ اگر دارید که آدم‌های متوقعی هستید. البته تبدیل شدن چیزی شبیه به اسپرم به موجودی دوزیست توقع هر کسی را بالا می‌برد.

نقاش وجود این همه صورت که بپرداخت
تا نقش ببینی و مصور بپرستی

 

وزغ زیبا وزغ زیبا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

الهی شکرت…

وقتی می‌خواستم شنا یاد بگیرم چون می‌دانستم که در این حوزه بسیار مستعد و توانمند هستم مربی خصوصی گرفتم که خدایی نکرده استعدادهایم زیر دست و پای گروهی از افراد کم‌استعداد و دست‌وپا‌چلفتی له نشوند.

مربی‌ام دختری هجده ساله بود؛ بسیار قوی و تنومند، قهرمان شنا و صاحب چندین مدال. ده سال جوان‌تر از آن روزهای من بود، من در مقابلش دو پاره استخوان بودم که دوران میانسالی را می‌گذراندم.

بخشی از تمرین قاعدتن مربوط می‌شد به تنفس. مربی می‌گفت «مریم، وقتی میری زیر آب نفس‌گیری کن.» من هم بیرون از آب، شکم و دیافراگم و ریه و لپ و هر جایی که می‌شد در آن هوا را ذخیره کرد پر می‌کردم و وقتی می‌رفتم زیر آب همه را در همان نقاطْ سفت و محکم نگه می‌داشتم. فکر می‌کردم وقتی می‌گوید نفس‌گیری کن یعنی باید نفسم را نگه دارم. (گفتم که خیلی مستعد بودم).

مربی دوباره می‌گفت «مریم من نمی‌بینم زیر آب نفس‌گیری کنی.» و من بیشتر نفسم را نگه می‌داشتم طوری که سیاه و کبود بیرون می‌‌آمدم. اگر کمی بیشتر تاکید می‌کرد احتمالن جنازه‌ام روی آب می‌آمد.

بعد از دوره‌ی مقدماتی برای اینکه استعدادهایم بیشتر شکوفا شوند در دوره‌ی پیشرفته هم شرکت کردم که به همان منوال پیش می‌رفت. اواخر ترم بود که بالاخره فهمیدم باید زیر آب هوا را از بینی‌ام خارج کنم و به این کار می‌گویند نفس‌گیری. واقعن حس می‌کنم در انتخاب اسم کمی عجول بوده‌اند، وگرنه حتمن می‌توانستند اسم مناسب‌تری برای این حرکت انتخاب کنند که تا این اندازه دوگانه نباشه.

این کج‌فهمی سبب شد تنها شنایی که در آن خوب بودم کرال پشت باشد.

دفعه‌ی بعدی که فکر کردید در چیزی استعداد ندارید نگاهی دوباره بیندازید، شاید چیزی را بد گفته‌اند یا بد فهمیده‌اید.

الهی شکرت…