در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که میگفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجهی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه از بدنش بیرون بوده است (عکسهایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدمها را از یک قدمی مرگ برمیگرداند اگر زمان رفتنشان نرسیده باشد و اگر زمان رفتن کسی رسیده باشد هیچ نیرویی نمیتواند مانع آن شود.
هزارهزار بار اندیشیدهام که نتوانستم کاری برای مادر انجام دهم؛ نه تنها نتوانستم حفظش کنم بلکه حتی نتوانستم از دردش بکاهم یا به طریقی آن روزها را برایش سادهتر کنم.
به لحظاتی میاندیشم که رفتنش برایم محرز شده بود، به آخرین کلماتش که آنها را پای تلفن به من گفت؛ گفتم مادر نگران نباش ما اینجا هستیم پشت در، گفت «نگران نیستم، بدنم خشک شده، بیا من رو تکون بده.» و من نتوانستم، به تمام نتوانستنهایم، به ناامیدیهایم، به دست کوتاهم.
هزارهزار بار درد به استخوانم رسیده است، اما در پس همهی اینها میدانم که اگر وقت رفتن مادر نبود خداوند او را از یک قدمی مرگ برمیگرداند، چه من آنجا بودم یا نه. مادر رفت چون وقت رفتنش رسیده بود.
هنوز هیچ فکری نتوانسته فشار سنگین روی سینهام را کم کند، هنوز زور هیچ فکری به قلبم نرسیده است، حیرت میکنم از زور زیاد این جثهی کوچک، هیچ فکرش را نمیکردم که یک کفدست قلب اینقدر پر زور باشد اما هست.
قلبم به تسخیر غم درآمده است و در این میان تنها حسی که زورش به غم میرسد و نمیگذارد که مرا ببلعد احساس «اعتماد» است؛ اعتماد به اینکه برگی بدون اذن خداوند از درخت نمیافتد.
این اعتمادیست که ساخته میشود؛ خداوند برای رابطهای که با بندهاش دارد ارزش قائل است، برای آن وقت میگذارد و قدم به قدم اعتماد را در قلب او میسازد تا انسان به جایی میرسد که نمیتواند به این اعتماد بیباور باشد. آنوقت حتی در تاریکترین روزها هم نور این اعتماد چراغ راهش میشود.
الهی شکرت…