امروز رفتم به موهایم سر و سامانی دادم؛ آرایشگاه رفتن من مثل دیگران نیست که در یک سالن شلوغ و مملو از انرژی‌های عجیب‌و‌غریب و اغلب منفی چند ساعتی را به سختی می‌گذرانند. من به خانه‌ی دوستم می‌روم و در فضایی پر از آرامش نه تنها به موهایم بلکه به شکمم هم رسیدگی می‌شود آن هم با یک دستپخت بی‌نقص. یعنی اگر بخواهم کامل بگویم از اول صبح با یک قهوه‌ی شگفت‌انگیز به استقبال روز می‌رویم و ظهر هم با یک نهار عالی شکمی از عزا درمی‌آوریم و در این میان موهایمان هم خوشگل می‌شوند و دست‌کم دو بار هم دوش می‌گیریم. چه عیشی می‌تواند کامل‌تر از این باشد؟

(اینجا دلم می‌خواست چیزی را محض خنده بنویسم اما خودم را سانسور می‌کنم.)

یک دنیا حرف زدیم امروز؛ از لنگرگاه گفتیم،‌ گفتم من همیشه در ساحل اشتباهی لنگر انداخته‌ام، ساحلی که مال من نبوده است، ساحل که چه عرض کنم، در یک لگن آب لنگر انداخته‌ام که با تکانی لگن برگشته است و لنگر من رها شده و دوباره گم شده‌ام در میانگاه اقیانوس.

گفتم احساس یک دربه‌دری کامل و خانه‌به‌دوشی مطلق را دارم؛ احساس اینکه بارکشِ زندگی بوده‌ام به جای اینکه در دل آن باشم و آن را زندگی کنم. قبلن در مورد لاک‌پشت و حلزون نوشته بودم که ارزشمند‌ترین دارایی‌شان را پشتشان گذاشته‌اند، اما حالا حس می‌کنم که آنها‌ هم مثل من بار دنیا را روی دوششان گذاشته‌اند و همین سبب کند‌ شدنشان شده‌ است.

من در دانشگاه جهان هر درس را ده‌ها بار گذرانده‌ام از بس که در یادگیری درس‌ها ضعیف بوده‌ام.

به دوستم گفتم هوش مصنوعی وقتی مسیری را شروع می‌کند دیگر نمی‌تواند به عقب برگردد و راه دیگری را در پیش بگیرد؛ قابلیتی که مغز انسان به خوبی از آن برخوردار است، انسان می‌تواند برگردد به ابتدای مسیر و از آغاز جور دیگری بیندیشد. می‌تواند بگوید شاید از ابتدا اشتباه کرده باشم، حالا می‌توانم راه دیگری را بیازمایم. هوش مصنوعی در همان مسیر ابتدایی تا انتها پیش می‌رود و این سبب می‌شود سر از بیراهه درآورد.

ما مسیرهایی را بیشتر از یک دهه طی کرده‌ایم، شاید باید برگردیم عقب و راه دیگری را برویم. هیچ اشکالی ندارد اگر این همه سال در مسیری گذشته است،‌ بهتر از این است که باقی عمر هم در مسیری اشتباهی طی شود.

از اعتماد گفتیم و از اینکه دامنه‌ی اعتماد ما تا کجا می‌تواند گسترده باشد؛ تا کجا می‌توانیم دستمان را در دست خداوند بگذاریم و موهبتی که او در ما قرار داده است را زندگی کنیم به جای اینکه مسئولیت چیزهایی که متعلق به ما نیستند را بر عهده بگیریم.

خلاصه که ساعت‌ها حرف زدیم و چندین و چند بار هم به این آهنگ هایده گوش کردیم؛

«برو که بی‌حقیقتی، تو قلب من جات نیست. اونقدر از تو دور شدم که دیگه پیدات نیست.»

آهنگ قشنگی است، حالا که تا اینجا آمده‌اید گوش کنید:

 

 

الهی شکرت…

خروسی این حوالی است که چندین نوبت در روز می‌خواند اما در زمان‌های غیراستاندارد؛ در زمان‌های غیرخروسی می‌خواند، زمان‌هایی که عادت نداریم خروس‌ها بخوانند و همین خرق عادت حضورش را بیشتر به چشم می‌آورد و البته دل مرا بیشتر شاد می‌کند. هر از گاهی که بی‌‌هوا و خارج از نوبت می‌خواند یادم می‌آورد که زندگی چه اتفاق عجیب و خوشایندی است.

من هیچوقت آدم خاطرات نبوده‌ام؛ بعضی آدم‌ها همیشه به یاد خاطرات گذشته‌اند، من با گذشته غریبه‌ام. اما در این چند ماه هر تلنگری برایم یادآور خاطره‌ای بوده است؛ حتی سالاد که درست می‌کنم اشکم سرازیر می‌شود، هر حرفی، هر مکانی و هر اتفاقی خاطره‌ای را برایم زنده می‌کند. مورد هجوم خاطرات قرار گرفته‌‌ام و چقدر خاطره چاقوی کندی برای بریدن گلوی لحظه است، لحظه را تبدیل به لاشه‌ای هزار پاره می‌کند.

پنجشنبه دم غروب با وکیل حرف می‌زدم، اگر بخواهم صادق باشم دوست داشتم مکالمه ادامه داشته باشد چون آرامم می‌کرد، انگار که از زبان خدا حرف می‌زد. هزار هزار بار به خداوند گفته‌ام که وکیل تویی، قاضی و دادستان و بازپرس و کارشناس و حتی شاکی و متهم هم تویی. کسی به جز تو نیست، همه کس تویی، تویی که هر بار در چهره‌ای ظاهر می‌شوی و من در میان این چهر‌‌ه‌ها ردپای اعتماد را دنبال می‌‌کنم.

چیزی که در این مکالمه برایم بسیار عجیب و جالب بود این بود که وقتی در پاسخ به پیام چند ساعت قبلم تماس گرفتند اولین چیزی که گفتند این بود که من خواب بودم، چیزی که من هرگز نتوانسته‌ام به آن اعتراف کنم؛ هیچوقت نمی‌توانم بگویم خواب بودم، انگار خجالت می‌کشم اگر خواب بوده باشم، برای اینکه به کسی نگویم خواب بودم تبدیل به آدم سحرخیزی شدم، حتی در موجه‌ترین زمان‌ها برای خوابیدن نمی‌توانم به این طبیعی‌ترین نیاز بدنم احترام بگذارم. نگران نظر دیگران حتی در مورد این مسائل هم می‌شوم، حتی اگر هیچ‌کس نباشد و من تنها باشم باز هم نمی‌توانم راحت و بی‌دغدغه بخوابم. احساس می‌کنم روز از دست رفته است یا من غیرمفید بوده‌ام، حتی بعد از خستگی‌های بسیار طولانی و توان‌فرسا باز هم نمی‌توانم بپذیرم که طولانی بخوابم.

خودم را که واکاوی می‌کنم به تونل‌های تاریکی می‌رسم که نمی‌دانم سر از کجا درخواهند آورد، خیلی وقت‌ها جرأت رفتن تا انتهای تونل را ندارم.

الهی شکرت…

اتفاق عجیبی افتاد؛ دیروز صبح زود آماده بودم که بزنم از خانه بیرون و تا هشتگرد بروم، درست به وقت خارج شدن از خانه پیامکی که مدت‌ها منتظرش بودم و خبر از انجام شدن کار می‌داد به دستم رسید و اینکه دیگر نیازی نبود تا آنجا بروم. همان پیامک را هم در اثر یک اتفاق دیدم، چون معمولن آن وقت روز که عجله‌ی بیرون رفتن دارم خیلی حواسم را به گوشی نمی‌دهم. خلاصه که دیدنش لبخند بزرگی پشت صورتم آورد، نه به این دلیل که کار انجام شده بود، به این دلیل که لطف خداوند برای من هرگز حد و اندازه‌ای نداشته است.

آنقدر بزرگ و بی‌حد هوایم را داشته که نمی‌توانم به درستی درکش کنم، درست مثل ماهی درون آب که وسعت آب را نمی‌فهمد یا مثل بودن ما در دل «جو» که دیگر جو را حس نمی‌کنیم. خداوند برای من همواره این‌طور بوده است؛ آنقدر وسیع و بزرگ و آنقدر دربرگیرنده که دیگر وسعتش برایم ناپیدا شده است.

این‌ روزها که تجربه‌ی عجیب و سختی را پشت سر می‌گذارم که اصلن نمی‌دانم مرا به کجا خواهد برد، دائمن به یاد می‌آورم این دربرگیرنده بودنش را، دائم به خودم می‌گویم این همان خدایی است که آن زمان آن معجزه را رقم زد درحالیکه هیچ امکان رخ‌دادنش نبود، یا تو را از فلان مخمصه بیرون آورد، یا فلان هم‌زمانی‌ها را پیش آورد. به خودم می‌گویم مگر نمی‌گویی آمده‌ایم به این جهان تا از اعتمادمان به خداوند مراقبت کنیم؟ شاید هرگز حکمت این روزها را درک نکنی آیا باز هم می‌توانی معتمد باقی بمانی؟

اعتراف می‌کنم در نقطه‌ای از زندگی هستم که پیش چشمم تاریک تاریک است، امید از دل من رخت بربسته است و این نخستین بار است که من ناامیدم؛ هرگز اینگونه نبوده‌‌ام، همواره حس می‌کردم که راهی هست، چیز خوبی در انتظار است، نور دوباره خواهد تابید بر مسیر. حالا دارم احساس ناامیدی را هم تجربه می‌کنم، اما هنوز اعتماد دارم؛ نه به یک نتیجه بلکه به یک حضور. شاید از ابتدا امیدم را در جای نامناسبی خرج می‌کردم، به جای اینکه آن را خرج اعتماد به یک حضور کنم خرج نتیجه می‌کردم.

نمی‌دانم…

چند روز قبل حرفی از مادری شنیدم که برای چندمین بار مرا درباره‌ی فعل «خواستن» به تامل واداشت؛ مادر از فرزند شش ساله‌اش می‌گفت که دچار دیابت شده و چند روزی را در کما به سر برده است، از اینکه چه روزهای سختی بودند و اینکه بعد از آن روزهای سخت فرزندش به لحاظ شخصیتی قوی‌تر شده است؛ اینکه خودش مراقب سلامتی‌اش است و حتی از چیزهایی که خیلی دوست دارد (مثل سیب‌زمینی سرخ‌کرده) با آه و حسرت می‌گذرد اما می‌گذرد تا آن روزها دیگر برنگردند. مادر می‌گفت من همیشه نگران پسرم بودم، چون به نظرم بچه‌ی لوسی بود، مخصوصن اینکه با من و خواهرش بزرگ می‌شد (پدر همراه خانواده نیست) و این سبب شده بود که جنم مردانه را نداشته باشد. می‌گفت من همیشه دعا می‌کردم که خدایا کاری بکن که پسرم مرد شود، رفتار مردانه داشته باشد، جرأت و جسارت و جربزه پیدا کند و بعد ادامه داد که حالا این اتفاق دارد می‌افتد، با اینکه شرایطی سخت و ناخوشایند سبب این تغییر شده است اما به هر حال آنچه من دعا می‌کردم محقق شده است.

فکر کردم به اینکه ما واقعن نمی‌دانیم آنچه برایش دعا می‌کنیم و مکرر درخواست می‌کنیم چه نتایجی خواهد داشت. من خودم این درخواست‌های مکرر و سپس مستجاب شدنشان از دل تجربیات سخت را با تمام وجود حس کرده‌‌ام، یک‌جایی به خودم گفتم لطفن دست از خواستن بردار، درخواست‌های ما تغییر ایجاد می‌کنند، درخواست‌های ما انرژی دارند و این انرژی به جریان می‌افتد و روند زندگی و جهان را تغییر می‌دهد، این هم خبر خوبی است و هم خبر بدی؛ خوب است که ما این توان را داریم و خوب است که تاثیرگذاریم، اما باید حواسمان باشد که اگر یک چیزی رخ نمی‌دهد یا مطابق نظر ما پیش نمی‌رود حتمن خیر و حکمتی در آن هست، درخواست‌های مکرر ما آن روند را دستکاری می‌کند و ما چقدر در حال دستکاری کردن زندگی هستیم، چقدر اجازه نمی‌دهیم که زندگی بی‌رنج و تقلا پیش برود، چقدر خودمان را عقل‌کلِ زندگی می‌دانیم و تصور می‌کنیم می‌دانیم چه چیزی برای خودمان و دیگران خوب است.

من تا توانسته‌ام زندگی را دستکاری کرده‌ام، مثل کسی که آنقدر عمل زیبایی انجام می‌دهد که دیگر نمی‌داند اولش چه شکلی بوده است. شکل و قیافه‌ی زندگی من هم آنقدر تغییر کرده است که دیگر نمی‌شناسمش.

دلم می‌خواهد دست بردارم از این دستکاری کردن و این فقط با زندگی کردن بر مبنای کلیدواژه‌ی «اعتماد» رخ خواهد داد.

اتفاق جالب دیگری که دیروز رخ داد این بود که ساعت ۶:۴۵ آب قطع شد، خوشبختانه دیگر مخزن آب داریم و بی‌آب نمی‌مانیم، همسایه‌های عزیز زحمت کشیدند و پمپ را زدند، آب وصل شد، منی که چندین ساعت مشغول تمیز کردن خانه بودم به حمام پناه بردم اما اصلن حواسم نبود که ممکن است برای بار دوم برق قطع شود، اما برخلاف من اداره‌ی محترم برق همیشه حواسش به برنامه‌‌هایش هست، رأس ساعت مقرر برق رفت، در نتیجه من بی‌برق و بی‌آب ماندم در حمام. باقی ماجرا را هم ننویسم بهتر است.

الهی شکرت….

پی‌نوشت: چرا دیروز ننوشتم؟

چون چنان سردردی مرا در برگرفته بود که به جز پناه بردن به یار تازه اما بسیار شفیقم یعنی «کیسه‌ی آب‌گرم» کار دیگری از دستم ساخته نبود.

یک جوری خسته‌ام که دلم می‌خواهد باقی عمر بنشینم برنامه‌های صدا و سیما را ببینم؛ چیزهایی در حد «هشدار برای کبرا ۱۱»، مغزم گنجایش چیزی بیشتر از این را ندارد.

گاهی اوقات درحالیکه دست‌هایم روی کیبورد هستند و سعی دارم چیزکی بنویسم خوابم می‌برد، در همان حال نشسته روی صندلی با دست‌های آماده‌ی نوشتن، کافی است یک لحظه تعلل کنم تا چرت بزنم و یک دفعه از خواب بپرم.

به فردا که می‌اندیشم غصه‌ام می‌گیرد، باید برای دهمین بار بروم هشتگرد، تنها دلخوشی‌ام این است که بین راه سری هم به مادر می‌زنم. مادر جانم من نزدیک شده بودم که بیشتر ببینمت، تو چرا دور شدی؟ چرا هیچ‌وقت هیچ میزانی از هیچ چیزی کافی نیست؟ از دیدن و بودن و در آغوش کشیدن ‌و گفتن و شنیدن و …

امروز با یک کلمه حرف باز اشک دوید به چشم‌هایم. زندگی خیلی خیلی بزرگتر از مغز من است، چیزی نیست که من آن را بفهمم، دیگر دست از فهمیدنش کشیده‌ام.

به گمانم مهمترین چیزی که باید از آن دست می‌کشیدم «داشتن» بود، داشتن و احساسِ نیاز به داشتن؛ داشتن هر چیزی یا هر کسی. وقتی حس می‌کنی چیزی را داری حالا برای نگه‌داشتنش با تمام توان می‌جنگی، حالا از نداشتنش درد می‌کشی، حالا از خودت نمی‌پرسی مگر من چیزی داشته‌ام یا چیزی دارم یا می‌توانم داشته باشم؟ غرق می‌شوی در احساسِ داشتن و سپس نیاز به بیشتر داشتن و سپس نگه‌داشتن آنچه گمان می‌کنی داری.

چرا باور نمی‌کنی که هیچ نداری و هیچ نخواهی داشت؟ تو حتی تنت را نداری، باید آن را بگذاری و بروی.

اینجا مثل یک رستوران سلف‌سرویس است، می‌توانی بخوری هر چه می‌خواهی، اما نمی‌توانی چیزی را با خودت ببری. پس فقط می‌توانی مجالِ بودنت را قدر بدانی و این تنها در صورتی ممکن می‌شود که در پی داشتن نباشی و اجازه دهی همه‌ی چیزها از کنارت عبور کنند؛ تو باشی، ببینی، حس کنی بی‌آنکه داشته باشی.

 

الهی شکرت…

الهی،

اینجا
برای
بوییدن
و
بخشیدن
و
برخاستن
و
بالیدن
و
بوسیدن
و
بردن
و
باختن
و
.
.
.
و
برای
«بودن»
بسیار
بکر
و
بی‌بدیل
است.

الهی شکرت…

دلم می‌سوزد برای

منی که دم غروب سنگ گذاشت روی مزار مادرش،
منی که به نگهبان بیمارستان گفت «ترخیص نشدن، فوت شدن.»،
منی که صداها و بوها و لحظه‌ها را از یاد نمی‌برد،
منی که اعلامیه درست کرد،
منی که ناامید شد،
منی که گریه نکرد.

دلم می‌سوزد برای این منی که همیشه مانده است نه فقط چون چاره‌ای جز ماندن نداشته بلکه چون نمی‌خواسته کنار بکشد، نمی‌خواسته نباشد، نمی‌خواسته بی‌اعتماد کند دیگران را به بودن و ماندنش.

حالا این من باید پای همین من بایستد، نباید بی‌اعتمادش کند به بودن و ماندن که این من به حز این من کس دیگری را ندارد.

الهی شکرت…

بعضی برنامه‌های روی گوشی پیام‌های عجیب‌و‌غریبی می‌دهند؛ مثلن چیزهایی شبیه به این: «کتاب‌هایی که باید قبل از مردن بشنوید.» قبلن که کتاب‌های صوتی نبودند می‌گفتند کتاب‌هایی که باید قبل از مرگ بخوانید، حالا می‌گویند بشنوید.

بیزارم از لیست‌هایی که می‌‌گویند قبل از مردن باید آنها را انجام داده باشیم. تازه بعضی لیست‌ها که برای قبل از سی‌سالگی‌اند؛ طوریکه انگار اگر تا سی‌سالگی انجام نشوند باید بی‌خیال باقی عمر شد. زندگی را به قبل و بعد از سی سالگی تقسیم می‌کنند با این پیام که اگر سی‌ساله شوی و آن کارها را انجام نداده باشی نه تنها آن سی سال را حرام کرده‌ای بلکه باقی عمرت را هم باخته‌ای.

به من اگر چنین لیستی بدهند آن را می‌زنم جلوی چشمم تا هرگز انجامش ندهم. فقط یک عده شل‌مغز می‌توانند چنین لیستی فراهم کنند؛ یک نفر باید کتابی را شصت سالگی بخواند چون برای او آن زمان وقت مناسب خواندن آن کتاب است، یا سعادت یک نفر در سفر کردن نیست، یک نفر ممکن است تمام عمر در روستایی زندگی کند و هرگز نه کتابی بخواند و نه فیلمی ببیند اما تجربه‌ی زیسته‌اش رضایت‌بخش و پربار باشد، یک نفر ممکن است در تمام عمر بیشتر از دو سه کتاب نخوانده باشد اما آنقدر آنها را خوب خوانده باشد که برای یک عمر کفایت کنند.

فقط یک لحظه زمان مرگ را تصور کن و ببین اگر در بستر مرگ باشی واقعن به کتاب‌هایی که نخوانده‌ای می‌اندیشی؟

انسان خودش کتابی‌ست که در طول زندگی فصل به فصل نوشته می‌شود؛ قصه‌ای که ذره‌ذره کامل می‌شود، شخصیتی که در طول قصه شکل می‌گیرد، روایت‌‌ها و قصه‌هایی که نه تنها تجربه بلکه حس می‌‌شوند. انسان در زمان مرگ فقط کتاب زندگی خودش را مرور می‌کند و این تنها قصه‌ایست که برایش معنا دارد.

اهمیت‌دادن به چنین لیست‌هایی تنها سبب می‌شود قصه‌ی زندگی آدم که قرار بود چیزی اصیل و منحصر‌به‌فرد باشد، تبدیل به آش شله‌قلمکاری از قصه‌های دیگران شود و به جز اضطراب و پریشان‌حالی چیزی دست آدم را نگیرد.

تنها کاری که باید قبل از مردن انجام دهی نگاه کردن به شکوه موجود در این لحظه است؛ به اصالت این لحظه، به اینکه چقدر یگانه است، چقدر دقیق است، چقدر همان‌ است که باید باشد، همانی که نیاز داری؛ همان‌قدر دردناک یا همان‌قدر دلنواز که باید می‌بود. همه‌ی کتاب‌های جهان در این لحظه خلاصه شده‌اند، چیزی که شاید کمی بعد دیگر در اختیارت نباشد.

این لحظه همان کتابی‌ست که ارزش خواندن دارد.

 

الهی شکرت…

بعد از مدت‌ها بوی پیاز راه انداختم، من و این بدبوی پرخاصیت هیچگاه میانه‌ی خوبی با هم نداشته‌ایم. همیشه با دستکش به سراغش می‌روم و آنقدر می‌سوزم و اشک می‌ریزم که از غذا خوردن پشیمان می‌شوم.

یک زمانی می‌گفتم من برایش احترام قائلم چون حضورش تمام بوهای نامطبوع دیگر را از بین می‌برد و اگر نباشد طعم غذا قابل‌قبول نخواهد بود، اما به هر حال نمی‌توانیم دوستان خوبی باشیم، قرار نیست که چون کارش را خوب بلد است دوست خوبی هم باشد.

اما بعد فکر کردم که این طرز فکر من درست مثل این است که با کسی به خاطر ظاهرش دوست نشوی. هر چه خودم را می‌کاوم چنین چیزی را در خودم نمی‌یابم، به خاطر نمی‌آورم که ظاهر کسی برایم تعیین‌کننده‌ی چیزی بوده باشد. مگر ظاهر آدم‌ها دست خودشان است؟ هر کس با چهره‌ای به این جهان آمده است.

بعدتر که عکاس شدم پی‌بردم که هر فرد، با هر چهره و هر اندامی که دارد، به طرز شگفت‌‌انگیزی زیباست و این باید باور قلبی من به عنوان یک عکاس باشد، نه اینکه ادایش را دربیاورم. عمیقن معتقدم که اگر کسی این باور قلبی را نداشته باشد هرگز نمی‌تواند تصویری را ثبت نماید که حرفی برای گفتن داشته باشد.

کیفیت پیاز که دست خودش نبوده است؛ او با این کیفیت به این جهان آمده است، من اگر نمی‌توانم به پیاز عشق بورزم مشکل از من است نه از پیاز. اما ما اغلب طوری رفتار می‌کنیم که سبب می‌شویم طرف مقابل ایراد را در خودش ببیند و این غصه در دلش بنشیند که مطلوب دل ما نیست. ما چه کسی هستیم که به خودمان چنین اجازه‌ای می‌دهیم؟

«روی زمین با تکبر راه مرو…»

الهی شکرت…

بعضی چیزها مثل استخوان گیرکرده در گلوی آدم هستند؛ نه می‌توانی قورتشان دهی و نه بیرونشان بیاوری.

گیر کرده‌اند درست بیخ گلویت؛ نه می‌گذارند چیزی بخوری، نه راحت بخوابی، نه راحت حرف بزنی.

راهِ نفست را حتی بسته‌اند و راهی برای خلاصی از شرشان نمی‌یابی.

تابه‌حال شده است استخوانی در گلویت گیر کند؟ چیزی که در هر صورت مجبور باشی همان‌جا که هست نگهش داری و در نهایت حس کنی که داری خفه می‌شوی؟

مشکلاتی که با آد‌م‌های نزدیک اطرافت پیدا می‌کنی از همین استخوان‌های گیرکرده در گلوی آدم‌ هستند، برخی از مسئولیت‌هایی که می‌پذیری هم همین‌طورند.

من مکرر استخوان گیر‌کرده در گلو داشته‌ام، چون به هنگام خوردن دقت نکرده‌ام چه می‌خورم تا استخوان در گلویم گیر نکند.

حالا یا باید خفه شوم یا ریسک قورت دادن استخوان را بپذیرم. امیدوارم این رنج سبب شود حواسم به آنچه می‌خورم باشد.

الهی شکرت…

در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که می‌گفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجه‌ی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه‌ از بدنش بیرون بوده است (عکس‌هایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدم‌ها را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند اگر زمان رفتنشان نرسیده باشد و اگر زمان رفتن کسی رسیده باشد هیچ نیرویی نمی‌تواند مانع آن شود.

هزارهزار بار اندیشیده‌ام که نتوانستم کاری برای مادر انجام دهم؛ نه تنها نتوانستم حفظش کنم بلکه حتی نتوانستم از دردش بکاهم یا به طریقی آن روزها را برایش ساده‌تر کنم.

به لحظاتی می‌اندیشم که رفتنش برایم محرز شده بود، به آخرین کلماتش که آنها را پای تلفن به من گفت؛ گفتم مادر نگران نباش ما اینجا هستیم پشت در، گفت «نگران نیستم، بدنم خشک شده، بیا من رو تکون بده.» و من نتوانستم، به تمام نتوانستن‌هایم، به ناامیدی‌هایم، به دست کوتاهم.

هزارهزار بار درد به استخوانم رسیده است، اما در پس همه‌ی اینها می‌دانم که اگر وقت رفتن مادر نبود خداوند او را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند، چه من آنجا بودم یا نه. مادر رفت چون وقت رفتنش رسیده بود.

هنوز هیچ فکری نتوانسته فشار سنگین روی سینه‌ام را کم کند،‌ هنوز زور هیچ فکری به قلبم نرسیده است، حیرت می‌کنم از زور زیاد این جثه‌ی کوچک، هیچ فکرش را نمی‌کردم که یک کف‌دست قلب اینقدر پر زور باشد اما هست.

قلبم به تسخیر غم درآمده است و در این میان تنها حسی که زورش به غم می‌رسد و نمی‌گذارد که مرا ببلعد احساس «اعتماد» است؛ اعتماد به اینکه برگی بدون اذن خداوند از درخت نمی‌افتد.

این اعتمادیست که ساخته می‌شود؛ خداوند برای رابطه‌ای که با بنده‌اش دارد ارزش قائل است، برای آن وقت می‌گذارد و قدم به قدم اعتماد را در قلب او می‌سازد تا انسان به جایی می‌رسد که نمی‌تواند به این اعتماد بی‌باور باشد. آن‌وقت حتی در تاریک‌ترین روزها هم نور این اعتماد چراغ راهش می‌شود.

الهی شکرت…