این غم پیمانه‌ای شده است برای سنجش میزان اهمیت هر چیزی؛ هر اتفاق و هر احساسی را با خط‌کش این غم اندازه می‌گیرم و اگر از آن کوچک‌تر باشد (که همیشه هست) می‌فهمم که ارزش پرداختن ندارد؛ ارزش نگران بودن یا زنده نگهداشتن آن در قلب و ذهن. آری از این منظر که می‌نگرم قشنگ است لابد، تا قبل از این همه چیز مهم می‌نمود، هر حرفی یا هر اتفاقی، حالا اما همه چیز به طرز عجیبی خالی از اهمیت می‌نماید.

این غم لباسی شده است به تن زندگی‌ام که طوری گشاد است که زیر و بالای زندگی‌ در آن پنهان شده است.

چقدر دلم می‌خواهد بروم پزشکی قانونی، همان پسر را پیدا کنم، او همانقدر قشنگ بپرسد خوبی؟ و من ناتوان از هر کلامی با اشاره‌ی سر بگویم نه. بگویم خوب نیستم، یک طوری خوب نیستم که انگار هرگز نتوانم خوب باشم یا یادم نیاید که خوب بودن چه شکل و قواره‌ای دارد که اگر آمد بشناسمش.

بگویم شفا فرسنگ‌ها از من دور است و هر چه دست دراز می‌کنم هیچ نمی‌یابم و او شاید یک چیزی بگوید که به خوب کمی نزدیک شوم. وقتی یک غریبه می‌پرسد «خوبی؟» یک طور دیگری حس می‌شود، من این طورِ عجیب را هیچوقت حس نکرده بودم. چطور در چند لحظه انقدر خوب مرا بلد شد؟ شاید در پزشکی قانونی از این چیزها یاد آدم‌ها می‌دهند.

دلم‌ می‌خواهد خوب نبودنم را به یک غریبه بگویم و بیایم، چون او این خوب نبودن را فراموش خواهد کرد و من احتمالن کمی خوب‌ خواهم شد.

الهی شکرت…

متاسفانه یا خوشبختانه قوی‌ترین حس من در میان حس‌های پنجگانه، شنوایی است. این را هم شنوایی‌سنجی ثابت کرده است و هم تجربه‌ی زیسته.

در تست شنوایی ضعیف‌ترین صداها را در تمام فرکانس‌ها می‌شنیدم، طوری که تست‌گیرنده با تعجب نگاهم می‌کرد و دست‌آخر هم به شوخی گفت که شما زیادی می‌شنوی.

همین زیادی شنیدن اغلب اوقات روند زندگی و خوابم را مختل می‌کند. صداهای تکرارشونده به ویژه با برخی ضرب‌آهنگ‌های خاص برایم بسیار آزاردهنده می‌شوند و خیلی از موزیک‌ها را اصلن نمی‌توانم گوش دهم.

فقط وقتی نمی‌شنوم که غرق در فکر یا کاری باشم. این را هم بسیار تجربه کرده‌ام.

خیلی اوقات چیزهایی را شنیده‌ام که قرار نبوده بشنوم یا بهتر بوده که نمی‌شنیدم. دردسرهای حاصل از این زیاد شنیدن سبب شده است که در یک کار به استادی برسم: «نشنیده گرفتن آنچه شنیده شده است.»

چهره‌ام حتی به قدر یک خط افتادن گوشه‌ی چشم هم تغییر نمی‌کند و گوینده (گاهی هم گوزنده) را کاملن خیال‌آسوده می‌کند از اینکه من نشنیده‌ام.

تمرین کرده‌ام که وقتی صدایی باعث آزارم است خودم را به جهان دیگری پرتاب کنم و حتی توانسته‌ام برخی از صداها (مثل صدای عبور مکرر ماشین‌ها از خیابان اصلی) را تبدیل به موسیقی متن جهانِ خواب‌هایم کنم.

اما چیزی که همواره حیرت‌زده‌ام می‌کند این است که چطور صداهای موجود در طبیعت هرگز آزارنده نمی‌شوند؟ می‌توان ساعت‌ها به صدای دریا گوش سپرد و خم به ابرو نیاورد، می‌توان صدای هر پرنده‌ای را جداگانه دنبال کرد و از هر کدام لذت ویژه‌ای برد، صدای دلهره‌آور باد، آوای شبانه‌ی جیرجیرک‌ها، صدای پرطنین رودخانه، صدای شهوت‌انگیز رعد‌وبرق، یا صدای نوازشگر باران هر کدام به طریقی گوش‌نوازند.

نمی‌گویم که ما آدم‌ها نتوانسته‌ایم صداهای گوش‌نواز ایجاد کنیم، اتفاقن به نظرم اکثر سازها معجزه‌های دست‌ساز آدمیزادند، یا نمی‌‌گویم که من از آن آدم‌های حساسم که فقط صدای مهربان پیانو برایم قابل شنیدن است، اتفاقن نت‌های کشیده و شفاف گیتار الکتریک همیشه برایم شهوت‌انگیزند، یا صدای پرحجم و پخته‌ی گیتار بیس دلم را می‌لرزاند و صدای درامز و کاخن انگیزه‌های خفته‌ام را بیدار می‌کنند.

با این‌حال هیچ‌ کدامشان را نمی‌شود همیشه شنید، لااقل من نمی‌توانم. اما همیشه می‌توانم در طبیعت باشم و بشنوم و همچنان مشتاق‌تر باشم به شنیدن.

به‌ویژه حالا که سه روز است صدای دستگاه علف‌زنی دمار از روزگارم در آورده است خیلی بیشتر می‌اندیشم به اینکه خداوند همه چیز را طوری هنرمندانه خلق کرده است که نه هرگز از مد می‌افتند، نه گوشخراش می‌شوند و نه تکراری و آزاردهنده.

(کدام حس شما از همه قوی‌تر است که اگر شما را دیدیم حواسمان باشد؟)

الهی شکرت…

دکترها در بیمارستان مرا آدمی منطقی یافته بودند که با موضوع مرگ مواجهه‌ای متین و معقول دارد، از این رو همه چیز را بی‌کم‌و‌کاست به من می‌گفتند. من هم صبورانه فقط گوش می‌کردم، نمی‌خواستم کاری کنم که آنها از موضع روراستی‌شان فاصله بگیرند، چرا که بی‌خبری دردی از ما دوا نمی‌کرد.

یکی از پزشکان که اصالتن ارمنی بود و می‌کوشید حواسش به احوالات درونی من باشد در پاسخ به این سوال که چقدر امید هست، نگاهم کرد و گفت «مریضِ سختی است.»

او کلماتش را با تأمل و دقت انتخاب می‌کرد، چیزی که من به جز در چند نفر که همگی استاد‌هایم بوده و هستند در جهان اطرافم ندیده بودم، خودم هم که مسلمن چنین آدمی نبوده‌ام.

آدم‌هایی که بیشتر می‌خوانند و کلماتْ بیشتر پیش چشمشان هستند وزن آن‌ها را می‌فهمند، بنابراین آن‌ها را بی‌محابا و بی‌گدار به سمت دیگران پرتاب نمی‌کنند.

فرهنگ گفتاری سبب شده است که کلمات را شبیه مشتی سنگ‌ریزه زیر دست و پایمان ببینیم و بی‌هوا آن‌ها را به هر سو پرت کنیم. زورمان می‌رسد دیگر، کلمات مگر چه هستند؟ به قدر یک سنگ‌ریزه‌ی بی‌ارزشند که همه جا فراوان یافت می‌شوند. فوقش شوت می‌کنیم و می‌خورند به صورت کسی یا به شیشه‌ی خانه‌ی کس دیگری، اتفاقی نمی‌افتد که، فِشنگ مَشقی‌اند نه یک فشنگ واقعی. فوقش درد ایجاد می‌کنند یا یک خراش ساده، «چیزی هم که دیگران را نکشد قویترشان می‌‌کند»، پس باید قدردان هم باشند.

واقعن وزن سنگین کلمات را درک نمی‌کنیم و متوجه نیستیم که می‌توانند حفره‌های عمیقی درون دیگران ایجاد کنند.

گاهی هم کلماتمان بزرگ و سنگین نیستند اما بسیار آسیب‌زننده‌اند؛ مثل سنگ کوچکی که قاطی حبوبات باشد و در حین خوردن زیر دندان کسی برود و دندانش را بشکند.

از دیروز به این می‌اندیشم که نکند همین نوشته‌هایم تبدیل به منجنیقی شوند که کلمات سنگ‌مانند را به زندگی مخاطب پرتاب کنند؟ نکند همان فرهنگ گفتاری را با خودم به نوشته‌هایم آورده باشم و حواسم نباشد؟

(مغزم هم مثل خودم زاده‌ی فرهنگ گفتاری است و یکریز حرف می‌زند.)

الهی شکرت…

عضو گروهی هستم متشکل از خودم (قاعدتن) و دو نفر از دوستان بسیار قدیمی. اسم گروه «تنبلان سرخوش» است، روند مناسبات در گروه به این صورت است که یک نفر عکس‌هایی از خودش می‌فرستد و بعد فراموش می‌کند که عکس فرستاده است، دو نفر دیگر هم عکس‌ها را نگاه می‌کنند و بعد فراموش می‌کنند که نگاه کرده‌اند. به این ترتیب روزهای پی‌در‌پی هیچ پیامی رد و بدل نمی‌شود. همه همدیگر را به همین صورت پذیرفته‌اند. انگار که عشق‌بازی زیر لحافِ سنگینِ فراموشی سرخوشانه در جریان باشد اما اثری از آن به چشم نیاید.

جواب‌نده‌ترین فرد گروه هم من هستم که اغلب مثل پشمک به پیام‌ها نگاه می‌کنم و عکس‌العملی نشان نمی‌دهم. یکی از اعضاء برایم دعا کرده است که انشالله امسال به پیغام‌هایت بهتر جواب بدهی. امیدوارم که دعایش بگیرد.

حالا که چند روز از تولد یکی از اعضاء می‌‌گذرد و شور و ولوله‌ای در گروه به پا شده است (در این حد که دو کلمه حرف رد‌و‌بدل می‌شود) یکی از اعضاء در غیاب من به دیگری گفته است:

«عزیزم درک دوستی مریم سخته»

«مثلا همیشه به من ریده ولی نظرشه که دوسم داره»

من جواب دادم که اولی را گردن می‌گیرم (ریدن را) اما دومی را تایید نمی‌کنم، باید اول با وکیلم مشورت کنم.

(دقت کرده‌اید که وکیل داشتن چه پدیده‌ی باشکوه و باکلاسی است؟ همین‌ که به یک نفر بگویید من باید با وکیلم مشورت کنم ده هیچ خودتان را جلو انداخته‌اید.)

در سال‌های اخیر کوشیده‌ام که گردن‌گیرم را درست کنم؛ اینکه اعمال و حرف‌هایم را تمام و کمال گردن بگیرم، حتی نیت‌های پشت اعمال و حرف‌هایم را، افکار و باورها و عقایدم را، حتی کارهای نکرده و حرف‌های نزده‌ام را،‌ همان‌هایی که شاید باید می‌گفتم یا می‌کردم اما با بی‌توجهی از کنارشان گذشته‌ام، تمام بی‌اعتنایی‌ها و نبودن‌هایم را و همین‌طور تمام اضافه‌کاری‌هایم را.

آگاهم که بسیار آسیب‌ زده‌ام و کم آگاه بوده‌ام. حتی آگاهم که خیلی اوقات آگاهانه آسیب زده‌ام و پس از مشورت با وکیل ناکاربلد درونی‌ام همه را موجه دانسته‌‌ام.

زندگی، خوب توانسته است مرا در برابر خودم عریان نماید. من فرو ریخته‌ام و این فروپاشی را گردن می‌‌گیرم.

حالا دیگر می‌دانم که تنها چیزی که به آن نیاز دارم سکوتی درونی و بیرونی است.

الهی شکرت…

این دل را چرا جزغاله تحویل داده‌اند؟ قرار بود فقط مغزپخت شود. چرا حواسشان به آتش نبوده است؟ حالا این دلِ جزغاله را گذاشته‌اند جلوی من که چه کارش بکنم؟ خودشان بودند چه کارش می‌کردند؟ چیزی از این دل باقی نمانده است که، باید مستقیم برود سطل زباله، حتی گربه‌ها هم رغبت به خوردنش ندارند، سیاه و سمی شده است. مگر نمی‌دانند وقتی چیزی می‌سوزد سمی می‌شود، یا مگر نمی‌دانند که من دل را نرم و آبدار دوست دارم؟ اصلن سلیقه‌ی من هیچ،‌ کدام آدم سالمی دلِ جزغاله سفارش می‌دهد که من دومی‌اش باشم؟ بگویید خودشان بیایند ببینم حاضرند این را بگذارند در سینه‌شان؟ بوی سوختگی‌اش هم که هفت‌آبادی را برداشته است، چطور نفهمیدند؟ حالا دیگر کاری است که شده، دلِ سوخته را نمی‌شود به حال اولش برگرداند. شاید اصلن اینطور بهتر باشد، این همه سال دل داشتن چه گلی به سرمان زده بود؟ بگذار باقی را بی‌دل بگذرانیم.

 

دعوی سوختگی پیش من ای لاله مکن
می‌شناسد دل من بوی دل سوخته را

 

الهی شکرت…

اگر به دنبال جایی امن و آرام برای قراری ویژه می‌گردید، جایی که سکوت باشد و مزاحمتی نباشد، جایی که مطمئن باشید کسی بی‌هوا داخل نمی‌شود، جایی که از قوانین دست‌و‌پاگیر خبری نیست و می‌شود راحت هر حرفی را زد، جایی که همه چیز در آنجا به وضوح و شفافیت می‌رسد و حرف ناگفته‌ای باقی نمی‌ماند، در پرانتز قرار بگذارید؛ دقیقن داخل پرانتز، چون هیچ‌کس حوصله‌ی نگاه کردن به آنچه داخل پرانتز است را ندارد، همه از رویش رد می‌شوند بی‌آنکه حتی نیم‌نگاهی به داخلش بیندازند. حتی خود شما هم به پرانتزهای دیگران کاری ندارید. در پرانتز می‌توان حتی برهنه نشست و نگران نگاه کسی نبود.

عاشقانه‌ترین و سرّی‌ترین قرارهایتان را داخل پرانتز بگذارید، معاملات بزرگتان را هم در پرانتز انجام دهید، حتی اگر آنجا طلا رد و بدل کنید کنجکاوی کسی را برانگیخته نمی‌کنید. هیچ‌کس حوصله‌ی پرداختن به محتویات داخل پرانتز را ندارد، حتی اگر آنجا بوس و بغل باشد. تصور همه این است که در پرانتز توضیحات اضافی آمده است که اگر هم دیده نشوند چیزی از دست نمی‌رود، پس با خیال راحت بروید داخل پرانتز که آنجا از نامحرم خبری نیست.

الهی شکرت…

(ملافه‌ها دیگر بوی تو را نمی‌دهند، و این یعنی خیلی وقت است که رفته‌ای.)

کاش آدم‌ها این همه چیز از خودشان به جا نمی‌گذاشتند تا بعد از رفتنشان آن چیزها دندان دربیاورند و جگر آدم را دندان‌گزیده کنند.

ای آدم‌ها، پیش از رفتنتان هر چه دارید بسوزانید، یا دور بریزید یا ببخشید. چیزی را برای ماندگان نگذارید که دردِ جای خالی‌تان خود به قدر کافی التیام‌ناپذیر است و طاقت‌آزمایی بر نبودنتان دشوارترین آزمون هستی است که اگر شکیبایی بر یادبودهایتان هم بر آن بیفزاید، بعید است دیگر آدمی را زندگی از گلو پایین برود.

(هفت ماه گذشت و الهی شکرت…)

بعضی‌ها طوری با شوخی‌ها مواجه می‌شوند که آدم فکر‌ می‌کند خانواده‌هایشان احتمالن از دل کتابهای تعلیمات اجتماعی بیرون آمده‌اند؛ همانقدر اتوکشیده و منظم و داخل کادربندی به طوریکه همگی در یک کیف سامسونت جا می‌شوند. انگار که هرگز کسی سربه‌سر کسی نگذاشته است و حرف مسخره یا خنده‌داری به دیگری نزده است.

شاید هم واقعن اینطور بوده باشد و ایرادی هم وارد نیست، اما شخصن تجربه کرده‌ام که اگر فقط کمی وا بدهی و بگذاری شوخی‌ها به تو نزدیک شوند و بعد خودت هم شروع کنی به مسخره‌کردن اوضاع پیرامونت (به ویژه آن قسمت‌هایی که سخت‌تر به نظر می‌رسند) نرم‌نرمک می‌فهمی که زبان زندگی زبان شوخ‌طبعی است. دنیا دلش می‌خواهد سربه‌سرت بگذارد و هر چه تو باجنبه‌تر باشی به تو ساده‌تر می‌گیرد.

اما اگر خودت را سفت نگه داری، کم‌کم کار را به شوخی‌های دستی و زمخت می‌کشاند. از نظر خودش هنوز دارد شوخی می‌کند فقط تو خودت را سفت گرفته‌ای و نمی‌گذاری این سوزن راحت در عضله فرو برود.

این را منی می‌گویم که «خود‌مهم‌پنداری‌ام» نگذاشته است به خیلی از شوخی‌ها بخندم، چه رسد به اینکه خودم اهل شوخی‌کردن باشم. اما هر جا که زبان طنز زندگی را فهمیده‌ام و توانسته‌ام بخندم به شوخی‌هایش، آنجا سهل گذشته است و در مقابل هر جا که تصور کرده‌ام خندیدنْ کار آدم‌های جلف و سبکسر است، دنیا شلوار را (گاهی هم دامن را)‌ از پایم درآورده است و مرا عریان در میانه‌ی زندگی رها کرده است تا دریابم که نباید این دورهمی دلچسبِ دنیا را با جدیت‌ بی‌مایه‌ام تبدیل به فضایی خشک و بی‌روح نمایم.

الهی شکرت…

هنوز بی‌هوا دستم می‌رود سمت گوشی که زنگ بزنم و حالت را بپرسم اما یادم‌ می‌آید که گوشیِ خاموشت ماه‌هاست که در کشوی میزم است و شماره‌ات در میان مخاطبان محبوبم دیگر هرگز صدای تو را به گوشم نخواهد رساند.

شاید باور نکنی اما چیزی که دمار از روزگار آدم درمی‌آورد همین «هرگز» لعنتی است؛ اینکه چیزهایی بوده‌اند که دیگر هرگز نخواهند بود. حالا تنها شادی‌ام این است که این غمِ توان‌فرسا بر قلبِ حساس تو ننشست.

تولدت مبارک عزیزِ قلبم… امیدوارم آنجا جشن خوبی برایت گرفته باشند، شمع که فوت می‌کردی ما را دعا کن.

۱۴۰۴/۰۳/۰۳

الهی شکرت…

آدم‌هایی را می‌شناسم که به‌هیچ‌عنوان حاضر نیستند غذای سرد را در دهانشان بگذارند و در هر شرایطی، حتی در بیمارستان و قطار هم به دنبال وسیله‌‌ای برای گرم کردن غذا می‌گردند. اما به چشم دیده‌ام که وقتی مجبور شدند، ساندویچی که دو سه ساعت قبل از فریزر درآمده بود و محتویاتش هنوز کاملن یخ‌زده بود خوردند.

در مورد خودم باید بگویم که در خانه هفت جعبه‌ دستمال کاغذی دارم که مکرر پر و خالی می‌شوند، اما در کارگاه که از دستمال خبری نبود دست‌هایم را با لباسم خشک می‌کردم و برمی‌گشتم سر کار.

به جد می‌کوشم دهانم را به روی هر تعریف و یا هر نوع جهان‌بینی که می‌خواهد بگوید من فلان‌ مدل آدم هستم بسته نگاه دارم، تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که تا کنون فلان مدل آدم بوده‌ام، اما خدا می‌داند که حتی در موقعیت مشابه بعدی چگونه آدمی خواهم بود.

وقتی به گذشته می‌نگرم به خود می‌گویم «چطور جرأت می‌کردی خودت را تعریف کنی آن هم با ادله‌ی ضعیفی که برخواسته از یک تجربه‌ی زیسته‌ی ناقص بوده‌اند؟» جهان‌بینی صرفن یک الگوسازی است که قرار است قدری از ابهامات بکاهد اما نمی‌تواند قطعیتی به دست دهد، چرا که تو هنوز مضطر نشده‌ای تا بتوانی ادعا کنی که چه اندازه خودت را می‌شناسی. شاید هم هزار بار به جهان‌بینی‌ات پایبند بوده باشی اما تو هنوز تمام آنچه می‌شده از جهان دید را ندیده‌‌ای، پس معلوم نیست که در هزار و یکمین بار به آن پایبند بمانی.

اصلن جهان‌بینی می‌سازی که چه بشود؟ دنیا کم چهارچوب و دسته‌بندی دارد که تو هم اصرار داری خودت را در یک چهارچوب و دسته‌بندی تازه قرار دهی؟ معنایش این نیست که به «دروغ نگفتن» پایبند نباشی، معنایش این است که خودت را آدمی صادق نپنداری.

همواره خودم را آدمی امیدوار و قوی می‌پنداشتم، اما وقتی پشت در آی‌سی‌یو روی زمین نشسته بودم از امیدوار بودن دست کشیدم و چندی بعدش هم از قوی بودن.

تعریفی که از خودت داری به قدرِ همین پنداشتن و بعد دست کشیدن از یک پنداره ضعیف و ناقص است.

خنده‌دار اینجاست که اگر دفعه‌ی بعدی که اصرار به گرم کردن غذا دارند به رویشان بیاوری که قبلن ساندویچ یخ‌زده را خورده‌اند حاضر نیستند بپذیرند که جهان‌بینی‌شان می‌تواند سوراخ داشته باشد و از آن سوراخ باورهای ناقص‌شان نشت کند. این موقعیت‌ها را استثنائاتی می‌پندارند که در هر تعریفی ممکن است بگنجند؛ دقیقن همان‌طور که می‌شود دروغ مصلحتی گفت و هنوز خود را صادق شمرد.

«من آدم صادقی نیستم، هرچند می‌کوشم که دروغ نگویم.» قرار نیست این تعریف برای من راه فراری بسازد که اگر یک جایی امکانش نبود صادق نباشم، اگر کسی جهان‌بینی‌‌اش را با این فرض بسازد که به طریقی از آن شانه خالی کند که مثل یک رژیم گرفتن ناقص است که هرگز تو را به وزن ایده‌آل نخواهد رساند.

در واقع می‌کوشم به خاطر داشته باشم که تعاریف (به‌ویژه آنهایی که از ما تصویر خوشایندی می‌سازند) اغلب ناکامل‌ و ناآزموده‌اند. در واقع بیشتر چیزی هستند که دلمان می‌خواهد باشیم نه آن چیزی که واقعن هستیم.

الهی شکرت…