اگر یک روز بیدار شدی و احساس کردی غم عالم روی دلت نشسته است،

بگیر بخواب…

بیکاری بیدار می‌شی که از این چیزها حس کنی؟

– میشه سَرتُ از آخورِ ما بیاری بیرون بفهمیم چه گهی داریم می‌خوریم؟
– خیال کردی خیلی مهمی؟
– اتفاقن نظر منم همینه، من اصن مهم نیستم، یه کم سرتُ بچرخونی خیلی مهم‌تر از من می‌بینی.
– شایدم تو سرت تو آخور منه.
– این دهمین آخوریه که من عوض کردم، اما همیشه سر و کله‌ی تو پیدا میشه.
– منم هیچ‌ خوشم نمیاد جایی برم که تو هستی.
– پس بیا یه قرار بذاریم؛ هر کی زودتر رسید تو آخور یه علامت بذاره جلوی در، اون یکی اگر علامت رو دید دیگه نباید بره اون آخور.
– قبوله.
– دیدی لعنتی؟ دیدی باز پیدات شد؟
– تو باز پیدات شد، من علامت گذاشته بودم.
– علامتت چی بود؟
– ردّ پام.
– به نظرم زیاد سردی نخور، واسه خلاقیتت ضرر داره، حیف توئه، روزی سیصد تا گاو از این در میاد تو، تو ردّ پات رو نشونه گذاشتی؟ بعد یه تپه گُه منُ دمِ در ندیدی؟
– پس اون کار تو بود؟ حالا دیگه مطمئن شدم که تو می‌خوای جایی که من هستم باشی، وگرنه چرا باید نشونه‌ت رو جایی بذاری که من می‌خواستم نشونه بذارم که اتفاقن منم پام رو گذاشتم روش.
– راست میگی، اشتباه از من بود، این دفعه می‌رینم روی سرت که به هیچ‌وجه سوءتفاهم نشه.

(بچه‌ها سر به سر هم می‌ذارن، وگرنه جونشون واسه هم در میره.)

الهی شکرت…

به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آن که ننمود و بود

اگر کوتهیْ پای چوبین مبند
که در چشم طفلان نمایی بلند

منه جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد به چیز

زر اندودگان را به آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند

کسانی که فعلت پسندیده‌اند
هنوز از تو نقش برون دیده‌اند

سعدی جانم همه‌ی این حرف‌های قشنگ را به این زیبایی گفته است که بگوید «گوزِ شور نیا.»

حالا شما قضاوت کنید؛ استاد سخن منم که در سه کلمه بحث را جمع کرده‌ام یا سعدی جان؟ دایره‌ی لغات من وسیع‌تر است یا ایشان؟ اثرگذاری حرف من بر جامعه بیشتر است یا حرف ایشان؟ سخن من قابل‌فهم‌تر است یا سخن ایشان؟

(مصداق بارز گوز شور آمدن همین است.)

به این می‌اندیشم که اگر کلامی را می‌خوانم اما به کار نمی‌بندم بهتر است وقتم را صرف کار مفرح‌تری کنم؛ مثلن بنشینم به تخمه شکستن و غیبت کردن.

واقعن چه اندازه بلدم به اندازه‌ی بودنم باشم و سعی نکنم با پای چوبین خود را بلندتر از آنچه هستم نشان دهم؟

نمی‌دانم، اما این را می‌دانم که کم نبوده زمان‌هایی که ادا درآورده‌ام و سعی کرده‌ام پشیز را با آبکاری زر به خودم و دیگران بفروشم. ظاهرن چندان موفق نیستم در خواندن و به کار بستن، پس امیدوارم تخمه‌اش تازه و خوش‌مغز باشد.

الهی شکرت…

تازگی‌ فیلم سوراخ کردن گوش دختری هشت‌ساله را دیدم؛ مادرش دستش را گرفته بود و سعی می‌کرد به او آرامش بدهد، خانمی که قرار بود کار را انجام دهد می‌گفت هر وقت که تو بخواهی انجامش می‌دهیم، به من اعتماد کن، اول آرام شروع می‌کنم و بعد سریع تمامش می‌کنم و توضیح می‌داد که بسته‌بندی استریل است و فلان، خانمی که فیلم می‌گرفت می‌گفت قول می‌دهم که به خاطر بافت نرم گوش درد ندارد.

به هر حال دختر اعلام آمادگی کرد و اولین گوشش با یک حرکت سریع سوراخ شد و گوشواره‌ای به شکل یک گل ظریف در آن قرار گرفت، دومین گوش هم سوراخ شد و تمام. خانمی که کار انجام می‌داد شروع به رقصیدن کرد، همه به بچه تبریک می‌گفتند، آینه را به دستش دادند که گوشواره‌‌اش را ببیند. ده‌ها پیام تبریک هم که از این طرف و آن طرف دریافت کرد.

فکر کردم به اینکه گوش ما را وقتی که سه یا چهار ساله بودیم سوراخ کردند، البته با سوزن و به جای آن گل ظریفْ یک نخ از گوشمان آویزان بود که شاید تا یک سال بعد هم آن یک تکه نخ در گوشمان بود (در عکس‌ها هم پیداست)، خیلی هم بعید است که کسی کمترین اعتنایی به آن نخ کرده باشد و تبریکی گفته باشد یا رقص و پایکوبی کرده باشد.

ما مهم نبودیم یا سوراخ کردن گوش مهم نبود؟

(از جمله سوالاتِ فسلفیِ یک نسلِ طفلکی)

الهی شکرت…

قدیمی‌ها زندگی را به مراتب ساده‌تر می‌گرفتند؛ مثلن خانم فروهر یک جایی می‌گوید «ای خدا، بازم… دلمُ دارم می‌بازم، حس می‌‌کنم دوباره عاشقِ عاشق هستم.» آنها مکرر عاشق و فارغ می‌شدند، درحالیکه ما برای یک بار عاشق شدن آنقدر همه چیز را می‌سنجیم که حوصله‌ی عشق از ما سر می‌رود.

قدیمی‌ها آنقدر گشاده‌دل بودند که دغدغه‌هایشان هیچ تناسبی با اوضاعشان نداشت؛ مثلن بعد از بارها دل‌باختن و عاشقِ‌ عاشق شدن تازه می‌گفتند «می‌ترسم این عاشقی، یه کاری بده به دستم.» نه عزیزم، اصلن نترس، چیزی نمی‌تواند کاری دست تو بدهد، تو خودت کاری هستی که دست دیگران داده می‌شود.

چرا راه دور می‌رویم؛ من پای حرف‌های پدر جانم که می‌نشینم می‌بینم که خاک تهران را از شهر‌ری تا لواسانات به توبره کشیده است و نه تنها ککش نگزیده بلکه از جمله حسرت‌هایش این است که چرا کم‌کاری داشته. حالا ما اگر فقط سر قرارمان دیر برسیم به عنوان تنبیهْ خودمان را به تخت می‌بندیم و اعتصاب غذا می‌کنیم تا دفعه‌ی دیگر یادمان بماند زودتر حرکت کنیم.

قدیمی‌ها همین ترانه‌ها را گوش می‌کردند که بر وسعت دلشان افزوده می‌شد. حالا چیزهایی که ما گوش می‌کنیم از این قبیل هستند:

«دلم می‌خواد بخندم اما خنده‌هام پر از غمه،
من خوابم نمی‌بره دیگه خوابم نمی‌بره…»

طبیعی نیست که ما مشکل بی‌خوابی داشته باشیم؟ هست دیگر.

قدیمی‌ها با یک دست جگر و دل‌ و‌ قلوه غم را از دلشان بیرون می‌کردند:

«دل بخور غصه نخور غصه دلا خون می‌کنه
خنده کن خنده چه زود غصه را بیرون می‌کنه
دل کباب جیگر کباب دل بی‌دلبر کباب»

من در خلال تحقیقات عمیق و دقیق جامعه‌شناسی به این نتیجه رسیده‌ام که ترانه‌هایمان مشکل دارند نه خودمان. والسلام.

و الهی شکرت…

پاتوق پیتزاخوری‌های جوانی‌ام تبدیل به یک خرابه شده است. حالا نه اینکه من آدم پاتوق‌داری بوده باشم، در کل دوران دانشجویی‌ مثلن پنج بار پیتزا خورده‌ام که چهار بارش آنجا بوده، در سطح من پاتوق به حساب می‌آید. متاسفانه بی‌عرضه‌تر از آن بودم که یک پاتوق واقعی داشته باشم، حتی نتوانستم خانه‌ام را تبدیل به پاتوق کنم، با اینکه در خانه‌ی دانشجویی تقریبن تنها زندگی می‌کردم اما نه پسری را به خانه آوردم، نه پارتی گرفتم، نه مواد مصرف کردم، فقط خیلی زیاد دوش گرفتم. (وقتی هیچکدام از آن کارها را نمی‌کردم چه نیازی به این همه دوش گرفتن بود؟ این مرضِ هر روز دوش گرفتن از همان دوران به سرم افتاد، فکر کنم از بیکاری بوده باشد.)

به هر حال، خراب شدنِ همان بچه‌پاتوقی که داشتم احساس عجیبی دارد؛ انگار که بخشی از گذشته‌ی من برای کسی مهم نیست و رهایش کرده‌اند تا خراب شود. این هم از همان مرض «خودمهم‌پنداری» نشأت می‌گیرد،‌ انگار که قرار بوده برای کسی مهم باشد.

اما پاتوق‌ داشتن همیشه برایم عجیب‌و‌غریب بوده است؛ چون چیزی شبیه به تکرار کردن خودت است. وقتی همیشه به همان مکان قبلی می‌روی انگار خودت را تکرار می‌کنی،‌ انگار که این همان روز قبل و روز‌های قبل‌تر است.

زندگیِ آدمیزاد به قدر کفایت پاتوق‌‌مند است؛ محل تحصیل، محل کار، محل زندگی،‌ چرا باید محل تفریحمان هم گرفتار تکرار شود؟ البته بهتر که نگاه می‌کنم می‌بینم همین‌جا هم خودش یک جور پاتوق است، حمام که دیگر سردسته‌ی پاتوق‌هاست، اما ملال‌آورترین پاتوقِ آدمیزاد مغزش است؛ سال‌هاست که حتی مِنو را تغییر نداده است؛ همان حرف‌های همیشگی را می‌زند و همان سناریو‌های همیشگی را دنبال می‌کند.

مغزْ تکرار مکررات می‌کند به تکراری‌ترین حالت ممکن و عجیب است که ما این تکرار را تاب می‌آوریم و دوباره و دوباره به مغز برمی‌گردیم؛ نه فقط روزی یک بار یا چند روزی یک‌ بار، بلکه هر لحظه و همیشه آنجا هستیم. به نظرم خراب شدن پاتوق‌ها خوشایند است؛ چون فرصتی می‌سازد برای آزمودن چیزی تازه.

(مغز جان، حالا کجا بریم پیتزا بخوریم؟)

الهی شکرت…

در دوره‌ای از زندگی باید انگلیسی‌ام را تقویت می‌کردم، طبق معمول به معلم خصوصی روی آوردم (کلن زیاد حوصله‌ام به کارهای عمومی نمی‌گیرد، می‌خواهم زود بروم سر اصل مطلب، یا شاید هم می‌خواهم توجه را معطوفِ خودم بدانم). معلمم را از چندین سال قبل در کلاس‌های عمومی می‌شناختم، هم‌سن خودم بود اما طوری در کارش استاد بود که هنوز نظیرش را در این حوزه ندیده‌ام.

او که رشد حلزون‌وار مرا در طی چند سال دیده بود این بار با حیرت از علت پیشرفتم سوال کرد. گفتم همکارانم خارجی‌آدم هستند و این توفیق اجباری سبب شده است تکانی به خودم بدهم.

دومین جلسه‌ی کلاس به او گفتم بیا هدفی را که به خاطرش به اینجا آمده‌ام آنقدرها هم جدی نگیریم و به جاده‌ای دلگشا‌تر بزنیم که همانا جاده‌ی ناسزا و دشنام است. برگه‌ای جلویش گذاشتم و گفتم هر چه فحش بلدی بنویس. انگار که به بانک زده باشی و بگویی هر چه پول داری بریز در این ساک.

او هم که کلن اهل جاده‌های دلگشا بود مقاومت نکرد و برگه را پشت و رو پر کرد و چند برگه‌ی دیگر را هم به آن افزود و جلسات بعدی را هم کم و بیش پیچاند و من ماندم و چند برگه دشنام و گزارشی که باید به شرکت از روند پیشرفتم می‌دادم که الحق هم گزارش‌کردنی بود.

به خودم دلداری می‌دادم که آمدیم و پایمان به مملکت غریب باز شد و یک نفر بی‌هوا فحشمان داد، نباید بلد باشیم یک فاک یا فاکینگ ناقابل نثارش کنیم؟ پس شروع کردم به تمرین فحش‌ورزی در قالب سناریوهای مختلف.

حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم سرمایه‌گذاری بدی هم نبود، چون آن کار و آن همکارها رفتند اما من هنوز چندتایی فحش بلدم که با آنها گلیمم را از وسط دعوا بیرون بکشم. حالا فقط یک مشکل کوچک وجود دارد؛ اینکه چگونه یک دعوا در مملکت غریب جور کنیم که مهارت‌های فاخرمان بلااستفاده نمانند؟

الهی شکرت…

– موسیقی خوب مثل رابطه‌ی جنسی خوبه، اوج لذت داره.

– این چه تشبیه گندیه، دیگه تا چند وقت نمی‌تونم از موسیقی لذت ببرم تا این تشبیه از سرم بپره.

– ببین من متوجه‌ام که تو یا واقعن تنگی یا دوست داری ادای تنگ‌ها رو دربیاری، من هم در هر صورت برات احترام قائلم، اما خب تو بگو به نظرت چی بگم؟ بگم مثل غذای خوبه؟ یا مثل هوای خوب، مثل یه جای قشنگ، مثل یه سفر خوب،‌ مثل یه نقاشی خوب… این‌ها هیچکدوم نقطه‌ی اوج ندارن. اون جایی که لذت به اوج خودش می‌رسه، جایی که اشکت درمیاد از ذوق‌مرگی،‌ حسی که با چیز دیگه‌ای نمیشه جایگزینش کرد.

– من هم متوجه‌ام که تو یا واقعن عاشق موسیقی هستی یا دوست داری ادای همچین آدمی رو دربیاری،‌ اما من در هر صورت برات احترام قائل نیستم چون عاشق یه چیزی بودن نیازی به احترام گذاشتن و نذاشتن من نداره. اما به هر حال می‌تونستی مثال بهتری بزنی که ذهن رو نبره به اون سمت، مثلن می‌تونستی بگی موسیقی خوب مثل خاروندن یه جاییه که خیلی می‌خاره؛ واقعن تو یه نقطه‌ای اوج لذت داره، یه جایی هم باید تمومش کنی وگرنه دیگه نه تنها لذت نداره بلکه درد داره و خون و این حرف‌ها. موسیقی‌‌های قدیمی رو یادته؟ نیم ساعت طول می‌کشید که به نقطه‌ی اوج برسه، بعدش هم چهل دقیقه طول می‌کشید تا جمع بشه، الان می‌شنوی همون خون و درده.

– انصافن قشنگ گفتی. پس این دفعه که موقعیتش پیش اومد من باهاش می‌خوابم، تو هم خودت رو بخارون، تا تو باشی که برای من احترام قائل باشی.

(خدا رو شکر که گفتگوهای درونی صدا ندارن، وگرنه آبرو واسه آدمیزاد نمی‌موند.)

الهی شکرت…

چند سال قبل یک سناریوی آبکی برای داستانی عاشقانه در ذهن داشتم که بارها مرورش کرده بودم و هر بار جزئیاتی را به آن افزوده بودم، این روزها متوجه شده‌ام که به طرز عجیبی آن سناریو تبدیل به یک سریال آبکی شده است و دارد پخش می‌شود.

جل‌الخالق…. دیگر آدمیزاد در تخیلاتش هم امنیت ندارد، به آنجا هم نقْب می‌زنند و یک چیزی را برمی‌دارند.

اما این نشان می‌دهد که وقتی دانه‌ای در درون کاشته شده و نگهداری می‌شود حتمن رشد می‌کند و به ثمر می‌نشیند، حالا به هر طریقی که باشد. همین.

الهی شکرت…

برق رفته.

– تو چی آب جوش بیاریم؟
– کتری.
– مگه هنوز کتری هست؟

کتری را پیدا می‌کنم.

– اجاق گاز با چی روشن میشه؟
– سنگ چخماق… کبریت یا فندک نداری؟
– مگه هنوز کبریت هست؟

گازِ فندک تمام شده است، می‌گردم، کبریت را پیدا می‌کنم.

– خیلی تاریک شده، چی کار کنیم؟
– شمع.
– مگه هنوز شمع هست؟

شمع روشن می‌کنم.

– شوفاژها خاموش شدن، خیلی سرد شده.
– پتو که دیگه هست، یا اونم نمی‌دونی چیه؟ لعنتی فقط برق رفته، تا همین ده سال پیش داشتیم حوالی پارینه سنگی زندگی می‌کردیم، حالا واسه ما گوزِ شور میای که بگی زندگیت به تسلا و ادیسون گره خورده؟

(فقط مغز من انقدر بی‌اعصاب است یا همه‌ی مغزها همین‌طورند؟)

الهی شکرت…