بخش‌هایی از یک فیلم احتمالن کره‌ای را دیدم؛ یک پزشک توانسته بود به امکان پیوندزدن سر یک نفر به بدن یک نفر دیگر دست یابد (که البته تا آن روز فقط روی سگ‌ها امتحانش کرده بود). از قضا شخصیتی در فیلم گرفتار سرطان شد، به طوریکه دو هفته بیشتر تا پایان عمرش نمانده بود. خیلی هم اتفاقی یک نفر پیش چشم آن‌ها تیر خورد و مرد، پزشک تصمیم گرفت سر آن شخصیت را بر روی بدن این یکی قرار دهد (حالا اینکه چطور وقتی یک نفر می‌میرد بدنش زنده می‌ماند و هنوز قابل استفاده است فعلن محل بحث ما نیست).

داشت برایش توضیح می‌داد که قرار است چه کار کنند؛ گفت اول یک شکاف روی گردنت ایجاد می‌کنم تا رگ‌ها و شریان‌ها را پیوند بزنم، سپس سرت را جدا می‌کنم و روی بدن او قرار می‌دهم و بعد ادامه داد که اصلن نگران نباش، ساده‌تر از آن چیزی است که به نظر می‌رسد.

به نظر من هم واقعن جای نگرانی وجود نداشت؛ فقط قرار بود سر طرف را از تنش جدا کنند که این هم اصلن چیز نگران‌کننده‌ای نیست. در زندگی انسان موقعیت‌های نگران‌کننده‌ی جدی‌تر و واقعی‌تری اتفاق می‌افتند؛ مثلن ممکن است در یک امتحان قبول نشوی، یا ممکن است به‌موقع به قرارت نرسی، واقعن جدا کردن سر از بدن با این‌ موقعیت‌ها قابل مقایسه نیست (البته مادامی که وسط یک فیلم کره‌ای باشیم).

اگر وسط یک فیلم بالیوودی باشیم قطعن نگران‌کننده است، حتی وسط یک فیلم هالیوودی هم امکان دارد نگران‌کننده باشد، اما کره‌ای‌ها کاری نمی‌کنند که آب زیرشان برود، بنابراین آنجا اصلن جای نگرانی نیست.

عمل جراحی به خیر و خوشی انجام شد و شخصیت به آغوش گرم خانواده بازگشت، اما دریافت که این آغوش دیگر آنقدرها هم برایش گرم نیست و دلش آغوش‌‌های گرم دیگری را می‌خواست که در خاطراتش می‌دید. او خاطرات فرد قبلی را از طریق حافظه‌ی سلولی بدنش به خاطر می‌آورد. یعنی آنقدری که او از طریق چس‌مثقال حافظه‌ی موجود در سلول‌ها خاطره به یاد می‌آورد ما از طریق مغز به این بزرگی به خاطر نمی‌آوریم.

اتفاقن فقط هم خاطراتی که آن فرد با نامزدش داشته را به یاد می‌آورد. البته احتمالش هست که اعضای بدن انسان این قبیل خاطرات را محکم‌تر به خاطر بسپارند، هر چه نباشد همه‌ی اعضاء را درگیر می‌کنند و خاطرات مهمی هم هستند.

حالا چرا ماجرای این فیلم را تعریف کردم؟ آیا می‌خواستم فیلم‌های کره‌ای را زیر سوال ببرم؟ آیا می‌خواستم بگویم که به ژانر علمی-تخیلی-اکشن-عشقی (واقعن ژانر این فیلم چه بود؟) علاقمندم؟

خیر، هیچکدام. فقط می‌خواستم بگویم که روش‌های دردناکی برای سوزاندن عمر وجود دارد که این یکی از آن‌هاست. همین.

الهی شکرت…

 

پی‌نوشت: دیشب که می‌خواستم یادداشت را منتشر کنم دیدم سایت در دسترس نیست. نمی‌دانم چه مشکلی پیش آمده بود، پیگیری کردم، رفع شد. به همین دلیل یادداشت دیشب را امروز منتشر کردم. نه اینکه خودم را یک یادداشت جلو بدونم، حتمن این روز از دست‌رفته را جبران خواهم کرد.

ویدئوی خنده‌داری دید‌ه‌ام که ظاهرن بخشی از یک سریال قدیمی است (من آنقدر پرتم که تازه دیدم)، در آن آقای نصرالله رادش با آقای نادر سلیمانی در نقشی که داشتند صحبت می‌کردند. مکالمه این‌طور بود (از آقا فاکتور می‌گیرم):

رادش: «می‌تونم یه نخ سیگار بکشم؟»

سلیمانی: «مگه شما سیگار می‌کشین؟»

رادش: «اینکه همیشه بکشم؟ نه اصلن، از بوش هم بدم میاد. اما وقتی تریاک می‌کشم بعدش می‌چسبه.»

سلیمانی: «مگه شما تریاک می‌کشین؟»

رادش: «اینکه معتاد باشم نه به هیچ‌وجه، متنفرم از اعتیاد، معتاد نیستم، منتها چون شیشه طبعش گرمه به خاطر اون بدنم داغ میشه، بعدش بلافاصله باید تریاک رو بکشم که بدنم سرد شه، بالانس شم.»

سلیمانی با حیرت: «یعنی شیشه می‌کشین؟»

رادش: «اینکه معتاد باشم؟ احمقم؟ یه احمق فقط به شیشه معتاد میشه وقتی کوکائین هست؟ کوکائین خیلی بهتره.»

سلیمانی: «یعنی کوکائین می‌کشین؟»

رادش: «همیشه؟ همیشه که آدم می‌افته از زندگیش، نه نه، گاه‌گاهی یکی دو خط می‌ریزم مثلن روی همین میز، دماغی میرم.»

سلیمانی: «دماغی میرین؟»

رادش: «پشت سرهم نه، مثلن الان می‌کشم میره میره میره دیگه زودِ زود یه ساعت دیگه، پشت سر هم مضره.»

سلیمانی: «هر ساعتی کوکائین می‌کشین؟»

رادش: «آره، ولی نگران نباشین، به تنهایی نه، چون به تنهایی که بکشی سیری میاره دیگه نمی‌تونی غذا بخوری، صورتت می‌‌افته داغون می‌شی، لابه‌لاش هروئین تزریق می‌کنم…. می‌دونم دارم چی کار می‌کنم!!! چون هروئین کره‌خوری داره، اشتهای آدم باز میشه، این‌ها رو بالانس می‌کنم با هم، تهش هم کراک یه مقداری می‌زنم که یبوست نشم.»

سلیمانی: «کراک می‌کشین؟»

رادش: «یبوست بگیرم؟ چی کار کنم؟»

من اگر می‌خواستم این سناریو را بنویسم این مدلی‌ می‌شد؛ قهوه را با خامه می‌زنم، بعد چایی را می‌زنم که چربی آن را بشوید و ببرد اما چون کافئینش شکسته می‌شود لابه‌لای آن قهوه‌ی تلخ می‌زنم، چون قهوه سرد است چای ماسالا می‌زنم که بدنم گرم شود، اما چون بی‌اشتهایی می‌آورد یک آبنبات قهوه می‌‌اندازم گوشه‌ی لپم، دهانم تلخ می‌شود، چای کرک می‌زنم که طعمش عوض شود اما خواب‌آور می‌شود، چای گس ایرانی می‌زنم که بیدارم کند، آخرش هم یک نسکافه‌ می‌زنم که خوشحال شوم. چه کار کنم، خوشحال نشوم؟

تنها چیزی که نمی‌زنم قرص کافئین است.

اینکه معتاد باشم به کافئین؟ نه اصلن، متنفرم از اعتیاد، معتاد نیستم، فقط می‌خواهم بالانس بشوم.

الهی شکرت…

آخ که چقدر آدم دلش می‌خواهد عمری را به بطالت بگذراند، شما را نمی‌دانم اما من که واقعن دلم می‌خواهد. بیخود نیست که عضو گروه تنبلان سرخوشم.

کاش عمری را به آدم می‌دانند صرفن جهت بطالت‌گردی. رویش برچسب می‌زدند «عمرِ باطله» و می‌گفتند وارد این زندگی شو و تمامش را عمرکُشی کن.

آن‌وقت آدم باقی عمرها را بدون هیچ عُقده‌ای صرف کارهای پرفایده می‌کرد؛ روزی ۴ ساعت می‌خوابید و مابقی را به اختراع و اکتشاف و تحقیق و توسعه و تحلیل و تفکر می‌گذراند، کارهای عام‌المنفعه می‌کرد و دین و دنیا را گسترش می‌داد. آدم آن موقع حسرت نداشت که، اما حالا تمام عمرهای آدم مملو از حسرتند؛ حسرت خواب‌های نکرده، آرامش‌های نداشته و رویاهای نبافته.

در نشستی غیرعلنی که با ایزد منان داشتم به ایشان گفتم که در دنیای کامپیوتر هر چه ساخته می‌شود یک دِمو هم برایش می‌سازند تا آدم ببیند اصلن به کارش می‌آید یا نه، حتی اغلب یک نسخه‌ی رایگانش را در اختیار آدم قرار می‌دهند که چندان هم کم از نسخه‌ی پولی‌اش ندارد. شما چرا برای عمر چنین چیزهایی را در نظر نگرفته‌اید که ما قبل از آمدن به این جهان آن‌ها را بررسی می‌کردیم و اگر به کارمان نمی‌آمد دیگر مصدع اوقات شما نمی‌شدیم؟

ایشان گفتند که اولن به تو یک نفر اگر صد عمر بدهم همه را به بطالت می‌گذرانی، فلذا از دمو و نسخه‌ی رایگان خبری نیست، دومن در جریان باش که عمرهای آدم مثل دانه‌های اَنارند که می‌گویند تمام خاصیتش فقط در یکی از دانه‌ها قرار داده شده است، از میان عمرها هم فقط یکی عمر اصلی است، اما باید همه را کامل مصرف کنی چون نمی‌دانی کدام یکی اصل کاری است.

من گفتم جسارتن به نظرتان این رویه منطقی می‌نماید؟

ایشان چشم غره رفتند.

من دل و جرأتم را جمع کردم و پرسیدم احیانن عمری ندارید که یک نفر آن را به شاخ گاو زده باشد و حس کنید که دیگر به هیچ دردی نمی‌خورد؟ اگر دارید همان را به ما بدهید که توقع خاصی از آن نداشته باشید، ما خودمان یک جوری سرهم‌بندی‌اش می‌کنیم. انگار که یک سمت کاغذ چیزهایی نوشته باشند و سمت دیگرش برایشان مهم نباشد. ما همان‌جا کمی خط‌خطی می‌کنیم تا برگه پر شود.

ایشان گفتند چرا، عمرِ همان گاو در دسترس است.

به نظرم باید نشست‌هایمان را علنی برگزار کنیم که ایشان به حرمت جمع مراعات ما را بکنند.

الهی شکرت…

رفته بودم عطاری، قبل از من آقایی در حال خرید کردن بود، وقتی او از جلوی پیشخوان کنار رفت متوجه‌ی مرد میانسالی (حدودن ۷۰ ساله) شدم که روی صندلی کنار فروشنده‌ی جوان نشسته بود و منتظر بود تا اقلام مورد نظرش فراهم شوند.

مرد میانسال از فروشنده‌ی جوان پرسید «اون‌ آقا چی گرفت؟» فروشنده گفت «جنسینگ». مرد میانسال پرسید «به چه دردی می‌خوره؟» فروشنده توضیح داد که برای تقویت قوای جنسی کاربرد دارد. مرد میانسال از طریقه‌ی استفاده‌اش سوال کرد،‌ فروشنده‌ی جوان با صبر و البته با رسم شکل نشان داد که دو تکه، هر کدام تقریبن به قدر دو بند انگشت را صبح ناشتا مثل چای دم می‌کنی و می‌خوری (کامل توضیح دادم که اگر کسی خواست استفاده کند معطل دستور مصرفش نماند.)

مرد میانسال در حالی که آدامس می‌جوید گفت: «پس جنسینگ هم بذار، حالا امتحانی ببرم ببینم چطوریه.»

قربانِ میزان بالای امید به زندگی‌ات بروم پدر جان، شما الان باید امتحانی چیزهایی که به درد تقویت عروق و مفاصل و پیشگیری از پوکی استخوان و جلوگیری از آب‌مرواید و حمله‌ی قلبی می‌شوند بگیری. انصافن که دود از کنده بلند می‌شود. والله که ما از کنار چنین محصولاتی طوری رد می‌شویم که چشممان ناخواسته هم به آنها نیفتد و این گمان غلط در کسی شکل نگیرد که خدایی ناکرده ما به دنبال تقویت قوای نفس هستیم. خودمان را سرگرم انواع آموزش‌ها و مفاهیم ظاهرن دست‌بالا نشان می‌دهیم که برچسب سطحی بودن و هَوَل بودن به ما نچسبد. بعد شما می‌گویی «حالا امتحانی ببرم» که معنایش این است که اگر این یکی از امتحان سربلند بیرون نیامد می‌روی سراغ سایر مواد موثره.

اما انصافن وقتی دقت می‌کنم می‌بینم کاملن سرپا بود و با شوق خاصی هم آدامس می‌جوید و با اینکه کمی خم شده بود اما فرز و چابک راه می‌رفت. تازه این نسخه برای قبل از جنسینگ بود، هیچ دور از ذهن نیست که پس از جنسینگ به فکر فتح اورست بیفتد.

اگر واقعن دو بند انگشت جنسینگ بتواند کار را در این جهان دربیاورد‌ آیا مقرون به صرفه‌تر از این مسیری که ما در پیش گرفته‌ایم نیست؟

الهی شکرت…

پی‌نوشت: این قبیل یادداشت‌های شبه‌ناک را نباید دیروقت منتشر کرد. باید تا آفتاب نرفته منتشر کنی که تا قبل از تاریکی اثراتش از ذهن مخاطب بیرون رفته و به مسیر کسالت‌بار قبلی برگردد تا از لطمات احتمالی به بنیان خانواده پیشگیری شود.

آدمیزاد قوه‌های زیادی دارد؛ قوه‌ی بینایی، شنوایی، ادراک، تخیل، تجسم، … اما به نظرم مهم‌ترین و البته کمتر دیده‌شده‌ترین قوه‌اش قوه‌ی «گیرایی» است. بیشتر آدم‌ها مثل تفلون نگیرند؛ شوخی‌ها را نمی‌گیرند، نکته‌ها و درس‌ها را نمی‌گیرند، رابطه را نمی‌گیرند، موقعیت‌ها را نمی‌گیرند (خودم جزء همین بیشتر آدم‌ها هستم.)

به نظرم اگر دانشمندان همه‌ی کارها را به تعویق انداخته و صرفن روی روش‌های بهبود قوه‌ی گیرایی آدمیزاد کار کنند همه‌ی مشکلات حل می‌شوند.

مهم‌ترین علت جفت و جور نشدن روابط یا دوام نیاوردنشان و یا دست‌کم زنده نبودنشان تفاوت در قوه‌ی گیرایی آدم‌هاست؛ یکی شوخی می‌کند و دیگری شوخی‌ها را نمی‌گیرد، یکی اهل کامپیوتر است و دیگری کامپیوتر را نمی‌گیرد، یکی از حساب‌و‌کتاب سر درمی‌آورد و دیگری حساب‌و‌کتاب را نمی‌گیرد، یکی موقعیت‌شناس است و دیگری موقعیت‌ها را نمی‌گیرد، یکی وقت‌شناس است و دیگری زمان را نمی‌گیرد، و از همه مهم‌تر، یکی حرف‌شناس است و دیگری حرف‌ها را نمی‌گیرد.

اگر قبل از شروع روابط از آدم‌ها گیرایی‌سنجی به عمل آید (چیزی شبیه به تعیین سطح در شروع کلاس‌های زبان) آن‌وقت آدم‌هایی با گیرایی مشابه احتمالن روابط بهتری می‌سازند.

البته هم زمینه‌ی گیرایی مهم است و هم اندازه‌ی آن، اما به گمانم اندازه مهم‌تر از زمینه است؛ چرا که آدم‌هایی با گیرایی هم‌اندازه می‌توانند آن را به زمینه‌های مختلف تعمیم دهند و به طریقی با هم هماهنگ شوند.

(لطفن یک نفر دوشاخه‌ی چرت‌و‌پرت‌نویسی مرا از برق بکشد، وگرنه بعید نیست که وقت مشاوره بدهم در حوزه‌ی روابط، یا شاید هم سرکتاب باز کنم و دعا بنویسم.)

الهی شکرت…

حتمن دیده‌اید که گوشی‌ها سیستم «تصحیح خودکار» دارند و می‌توانند کلماتی که اشتباه نوشته می‌شوند را اصلاح نمایند. این سیستم در گوشی من فعال بود، یک بار برای یک نفر نوشتم «ما تنگش نمی‌کنیم.» (منظورم تنگ کردن سایز لباس بود.) این را به سرعت نوشتم و ارسال کردم. بعدن که پیامم را دیدم چیزی که ارسال شده بود این بود: «ما انگشت نمی‌کنیم.»

اگر با طرف رودربایستی نداشتم حتمن ادامه می‌دادم که «بله، خیالتان راحت باشد، ما آدم‌های انگشت‌نکنی هستیم که انگشتمان را در هیچ سوراخی، به ویژه در سوراخ‌های مبارک شما نمی‌کنیم.» اتفاقن به نظرم راه خوبی برای جلب اعتماد مشتری بود. حیف که تعارفاتِ دست‌و‌پا‌گیر نمی‌گذارند آدم خودش باشد.

یک بار هم مشتری نمونه‌ای آورده بود برای تولید، من لباس را پوشیدم تا همه ببینند، دور تا دور آدم نشسته بود، متوجه شدم که یک زیپِ بی‌خود و بی‌جهت درست زیر بغل و کنار سینه به ارتفاع حدود بیست سانتی‌متر وجود دارد. زیپ را باز کردم و بی‌هوا از دهانم پرید که «این زیپ خوب نیست، چون از اینجا به ناموس دسترسی هست.» بعد همزمان زیپ لباس و زیپ دهانم را کشیدم و صحنه را ترک کردم.

یا خودم سوتی می‌دهم یا وسایلم به جای من سوتی می‌دهند. خواهرم مدت زیادی اسمم را در موبایلش اینطور ذخیره کرده بود: «الهه‌ی سوتی» که البته سابقه‌ای طولانی‌تر از این قبیل سوتی‌های ناچیز دارد.

فقط یک نفر را از نزدیک دیده‌ام که خود واقعی‌اش است؛ مکرر سوتی می‌دهد و می‌خندد و ما هم می‌خندیم و عاشقش هستیم. در مورد خودم باید بگویم که اهمیت دادن به نظر دیگران سه‌چهارم عمرم را بلعیده است و هنوز هم بارها و بارها مچ خودم را در حالی می‌گیرم که نگران کوچکترین چیزها در نظر دیگرانم؛ نگران شکل و قیافه‌ام، لباسی که به تن دارم، هر حرفی که می‌زنم و سوتی‌هایی که می‌دهم.

اما همیشه یکی از قدردانی‌های بزرگم این بوده که این‌‌ها همه در سطح خُرد زندگی‌ام بوده‌اند، در سطح کلان هر تصمیمی که خواسته‌ام گرفته‌ام و هر مسیری که خواسته‌ام را رفته‌ام. به هیچ قیمتی حاضر نشدم تن بدهم به آنچه که میل و تمنای درونی‌ام نبوده است؛ حتی اگر تصمیماتم پررنگ‌ترین سوتی‌های زندگی‌ام بوده‌ باشند.

شما هم اهل سوتی دادن هستید؟

الهی شکرت…

اگر یک روز بیدار شدی و احساس کردی غم عالم روی دلت نشسته است،

بگیر بخواب…

بیکاری بیدار می‌شی که از این چیزها حس کنی؟

– میشه سَرتُ از آخورِ ما بیاری بیرون بفهمیم چه گهی داریم می‌خوریم؟
– خیال کردی خیلی مهمی؟
– اتفاقن نظر منم همینه، من اصن مهم نیستم، یه کم سرتُ بچرخونی خیلی مهم‌تر از من می‌بینی.
– شایدم تو سرت تو آخور منه.
– این دهمین آخوریه که من عوض کردم، اما همیشه سر و کله‌ی تو پیدا میشه.
– منم هیچ‌ خوشم نمیاد جایی برم که تو هستی.
– پس بیا یه قرار بذاریم؛ هر کی زودتر رسید تو آخور یه علامت بذاره جلوی در، اون یکی اگر علامت رو دید دیگه نباید بره اون آخور.
– قبوله.
– دیدی لعنتی؟ دیدی باز پیدات شد؟
– تو باز پیدات شد، من علامت گذاشته بودم.
– علامتت چی بود؟
– ردّ پام.
– به نظرم زیاد سردی نخور، واسه خلاقیتت ضرر داره، حیف توئه، روزی سیصد تا گاو از این در میاد تو، تو ردّ پات رو نشونه گذاشتی؟ بعد یه تپه گُه منُ دمِ در ندیدی؟
– پس اون کار تو بود؟ حالا دیگه مطمئن شدم که تو می‌خوای جایی که من هستم باشی، وگرنه چرا باید نشونه‌ت رو جایی بذاری که من می‌خواستم نشونه بذارم که اتفاقن منم پام رو گذاشتم روش.
– راست میگی، اشتباه از من بود، این دفعه می‌رینم روی سرت که به هیچ‌وجه سوءتفاهم نشه.

(بچه‌ها سر به سر هم می‌ذارن، وگرنه جونشون واسه هم در میره.)

الهی شکرت…

به اندازهٔ بود باید نمود
خجالت نبرد آن که ننمود و بود

اگر کوتهیْ پای چوبین مبند
که در چشم طفلان نمایی بلند

منه جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد به چیز

زر اندودگان را به آتش برند
پدید آید آنگه که مس یا زرند

کسانی که فعلت پسندیده‌اند
هنوز از تو نقش برون دیده‌اند

سعدی جانم همه‌ی این حرف‌های قشنگ را به این زیبایی گفته است که بگوید «گوزِ شور نیا.»

حالا شما قضاوت کنید؛ استاد سخن منم که در سه کلمه بحث را جمع کرده‌ام یا سعدی جان؟ دایره‌ی لغات من وسیع‌تر است یا ایشان؟ اثرگذاری حرف من بر جامعه بیشتر است یا حرف ایشان؟ سخن من قابل‌فهم‌تر است یا سخن ایشان؟

(مصداق بارز گوز شور آمدن همین است.)

به این می‌اندیشم که اگر کلامی را می‌خوانم اما به کار نمی‌بندم بهتر است وقتم را صرف کار مفرح‌تری کنم؛ مثلن بنشینم به تخمه شکستن و غیبت کردن.

واقعن چه اندازه بلدم به اندازه‌ی بودنم باشم و سعی نکنم با پای چوبین خود را بلندتر از آنچه هستم نشان دهم؟

نمی‌دانم، اما این را می‌دانم که کم نبوده زمان‌هایی که ادا درآورده‌ام و سعی کرده‌ام پشیز را با آبکاری زر به خودم و دیگران بفروشم. ظاهرن چندان موفق نیستم در خواندن و به کار بستن، پس امیدوارم تخمه‌اش تازه و خوش‌مغز باشد.

الهی شکرت…

تازگی‌ فیلم سوراخ کردن گوش دختری هشت‌ساله را دیدم؛ مادرش دستش را گرفته بود و سعی می‌کرد به او آرامش بدهد، خانمی که قرار بود کار را انجام دهد می‌گفت هر وقت که تو بخواهی انجامش می‌دهیم، به من اعتماد کن، اول آرام شروع می‌کنم و بعد سریع تمامش می‌کنم و توضیح می‌داد که بسته‌بندی استریل است و فلان، خانمی که فیلم می‌گرفت می‌گفت قول می‌دهم که به خاطر بافت نرم گوش درد ندارد.

به هر حال دختر اعلام آمادگی کرد و اولین گوشش با یک حرکت سریع سوراخ شد و گوشواره‌ای به شکل یک گل ظریف در آن قرار گرفت، دومین گوش هم سوراخ شد و تمام. خانمی که کار انجام می‌داد شروع به رقصیدن کرد، همه به بچه تبریک می‌گفتند، آینه را به دستش دادند که گوشواره‌‌اش را ببیند. ده‌ها پیام تبریک هم که از این طرف و آن طرف دریافت کرد.

فکر کردم به اینکه گوش ما را وقتی که سه یا چهار ساله بودیم سوراخ کردند، البته با سوزن و به جای آن گل ظریفْ یک نخ از گوشمان آویزان بود که شاید تا یک سال بعد هم آن یک تکه نخ در گوشمان بود (در عکس‌ها هم پیداست)، خیلی هم بعید است که کسی کمترین اعتنایی به آن نخ کرده باشد و تبریکی گفته باشد یا رقص و پایکوبی کرده باشد.

ما مهم نبودیم یا سوراخ کردن گوش مهم نبود؟

(از جمله سوالاتِ فسلفیِ یک نسلِ طفلکی)

الهی شکرت…