آرزوهایی که سالهاست روی زمین مانده‌اند و از جایشان بلند نمی‌شوند، آرزوهایی که توان حرکت کردن را از دست داده‌اند. نه اینکه از ابتدا نمی‌توانستند حرکت کنند، می‌توانستند، خوب و راحت هم حرکت می‌کردند، اما از یک جایی به بعد دیگر نتوانستند، انگار که ترس به جانشان افتاد و از آن زمان به بعد زمین‌گیر شدند. ترسیدند از بلند شدن و حرکت کردن.

شاید تحقیر شده‌اند یا نادیده گرفته شده‌اند یا شاید حتی شکست کوچکی خورده‌اند. آن‌ها ناامید و مضطرب روی زمین نشسته‌اند، شجاعت حرکت کردن را از دست داده‌اند، می‌ترسند از بلند شدن چون ممکن است زمین بخورند، تصور می‌کنند بهتر است در جای امن‌شان بنشینند؛ نه تلاشی لازم است و نه شکستی در کار است.

اصلن انگار نه انگار که زمانی آرزوهایی پرشور و سرزنده بودند که می‌توانستند سر از آسمان دربیاورند، باورشان شده که همیشه همین‌طور زمین‌گیر بوده‌اند.

در اثر بی‌تحرکی توانشان تحلیل رفته است، یکی باید به آن‌ها بگوید که ضعفشان نه از ناتوانی بلکه از بی‌حرکت ماندن است. یکی باید به آن‌ها بگوید که اگر متولد شده‌اند پس ارزشمندند.

کافیست اولین قدم‌های کوچک را بردارند تا آتش‌شان دوباره ‌جان بگیرد و به خاطر آورند که متعلق بوده‌اند به قلبی گرم و پرحرارت، پس همیشه می‌توانند برخیزند.

ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن که از آن جاست آرزو

الهی شکرت…

اصلن یقین می‌کنی که چه بشود؟ مگر تا به حال از یقین کردن چه خیری نصیبت شده است؟

هر بار که می‌گویی مطمئنم که فلان، یا شک ندارم که بهمان، سدی ساخته‌ای جلوی چیزهایی بهتر از آن.

اگر به درستیِ باورهایت یقین داری از همیشه بیشتر بترس، چون کافی است که زندگی کمی سرِ دوربینش را بچرخاند و زاویه‌‌ی دیگری را نشانت دهد تا بفهمی که تمام یقین‌هایت از روی ناآگاهی بوده‌اند.

گمانْ در را نیمه‌باز نگه می‌دارد، اما یقین در را می‌بندد.

مگر می‌شود درِ امکان را بست و ناامید نشد؟

گمان که می‌کنی، اگر بشود که عالی است اما اگر نشود هم چیزی را از دست نداده‌ای، اما یقین که می‌کنی دیگر باید بشود تا حالت خوب باشد، اگر نشود پیش خودت کوچک می‌شوی.

یقین که می‌کنی دیگر جایی برای شگفتی باقی نمی‌گذاری، اما گمان یعنی انتظار شگفتی.

یقین در پی حقیقت نیست، سوال نمی‌پرسد، زنده و جاری نیست. یقین اندیشه را مسدود می‌کند.

یقین مجبورت می‌کند که در خدمتش باشی، اسیرت می‌کند.

به هیچ چیز یقین نکن، مگر به اینکه همیشه چیزی هست که ندیده‌ای و همیشه چیزی هست که نمی‌دانی.

الهی شکرت…

خیلی چیزها در برابر هم قرار می‌گیرند؛ چشم در برابر چشم، مشت در برابر مشت، لب در برابر لب.

اما کم پیش می‌آید که آرنج در برابر آرنج قرار بگیرد، وقتی دو آرنج به هم نزدیک می‌شوند سریع از هم فاصله می‌گیرند؛ مثلن وقتی دو آرنج همزمان روی دسته‌ی صندلی قرار می‌گیرند، یا وقتی که دو نفر از کنار هم عبور می‌کنند و آرنج‌هایشان به هم برخورد می‌کنند به سرعت از هم دور می‌شوند، انگار که از هم فرار می‌کنند.

آرنج‌ها تمایل ندارند وارد تقابل با یکدیگر شوند، انگار که در کنار هم معذب‌اند، با هم راحت نیستند.

اما وقتی که دو نفر‌ می‌خواهند با هم مچ بیندازند‌ آرنج‌ها بسیار به هم نزدیک می‌شوند، مدت زمان زیادی در برابر هم می‌مانند، چون راهی برای فرار کردن نیست. مچ‌ها می‌خواهند بجنگند اما آرنج‌ها می‌خواهند فرار کنند، آنها به این نزدیکی عادت ندارند.

اما این کنار هم ماندنِ اجباریْ آن‌ها را به هم نزدیک‌ می‌کند، طوری که در هم گره می‌خورند؛ یک آشنایی ناگزیر‌، یک همراهی ناخواسته.

آرنج‌ها به هم تکیه می‌کنند، مبارزه‌ی مچ‌ها دیگر برایشان مهم نیست، فقط می‌خواهند کنار هم باشند؛ درهم تنیده، یکی شده، می‌گویند کاش این جنگ هرگز تمام نشود و همان لحظه در آغوش هم زمین می‌‌خورند.

الهی شکرت…

وقتی روح بدن را ترک می‌کند ناگهان جسم چنان سنگین می‌شود که چندین نفر نمی‌توانند بدن فردی لاغر را به سادگی حرکت دهند، درحالیکه همان بدنْ زمانی که روح در آن حضور داشت هزاران کار کوچک و بزرگ را در چشم برهم‌زدنی انجام می‌داد.

روح چگونه می‌تواند چیزی به این سنگینی را مثل پرِ کاهی این‌طرف و آن‌طرف ببرد؟

خودش چه وزنی دارد که می‌تواند این وزن را جابه‌جا کند؟

به نظرم اینکه می‌گویند روح سبک و بی‌وزن است حقیقت ندارد، یا بهتر است بگویم این تمام حقیقت در مورد روح نیست؛ روح وقتی که هست سبک به نظر می‌رسد؛ هر چند وزن سنگین جسم را به دوش می‌کشد. اما وقتی جسم را ترک می‌کند و می‌رودْ وزن نبودنش به قدری سنگین می‌شود که هیچ‌کس نمی‌تواند آن را به دوش بکشد.

شاید روح تنها چیزی باشد که وزنِ نبودنش از وزنِ بودنش بسیار بسیار بیشتر است؛ آن‌قدر بیشتر که حتی دست نیرومند زمان هم قادر به حرکت دادنش نیست.

الهی شکرت…

بعضی جمله‌ها قبل و بعد دارند؛ زندگی را تقسیم می‌کنند به قبل و بعد از حضورشان، نمی‌شود راحت از کنارشان گذشت، نه اینکه لزومن خوش‌معنی و خوش‌حالت و خوش‌آهنگ باشند، گاهی اوقات تلخ‌اند یا بد‌معنی و بدآهنگ، اما همه‌شان یک ویژگی مشترک دارند؛ اینکه حقیقی‌اند؛ واقعی، زنده، راست و پوست‌کنده.

آن‌ها گاهی مثل سنگی درون برکه‌ای آرام می‌افتند و برکه را متلاطم و گِل‌آلود می‌کنند و گاهی مثل آبی روی آتش می‌ریزند و آن را سرد و فسرده می‌کنند.

آن‌ها گفته و شنیده نمی‌شوند، بلکه گذاشته و برداشته می‌شوند؛ جسم دارند، وزن دارند، بُعد دارند.

آن‌ها مثل یک سنگ‌ریزه کنار خیابان نیستند که به گوشه‌ای پرتابشان کنی، حجمی بزرگ‌اند بر سر راهت که اگر می‌خواهی عبور کنی باید جابه‌جایشان کنی، باید آنقدر کنارشان بمانی تا راهی برای حرکت دادنشان بیابی.

آن‌ها جمله‌هایی هستند که سرشان به تنشان می‌ارزد، باد هوا نیستند، ارزشمندند چون تغییر‌دهنده‌اند و حرکت‌دهنده، و جالب اینجاست که اغلب این جمله‌ها را خودت به خودت می‌گویی.

الهی شکرت…

قلبم از دور ریخته‌های قلب‌‌های دیگران ساخته شده است، چیزهایی که آنها دور انداخته بودند را سرِهم کرده‌ام و قلبی بازیافتی برای خودم دست و پا کرده‌ام؛ قلبی از مواد کهنه که بوی کهنگی می‌دهد.

وقتی اندوهگین است نمی‌دانم اندوهش از چیست، وقتی می‌ترسد ترس‌اش را نمی‌شناسم،‌ وقتی هیجان‌زده است دلیلش را نمی‌دانم. شاید بارها عشق را تجربه کرده باشد، یا دلشکستگی را.

تکه‌هایی که به هم چسبانده‌ام هر کدام خاطره‌ای را همراه دارند از شور و عشق و درد و اندوه، اما هیچکدامشان مال من نیستند، از کجا می‌دانم؟ از آنجاییکه هیچکدام برایم مهم نیستند. می‌فهمم که این‌ها تجربه‌ی من نیستند،‌ عشقْ به صِرفِ عشق بودنش مرا به غلیان وانمی‌دارد، عشق باید از آن خودم باشد تا چیزی را در من زنده کند، عشق‌های دیگران به چه کار من می‌آیند؟ درد هم اگر هست باید مال آدم باشد، دردهای دیگران برای تو دردناک نیستند هرقدر هم که تظاهر کنی.

قلبم مثل آلونکی در حاشیه‌ی شهر است که در و دیوار و سقفش از حلب‌ها و ورق‌های به‌دردنخور ساخته شده است. هر ضربانش صدای عجیبی دارد، انگار که چیزی درونش لق می‌زند، انگار همین لحظه است که از هم وا برود.

اصلن چرا باید برایم مهم باشد؟ چه کسی به یک قلب بازیافتی اهمیت می‌دهد؟

به دیگران نگاه می‌کنم که چگونه یک قلب صفر کیلومتر را مستهلک می‌کنند و هیچ کک‌شان هم نمی‌گزد، من چرا انقدر در پی حفظ کردن قلبی بازیافتی هستم؟

چون من ارزش قلب را می‌دانم، روزی که قلبم مرا ترک کرد تصور می‌کردم آب از آب تکان نخورَد، تصور می‌کردم بودن و نبودنش هیچ اهمیتی نداشته باشد، می‌گفتم به هر حال بدون او هم به حیاتم ادامه خواهم داد، اما اگر یک شب را با سینه‌ای خالی از قلب صبح کرده باشی حاضری میان دورریزهای دیگران دنبال تکه‌ای قلب بگردی، دنبال چیزی که فقط درون سینه‌ات بتپد، چیزی که خلأ سینه‌ات را پر کند.

هیچ چیزی سنگین‌تر از سینه‌ای خالی از قلب نیست.

الهی شکرت…

نمی‌توانی بروی درِ مغازه‌ی زندگی و بگویی یک عمر شادی به من بدهید، یا بگویی یک زندگی عشق و دلدادگی می‌خواهم، نمی‌توانی بگویی غم‌اش را کمتر بگذار یا ترس‌اش را حذف کن.

احساسات را نمی‌شود سوا کرد، در نهایت یک دسته احساساتِ درهم نصیب همه‌ی ما می‌شود، اگر هم غر بزنیمْ همچنان همه را خواهیم خورد، فقط از طعمشان لذت نخواهیم برد.

سایهٔ شادیست غمْ غم در پی شادی دود
ترک شادی کن که این دو نسکلد از همدگر

در پی روزست شب و اندر پی شادیست غم
چون بدیدی روز، دان کز شب نتان کردن حذر

تا پی غم می‌دوی شادی پی تو می‌دود
چون پی شادی روی تو، غم بوَد بر ره‌گذر

یاد می‌کن آن نهنگی را که ما را درکشد
تا نماند فهم و وهم و خوب و زشت و خشک و تر

الهی شکرت….

ساعت در خانه‌ی آنها هرگز جلو نمی‌رفت؛ شش ماه از سال که ساعت‌ها را جلو می‌بردند زمان در خانه‌ی آنها یک ساعت عقب‌تر بود از کل کشور. اگر همه جا ساعت چهار بعد از‌ ظهر شده بود آنجا هنوز ساعت سه بود‌.

مردِ خانه می‌گفت اگر اذان ظهر مثلن ساعت یک است دیگر نمی‌توان آن را جابه‌جا کرد.

اگر آنجا بودی و می‌خواستی ببینی ساعت چند است باید حواست می‌بود که در کدام نیمه‌ی سال هستی.

معنای زمان آنجا چیز دیگری بود، معنایی که باید می‌پذیرفتی، چون همه‌ی کارها با همان زمان انجام می‌شد.

آنقدر ساعت آنجا تغییر نکرد تا دولت دست از تغییر دادن ساعت‌ها برداشت.

آنجا خیلی چیزها فرق داشت، انگار که کشور کوچکی بود در دل کشوری بزرگتر که قوانین خودش را داشت.

حالا مردِ خانه رفته است و زن خانه هم همین‌طور، دیگر کسی به ساعت نگاه نمی‌کند، زمان اهمیتش را از دست داده است.

اگر زمان چیزی واقعی بود، نمی‌شد آنجا آن را به شکلی دیگر تعریف کرد.

زمان در خانه‌ی آنها واقعی نبودنش را یادآوری می‌کرد.

الهی شکرت…

خب همین دیگر، حرف بیشتری ندارم، به نظرم به قدر کافی واضح است…

اما اگر اصرار دارید به دریافت پاره‌ای توضیحات، باید بگویم که اگر رویایی داری و تلاش می‌کنی یا انتظار داری که در زندگی فرزندت محقق شود درست مثل این است که بخواهی فرزندت نماز و روزه‌ی قضای تو را به جا آورد و تصور کنی که مسئولیت تو انجام شده است و در حساب و کتاب کائنات به نام تو ثبت شده است، یا مثل این است که فرزندت بخوابد و خستگی تو دربرود، یا فرزندت دارو بخورد و درد تو درمان شود، یا فرزندت حلوا بخورد و دهان تو شیرین شود.

نمی‌شود، شدنی نیست، نشدنی است، اصلن شدن‌پذیر نیست،‌ هر طور که حساب کنی، از هر زاویه که ببینی، با هر دید که بنگری.

وقتی کسی می‌گوید من خودم عاشق موسیقی بودم و نشد که به آن بپردازم، برای همین دلم می‌خواست فرزندم موسیقی را دنبال کند، به اندازه‌ی هر کدام از مثال‌های بالا عجیب و غریب است؛ به فرض هم که او دنبال کند، در نهایت او دنبال کرده است نه تو. وقتی کسی وصیت می‌کند که فرزندش بعد از او بخشی از مال‌اش را صرف امور خیریه کند نیز همین‌قدر عجیب است.

رویاهایت رویاهای تو هستند، مسئولیت‌هایت هم همین‌طور. نه می‌توانی غیر از این بیندیشی و نه غیر از این رخ می‌دهد.

زندگی‌‌ات را جمع و جور کن، کارهای نیمه‌تمامت را تمام کن، چیزی را به امید کسی باقی نگذار، هیچ‌کس قادر نیست زندگی نزیسته‌ی تو را زندگی کند که اگر هم تلاش کند، تو از آن بی‌نصیب خواهی بود.

الهی شکرت…

قبیلهْ دور آتشی که وجود نداشت نشسته بودند و داستان‌های زندگی‌ نزیسته‌شان را برای هم تعریف می‌کردند؛ یکی از شکار پلنگ می‌گفت درحالیکه آن منطقه اصلن پلنگ نداشت، یکی از به دنیا آوردن زیباترین بچه‌ی قبیله می‌گفت درحالیکه مردان و زنان قبیله نازا بودند و آنجا بچه‌ای متولد نمی‌شد، یکی می‌گفت خانه‌ای باشکوه ساخته است اما شب‌ها بالای درخت می‌خوابید، دیگری درباره‌ی گیر افتادن در بهمن و کولاک و نجات‌ یافتن می‌گفت درحالیکه تا به حال برف را ندیده بود، یکی دیگر ادعای کشف سرزمین‌های ناشناخته را داشت اما پایش را از آنجا بیرون نگذاشته بود.

آنها با علاقه به داستان‌های هم گوش می‌کردند درحالیکه همگی کر بودند.

تصمیم داشتند تا صبح بیدار بمانند اما هیچ‌گاه‌ صبح را ندیده بودند. هرگاه که آتش رو به خاموشی می‌رفت هیزمی که نبود را در آتشی که نبود می‌گذاشتند و دست‌هایشان را نزدیک آتش گرم می‌کردند.

مرد هم جلوی تابلوی نقاشی ایستاده بود و داستان قبیله‌ای که نبود را برای دوستی که نداشت بازگو می‌کرد.

الهی شکرت…