قلبم سه ساله است و ذهنم چهل ساله. چگونه یک چهل ساله می‌تواند به یک سه ساله بفهماند که آن کسی که در کیسه‌ی زیپ‌‌دار مشکی از اتاق بیرون آورده‌اند عزیزِ جانش است و حالا باید با او خداحافظی کند و این بخشی از تجربه‌ی زیستن است؟

خواهرم خواب دیده که همه‌ی فامیل و دوست و آشنا جمع شده بودند که برویم سر مزار مادر، اما مادر و خاله مانده بودند خانه که غذا بپزند برای مهمان‌ها.

گاهی می‌اندیشم شاید قرار بوده در این جهان تجربه‌ی عمیقی از احساس غم داشته باشم چون تا قبل از آن هرگز تجربه‌ام از این حس عمیق نبوده است. غم هم قشنگ است؛ بخش‌هایی از وجودت را لمس می‌‌کند که اگر نبود هرگز لمس نمی‌شدند.

این روزها همه چیز غمگینم می‌کند؛ وقتی در کشو را باز می‌کنم و انواع جوراب شلواری‌ها را می‌بینم که سال‌هاست بدون استفاده آنجا هستند سیل خاطرات به ذهنم هجوم می‌آورند؛ یادم می‌آید همه‌ی بچه‌های فامیل هم‌سن‌وسال بودند و پی‌در‌پی ازدواج می‌کردند و ما همیشه به دنبال لباس و جوراب و این چیزها بودیم. یک زمانی یادآوری این خاطرات شوق زندگی را در من بیدار می‌کرد، شیفته‌ی تفاوت‌های زمانی بودم و هیاهویی که در هر گوشه‌ از زندگی برقرار بود. ردپای گذر زمان برایم شوق‌انگیز بود و من همواره چشم‌انتظار باقی ماجرا بودم. حالا این یادآوری‌ها غم‌افزا شده‌اند.

وقتی می‌بینم پدر و مادرها دلشان می‌خواهد برای زندگی فرزندانشان مفید باشند غمگین می‌شوم؛ بچه‌ها که چیزی می‌پرسند آن‌ها با دقت توضیح می‌دهند و از اینکه می‌توانند به قدر جواب دادن به یک سوال حضور پررنگ‌تری داشته باشند خوشحالند. خوشحالی آن‌ها غم روی دل من می‌نشاند.

حلوای هویج که می‌بینم غمگین می‌شوم اما ذهن و زبانم را به روی یادآوری‌ها بسته نگاه می‌دارم. دلم‌ نمی‌خواهد پیش دیگران خاطرات مادر را بازگو کنم، اما به خودم می‌گویم مادر بهترین حلوای دنیا را می‌پخت آن هم فقط به خاطر من، خودش هم عاشق حلوای هویج بود. خوشحالم که هزار هزار بار به او گفتم که بهترین حلوای دنیا مال اوست و همین‌طور بهترین مرباهای جهان. خودش نیست اما مرباهایش هنوز هستند. گاهی عمر مربا از عمر آدمیزاد بیشتر می‌شود.

تلفن غمگینم می‌کند، هر تلفنی. دلم نمی‌خواهد به کسی زنگ بزنم یا کسی به من زنگ بزند.

حاضر شدن مادری برای رفتن به مهمانی غمگینم می‌کند؛ مادرم عاشق مهمانی بود، بعضی وقت‌ها خودم آماده‌اش می‌کردم.

فکر می‌کردم غم حس غالب این روزهای من است، نشستم به نوشتن، ۲۱ صفحه بی‌وقفه نوشتم؛ می‌خواستم ببینم آیا واقعن غم است که مرا درگیر کرده یا حسی دیگر. نمی‌تواند فقط غم باشد؛ غم تاثیر‌پذیر است؛ وقتی غمگین هستی می‌توانی کاری برایش انجام دهی؛ می‌توانی برقصی، راه بروی، سفر کنی، مهمانی بروی. غم از آن حس‌هایی‌ست که در مقابل چیزها رنگ می‌بازد، اما رنگ این حس که دارم با هر کاری پررنگ‌تر می‌شود.

ذهنم، بدنم و احساساتم را گذاشتم وسط و از همه طرف به آنها نگریستم. چیست این چیزی که به غم تعبیرش می‌کنم و این‌طور امانم را بریده است؟

۲۱ صفحه نوشتم تا برسم به «احساس گناه».

بله… جمعه است باز، من اینجا هستم و احساس گناه کمرم را خم کرده است.

 

اما همچنان الهی شکرت…

امروز را خیلی خارجی‌طوری با کروسانی که وسطش پنیر بود و یک فنجان بزرگ قهوه شروع کردم، درحالیکه همزمان پشت کامپیوتر نشسته بودم و خانه هم تمیز و مرتب بود. چه ترکیبی می‌تواند شگفت‌انگیزتر از این باشد؟ به ویژه بعد از دو هفته‌ محرومیت از قهوه‌ی صبحگاهی انگار که با یار دیدار کرده باشی، خوشایند است قطعن.

این روزها در مورد معنای زندگی در ذات آن مرددم، ده‌ها سوال و شک در ذهن و دلم می‌چرخند، به همه چیز شک کرده‌ام، دلتنگی‌هایی به سراغم می‌آیند که واقعی نیستند، به دلیل‌ها می‌اندیشم، مسیرهای طی شده را شخم می‌زنم، نشسته‌ام کف زمین، نه توانی برای برخاستن دارم و نه دلم می‌خواهد دوباره برخیزم، صدای دیگران که می‌کوشند از زمین بلندم کنند مثل زمزمه‌ای در باد است که اصلن به گوشم نمی‌رسد، همه‌ی چراغ‌هایم خاموشند، حتی یک چراغ روشن ندارم، انگار که در مسابقه‌ی آقای نوذری باخته باشم.

«وقتی بدن نه می‌گوید» را کاملن درک می‌کنم. دو روز است که کتف راستم دارد از جا کنده می‌شود. دو روز است خودم را مجبور کرده‌ام کمی نرمش کنم تا شاید بدنم دست از نه گفتن بردارد. دو روز است در نقطه‌ی خاصی از فرش می‌ایستم و «سلام بر خورشید» می‌روم و هر بار یک عدد کنجد را می‌بینم، چه کنجد سمجی است، این همه در حوالی‌اش خودم را هلاک می‌کنم از جایش تکان نمی‌خورد. دوباره به خودم می‌گویم ورزشم که تمام شد برمیدارمش. این بار یادم می‌ماند.

وقتی می‌بینم که ماندنم در «چاتورانگا» غیرممکن شده است می‌فهمم اوضاع خراب‌تر از آن چیزیست که فکرش را می‌کردم. خودم را مجبور می‌کنم «پیچِ مَریچی» را بروم. وقتی از پیچ مریچی می‌گویم منظورم تصویر زیر است؛ توجه کنید که دست مخالف از قسمت جلوی پایی که در وضعیت مریچی (کف پا روی زمین) قرار دارد می‌چرخد و دست موافق را در پشت بدن می‌گیرد. کسانی که این آسانا را انجام داده‌اند می‌دانند که به چه حدی از انعطاف‌پذیری در ستون فقرات و کتف‌ها و حتی عضلات روی پا نیاز است. چهار ماه تلاش کردم تا این آسانا را انجام دهم آن هم بعد از دو سال بی‌وقفه یوگا کردن. حالا اما با هر میزان از آمادگی بدنی می‌توانم انجامش دهم، انگار در حافظه‌ی عضلاتم ذخیره شده است، اما با این بدن ضعیفِ فعلی واقعن با فشار انجام می‌دهم. (عمری اگر باشد در مورد آشتانگا می‌نویسم.)

 

مریچی آسانا | پیچ مریچی | آشتانگا

(عکس را از وب‌سایت خانم سامیا صفایی برداشته‌ام. اسم باکلاسی دارند ایشان.)

 

به خانه‌ی خواهرم رفتم، موقع بیرون آمدن درِ کشویی که ظاهرن خراب است در رفت و صاف افتاد روی ناخن پای راستم که چندین سال است آسیب دیده، آه و درد از نهادم بلند شد، خواهرم که می‌داند ناخنم چقدر دردناک می‌شود اشک می‌ریخت، من اما می‌خندیدم و سر به سرش می‌گذاشتم که موضوع برایش جدی نشود.

در مسیر برگشت یاد استخر افتادم و اشکم سرازیر شد، به استخر که فکر می‌کنم بغضم می‌ترکد؛ برای اینکه مادر را مجبور کنم استخر برود تا درد کمرش بهتر شود یک تابستان کامل همراهش رفتم، پنبه‌ی سفید و کپل من آهسته آهسته در آب راه می‌رفت، هر وقت هم با خانم‌ها مشغول حرف‌زدن می‌شد تذکر می‌دادم که مادر جان تمرکز کن روی کاری که به خاطرش آمده‌ای. مادر گشاده بود به روی هر کاری، به هیچ کاری و هیچ‌ موقعیتی نه نمی‌گفت، هر قدر هم که برایش سخت بود.

اشک‌هایم می‌ریختند، یک نفر از پشت به ماشینم زد. پیاده شدیم، گفتم اشکالی ندارد پیش می‌آید، بچه‌ی کوچک داشتند، دختر واقعن شیرینی به اسم جانا که به رویم می‌خندید و خجالت می‌کشید و صورتش را می‌چرخاند. گفتم جانا خانم، چه قشنگ که من امشب با شما آشنا شدم. به مادر بچه دلداری می‌دادم که نترسید، چیزی نیست. آدم‌های مهربانی آن حوالی بودند که آب دستمان دادند و شیشه‌ها را از خیابان جمع کردند. افسر آمد و روال انجام شد. (می‌توانست خیلی سخت‌تر باشد، می‌دانم و شاکرم.)

همینکه وارد پارکینگ شدم برق رفت، یک دنیا وسیله داشتم، موبایل را به زحمت در دست گرفتم و آن همه وسیله را تا طبقه‌ی سوم آوردم (البته همیشه کارم همین است؛ بدون آسانسور.)

خواستم دستم را بشویم، درحالیکه مایع دستشویی کف دستم بود دیدم آب قطع است. (چرا آدم همیشه اول مایع را برمی‌دارد بعد آب را باز می‌کند؟ اگر برعکسش را انجام بدهی هیچوقت دچار این وضعیت نمی‌شوی.)

گفتم خدایا شوخی دیگری مانده که با من بکنی؟ صبح برایم دان پاشیدی با کروسان و قهوه که باور کنم امروز قرار است دل‌انگیز باشد بعد از آن همه دلگیری؟

آدمی که عزیز از دست می‌دهد دیگر هرگز آدم قبل نمی‌شود، شاید دیگر هرگز حتی آدم هم نشود.

حالا به بخشیدن می‌اندیشم؛ بخشیدن خودم و دیگران، خودم بیش از همه.

ناخن پایم چقدر درد می‌کند. یخ می‌گذارم رویش.

به نظرم بهتر است تلویزیون را خاموش کنم، می‌ترسم خداوند برای سناریوی امروز به همین‌ها اکتفا نکند و هنوز چیزی برای رو کردن داشته باشد، بقیه‌ی سریال امروز را نبینم بهتر است.

الهی، بدون تو نمی‌شود.

بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.

بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.

بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم می‌شود یا نه. 

الهی، تو باش.

همانقدر نزدیک که گفته‌ای باش.

از آن فاصله‌ای که گفته‌ای حتی ذره‌ای دورتر نشو.

اگر می‌شود از آن هم نزدیک‌تر شو؛ نزدیک‌تر از «نزدیک‌تر از رگ گردن».

 

الهی شکرت…

الهی تو را شکر برای نفَس تا همین‌جا و همین امروز؛ ما طلبکار از تو نبودیم و نیامده بودیم اینجا تا طلب‌هایمان را بستانیم که اگر کم بدهی بیفتیم در پی شَرخری و وصول مطالبات.

هر چه دادی لطف تو بود و هر چه ندادی حکمت تو. ما آمده بودیم تا همین یک نفس را تجربه کنیم؛ همین یکی و حالا همین یکی.

نفس‌به‌نفس از تو بستانیم نفس را و یکی را از میان میلیون‌ها نفس شکر کنیم، اما بر همان هم ناتوانیم؛ بر همان یک شُکر، اما تو همچنان می‌بخشی به ما یکی پس از دیگری.

بخشندگی تو کجا و شکرگزاری ما کجا،
خدایی‌کردن تو کجا و بندگی‌کردن ما کجا.

الهی شاید خودت هم نمی‌پنداشتی که قدرشناسی برای بندگانت این اندازه دشوار باشد؛ شاید تصور می‌کردی خروار خروار نعمت که عطا کرده‌ای این فعل را بر بندگانت سهل می‌نماید، اما چشمِ انسان همواره به دنبال نداشته‌‌هایش می‌گردد و زبان انسان بلد نیست بچرخد به شکرگزاری، مغزش هم می‌هراسد از سپاس‌گفتن، چرا که نمی‌داند کدام یکی را یاد آورد که از دیگری جا نماند.

دلش اما دنیای دیگری دارد؛ دلش بر امکانِ شاکر بودن هم شاکر است، بر امکانِ برزبان آوردن نامت، بر اینکه می‌گذاری شاکرت باشد، بر اینکه او را آیینه‌ی خودت کرده‌ای، براینکه دمیده‌ای نفست را بر نفس او و بخشیده‌ای جانت را به جان او.

دل، نه بر نعمت‌هایت بلکه بر ذاتت قدردان است و تو بر دل آگاهی، اصلن از همین‌‌روست که قصورِ چشم و ذهن و زبان را نادیده می‌گیری.

الهی شکرت…

این غم پیمانه‌ای شده است برای سنجش میزان اهمیت هر چیزی؛ هر اتفاق و هر احساسی را با خط‌کش این غم اندازه می‌گیرم و اگر از آن کوچک‌تر باشد (که همیشه هست) می‌فهمم که ارزش پرداختن ندارد؛ ارزش نگران بودن یا زنده نگهداشتن آن در قلب و ذهن. آری از این منظر که می‌نگرم قشنگ است لابد، تا قبل از این همه چیز مهم می‌نمود، هر حرفی یا هر اتفاقی، حالا اما همه چیز به طرز عجیبی خالی از اهمیت می‌نماید.

این غم لباسی شده است به تن زندگی‌ام که طوری گشاد است که زیر و بالای زندگی‌ در آن پنهان شده است.

چقدر دلم می‌خواهد بروم پزشکی قانونی، همان پسر را پیدا کنم، او همانقدر قشنگ بپرسد خوبی؟ و من ناتوان از هر کلامی با اشاره‌ی سر بگویم نه. بگویم خوب نیستم، یک طوری خوب نیستم که انگار هرگز نتوانم خوب باشم یا یادم نیاید که خوب بودن چه شکل و قواره‌ای دارد که اگر آمد بشناسمش.

بگویم شفا فرسنگ‌ها از من دور است و هر چه دست دراز می‌کنم هیچ نمی‌یابم و او شاید یک چیزی بگوید که به خوب کمی نزدیک شوم. وقتی یک غریبه می‌پرسد «خوبی؟» یک طور دیگری حس می‌شود، من این طورِ عجیب را هیچوقت حس نکرده بودم. چطور در چند لحظه انقدر خوب مرا بلد شد؟ شاید در پزشکی قانونی از این چیزها یاد آدم‌ها می‌دهند.

دلم‌ می‌خواهد خوب نبودنم را به یک غریبه بگویم و بیایم، چون او این خوب نبودن را فراموش خواهد کرد و من احتمالن کمی خوب‌ خواهم شد.

الهی شکرت…

متاسفانه یا خوشبختانه قوی‌ترین حس من در میان حس‌های پنجگانه، شنوایی است. این را هم شنوایی‌سنجی ثابت کرده است و هم تجربه‌ی زیسته.

در تست شنوایی ضعیف‌ترین صداها را در تمام فرکانس‌ها می‌شنیدم، طوری که تست‌گیرنده با تعجب نگاهم می‌کرد و دست‌آخر هم به شوخی گفت که شما زیادی می‌شنوی.

همین زیادی شنیدن اغلب اوقات روند زندگی و خوابم را مختل می‌کند. صداهای تکرارشونده به ویژه با برخی ضرب‌آهنگ‌های خاص برایم بسیار آزاردهنده می‌شوند و خیلی از موزیک‌ها را اصلن نمی‌توانم گوش دهم.

فقط وقتی نمی‌شنوم که غرق در فکر یا کاری باشم. این را هم بسیار تجربه کرده‌ام.

خیلی اوقات چیزهایی را شنیده‌ام که قرار نبوده بشنوم یا بهتر بوده که نمی‌شنیدم. دردسرهای حاصل از این زیاد شنیدن سبب شده است که در یک کار به استادی برسم: «نشنیده گرفتن آنچه شنیده شده است.»

چهره‌ام حتی به قدر یک خط افتادن گوشه‌ی چشم هم تغییر نمی‌کند و گوینده (گاهی هم گوزنده) را کاملن خیال‌آسوده می‌کند از اینکه من نشنیده‌ام.

تمرین کرده‌ام که وقتی صدایی باعث آزارم است خودم را به جهان دیگری پرتاب کنم و حتی توانسته‌ام برخی از صداها (مثل صدای عبور مکرر ماشین‌ها از خیابان اصلی) را تبدیل به موسیقی متن جهانِ خواب‌هایم کنم.

اما چیزی که همواره حیرت‌زده‌ام می‌کند این است که چطور صداهای موجود در طبیعت هرگز آزارنده نمی‌شوند؟ می‌توان ساعت‌ها به صدای دریا گوش سپرد و خم به ابرو نیاورد، می‌توان صدای هر پرنده‌ای را جداگانه دنبال کرد و از هر کدام لذت ویژه‌ای برد، صدای دلهره‌آور باد، آوای شبانه‌ی جیرجیرک‌ها، صدای پرطنین رودخانه، صدای شهوت‌انگیز رعد‌وبرق، یا صدای نوازشگر باران هر کدام به طریقی گوش‌نوازند.

نمی‌گویم که ما آدم‌ها نتوانسته‌ایم صداهای گوش‌نواز ایجاد کنیم، اتفاقن به نظرم اکثر سازها معجزه‌های دست‌ساز آدمیزادند، یا نمی‌‌گویم که من از آن آدم‌های حساسم که فقط صدای مهربان پیانو برایم قابل شنیدن است، اتفاقن نت‌های کشیده و شفاف گیتار الکتریک همیشه برایم شهوت‌انگیزند، یا صدای پرحجم و پخته‌ی گیتار بیس دلم را می‌لرزاند و صدای درامز و کاخن انگیزه‌های خفته‌ام را بیدار می‌کنند.

با این‌حال هیچ‌ کدامشان را نمی‌شود همیشه شنید، لااقل من نمی‌توانم. اما همیشه می‌توانم در طبیعت باشم و بشنوم و همچنان مشتاق‌تر باشم به شنیدن.

به‌ویژه حالا که سه روز است صدای دستگاه علف‌زنی دمار از روزگارم در آورده است خیلی بیشتر می‌اندیشم به اینکه خداوند همه چیز را طوری هنرمندانه خلق کرده است که نه هرگز از مد می‌افتند، نه گوشخراش می‌شوند و نه تکراری و آزاردهنده.

(کدام حس شما از همه قوی‌تر است که اگر شما را دیدیم حواسمان باشد؟)

الهی شکرت…

دکترها در بیمارستان مرا آدمی منطقی یافته بودند که با موضوع مرگ مواجهه‌ای متین و معقول دارد، از این رو همه چیز را بی‌کم‌و‌کاست به من می‌گفتند. من هم صبورانه فقط گوش می‌کردم، نمی‌خواستم کاری کنم که آنها از موضع روراستی‌شان فاصله بگیرند، چرا که بی‌خبری دردی از ما دوا نمی‌کرد.

یکی از پزشکان که اصالتن ارمنی بود و می‌کوشید حواسش به احوالات درونی من باشد در پاسخ به این سوال که چقدر امید هست، نگاهم کرد و گفت «مریضِ سختی است.»

او کلماتش را با تأمل و دقت انتخاب می‌کرد، چیزی که من به جز در چند نفر که همگی استاد‌هایم بوده و هستند در جهان اطرافم ندیده بودم، خودم هم که مسلمن چنین آدمی نبوده‌ام.

آدم‌هایی که بیشتر می‌خوانند و کلماتْ بیشتر پیش چشمشان هستند وزن آن‌ها را می‌فهمند، بنابراین آن‌ها را بی‌محابا و بی‌گدار به سمت دیگران پرتاب نمی‌کنند.

فرهنگ گفتاری سبب شده است که کلمات را شبیه مشتی سنگ‌ریزه زیر دست و پایمان ببینیم و بی‌هوا آن‌ها را به هر سو پرت کنیم. زورمان می‌رسد دیگر، کلمات مگر چه هستند؟ به قدر یک سنگ‌ریزه‌ی بی‌ارزشند که همه جا فراوان یافت می‌شوند. فوقش شوت می‌کنیم و می‌خورند به صورت کسی یا به شیشه‌ی خانه‌ی کس دیگری، اتفاقی نمی‌افتد که، فِشنگ مَشقی‌اند نه یک فشنگ واقعی. فوقش درد ایجاد می‌کنند یا یک خراش ساده، «چیزی هم که دیگران را نکشد قویترشان می‌‌کند»، پس باید قدردان هم باشند.

واقعن وزن سنگین کلمات را درک نمی‌کنیم و متوجه نیستیم که می‌توانند حفره‌های عمیقی درون دیگران ایجاد کنند.

گاهی هم کلماتمان بزرگ و سنگین نیستند اما بسیار آسیب‌زننده‌اند؛ مثل سنگ کوچکی که قاطی حبوبات باشد و در حین خوردن زیر دندان کسی برود و دندانش را بشکند.

از دیروز به این می‌اندیشم که نکند همین نوشته‌هایم تبدیل به منجنیقی شوند که کلمات سنگ‌مانند را به زندگی مخاطب پرتاب کنند؟ نکند همان فرهنگ گفتاری را با خودم به نوشته‌هایم آورده باشم و حواسم نباشد؟

(مغزم هم مثل خودم زاده‌ی فرهنگ گفتاری است و یکریز حرف می‌زند.)

الهی شکرت…

عضو گروهی هستم متشکل از خودم (قاعدتن) و دو نفر از دوستان بسیار قدیمی. اسم گروه «تنبلان سرخوش» است، روند مناسبات در گروه به این صورت است که یک نفر عکس‌هایی از خودش می‌فرستد و بعد فراموش می‌کند که عکس فرستاده است، دو نفر دیگر هم عکس‌ها را نگاه می‌کنند و بعد فراموش می‌کنند که نگاه کرده‌اند. به این ترتیب روزهای پی‌در‌پی هیچ پیامی رد و بدل نمی‌شود. همه همدیگر را به همین صورت پذیرفته‌اند. انگار که عشق‌بازی زیر لحافِ سنگینِ فراموشی سرخوشانه در جریان باشد اما اثری از آن به چشم نیاید.

جواب‌نده‌ترین فرد گروه هم من هستم که اغلب مثل پشمک به پیام‌ها نگاه می‌کنم و عکس‌العملی نشان نمی‌دهم. یکی از اعضاء برایم دعا کرده است که انشالله امسال به پیغام‌هایت بهتر جواب بدهی. امیدوارم که دعایش بگیرد.

حالا که چند روز از تولد یکی از اعضاء می‌‌گذرد و شور و ولوله‌ای در گروه به پا شده است (در این حد که دو کلمه حرف رد‌و‌بدل می‌شود) یکی از اعضاء در غیاب من به دیگری گفته است:

«عزیزم درک دوستی مریم سخته»

«مثلا همیشه به من ریده ولی نظرشه که دوسم داره»

من جواب دادم که اولی را گردن می‌گیرم (ریدن را) اما دومی را تایید نمی‌کنم، باید اول با وکیلم مشورت کنم.

(دقت کرده‌اید که وکیل داشتن چه پدیده‌ی باشکوه و باکلاسی است؟ همین‌ که به یک نفر بگویید من باید با وکیلم مشورت کنم ده هیچ خودتان را جلو انداخته‌اید.)

در سال‌های اخیر کوشیده‌ام که گردن‌گیرم را درست کنم؛ اینکه اعمال و حرف‌هایم را تمام و کمال گردن بگیرم، حتی نیت‌های پشت اعمال و حرف‌هایم را، افکار و باورها و عقایدم را، حتی کارهای نکرده و حرف‌های نزده‌ام را،‌ همان‌هایی که شاید باید می‌گفتم یا می‌کردم اما با بی‌توجهی از کنارشان گذشته‌ام، تمام بی‌اعتنایی‌ها و نبودن‌هایم را و همین‌طور تمام اضافه‌کاری‌هایم را.

آگاهم که بسیار آسیب‌ زده‌ام و کم آگاه بوده‌ام. حتی آگاهم که خیلی اوقات آگاهانه آسیب زده‌ام و پس از مشورت با وکیل ناکاربلد درونی‌ام همه را موجه دانسته‌‌ام.

زندگی، خوب توانسته است مرا در برابر خودم عریان نماید. من فرو ریخته‌ام و این فروپاشی را گردن می‌‌گیرم.

حالا دیگر می‌دانم که تنها چیزی که به آن نیاز دارم سکوتی درونی و بیرونی است.

الهی شکرت…

این دل را چرا جزغاله تحویل داده‌اند؟ قرار بود فقط مغزپخت شود. چرا حواسشان به آتش نبوده است؟ حالا این دلِ جزغاله را گذاشته‌اند جلوی من که چه کارش بکنم؟ خودشان بودند چه کارش می‌کردند؟ چیزی از این دل باقی نمانده است که، باید مستقیم برود سطل زباله، حتی گربه‌ها هم رغبت به خوردنش ندارند، سیاه و سمی شده است. مگر نمی‌دانند وقتی چیزی می‌سوزد سمی می‌شود، یا مگر نمی‌دانند که من دل را نرم و آبدار دوست دارم؟ اصلن سلیقه‌ی من هیچ،‌ کدام آدم سالمی دلِ جزغاله سفارش می‌دهد که من دومی‌اش باشم؟ بگویید خودشان بیایند ببینم حاضرند این را بگذارند در سینه‌شان؟ بوی سوختگی‌اش هم که هفت‌آبادی را برداشته است، چطور نفهمیدند؟ حالا دیگر کاری است که شده، دلِ سوخته را نمی‌شود به حال اولش برگرداند. شاید اصلن اینطور بهتر باشد، این همه سال دل داشتن چه گلی به سرمان زده بود؟ بگذار باقی را بی‌دل بگذرانیم.

 

دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را

 

الهی شکرت…

اگر به دنبال جایی امن و آرام برای قراری ویژه می‌گردید، جایی که سکوت باشد و مزاحمتی نباشد، جایی که مطمئن باشید کسی بی‌هوا داخل نمی‌شود، جایی که از قوانین دست‌و‌پاگیر خبری نیست و می‌شود راحت هر حرفی را زد، جایی که همه چیز در آنجا به وضوح و شفافیت می‌رسد و حرف ناگفته‌ای باقی نمی‌ماند، در پرانتز قرار بگذارید؛ دقیقن داخل پرانتز، چون هیچ‌کس حوصله‌ی نگاه کردن به آنچه داخل پرانتز است را ندارد، همه از رویش رد می‌شوند بی‌آنکه حتی نیم‌نگاهی به داخلش بیندازند. حتی خود شما هم به پرانتزهای دیگران کاری ندارید. در پرانتز می‌توان حتی برهنه نشست و نگران نگاه کسی نبود.

عاشقانه‌ترین و سرّی‌ترین قرارهایتان را داخل پرانتز بگذارید، معاملات بزرگتان را هم در پرانتز انجام دهید، حتی اگر آنجا طلا رد و بدل کنید کنجکاوی کسی را برانگیخته نمی‌کنید. هیچ‌کس حوصله‌ی پرداختن به محتویات داخل پرانتز را ندارد، حتی اگر آنجا بوس و بغل باشد. تصور همه این است که در پرانتز توضیحات اضافی آمده است که اگر هم دیده نشوند چیزی از دست نمی‌رود، پس با خیال راحت بروید داخل پرانتز که آنجا از نامحرم خبری نیست.

الهی شکرت…

(ملافه‌ها دیگر بوی تو را نمی‌دهند، و این یعنی خیلی وقت است که رفته‌ای.)

کاش آدم‌ها این همه چیز از خودشان به جا نمی‌گذاشتند تا بعد از رفتنشان آن چیزها دندان دربیاورند و جگر آدم را دندان‌گزیده کنند.

ای آدم‌ها، پیش از رفتنتان هر چه دارید بسوزانید، یا دور بریزید یا ببخشید. چیزی را برای ماندگان نگذارید که دردِ جای خالی‌تان خود به قدر کافی التیام‌ناپذیر است و طاقت‌آزمایی بر نبودنتان دشوارترین آزمون هستی است که اگر شکیبایی بر یادبودهایتان هم بر آن بیفزاید، بعید است دیگر آدمی را زندگی از گلو پایین برود.

(هفت ماه گذشت و الهی شکرت…)