در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که می‌گفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجه‌ی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه‌ از بدنش بیرون بوده است (عکس‌هایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدم‌ها را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند اگر زمان رفتنشان نرسیده باشد و اگر زمان رفتن کسی رسیده باشد هیچ نیرویی نمی‌تواند مانع آن شود.

هزارهزار بار اندیشیده‌ام که نتوانستم کاری برای مادر انجام دهم؛ نه تنها نتوانستم حفظش کنم بلکه حتی نتوانستم از دردش بکاهم یا به طریقی آن روزها را برایش ساده‌تر کنم.

به لحظاتی می‌اندیشم که رفتنش برایم محرز شده بود، به آخرین کلماتش که آنها را پای تلفن به من گفت؛ گفتم مادر نگران نباش ما اینجا هستیم پشت در، گفت «نگران نیستم، بدنم خشک شده، بیا من رو تکون بده.» و من نتوانستم، به تمام نتوانستن‌هایم، به ناامیدی‌هایم، به دست کوتاهم.

هزارهزار بار درد به استخوانم رسیده است، اما در پس همه‌ی اینها می‌دانم که اگر وقت رفتن مادر نبود خداوند او را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند، چه من آنجا بودم یا نه. مادر رفت چون وقت رفتنش رسیده بود.

هنوز هیچ فکری نتوانسته فشار سنگین روی سینه‌ام را کم کند،‌ هنوز زور هیچ فکری به قلبم نرسیده است، حیرت می‌کنم از زور زیاد این جثه‌ی کوچک، هیچ فکرش را نمی‌کردم که یک کف‌دست قلب اینقدر پر زور باشد اما هست.

قلبم به تسخیر غم درآمده است و در این میان تنها حسی که زورش به غم می‌رسد و نمی‌گذارد که مرا ببلعد احساس «اعتماد» است؛ اعتماد به اینکه برگی بدون اذن خداوند از درخت نمی‌افتد.

این اعتمادیست که ساخته می‌شود؛ خداوند برای رابطه‌ای که با بنده‌اش دارد ارزش قائل است، برای آن وقت می‌گذارد و قدم به قدم اعتماد را در قلب او می‌سازد تا انسان به جایی می‌رسد که نمی‌تواند به این اعتماد بی‌باور باشد. آن‌وقت حتی در تاریک‌ترین روزها هم نور این اعتماد چراغ راهش می‌شود.

الهی شکرت…

به سرعت لباس پوشیدم و در تاریکی مطلقِ شهر از خانه بیرون زدم. تاریکی نعمت بزرگیست؛ وقتی تاریک است چروک بودن لباست مهم نیست، اینکه سوتین بسته‌ای یا نه اهمیتی ندارد، قیافه‌‌ی کج‌و‌کوله و بی‌روحت دیده نمی‌شود.

فقط باید از زمان‌بندی اداره‌ی برق مطمئن باشی تا در میانه‌ی راه غافلگیر نشوی که خدا را شکر این یکی قابل‌اعتماد بودنش را ثابت کرده است.

یک‌مرتبه به سرم زد که یک چیزی بخورم، در تاریکی آدم هوس خوراکی می‌کند. همان چند قدم در تاریکی رفتن کافی بود تا به یاد آورم که زندگی چه معجون شگفت‌انگیزیست؛ همین زندگی که گاهی آنقدر سخت می‌شود که استخوان‌های آدم از درد تیر می‌کشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خنده‌ی آدم به آسمان هفتم می‌رسد.

نمی‌دانم فقط من تا این اندازه شیفته‌ی تاریکی‌ام یا تاریکی دیگران را نیز به وجد می‌آورد؟ تاریک که می‌شود یک جور سرخوشی که علتش را نمی‌دانم در وجودم جان می‌گیرد، حتی غصه‌ها هم برایم شیرین می‌شوند، بی‌خیال و سرزنده و جسور می‌شوم، چیزی ناراحتم نمی‌کند، یک جور رهایی و بی‌قید‌ی که در روشنایی هرگز ندارم به سراغم می‌آید.

در تاریکی انگار لولو‌ها می‌روند، لولوهای من از تاریکی می‌ترسند و مرا به حال خودم می‌گذارند.

خداوند تاریکی را وسیله‌ی آرامش جهان قرار داده است؛ انگار که زندگی در روشنایی اصرار دارد خودش را با هزار لباس بپوشاند اما در تاریکی عریان می‌شود بی‌آنکه این عریانی آزارش دهد. زندگی آن‌طوری می‌شود که واقعن دوست دارد باشد و من هم همین‌طورش را دوست دارم.

الهی شکرت…

دوست دارم از پدر بنویسم؛ از اقیانوسی که در چشم‌های آبی‌اش موج می‌زند، از دست‌های سبزش، از تنهایی عمیقی که بر قلبش نشسته است و می‌گوید که هر یک ساعتش یک سال می‌گذرد، از اینکه هر روز شعر می‌خواند و من شعر خواندن را از او آموخته‌ام.

شعر شاید تنها بارقه‌ی نور در این دوره‌ی تاریک زندگی پدر باشد. شعرهایی که برای مادر گفته است را با خط زیبایش نوشته و به دیوار چسبانده است، چند تایی هم از شعرهایی که دوست داشته کنار آنها زده است.

کم پیش می‌آید از اتاقش بیرون بیاید، آنجا میزی دارد که پشتش می‌نشیند و شعر می‌خواند با یک چراغ مطالعه‌ی قرمز، تلویزیون، یخچال، کمد، آینه، جالباسی آن هم دو عدد، کشوهایی که به دستگیره‌ی هر کدام کاغذی آویزان کرده و محتویات آن کشو را رویش نوشته است، حمام، کولر گازی، پنکه، تخت یک‌نفره، حتی بخاری هم دارد.

طوری شرایط را مهیا کرده است که لازم نباشد زیاد از اتاق بیرون بیاید هر چند که در باقی خانه هم کسی نیست. هر جایی که متعلق به پدر باشد همیشه منظم است. نظمْ وسواس ذهن اوست، دوست دارد همه چیز منظم باشد.

تازگی‌ها به میوه خوردن روی آورده، چیزی که در تمام عمر از آن دوری کرده‌ است. هر از گاهی برای خودش خرید می‌کند؛ میوه، حبه‌ی خرما، تن ماهی، پنیر، آبلیمو. پدر آدم مستقلی است، می‌گوید زیاد برای من غذا نیاورید.

فقط خدا می‌داند که در دلش چه می‌گذرد. ما اهل حرف زدن از احساساتمان نیستیم که کاش بودیم. تنها تفریحش روزهای جمعه و مزار ‌و رسیدگی به درخت‌هاییست که آنجا کاشته.

داروهایش را منظم کرده‌ام و روی هر کدام برچسب زده‌ام. می‌گوید مطمئن باش که همه را دقیق می‌خورم. به خاطر ما حواسش به خودش هست. می‌گوید من باید باشم، نمی‌خواهد ما تنها شویم.

خوشحالم که انگیزه‌ی محکمی برای ماندن دارد و خوشحالم که از دوران بیمارستان چیز زیادی ندیده است. رفتن مادر مرا با بزرگترین ترس‌هایم مواجه کرد؛ تصادف، بیمارستان، از دست دادن عزیز، همه‌ی این‌ها برایم ترسناک بودند. تک‌تک لحظات بیمارستان پیش چشمم هستند و باید اعتراف کنم که نمی‌توانم از عهده‌ی دور کردن آن لحظات از ذهنم بربیایم. هرچند خدا می‌داند که چقدر قدردان همان روزها هستم؛ ممکن بود ما حتی یک مزار نداشته باشیم برای جمع‌شدن، خداوند به ما یک بدن داد و ده روز فرصت برای پذیرفتن.

تقریبن دو ماه قبل از رفتن مادر یک گوشه‌ای نوشته بودم: «مادر؛ کسی که یکی از همین روزها دستت را برای داشتنش دراز می‌کنی.» واقعن نمی‌دانم چرا این را نوشته بودم و وقتی بعد از رفتن مادر دیدمش حیرت کردم. پیش از این، مرگ برایم واقعی نبود، حالا اما به شکلی واقعی می‌دانم که یا من دستم را برای داشتن تک‌تک عزیزانم دراز خواهم کرد یا آنها دستشان را برای داشتن من‌.

نه اینکه پذیرفتنش برای ذهن سخت باشد، سختی آنجاست که پای قلب به میان می‌آید، قانع کردن قلب کار ساده‌ای نیست.

پدر امروز سر مزار دائم به گریه می‌افتاد، می‌گفت خدا مامان را زود از من گرفت، برای من سخت شد.

تا وقتی آنجا هستیم قلبمان آرام است، همینکه دور می‌شویم قلب‌هایمان سرد و سنگین می‌شوند؛ مثل غروب جمعه.

الهی شکرت…

خواب‌دارویی از خیالِ خوش تو خورده‌ام و حالا بی‌خواب‌تر شده‌ام. چگونه گمان می‌بردم که خواهم خوابید؟ مگر می‌شود خیال تو جایی باشد و آنجا خوابْ مجالِ ماندن بیابد؟

در سرم یا جای خواب است یا خیال تو، چه کسی این خواب‌دارو را تجویز کرده است؟

خیالِ تو که خیال توست، خیال تو که شامل توست، خیال تو که نزدیکترین جا به توست، چگونه در نزدیکترین جا به تو می‌شود خوابید؟

هر که خیال تو را برای خوابیدن تجویز کرده است نه می‌داند خیال چیست، نه می‌تواند بفهمد خیالت چه خاصیتی دارد.

اصلن هر چیزی که تو را در خود دارد، خواب را از من و مرا از خودم می‌‌گیرد.

حالا هم که جیره‌بندی شده است دسترسی من به خیال تو، این یک ذره خیالت را با خواب تاخت نخواهم زد، کفران نعمت است، دیوانگیست.

من بی‌خواب بودن را به این دیوانگی نمی‌‌بازم.

 

الهی شکرت…

اینجا انگار بی‌پرواترم، شاید هم بی‌وسواس‌تر. به گمانم می‌پندارم که کسی اینجا را نمی‌خواند. چه کسی در این زمانه به وب‌سایت‌ها سر می‌زند؟ وب‌سایت‌ها متروک شده‌اند. (متروک یعنی ترک شده، نه لزومن تخریب شده. البته اگر جایی را ترک کنی به زودی تخریب می‌شود، برای همین است که آدم پشت آدم به این جهان می‌آید تا جهان تخریب نشود.)

در این خانه اما هنوز کسی هست، من هنوز اینجا نفس می‌کشم،‌ حتی اگر هیچ‌کس به این خانه نیاید. واقعن اینجا شبیه خانه‌ است، می‌شود یک گوشه گلدانی گذاشت، گوشه‌ای دیگر تابلویی وصل کرد، فرشی انداخت، چراغی روشن کرد. اختیارش دست خودت است، دستت باز است که هر طور دلت می‌خواهد اینجا بچرخی (اگر هم دلت می‌خواهد در خانه لخت باشی اشکالی ندارد،‌ فقط باید پرده‌ها را بکشی، ترجیحن لخت نشوی بهتر است، نه اینکه ما معذب شویم و از جلوی پنجره کنار برویم، ما از آن‌هایی نیستیم که از کنار لخت‌بودن ساده بگذریم، برای خودت می‌‌گویم که آسایشت در این محله حفظ شود،‌ چون این محله اهالی هیز کم ندارد. مثلن می‌خواستم از مزایای خانه بگویم، باز به حاشیه رفتم.)

(کلن انگار این یادداشت را به خاطر دل گوگل نوشته‌ام تا به مطالب دیگرم لینک بدهم. اشکالی ندارد، یادداشت‌ها اتاق‌های خانه‌اند، گاهی سری به آنها می‌زنیم تا خاک نگیرند.)

خلاصه که اینجا دستت خیلی بازتر از هر جای دیگری است، بقیه‌‌ی جاها مثل اتاق‌های اجاره‌ای‌اند، اینجا اما صاحب‌خانه‌ای. البته که ایرادی در مستاجر بودن نیست، اما بد نیست که آدم به فکر خریدن خانه هم باشد.

دلم می‌خواهد از روزانه‌هایم بنویسم اما دستم آن طرفی نمی‌رود، انگار روی آورده‌ام به هذیان‌نویسی تا این تب فروکش کند.

هر روز به خدا می‌گویم که به تو اعتماد دارم و این اعتماد شاید تنها چیزی باشد که دستم به دنبالش نمی‌گردد؛ نمی‌گردد چون هست و هست چون تنها اعتمادی است که هرگز به آن خیانت نمی‌شود.

 

الهی شکرت…

«آسایشگاه جایی است که آدم در آنجا به آسایش می‌رسد؛ پس چرا اسم خانه‌هایمان آسایشگاه نیست؟
چرا آدم برای رسیدن به جایی که در آنجا آسایش داشته باشد مجبور است خودش را به دیوانگی بزند یا واقعن دیوانه شود؟
چرا نمی‌شود قبل از دیوانه‌شدن به آسایشگاه رسید؟
آیا می‌شود دیوانه نبود اما آسایش داشت؟ کجا؟»

مغزم سوالات بیهوده می‌پرسد از منی که در مرز میان دیوانگی و خانه مانده‌ام؛ نمی‌دانم پایم را بگذارم آن طرف در که برسم به آسایشگاه یا بمانم در دیوانگی خانگی.

فهمیده‌ام که آدم‌ها می‌توانند در کمتر از پانزده دقیقه به اندازه‌ی یک سال نق بزنند.
فهمیده‌ام که در کمتر از چند دقیقه نزدیکترین روابط می‌توانند برای همیشه از هم بپاشند.
فهمیده‌ام که در یک لحظه زندگی از انسان ستانده می‌شود.
فهمیده‌ام که طی کردن فاصله‌ی میان خانه تا دیوانگی به قدر طی کردن یک قدم است.
فهمیده‌ام که آسایش ممکن است نه در خانه باشد نه در دیوانگی.

اما چیزی که نفهمیده‌ام این است که آسایشگاه واقعن کجاست؟

 

الهی شکرت…

تکلیفم را با خیلی چیزها به وضوح روشن کرده‌ام، چون می‌دانم که ظرفیتی برای کش‌وقوس‌های حاصل از بلاتکلیفی ندارم؛ مثلن سال‌هاست که پایم را در اینستاگرام نگذاشته‌ام، نه به این دلیل که آدم فرهیخته‌ای هستم، بلکه دقیقن به این دلیل که اصلن فرهیخته نیستم و می‌دانم که نمی‌توانم آنجا باشم و ذهن و عواطفم را مراقبت کنم. بنابراین باوجودیکه شاید حضور هیچ‌کس به قدر یک عکاس آنجا موجه نباشد اما من زمین این بازیِ معیوب را ترک می‌کنم.

تکلیفم را با خیلی از آدم‌ها هم به همین وضوح روشن کرده‌ام و همین‌طور بسیاری از موقعیت‌ها. با این وجود هنوز جنبه‌های ناروشن زیادی برایم وجود دارند که انرژی‌ام را می‌بلعند.

فکر می‌کنم هیچ چیز به قدر بلاتکلیفی انرژی‌فرسا نیست؛ مثلن می‌دانی که نباید به رابطه‌ای ادامه دهی اما تکلیفش را روشن نمی‌کنی، یا می‌دانی که شغلی مال تو نیست اما با رنجش و فرسودگی ادامه می‌دهی. کم‌کم زندگی تبدیل به بایگانی پرونده‌های بازی می‌شود که دیگر جسارت بستنشان را نداری.

ترس از رویارویی با یک پایان در واقع بیشتر ترس از یک شروع دوباره است؛ با خودمان می‌گوییم اگر به این جریان خاتمه دهم ناچار باید تن به شروعی دوباره بسپارم و من خسته‌تر و ناتوان‌تر از آنم که بتوانم همه چیز را از نو شروع کنم؛ یک شغل تازه که نیازمند یادگیری‌های تازه است، یا یک رابطه‌ی تازه که در آن همه چیز باید از نخستین پله شروع شود.

تصور می‌کنیم انرژی‌ای که باید صرف یک شروع تازه شود بیش از آن چیزیست که ما در اختیار داریم، اما حواسمان به انرژی و توانی که صرف کارکردی معیوب می‌شود نیست که اگر واقعن دست به حساب‌وکتاب ببریم خواهیم دید که این یکی بسیار بیشتر است.

همین امروز تکلیفمان را با دست‌کم یک جنبه‌ی ناروشن زندگیمان معلوم کنیم، حتی اگر تصور می‌کنیم که دیگر توانی برای رفتن به سر خط نداریم؛ اشکالی ندارد، بگذار این جنبه از زندگی به آخر خط رسیده باشد، زندگی بدون آن هم ادامه دارد. اما اگر بخواهی با تلاش و تقلا حفظش کنی نه خودش به ثمر می‌رسد و نه اجازه می‌دهد جنبه‌های دیگر رشد سالمی داشته باشند.

الهی شکرت…

«رفیق کسی است که بدون سوال و جواب بیل را بردارد و جسد را خاک کند.»

به نظرم این دقیق‌ترین و کامل‌ترین تعریف از رفاقت است. این تعریف را از یک خانم خانه‌دار شنیده‌ام که می‌گفت در زندگی‌اش دو رفیق دارد؛ دو نفری که بدون سوال و جواب بیل را برمی‌دارند و جسد را خاک می‌کنند.

چه خوشبخت است کسی که رفیق دارد؛ کسی را دارد که از او نمی‌پرسد چرا مرتکب قتل شده است، فقط جسد را سر‌به‌نیست می‌کند تا رفیقش از آن مهلکه بیرون بیاید. رفیق بودن کار ساده‌ای نیست؛ ما در نزدیکترین فاصله‌ها شک می‌کنیم، زیرسوال می‌بریم، دلزده می‌شویم و پشت دستِ منافعمان بازی می‌کنیم.

من چنین رفیقی نبوده‌ام و قید داشتنِ چنین رفیقی را هم زده‌ام. حالا دیگر می‌دانم که اگر مرتکب قتل شوم فقط خداوند است که بیل را برمی‌دارد و بی‌سوال و جواب جسد را خاک می‌کند. بارها این کار را برایم کرده‌ است بی‌آنکه بپرسد چرا دستم به این خون آغشته شده است. او به من شک نمی‌کند و مرا زیر سوال نمی‌برد، او پناهی امن و حضوری دلگرم‌کننده است؛ رفیق است او و رفاقتش چه کفایت می‌‌کند آدمی را.

 

الهی شکرت…

پولادپاره‌هاییم آهن‌رباست عشقت / اصلِ همه طلب تو در تو طلب ندیدم


نمی‌دانم چرا این بیت را که خواندم بی‌اختیار اشکم سرازیر شد. هر بار هم که تکرار می‌کنم باز اشک می‌دود به چشمم.

من پولاد‌پاره‌ای بودم که آهن‌ربای عشق او مرا جذب خودش کرد؛ آن هم وقتی که به خیال خودم دورِ دورِ دور شده بودم. مثلن اراده کرده بودم که فاصله‌ام را تا حد ممکن از او حفظ کنم. می‌‌پنداشتم هر چه دورتر از هم باشیم آسوده‌تریم. گمان می‌کردم دوری و دوستی صادق است در رابطه‌ی میان من و او هم.

عدالت بزرگش برای مغز کوچکم قابل توضیح نبود، از همین رو «اراده کردم» (یعنی آگاهانه، خودسرانه و با چشمان باز تصمیم گرفتم) که راهم را از او جدا کنم. گفتم خیر و شرش از آنِ خودم، گردن کسی هم نمی‌اندازم، به قدر فهمم پیش می‌روم و سهمم را از زندگی برمی‌دارم، باقی هم همه بقای ملکوت او.

می‌پنداشتم فهمم از عهده‌ی زندگی برمی‌آید، فهم است دیگر، می‌فهمد، جایی در نمی‌ماند. نه تنها خودش درماند بلکه مرا هم درمانده کرد. اما آهن‌ربای عشق او آنقدر قوی بود که این پولادپاره را از آن دورِ دور و در اوج درماندگی جذب خودش کرد و آهن‌پاره وقتی به آهن‌ربا می‌چسبد آرام می‌‌گیرد، دست از تقلا برمی‌دارد، می‌داند که دیگر قرار نیست جایی برود.

چه ساده‌ایم که تصور می‌کنیم می‌توانیم از او دور شویم، کی می‌شود از قدرت جذبش دور ماند؟ آهن‌رباست عشقش، و چه ساده‌تریم که می‌اندیشیم در طلب چیزهای دیگریم، ما در طلب اوییم حتی وقتی به ظاهر دور شده‌ایم. ما فقط مسیر را گم کرده‌ایم و او که ما را می‌شناسد آهنربای عشقش را سر راهمان قرار می‌دهد تا دوباره جذبش شویم و آنجا قرار بگیریم که اصل همه‌ی طلب‌هایمان اوست و بس.

الهی شکرت…

قلبم سه ساله است و ذهنم چهل ساله. چگونه یک چهل ساله می‌تواند به یک سه ساله بفهماند که آن کسی که در کیسه‌ی زیپ‌‌دار مشکی از اتاق بیرون آورده‌اند عزیزِ جانش است و حالا باید با او خداحافظی کند و این بخشی از تجربه‌ی زیستن است؟

خواهرم خواب دیده که همه‌ی فامیل و دوست و آشنا جمع شده بودند که برویم سر مزار مادر، اما مادر و خاله مانده بودند خانه که غذا بپزند برای مهمان‌ها.

گاهی می‌اندیشم شاید قرار بوده در این جهان تجربه‌ی عمیقی از احساس غم داشته باشم چون تا قبل از آن هرگز تجربه‌ام از این حس عمیق نبوده است. غم هم قشنگ است؛ بخش‌هایی از وجودت را لمس می‌‌کند که اگر نبود هرگز لمس نمی‌شدند.

این روزها همه چیز غمگینم می‌کند؛ وقتی در کشو را باز می‌کنم و انواع جوراب شلواری‌ها را می‌بینم که سال‌هاست بدون استفاده آنجا هستند سیل خاطرات به ذهنم هجوم می‌آورند؛ یادم می‌آید همه‌ی بچه‌های فامیل هم‌سن‌وسال بودند و پی‌در‌پی ازدواج می‌کردند و ما همیشه به دنبال لباس و جوراب و این چیزها بودیم. یک زمانی یادآوری این خاطرات شوق زندگی را در من بیدار می‌کرد، شیفته‌ی تفاوت‌های زمانی بودم و هیاهویی که در هر گوشه‌ از زندگی برقرار بود. ردپای گذر زمان برایم شوق‌انگیز بود و من همواره چشم‌انتظار باقی ماجرا بودم. حالا این یادآوری‌ها غم‌افزا شده‌اند.

وقتی می‌بینم پدر و مادرها دلشان می‌خواهد برای زندگی فرزندانشان مفید باشند غمگین می‌شوم؛ بچه‌ها که چیزی می‌پرسند آن‌ها با دقت توضیح می‌دهند و از اینکه می‌توانند به قدر جواب دادن به یک سوال حضور پررنگ‌تری داشته باشند خوشحالند. خوشحالی آن‌ها غم روی دل من می‌نشاند.

حلوای هویج که می‌بینم غمگین می‌شوم اما ذهن و زبانم را به روی یادآوری‌ها بسته نگاه می‌دارم. دلم‌ نمی‌خواهد پیش دیگران خاطرات مادر را بازگو کنم، اما به خودم می‌گویم مادر بهترین حلوای دنیا را می‌پخت آن هم فقط به خاطر من، خودش هم عاشق حلوای هویج بود. خوشحالم که هزار هزار بار به او گفتم که بهترین حلوای دنیا مال اوست و همین‌طور بهترین مرباهای جهان. خودش نیست اما مرباهایش هنوز هستند. گاهی عمر مربا از عمر آدمیزاد بیشتر می‌شود.

تلفن غمگینم می‌کند، هر تلفنی. دلم نمی‌خواهد به کسی زنگ بزنم یا کسی به من زنگ بزند.

حاضر شدن مادری برای رفتن به مهمانی غمگینم می‌کند؛ مادرم عاشق مهمانی بود، بعضی وقت‌ها خودم آماده‌اش می‌کردم.

فکر می‌کردم غم حس غالب این روزهای من است، نشستم به نوشتن، ۲۱ صفحه بی‌وقفه نوشتم؛ می‌خواستم ببینم آیا واقعن غم است که مرا درگیر کرده یا حسی دیگر. نمی‌تواند فقط غم باشد؛ غم تاثیر‌پذیر است؛ وقتی غمگین هستی می‌توانی کاری برایش انجام دهی؛ می‌توانی برقصی، راه بروی، سفر کنی، مهمانی بروی. غم از آن حس‌هایی‌ست که در مقابل چیزها رنگ می‌بازد، اما رنگ این حس که دارم با هر کاری پررنگ‌تر می‌شود.

ذهنم، بدنم و احساساتم را گذاشتم وسط و از همه طرف به آنها نگریستم. چیست این چیزی که به غم تعبیرش می‌کنم و این‌طور امانم را بریده است؟

۲۱ صفحه نوشتم تا برسم به «احساس گناه».

بله… جمعه است باز، من اینجا هستم و احساس گناه کمرم را خم کرده است.

 

اما همچنان الهی شکرت…