بعضی‌ها طوری با شوخی‌ها مواجه می‌شوند که آدم فکر‌ می‌کند خانواده‌هایشان احتمالن از دل کتابهای تعلیمات اجتماعی بیرون آمده‌اند؛ همانقدر اتوکشیده و منظم و داخل کادربندی به طوریکه همگی در یک کیف سامسونت جا می‌شوند. انگار که هرگز کسی سربه‌سر کسی نگذاشته است و حرف مسخره یا خنده‌داری به دیگری نزده است.

شاید هم واقعن اینطور بوده باشد و ایرادی هم وارد نیست، اما شخصن تجربه کرده‌ام که اگر فقط کمی وا بدهی و بگذاری شوخی‌ها به تو نزدیک شوند و بعد خودت هم شروع کنی به مسخره‌کردن اوضاع پیرامونت (به ویژه آن قسمت‌هایی که سخت‌تر به نظر می‌رسند) نرم‌نرمک می‌فهمی که زبان زندگی زبان شوخ‌طبعی است. دنیا دلش می‌خواهد سربه‌سرت بگذارد و هر چه تو باجنبه‌تر باشی به تو ساده‌تر می‌گیرد.

اما اگر خودت را سفت نگه داری، کم‌کم کار را به شوخی‌های دستی و زمخت می‌کشاند. از نظر خودش هنوز دارد شوخی می‌کند فقط تو خودت را سفت گرفته‌ای و نمی‌گذاری این سوزن راحت در عضله فرو برود.

این را منی می‌گویم که «خود‌مهم‌پنداری‌ام» نگذاشته است به خیلی از شوخی‌ها بخندم، چه رسد به اینکه خودم اهل شوخی‌کردن باشم. اما هر جا که زبان طنز زندگی را فهمیده‌ام و توانسته‌ام بخندم به شوخی‌هایش، آنجا سهل گذشته است و در مقابل هر جا که تصور کرده‌ام خندیدنْ کار آدم‌های جلف و سبکسر است، دنیا شلوار را (گاهی هم دامن را)‌ از پایم درآورده است و مرا عریان در میانه‌ی زندگی رها کرده است تا دریابم که نباید این دورهمی دلچسبِ دنیا را با جدیت‌ بی‌مایه‌ام تبدیل به فضایی خشک و بی‌روح نمایم.

الهی شکرت…

هنوز بی‌هوا دستم می‌رود سمت گوشی که زنگ بزنم و حالت را بپرسم اما یادم‌ می‌آید که گوشیِ خاموشت ماه‌هاست که در کشوی میزم است و شماره‌ات در میان مخاطبان محبوبم دیگر هرگز صدای تو را به گوشم نخواهد رساند.

شاید باور نکنی اما چیزی که دمار از روزگار آدم درمی‌آورد همین «هرگز» لعنتی است؛ اینکه چیزهایی بوده‌اند که دیگر هرگز نخواهند بود. حالا تنها شادی‌ام این است که این غمِ توان‌فرسا بر قلبِ حساس تو ننشست.

تولدت مبارک عزیزِ قلبم… امیدوارم آنجا جشن خوبی برایت گرفته باشند، شمع که فوت می‌کردی ما را دعا کن.

۱۴۰۴/۰۳/۰۳

الهی شکرت…

آدم‌هایی را می‌شناسم که به‌هیچ‌عنوان حاضر نیستند غذای سرد را در دهانشان بگذارند و در هر شرایطی، حتی در بیمارستان و قطار هم به دنبال وسیله‌‌ای برای گرم کردن غذا می‌گردند. اما به چشم دیده‌ام که وقتی مجبور شدند، ساندویچی که دو سه ساعت قبل از فریزر درآمده بود و محتویاتش هنوز کاملن یخ‌زده بود خوردند.

در مورد خودم باید بگویم که در خانه هفت جعبه‌ دستمال کاغذی دارم که مکرر پر و خالی می‌شوند، اما در کارگاه که از دستمال خبری نبود دست‌هایم را با لباسم خشک می‌کردم و برمی‌گشتم سر کار.

به جد می‌کوشم دهانم را به روی هر تعریف و یا هر نوع جهان‌بینی که می‌خواهد بگوید من فلان‌ مدل آدم هستم بسته نگاه دارم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که تا کنون فلان مدل آدم بوده‌ام، اما خدا می‌داند که حتی در موقعیت مشابه بعدی چگونه آدمی خواهم بود.

وقتی به گذشته می‌نگرم به خود می‌گویم «چطور جرأت می‌کردی خودت را تعریف کنی آن هم با ادله‌ی ضعیفی که برخواسته از یک تجربه‌ی زیسته‌ی ناقص بوده‌اند؟» جهان‌بینی صرفن یک الگوسازی است که قرار است قدری از ابهامات بکاهد اما نمی‌تواند قطعیتی به دست دهد، چرا که تو هنوز مضطر نشده‌ای تا بتوانی ادعا کنی که چه اندازه خودت را می‌شناسی. شاید هم هزار بار به جهان‌بینی‌ات پایبند بوده باشی اما تو هنوز تمام آنچه می‌شده از جهان دید را ندیده‌‌ای، پس معلوم نیست که در هزار و یکمین بار به آن پایبند بمانی.

اصلن جهان‌بینی می‌سازی که چه بشود؟ دنیا کم چهارچوب و دسته‌بندی دارد که تو هم اصرار داری خودت را در یک چهارچوب و دسته‌بندی تازه قرار دهی؟ معنایش این نیست که به «دروغ نگفتن» پایبند نباشی، معنایش این است که خودت را آدمی صادق نپنداری.

همواره خودم را آدمی امیدوار و قوی می‌پنداشتم، اما وقتی پشت در آی‌سی‌یو روی زمین نشسته بودم از امیدوار بودن دست کشیدم و چندی بعدش هم از قوی بودن.

تعریفی که از خودت داری به قدرِ همین پنداشتن و بعد دست کشیدن از یک پنداره ضعیف و ناقص است.

خنده‌دار اینجاست که اگر دفعه‌ی بعدی که اصرار به گرم کردن غذا دارند به رویشان بیاوری که قبلن ساندویچ یخ‌زده را خورده‌اند حاضر نیستند بپذیرند که جهان‌بینی‌شان می‌تواند سوراخ داشته باشد و از آن سوراخ باورهای ناقص‌شان نشت کند. این موقعیت‌ها را استثنائاتی می‌پندارند که در هر تعریفی ممکن است بگنجند؛ دقیقن همان‌طور که می‌شود دروغ مصلحتی گفت و هنوز خود را صادق شمرد.

«من آدم صادقی نیستم، هرچند می‌کوشم که دروغ نگویم.» قرار نیست این تعریف برای من راه فراری بسازد که اگر یک جایی امکانش نبود صادق نباشم، اگر کسی جهان‌بینی‌‌اش را با این فرض بسازد که به طریقی از آن شانه خالی کند که مثل یک رژیم گرفتن ناقص است که هرگز تو را به وزن ایده‌آل نخواهد رساند.

در واقع می‌کوشم به خاطر داشته باشم که تعاریف (به‌ویژه آنهایی که از ما تصویر خوشایندی می‌سازند) اغلب ناکامل‌ و ناآزموده‌اند. در واقع بیشتر چیزی هستند که دلمان می‌خواهد باشیم نه آن چیزی که واقعن هستیم.

الهی شکرت…

آدمیزاد قوه‌های زیادی دارد؛ قوه‌ی بینایی، شنوایی، ادراک، تخیل، تجسم، … اما به نظرم مهم‌ترین و البته کمتر دیده‌شده‌ترین قوه‌اش قوه‌ی «گیرایی» است. بیشتر آدم‌ها مثل تفلون نگیرند؛ شوخی‌ها را نمی‌گیرند، نکته‌ها و درس‌ها را نمی‌گیرند، رابطه را نمی‌گیرند، موقعیت‌ها را نمی‌گیرند (خودم جزء همین بیشتر آدم‌ها هستم.)

به نظرم اگر دانشمندان همه‌ی کارها را به تعویق انداخته و صرفن روی روش‌های بهبود قوه‌ی گیرایی آدمیزاد کار کنند همه‌ی مشکلات حل می‌شوند.

مهم‌ترین علت جفت و جور نشدن روابط یا دوام نیاوردنشان و یا دست‌کم زنده نبودنشان تفاوت در قوه‌ی گیرایی آدم‌هاست؛ یکی شوخی می‌کند و دیگری شوخی‌ها را نمی‌گیرد، یکی اهل کامپیوتر است و دیگری کامپیوتر را نمی‌گیرد، یکی از حساب‌و‌کتاب سر درمی‌آورد و دیگری حساب‌و‌کتاب را نمی‌گیرد، یکی موقعیت‌شناس است و دیگری موقعیت‌ها را نمی‌گیرد، یکی وقت‌شناس است و دیگری زمان را نمی‌گیرد، و از همه مهم‌تر، یکی حرف‌شناس است و دیگری حرف‌ها را نمی‌گیرد.

اگر قبل از شروع روابط از آدم‌ها گیرایی‌سنجی به عمل آید (چیزی شبیه به تعیین سطح در شروع کلاس‌های زبان) آن‌وقت آدم‌هایی با گیرایی مشابه احتمالن روابط بهتری می‌سازند.

البته هم زمینه‌ی گیرایی مهم است و هم اندازه‌ی آن، اما به گمانم اندازه مهم‌تر از زمینه است؛ چرا که آدم‌هایی با گیرایی هم‌اندازه می‌توانند آن را به زمینه‌های مختلف تعمیم دهند و به طریقی با هم هماهنگ شوند.

(لطفن یک نفر دوشاخه‌ی چرت‌و‌پرت‌نویسی مرا از برق بکشد، وگرنه بعید نیست که وقت مشاوره بدهم در حوزه‌ی روابط، یا شاید هم سرکتاب باز کنم و دعا بنویسم.)

الهی شکرت…

من واقعن از غافلگیری خوشم نمی‌آید؛ نه دوست دارم کسی را غافلگیر کنم و نه دلم می‌خواهد کسی مرا غافلگیر کند. اصلن چه بلاهتی که تصور می‌کنیم می‌شود کسی را برای روز تولدش غافلگیر کرد، مگر اینکه دچار آلزایمر موقتی شده باشد. اینکه آدمها اصرار دارند یکدیگر را برای تولدشان یا هر مناسبتی غافلگیر کنند از علاقمندی من به کلی خارج است. ترجیح می‌دهم سوال شود که می‌خواهی روز تولدت چطور باشد؟

از خودم پرسیدم که چرا دوستش ندارم و مثل هر سوال دیگری در دوره‌های مختلف پاسخ‌های متفاوتی دریافت کردم؛ یک زمانی فکر می‌کردم از پایین بودن اعتماد‌به‌نفس و حتی احساس ارزشمندی است که دلم نمی‌خواهد غافلگیر شوم که البته این هم بود و هست، کاملن به آن واقفم و انکارش نمی‌کنم.

زمان دیگری فهمیدم که با شخصیت کنترل‌گر من که می‌خواهد حس کند به همه چیز تسلط دارد در تضاد است؛ انگار که وقتی برنامه‌ای بدون پرسیدن از من برای من چیده می‌شود ذهن مرا آشفته می‌کند، حتی مرا خشمگین می‌کند که چرا نظر من برای کسی مهم نبوده و خودشان بریده و دوخته‌اند.

اما بیش از همه‌ی این‌ها دلیلش این است که ما اصلن بلدِ این کار نیستیم؛ تمام برنامه‌ریزی‌هایمان هرقدر هم که حساب‌شده به نظر بیایند از بالا که بنگری تلاشی یک‌سره کودکانه‌‌اند؛ طوریکه همیشه یک نفر آن وسط‌ها گاف می‌دهد، همیشه چیزی خراب می‌شود و یا طبق برنامه پیش نمی‌رود. ما در نهایت فقط خودمان و ده‌ها نفر دیگر را هلاک کرده‌ایم و طرف مقابل را هم در تنگنای تظاهر به غافلگیری یا شادی مضاعف قرار داده‌ایم.

اصلن نمی‌خواهم ارزشش را پایین بیاروم یا بگویم که قابل قدردانی یا بامزه نیست که حتمن هست، فقط می‌خواهم بگویم که در تخصص ما آدم‌ها نیست و در نهایت هم چیز چندان دندان‌گیری تحویل نمی‌دهد.

تنها کسی که دوست دارم توسطش غافلگیر شوم خداوند است که او به‌راستی استاد این کار است؛ اگر بگویم صدها بار طوری غافلگیرم کرده که برنامه‌اش تا لحظه‌ی آخر هم لو نرفته است دروغ نگفته‌ام. برنامه‌ریزی دقیق او آنقدر برای مغز کوچک من بزرگ بوده که هرگز نمی‌توانستم حدس بزنم چه چیزی در انتظارم است و چگونه قرار است پیش برود. نه اعتماد‌به‌نفس پایینم، نه شخصیت کنترل‌گرم و نه هیچ مسخره‌بازی دیگری نتوانسته در مقابل شعف حاصل از این غافلگیری‌ها تاب بیاورد و من همواره خودم را نشئه‌ی این ظرافت طبع یافته‌ام.

اصلن همین‌که امروز به روی شگفتی نابی به نام زندگی چشم گشوده‌ایم آیا به قدر یک عمر غافلگیر‌کننده نیست؟

الهی شکرت…

حوالی بیست سالگی موسیقی معشوقه‌ام بود، حاضر بودم همه‌ی زندگی را بگذارم و آن را بردارم؛ ملالِ شهرِ غریب را با نواختن ساز از دلم می‌تکاندم و شور جوانی را با همنوازی در گروهی کوچک و اجرای کنسرت‌های محلی ارضاء می‌کردم.

بعد از یک اجرا، دم غروب درحالیکه در ماشین پدرم به سمت خانه می‌رفتیم طوری از زندگی‌ام حذفش کردم که انگار هرگز نبوده است؛ گویی معشوقه‌ات را در حال خیانت ببینی و برای همیشه از قلب و ذهنت پاکش کنی، طوریکه حتی شنیدن موسیقی از پایین‌ترین اولویت‌هایت شود. واقعن همین‌قدر ناگهانی، بی هیچ قصد قبلی برای ترک کردنش.

از آن روز، سازْ خانه به خانه با من آمده است، بی‌آنکه حتی یک‌بار صدایش شنیده شود. گلایه نمی‌کند، سوال نمی‌کند، اصرار نمی‌کند، در سکوت همراهی‌ام می‌کند، اما در قلب من موسیقی هنوز پرونده‌ای باز است.

حالا نمی‌خواهم ذهن و قلبِ آن روزها را کالبدشکافی کنم و علت این مرگ ناگهانی را از دل و روده‌اش بیرون بکشم، چه فرقی می‌کند که دلیلش چه بوده؟ مگر این چراییْ عزیز از دست رفته‌ام را زنده می‌کند؟ آیا پشیمانم؟ حماقت است پشیمانی وقتی که سودی ندارد. پس چه مرگم است؟

نمی‌دانم، فقط یک سوال دارم؛ آیا راست است که «عشقِ پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند؟»

الهی شکرت…

یکی از قشنگی‌های زبان فارسی این است که در آن چیزی به چیزی غالب نیست؛ مثل یک غذای خوب (تنها ملاک من برای خوب بودن یک غذا این است که در آن طعمی به طعمی دیگر غالب نباشد، بلکه همه‌ی طعم‌ها به یک اندازه باشند و غذا در نهایت یک مجموعه‌ی خوش‌طعم باشد، بی‌آنکه بتوان گفت فلان مزه را دارد.)

در زبان فارسی هم آوایی به آوایی دیگر غالب نیست؛ نمی‌توان گفت که مثلن «چ» زیاد است، یا «ق»، یا «ر». مثل زبان اسپانیایی حرف «ر» در آن مشدد گفته نمی‌شود، یا مثل فرانسوی «ق» در آن بیشتر شنیده نمی‌شود، یا مثل ترکی نیست که «چ» و «گ» قوی‌تر گفته شوند، یا مثل عربی که «ع» و «ح» و «ص» از محل‌های خاصی تلفظ می‌شوند که محکم‌تر از باقی حروف به نظر می‌آیند یا حتی مثل چینی و ژاپنی که آواها را کشیده یا با شدت خاصی می‌گویند. حتی در زبان انگلیسی هم که به نظر زبان ساده‌تری می‌آید حرف «ر» از محل خاصی تلفظ می‌شود که آن را از باقی حروف جدا می‌کند و همین‌طور حرف «ث» که تجربه‌ی شنیداری متفاوتی ایجاد می‌کند.

اما در زبان فارسی همه‌ی حروف انگار یکدست و دارای اهمیت یکسانی هستند. شاید در هر موقعیت دیگری، این ویژگی سبب ملال‌آور شدن آن موقعیت شود اما در مورد زبان به نظرم اصلن اینطور نیست، چون زبان توسط انسان‌ها مورد استفاده قرار می‌گیرد و آنچه زبان را ملال‌آور می‌کند یا از حالت کسالت‌بار خارج می‌کند در واقع انرژی فردی است که از آن زبان جهت برقراری ارتباط استفاده می‌کند و نه خود زبان در ذاتش. وقتی آوایی در یک زبان به سایر آواها غالب می‌گردد انگار که چیزی از آن زبان بیرون می‌زند، مثل اینکه زیادی فلفل ریخته باشند در غذا و وقتی مکرر شنیده می‌شود دیگر فقط تندی فلفلش را به خاطر خواهی داشت که گاهی هم آنقدر تند می‌شود که نمی‌توان به شنیدن ادامه داد.

البته که این ادویه‌های اضافیِ زبان‌های مختلف به معنای بدمزه بودن آن‌ها نیست، هر کدام تجربه‌ای ویژه‌اند، حتی بعضی‌هاشان وقتی در قالب موسیقی قرار می‌گیرند بسیار خوش‌آواتر‌ هم می‌شوند. من شخصن همیشه احساس ویژه‌ای نسبت به زبان فرانسوی داشته و دارم، اما یکدست بودن طعم‌ها در زبان فارسی سبب می‌شود که تجربه‌ی شنیداری این زبان برای هیچ‌کس آزاردهنده نباشد، مثل چیزی که هیچوقت از مد نمی‌افتد.

البته تمام این‌ها که گفتم برداشت شخصی و شاید حتی احساسی من باشد، اما به نظرم این ویژگیْ زبان فارسی را نرم و موزون و دلنشین می‌کند.

الهی شکرت برای زبان فارسی…

چشم دوخته بود به منظره‌‌ای که می‌رفت تا در تاریکی شب کاملن از نظر پنهان شود. پلک هم نمی‌زد، نمی‌خواست آخرین لحظه‌هایش را از دست بدهد؛ درختان نارنج که سنگین شده بودند از وزن بچه‌نارنج‌ها‌، چند کاج بلند که فقط بالای سرشان شاخ و برگ داشت و باقی را زده بودند، درختان لُخت تبریزی، مه غلیظ روی کوه‌های روبرو، گرمای مطبوع بخاری از زیر پا و صدای اذان از همین حوالی.

هنوز اذان تمام نشده بود که تمام این صحنه در تاریکی فرو رفت؛ تاریکی فروبرنده‌ی هر چیزی در درون خود است، کافیست چند لحظه به او فرصت دهی تا همه چیز را ببلعد، تاریکی هجوم‌آورنده است، اگر به سمت تاریکی بروی او هم به سمت تو می‌آید. تاریکی منفعل و ساکن نیست؛ راه می‌رود، حرف می‌زند، چیزها را جابه‌جا می‌کند، گاهی خوشحالت می‌کند و گاهی می‌ترساندت، گاهی قلدر است و گاهی آرام. گاهی نوجوانی شلخته و خودسر است و گاهی میانسالی صبور و الهام‌بخش و گاهی هم جوانی پر شور و شهوت.

اما بیش از همه‌ی این‌ها شوخ است؛ شوخ‌طبعیِ تاریکی همواره آدم را به خنده می‌اندازد؛ شیر آب را باز کرده بودم که ناگهان تاریکی محض شد، حالا آب را پیدا نمی‌کردم، آب کجا می‌توانست رفته باشد؟ دستم در تاریکی به دنبال مسیر آب می‌گشت، انگار که تاریکی آب را قایم کرده بود تا سر‌به‌سرم بگذارد. تاریکی همیشه سرِ شوخی را با آدم باز می‌کند؛ مثل مرگ، مثل زمان، مثل خدا و مثل هر چیز دیگری در این جهان. همه می‌کوشند انسان را از جدیت مسخره‌اش جدا کنند، می‌کوشند که او دست از کوشیدنِ بی‌ثمر بردارد. اما انسان به سرعت چیزی می‌افروزد تا تاریکی را از خود براند. انسان حوصله‌ی طنّازی تاریکی را ندارد و ترجیح می‌دهد به دنیای جدی و کسل‌کننده‌ی خود بازگردد.

واقعن از کی انسان در حضور تاریکی این اندازه معذب شد ‌و نتوانست به شوخی‌هایش بخندد و به صرافتِ انکار کردنش افتاد و گفت تاریکی در ذات وجود ندارد و معنایش نبودنِ نور است؟ نیازی به این همه آسمان و ریسمان نبود، کافی بود فقط یک لبخند بزند.

الهی شکرت…

(دلتنگ‌ترینم برای تو که چهل‌سالگی‌ام را ندیدی و غمگین‌ترینم برای خودم که تصور می‌کردم چهل سالگی باید چیز خوشایندی باشد که باور کن می‌شد اگر می‌ماندی و حالا خدا می‌داند که شمع چند اردیبهشت دیگر را باید با حسرتِ «بی تو چهل ساله شدن» فوت کنم.)

الهی تو را شکر برای چهل سال بودن و تجربه کردن، من این تجربه‌ی بکر را درست همانطور که تو برایم خواستی می‌خواهم؛ بی کم و کاست. می‌دانم که «چگونه زیستنم» هرگز نشانگر قدرشناسی‌ام بر این موهبت نبوده است و شاید هرگز هم نتواند باشد، اما قلبم بر آن عمیقن قدردان است. زندگی همواره برایم بی‌اندازه ارزشمند بوده است؛ می‌دانم که می‌شد مشتی خاک باشم گوشه‌ی زمینی لم‌یزرع، اما امکانِ ادراکِ این حضور به طریقی چنین حیرت‌انگیز به من عطا شده است.

حالا چهل‌شدگی و چهل‌بودگی را به فال نیک می‌گیرم، می‌دانم که «لطف تو همواره ناگفته‌ی مرا شنوده است*»، پس می‌توانم باقی این شگفتی را هرقدر که باشد به تو واگذار نمایم و خاطرآسوده به تماشای اعجاز تو بنشینم.

*ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتهٔ ما می‌شنود
(مولانا)

الهی شکرت…

می‌دانی آشغال‌دانی چه بویی می‌دهد؟ بوی زندگی‌هایی که زیسته نشده دور ریخته شده‌اند، یا آنهایی که نیم‌خورد یا دست‌خورده‌ شده‌اند، یا آن‌هایی که تاریخ مصرفشان گذشته است.

زندگی‌ای که خوب و کامل و به‌موقع مصرف شده باشد سر از آشغال‌دانی در نمی‌آورد؛ آن زندگی در بهترین زمانش مصرف شده است، آن هم تا آخرین ذره، مثل میوه‌ی نوبرانه‌ی فصل که سالم و تر و تازه است و‌ خوردنش لذتبخش. همان میوه اگر از فصلِ خودش خارج شود حتی اگر ظاهرش هنوز خوب باشد دیگر خوردنش هیچ لذتی ندارد، که مسلمن ظاهرش هم چندان خوب باقی نخواهد ماند.

هر روزِ زندگی یک میوه‌ی نوبرانه است که بهترین زمان مصرفش همان روز است وگرنه می‌گندد، کپک می‌زند، فاسد می‌شود، حداقل دیگر یک روز تازه نیست. نمی‌شود فردا امروز را مصرف کرد، همانطور که نمی‌شود امروز دیروز را مصرف کرد.

میوه‌ی امروز را همین امروز باید خورد و بعد هسته‌اش را کاشت برای فردا، وگرنه ناگزیر یک کیسه پر از روزهای گندیده را در سطل زباله می‌اندازیم و گرسنه از دنیا می‌رویم.

الهی شکرت…