ما انسانها تنها موجوداتی هستیم که به طیف وسیعی از احساسات دسترسی داریم و می‌توانیم همه‌ی آنها را تجربه کنیم. ما میلیونها سال است که نفَس به نفسِ احساساتمان زندگی می‌کنیم اما هنوز هم کنترلی بر آنها نداریم.

احساساتی مانند خشم، حسد، ترس، غم و حتی شور و شوق و شادی، مدام ما را میان خودشان دست به دست می‌کنند.

تصور می‌کنیم که اگر غرق در شادی غیرقابل کنترلی هستیم در جایگاه درستی ایستاده‌ایم؛ بالاخره شادی است دیگر، باید آن را به هر قیمتی زندگی کرد. شادی را که دیگر نباید سانسور کرد، پس کی و کجا قرار است از زندگی لذت ببریم؟

ما هزاران بار این مسیرها را پیموده‌ایم و به وضوح می‌دانیم که مهار نکردن احساساتمان، که مانند نوجوانانی سرکش و بی‌پروا هستند، قرار است دمار از روزگارمان در بیاورد اما باز هم مانند والدینی درمانده از مهار کردن بچه‌ها، گوشه‌ای می‌نشینیم درحالیکه آبستن کودک تازه‌ای در درونمان هستیم.

احساس مهارنشده مانند اسبی رام‌نشدنی است که ما را زمین می‌زند و درحالیکه افسار به دور دستمان پیچیده شده است ما را روی زمین می‌کشد. اسب وحشی وحشی است، خوب و بد ندارد.

باید افساری را که به دور دستت پیچیده شده است باز کنی قبل از اینکه زیر دست و پای این اسب وحشی له شوی.

قویترین انسان‌ها آنهایی هستند که می‌توانند بر احساساتشان مسلط باشند.

تا خرخره خودم را زیر سوال فرو برده بودم، حتی گاهی هم سرم را زیر آن می‌بردم و نگه می‌داشتم تا جایی که دیگر نفسی باقی نمی‌مانْد، به قدر یک دم و بازدم بیرون می‌آمدم و دوباره فرو می‌رفتم.

سوالْ عجب چیز سنگینی است، چه وزن کمرشکنی دارد.

با خودت فکر می‌کنی اگر برای سوال‌ها پاسخی پیدا کنی وزنشان کم می‌شود، اما اگر سوالی سنگین است از آن روست که هیچ پاسخی مناسبش نیست، هر پاسخی که بدهی سنگین‌ترش می‌کنی.

مثلن از خودت بپرس «چرا هیچ رابطه‌ی به دردبخوری نداری؟»، «چرا هیچ پولی در نمی‌آوری؟»، «چرا هرچه می‌دوی نمی‌رسی؟»

حالا به آنها پاسخ بده، چه پاسخی می‌خواهی بدهی که وزنشان را کم کنی؟ هر چه بگویی افزونشان می‌کنی و زیر بار سنگینشان له می‌شوی.

من تمام موجودیت و ماهیتم را، تمام کرده‌‌ها و نکرده‌ها و داشته‌ها و نداشته‌هایم را، تک‌تک انتخاب‌ها ‌و عقایدم را زیر سوال بردم تا وقتی که از رمق افتادم.

تا وقتی این سوال را پرسیدم که چه فایده‌ای دارد این همه سوال بی‌ثمر؟ به فرض که برای همه‌شان هم پاسخی داشته باشی، مگر پاسخ‌ها کمکی می‌کنند؟

پس گفتم

خودت را از زیر بار سوال بیرون بیاور…

حالا نفس بکش.

وقتی زنش از دنیا رفت تبدیل شد به آنچه از معنای مستأصل به ذهن متبادر می‌شود؛ از بچه خسته بود، از نوه خسته بود، از دوست خسته بود، از زندگی‌اش که حس می‌کرد آن را نزیسته، از پولی که فکر می‌کرد ندارد، از زمانهای از دست رفته، از زمانهای باقیمانده، او به واقعی‌ترین شکل ممکن درمانده بود. دیگر حتی نوشیدن هم دوای دردش نبود.

اما درماندگی‌اش سر و صدا و هیاهوی بیرونی نداشت، از انواع شناخته‌شده‌‌ی درماندگی‌ نبود که برای دیگران قابل قبول و قابل احترام باشد.

جایی در هفتاد و چند سالگی دلش می‌خواست همه چیز جور دیگری باشد که نبود؛ قید دوستی‌های سی ساله را زد، تنها مالی که به نامش بود یعنی ماشینش را فروخت، حتی دوباره زن گرفت اما درماندگی از بین نرفت.

این درماندگی چه بود که آرام نمی‌گرفت؟

انگار که چیزی از تو در جایی جا مانده باشد؛ جایی که نمی‌دانی کجاست و چیزی که نمی‌دانی چیست.

درماندگی جایی است که در آنجا نه راه پس داری و نه راه پیش، جایی شبیه «ثُمَّ لایَمُوتُ فِیها وَ لایَحْیى».

درماندگی‌اش را دست گرفته بود و راه افتاده بود در خیابان‌ها. دلش می‌خواست آن را مثل یک بچه‌ی سرراهی جایی بگذارد و فرار کند. حاضر بود باقی عمرش را با این عذاب وجدان زندگی کند که چیزی از خودش را در خیابان‌ها رها کرده است تا اینکه آن را در دلش نگه دارد.

همه چیز دل است؛ دل که خوب باشد همه چیز خوب است و بد که باشد هیچ چیز خوب نیست.

شاید فکر کنید او عاشق زنش بود که با رفتنش این‌گونه درمانده شد، شاید هم بود، اما قواره‌ی این درماندگی بزرگتر از جای خالی عشق بود، این میزان از درماندگی هیچ تناسبی با هیچ میزان از عشق نداشت.

عجیب است که گاهی درماندگی می‌تواند حتی از عشق بزرگتر شود. درماندگی حتی می‌تواند از جهانی که در آن زندگی می‌کنی هم بزرگ‌تر شود. چیز عجیبی‌ست که وصفش از کلام خارج است، باید آن را زیسته باشی تا عمقش را درک کنی. برای همین بود که پیرمرد از درماندگی‌اش حرف نمی‌زد.

ادامه دارد…

اسنپ برای تبلیغ سرویس وانت‌ نوشته بود «تو بفروش، اسنپ میاد می‌بره.»

من با خودم گفتم « نمیشه تو بفروشی من خودم کول کنم ببرم؟»

از این فکر خنده‌ام گرفت، اما واقعن فروختنِ چیزی به دیگران کار ساده‌ای نیست، حداقل برای من که هرگز نبوده. تنها چیزی که بلدم بفروشم «نظراتم» است. من می‌توانم نظراتم را به دیگران بفروشم اما به این نتیجه رسیده‌ام که بهتر است آنها را برای خودم نگه دارم، چون دنیا پر شده است از نظر، نظرات زیر دست و پا ریخته‌اند از بس که زیادند.

من هم که قربان خودم بروم کارخانه‌ی تولید نظر هستم، احساس می‌کنم اگر در مورد پشکل گوسفند نظری نداشته باشم کم‌کاری کرده‌ام و در حق گوسفند اجحاف شده است.

(باور کنید همین الان از گوگل جان پرسیدم پشکل درست است یا پشگل. یکی از دعاهای ثابتم به درگاه خداوند این است که هر وقت من مُردم حافظه‌ی مرورگرم هم با من بمیرد، وگرنه در هر دو دنیا یک ریال آبرو برایم نمی‌ماند از بس که جستجو‌های جفنگ کرده‌ام. نه اینکه فکر کنید مثلن به دنبال پ.و.ر.ن گشته‌ام، ای‌کاش آدم‌ این چیزها را جستجو کند، حداقل یک توجیهاتی دارند. شما ببینید منی که به همه چیز اعتراف می‌کنم چه چیزهایی جستجو کرده‌‌ام که نمی‌توانم به آنها اعتراف کنم.)

داشتیم در مورد نظرات پایان‌ناپذیر من صحبت می‌کردیم.

یک زمانی فکر می‌کردم چقدر فرهیخته هستم که در مورد هر چیزی نظری دارم، بعدها فهمیدم نظراتم از دنیایی شبیه به یک چای کیسه‌‌ای می‌آیند؛ انگار که من و تمام دنیای من به اندازه‌ی یک چای کیسه‌‌ای باشیم ساخته شده از بلااستفاده‌ترین چیزها در کارخانه‌ی چایسازی، محبوس در یک لایه‌ی نازک که وقتی آن را در آب جوش می‌گذارند اندکی رنگ پس می‌دهد اما با خودش فکر می‌کند که چقدر موثر بوده است. این چای کیسه‌ای اصلن خبر از چای دم‌کرده‌‌ی اعلایی که خستگی از تن به در می‌برد ندارد و نمی‌داند که چنین چیزی چگونه می‌تواند باشد، چون فقط داخل همان کیسه را دیده است و فکر می‌کند که دنیا برای همه همین است.

نظرات من مثل رنگ مصنوعیِ یک چای کیسه‌ای پخش می‌شوند در آب داغ زندگی یک نفر دیگر و شاید برای مدت کوتاهی باعث شوند آن فرد تصور کند دارد چای واقعی می‌خورد، اما من دیگر می‌دانم که این اثری حقیقی نیست پس بهتر است آن را به خورد فرد دیگری ندهم.

پی‌نوشت اول: تمام این‌‌هایی که گفتم خودش یک نوع فرهیخته‌بازی مدرن در من است که توصیه می‌کنم گول آن را نخورید، در واقع این استراتژی جدیدم برای فروش است.

پی‌نوشت دوم: اگر یک روز تصویری از حافظه‌ی مرورگرم منتشر کردم بدانید که یا واقعن شجاع شده‌ام یا دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.

مرد ته مانده‌های كاهو را با احتياط درون كارتن می‌ريزد، كارتن پر شده است، پيرمرد با گونی از راه می‌رسد، مرد كمک می‌كند تا ته مانده‌ها را درون گونی‌اش بريزد، نمی‌دانم چه معامله‌ای با هم كرده‌اند. دستان پيرمرد می‌لرزد، گونی را به روی سرشانه‌اش می‌كشد و آهسته آهسته آنقدر دور می‌شود كه ديگر نمی‌بينمش.

نشسته‌ام در ماشین زیر درختی که برگ‌هایش یکی یکی چرخ می‌خورند و جايی روی ماشين جا خوش می‌كنند.

منتظرم….

انتظار هیچگاه موقعيت دلخواهم نبوده است، سعی می‌كنم حواسم را از انتظار پرت كنم.

هر بار كه در زندگی از موقعیتِ انتظاری به ظاهر تمام نشدنی بیرون آمده‌ام خود را آرام‌تر، منعطف‌تر، قوی‌تر و مطمئن‌تر یافته‌ام. خود را جور ديگری شناخته‌ام که تصور نمی‌کردم بتوانم باشم.

می‌دانم که صبر همیشه موهبتی در درون خود دارد و همین آگاهی، انتظار را برایم قابل تحمل‌تر می‌کند.

شب‌ها آدم‌ها امیدوارترند، این را از نانی که خریده‌اند می‌شود فهمید، نانی که شب خریده می‌شود قرار است به خانه‌ای برود و خانواده‌ای را دور هم جمع کند.

شب‌ها مقصد همه‌ی آدم‌ها خانه‌هایشان است، حتی اگر خانه‌‌شان اتاقک کوچکی باشد باز هم می‌روند که به آن برسند.

شب‌ها همه چیز بیشتر به آدم‌ها می‌چسبد؛ غذا، تفریح، پیاده‌روی، کتاب، فیلم، معاشقه، بیدار ماندن، خوابیدن.

شب‌ها آدم‌ها صبور و آرامند، انگار به خودشان می‌گویند فردا یک فکری به حالش می‌کنیم و با این حرف آرام می‌گیرند.

شب‌ها آدم‌ها با قلبشان زندگی می‌کنند.

پدر من از آن پدرهایی نیست که شلوار جین می‌پوشند و اهل مسافرت و معاشرت‌اند. پدرم روزهای متمادی در اتاقش می‌ماند و «گنج غزل» می‌خواند، در حالیکه لغت‌نامه‌ای کنار دستش دارد و معنی تک‌تک کلماتی که نمی‌داند را در لغت‌نامه پیدا می‌کند، بعد غزل‌‌های مورد علاقه‌اش را رونویسی می‌کند و بارها و بارها با صدای بلند می‌خواند تا زمانی که از بر می‌شود.

سپس خودش غزلی می‌گوید، غزل‌هایی که فقط برای بچه‌هایش می‌خواند.

عصرها به درختان نارنگی و پرتقالش سر‌ می‌زند؛ درختانی که همین سر زدن‌های مداومش آنها را با آب‌و‌هوای غریب اینجا آشتی داده است.

پدرم خجالتی است و همیشه معذب، فقط در اتاقش احساس راحتی می‌کند. او در چشمانش آبی اقیانوس‌ها* را دارد و در قلبش سبزی جنگل‌ها را.

پدرم هرگز این یادداشت را نخواهد خواند، اما من می‌نویسم تا یادم بماند که نطفه‌ی عشق را او در دل ما کاشت؛ عشقِ به بودن و زیستن.

*این یک استعاره نیست، چشمان پدرم به رنگ آبی اقیانوسی است.

واقعی‌ترین چیزی که دریافته‌ام شاید این باشد که «در میان تمام چیزهای موجود در این عالم من هیچ چیز نیستم».

من، با تمام حس‌‌ها و اندیشه‌ها و امیدها و رویاها و داشته و نداشته‌هایم، همچنان هیچ چیز نیستم.

اما وقتی این جمله در درونم طنین می‌اندازد که «تو در زندگی‌ات به هیچ‌ کجا نرسیده‌ای» هنوز به اندازه‌ی همان زمان که شنیدمش غمگین می‌شوم.

چرا با وجودیکه خودم این را می‌دانم، هنوز طاقت شنیدنش را ندارم؟

چرا بعضی از آگاهی‌ها وقتی در دل کلمات قرار می‌گیرند آبستنِ درد می‌شوند؟

فکر می‌کنم فاصله‌ای هست میان دانستن و «واقعن» دانستن.

می‌نشینم و چشم می‌دوزم به زندگی‌ام که هیچ چیز نیست و غم هیچ چیز نبودنش دامنم را می‌گیرد.

مادرم همه چیز را در نایلون نگه می‌دارد؛ از اسناد و مدارک گرفته تا قابلمه و کاسه و بشقاب. سپس برای اینکه نایلون خراب نشود آن را در یک نایلون دیگر می‌گذارد.

هر چه ارزش و اهمیت وسیله‌ای در نظرش بیشتر باشد تعداد نایلون‌های مورد استفاده بیشتر می‌شود. گاهی باید از چهار یا پنج نایلون عبور کنی تا به وسیله‌ی مورد نظر دست پیدا کنی.

می‌گوید نایلون از خراب شدن آن وسیله جلوگیری می‌کند.

آنقدر باورش به نایلون قوی است که فکر می‌کنم بچه که بودیم ما را در نایلون می‌پیچیده که از خراب شدنمان جلوگیری کند، اما راهکارش در مورد ما خیلی کارآمد نبوده، چون دست‌کم بیشتر از نصفمان خراب شده است.

یک زمانی فکر می‌کردیم مادرمان باعث شده است ما خراب شویم، بعد به نایلون‌ها شک کردیم که شاید نایلون‌ها خراب‌اند، از نایلون‌ها بیزار شدیم و آن‌ها را دور انداختیم، بعد گفتیم شاید خدا ما را خراب آفریده بوده، در نهایت هم احساس کردیم که خودمان مشکل داشتیم که خراب شدیم و چون دست‌مان به جای دیگری بند نبوده این فرض آخری را پذیرفتیم و با آن زندگی کردیم.

کسی از خودش سوال نکرد که اصلن تعریفت از درست و خراب چیست؟ چطوری باید باشد که فکر کنی درست است؟ چه کسی گفته که باید حتمن یک طور خاصی باشد تا درست باشد؟

زیر سوال بردن خودت و دیگران، مقصر دانستن خودت و دیگران، بهانه‌تراشی کردن، تعریف‌های اشتباهی و بی‌فایده، این‌ها نایلون‌هایی هستند که ما خودمان را در آن‌ها پیچیده‌ایم؛ نایلون‌های بازیافتیِ به دردنخور.

آن روزها دلت می‌خواست به این سن که رسیدی دکتری مهندسی چیزی شده باشی. رویاهایت مثل رویاهای همه بود، مثل رویاهایی که دیگران برایت تعریف کرده بودند.

فکر می‌کردی بزرگ که بشوی خیلی چیزها تغییر می‌کند؛
فکر می‌کردی دیگر نمی‌ترسی،
فکر می‌کردی بزرگ شدن چیز عجیب و غریبیست،
فکر می‌کردی بزرگ شدن دردها را کوچک می‌کند، ترس‌ها را بی‌اهمیت می‌کند،
فکر می‌کردی بزرگ شدن جسارت آدم را هم بزرگ می‌کند،
فکر می‌کردی فرق بزرگی هست بین ده سالگی و چهل سالگی،
فکر می‌کردی آدم چهل سالش که بشود دیگر هیچ دغدغه‌ای ندارد، چون درس و امتحانی باقی نمانده پس دغدغه‌ای هم نیست،
فکر می‌کردی آدم در چهل سالگی همه‌ی راه‌ها را رفته و به نقطه‌ی روشنی در زندگی رسیده است.

باید بگویم که متاسفانه هیچ کدام از این فکر‌ها صادق نیست، حداقل در مورد من که نبوده، بزرگ شدن برای من چیزی را عوض نکرده است؛ ترس‌ها هنوز ترسناکند، دغدغه‌ها هنوز بزرگ‌اند.

من تبدیل به آدم خاصی که فکر می‌کردم قرار است بشوم نشدم. زندگی‌ام آنقدر معمولی گذشته است که هیچ حرفی برای گفتن ندارم. اما راستش را بخواهی نه بابت چیزی پشیمانم و نه دلم می‌خواهد به عقب برگردم تا چیزها را جور دیگری زندگی کنم. اشکالی ندارد اگر فکرهایت درست از کار درنیامدند یا من شبیه انتظاراتت نشدم. باور کن اشکالی در معمولی بودن نیست، همینطور اشکالی در ترسو بودن.

وقتی مرور می‌کنم می‌بینم مهمترین‌ دغدغه‌ام در تمام این سالها آزادی بوده است. دغدغه‌ای که برای داشتنش از شهری به شهر دیگر رفته‌ام و حس می‌کنم که دوباره وقت رفتن رسیده است. نمی‌دانم از چه چیزی می‌خواهم آزاد شوم فقط می‌دانم که تمنایی غیرقابل کنترل برای داشتنش دارم.

من در این سالها صبور بودم، این را با اطمینان می‌گویم. خیلی چیزهای دیگر هم بودم؛ مثلن ترسو، تنبل، بی‌هدف… حتی یک زمانی افسرده بودم. باورت می‌شود؟ مطمئنم این یکی را دیگر باور نمی‌کنی. من و تو هر چیزی می‌توانستیم باشیم الاّ افسرده. ولی باور کن که بودم.

اما بیشتر از همه‌ی اینها صبور بودم.

بر خلاف ظاهر زودجوش و خشنم بسیار صبور بودم.

آیا صبرم چیزی را عوض کرد؟
هم آری و هم نه…

حالا اما بی‌طاقت شده‌ام. فکر می‌کردم سن آدم که بیشتر می‌شود صبورتر می‌شود، مثل فکرهای آن زمانِ تو که درست از کار درنیامدند.

انگار من زندگی را از ته شروع کرده‌ام و حالا دارم به سرش نزدیک می‌شوم. بی‌طاقت شده‌ام. دلم می‌خواهد زندگی را روی دور تندش بگذارم.

دو سال سخت را پشت سر گذاشته‌ام که نمی‌دانم تا کی قرار است ادامه پیدا کند. توان لذت بردن از لحظه‌ها را از دست داده‌ام، کاری که فکر می‌کردم خیلی خوب بلدم و همینطور توان صبور بودن را.

ندای آزادی مرا به سمت خود می‌کشاند و من با تمام وجود می‌خواهم تجربه‌اش کنم.