الهی،
اینجا
برای
بوییدن
و
بخشیدن
و
برخاستن
و
بالیدن
و
بوسیدن
و
بردن
و
باختن
و
.
.
.
و
برای
«بودن»
بسیار
بکر
و
بیبدیل
است.
الهی شکرت…
الهی،
اینجا
برای
بوییدن
و
بخشیدن
و
برخاستن
و
بالیدن
و
بوسیدن
و
بردن
و
باختن
و
.
.
.
و
برای
«بودن»
بسیار
بکر
و
بیبدیل
است.
الهی شکرت…
دلم میسوزد برای
منی که دم غروب سنگ گذاشت روی مزار مادرش،
منی که به نگهبان بیمارستان گفت «ترخیص نشدن، فوت شدن.»،
منی که صداها و بوها و لحظهها را از یاد نمیبرد،
منی که اعلامیه درست کرد،
منی که ناامید شد،
منی که گریه نکرد.
دلم میسوزد برای این منی که همیشه مانده است نه فقط چون چارهای جز ماندن نداشته بلکه چون نمیخواسته کنار بکشد، نمیخواسته نباشد، نمیخواسته بیاعتماد کند دیگران را به بودن و ماندنش.
حالا این من باید پای همین من بایستد، نباید بیاعتمادش کند به بودن و ماندن که این من به حز این من کس دیگری را ندارد.
الهی شکرت…
بعد از مدتها بوی پیاز راه انداختم، من و این بدبوی پرخاصیت هیچگاه میانهی خوبی با هم نداشتهایم. همیشه با دستکش به سراغش میروم و آنقدر میسوزم و اشک میریزم که از غذا خوردن پشیمان میشوم.
یک زمانی میگفتم من برایش احترام قائلم چون حضورش تمام بوهای نامطبوع دیگر را از بین میبرد و اگر نباشد طعم غذا قابلقبول نخواهد بود، اما به هر حال نمیتوانیم دوستان خوبی باشیم، قرار نیست که چون کارش را خوب بلد است دوست خوبی هم باشد.
اما بعد فکر کردم که این طرز فکر من درست مثل این است که با کسی به خاطر ظاهرش دوست نشوی. هر چه خودم را میکاوم چنین چیزی را در خودم نمییابم، به خاطر نمیآورم که ظاهر کسی برایم تعیینکنندهی چیزی بوده باشد. مگر ظاهر آدمها دست خودشان است؟ هر کس با چهرهای به این جهان آمده است.
بعدتر که عکاس شدم پیبردم که هر فرد، با هر چهره و هر اندامی که دارد، به طرز شگفتانگیزی زیباست و این باید باور قلبی من به عنوان یک عکاس باشد، نه اینکه ادایش را دربیاورم. عمیقن معتقدم که اگر کسی این باور قلبی را نداشته باشد هرگز نمیتواند تصویری را ثبت نماید که حرفی برای گفتن داشته باشد.
کیفیت پیاز که دست خودش نبوده است؛ او با این کیفیت به این جهان آمده است، من اگر نمیتوانم به پیاز عشق بورزم مشکل از من است نه از پیاز. اما ما اغلب طوری رفتار میکنیم که سبب میشویم طرف مقابل ایراد را در خودش ببیند و این غصه در دلش بنشیند که مطلوب دل ما نیست. ما چه کسی هستیم که به خودمان چنین اجازهای میدهیم؟
«روی زمین با تکبر راه مرو…»
الهی شکرت…
به سرعت لباس پوشیدم و در تاریکی مطلقِ شهر از خانه بیرون زدم. تاریکی نعمت بزرگیست؛ وقتی تاریک است چروک بودن لباست مهم نیست، اینکه سوتین بستهای یا نه اهمیتی ندارد، قیافهی کجوکوله و بیروحت دیده نمیشود.
فقط باید از زمانبندی ادارهی برق مطمئن باشی تا در میانهی راه غافلگیر نشوی که خدا را شکر این یکی قابلاعتماد بودنش را ثابت کرده است.
یکمرتبه به سرم زد که یک چیزی بخورم، در تاریکی آدم هوس خوراکی میکند. همان چند قدم در تاریکی رفتن کافی بود تا به یاد آورم که زندگی چه معجون شگفتانگیزیست؛ همین زندگی که گاهی آنقدر سخت میشود که استخوانهای آدم از درد تیر میکشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خندهی آدم به آسمان هفتم میرسد.
نمیدانم فقط من تا این اندازه شیفتهی تاریکیام یا تاریکی دیگران را نیز به وجد میآورد؟ تاریک که میشود یک جور سرخوشی که علتش را نمیدانم در وجودم جان میگیرد، حتی غصهها هم برایم شیرین میشوند، بیخیال و سرزنده و جسور میشوم، چیزی ناراحتم نمیکند، یک جور رهایی و بیقیدی که در روشنایی هرگز ندارم به سراغم میآید.
در تاریکی انگار لولوها میروند، لولوهای من از تاریکی میترسند و مرا به حال خودم میگذارند.
خداوند تاریکی را وسیلهی آرامش جهان قرار داده است؛ انگار که زندگی در روشنایی اصرار دارد خودش را با هزار لباس بپوشاند اما در تاریکی عریان میشود بیآنکه این عریانی آزارش دهد. زندگی آنطوری میشود که واقعن دوست دارد باشد و من هم همینطورش را دوست دارم.
الهی شکرت…
دوست دارم از پدر بنویسم؛ از اقیانوسی که در چشمهای آبیاش موج میزند، از دستهای سبزش، از تنهایی عمیقی که بر قلبش نشسته است و میگوید که هر یک ساعتش یک سال میگذرد، از اینکه هر روز شعر میخواند و من شعر خواندن را از او آموختهام.
شعر شاید تنها بارقهی نور در این دورهی تاریک زندگی پدر باشد. شعرهایی که برای مادر گفته است را با خط زیبایش نوشته و به دیوار چسبانده است، چند تایی هم از شعرهایی که دوست داشته کنار آنها زده است.
کم پیش میآید از اتاقش بیرون بیاید، آنجا میزی دارد که پشتش مینشیند و شعر میخواند با یک چراغ مطالعهی قرمز، تلویزیون، یخچال، کمد، آینه، جالباسی آن هم دو عدد، کشوهایی که به دستگیرهی هر کدام کاغذی آویزان کرده و محتویات آن کشو را رویش نوشته است، حمام، کولر گازی، پنکه، تخت یکنفره، حتی بخاری هم دارد.
طوری شرایط را مهیا کرده است که لازم نباشد زیاد از اتاق بیرون بیاید هر چند که در باقی خانه هم کسی نیست. هر جایی که متعلق به پدر باشد همیشه منظم است. نظمْ وسواس ذهن اوست، دوست دارد همه چیز منظم باشد.
تازگیها به میوه خوردن روی آورده، چیزی که در تمام عمر از آن دوری کرده است. هر از گاهی برای خودش خرید میکند؛ میوه، حبهی خرما، تن ماهی، پنیر، آبلیمو. پدر آدم مستقلی است، میگوید زیاد برای من غذا نیاورید.
فقط خدا میداند که در دلش چه میگذرد. ما اهل حرف زدن از احساساتمان نیستیم که کاش بودیم. تنها تفریحش روزهای جمعه و مزار و رسیدگی به درختهاییست که آنجا کاشته.
داروهایش را منظم کردهام و روی هر کدام برچسب زدهام. میگوید مطمئن باش که همه را دقیق میخورم. به خاطر ما حواسش به خودش هست. میگوید من باید باشم، نمیخواهد ما تنها شویم.
خوشحالم که انگیزهی محکمی برای ماندن دارد و خوشحالم که از دوران بیمارستان چیز زیادی ندیده است. رفتن مادر مرا با بزرگترین ترسهایم مواجه کرد؛ تصادف، بیمارستان، از دست دادن عزیز، همهی اینها برایم ترسناک بودند. تکتک لحظات بیمارستان پیش چشمم هستند و باید اعتراف کنم که نمیتوانم از عهدهی دور کردن آن لحظات از ذهنم بربیایم. هرچند خدا میداند که چقدر قدردان همان روزها هستم؛ ممکن بود ما حتی یک مزار نداشته باشیم برای جمعشدن، خداوند به ما یک بدن داد و ده روز فرصت برای پذیرفتن.
تقریبن دو ماه قبل از رفتن مادر یک گوشهای نوشته بودم: «مادر؛ کسی که یکی از همین روزها دستت را برای داشتنش دراز میکنی.» واقعن نمیدانم چرا این را نوشته بودم و وقتی بعد از رفتن مادر دیدمش حیرت کردم. پیش از این، مرگ برایم واقعی نبود، حالا اما به شکلی واقعی میدانم که یا من دستم را برای داشتن تکتک عزیزانم دراز خواهم کرد یا آنها دستشان را برای داشتن من.
نه اینکه پذیرفتنش برای ذهن سخت باشد، سختی آنجاست که پای قلب به میان میآید، قانع کردن قلب کار سادهای نیست.
پدر امروز سر مزار دائم به گریه میافتاد، میگفت خدا مامان را زود از من گرفت، برای من سخت شد.
تا وقتی آنجا هستیم قلبمان آرام است، همینکه دور میشویم قلبهایمان سرد و سنگین میشوند؛ مثل غروب جمعه.
الهی شکرت…
چو نشناسد انگشتریْ طفلِ خُرد / به شیرینی از وی توانند بُرد
تو هم قیمتِ عمر نشناختی / که در عیش شیرین برانداختی
کاش آن را در عیش شیرین برانداخته بودیم، لااقل دلمان نمیسوخت، هم برانداختیم هم در تلخی و ناکامی، ما دیگر واقعن قیمت عمر نشناختیم. انگشتر گرانبهای عمر را به هیچ از دستمان ربودند. حالا که دیگر طفلی خرد نیستیم و کمی بهتر میفهمیم، به جای خالیاش روی انگشتمان مینگریم و باورمان نمیشود که این انگشترِ گرانبها را به چه اندک بهایی باخت دادهایم.
صادق اگر باشم باید بگویم که مشکلِ من باختنش نیست، مشکلم به چه باختنش است؛ من اگر آن را به عیش شیرین برانداخته بودم هیچ دغدغه نداشتم، حرف سعدی جان هم تکانم نمیداد و غم باختنش را هم نمیخوردم.
به گمانم دلم عیش شیرین میخواهد؛ نیک که مینگرم میبینم بسیار اندک به آن راه دادهام که نزدیکم شود، چیز عجیبوغریبی هم نیست؛ خندیدن است، سادهگرفتن است، نازک نبودن است، شنیدن است، بودن است.
خندیدن، خندیدن، خندیدن…. کجاست آن لبخند بزرگ پشت صورتم؟ کجاست آن عیش شیرینِ صاف و سادهای که دلت بخواهد عمرت را با آن تاخت بزنی؟
ما که دست آخر عمر را خواهیم باخت، کاش لااقل به بهای عیشی شیرین ببازیم.
الهی شکرت…
خوابدارویی از خیالِ خوش تو خوردهام و حالا بیخوابتر شدهام. چگونه گمان میبردم که خواهم خوابید؟ مگر میشود خیال تو جایی باشد و آنجا خوابْ مجالِ ماندن بیابد؟
در سرم یا جای خواب است یا خیال تو، چه کسی این خوابدارو را تجویز کرده است؟
خیالِ تو که خیال توست، خیال تو که شامل توست، خیال تو که نزدیکترین جا به توست، چگونه در نزدیکترین جا به تو میشود خوابید؟
هر که خیال تو را برای خوابیدن تجویز کرده است نه میداند خیال چیست، نه میتواند بفهمد خیالت چه خاصیتی دارد.
اصلن هر چیزی که تو را در خود دارد، خواب را از من و مرا از خودم میگیرد.
حالا هم که جیرهبندی شده است دسترسی من به خیال تو، این یک ذره خیالت را با خواب تاخت نخواهم زد، کفران نعمت است، دیوانگیست.
من بیخواب بودن را به این دیوانگی نمیبازم.
الهی شکرت…
اینجا انگار بیپرواترم، شاید هم بیوسواستر. به گمانم میپندارم که کسی اینجا را نمیخواند. چه کسی در این زمانه به وبسایتها سر میزند؟ وبسایتها متروک شدهاند. (متروک یعنی ترک شده، نه لزومن تخریب شده. البته اگر جایی را ترک کنی به زودی تخریب میشود، برای همین است که آدم پشت آدم به این جهان میآید تا جهان تخریب نشود.)
در این خانه اما هنوز کسی هست، من هنوز اینجا نفس میکشم، حتی اگر هیچکس به این خانه نیاید. واقعن اینجا شبیه خانه است، میشود یک گوشه گلدانی گذاشت، گوشهای دیگر تابلویی وصل کرد، فرشی انداخت، چراغی روشن کرد. اختیارش دست خودت است، دستت باز است که هر طور دلت میخواهد اینجا بچرخی (اگر هم دلت میخواهد در خانه لخت باشی اشکالی ندارد، فقط باید پردهها را بکشی، ترجیحن لخت نشوی بهتر است، نه اینکه ما معذب شویم و از جلوی پنجره کنار برویم، ما از آنهایی نیستیم که از کنار لختبودن ساده بگذریم، برای خودت میگویم که آسایشت در این محله حفظ شود، چون این محله اهالی هیز کم ندارد. مثلن میخواستم از مزایای خانه بگویم، باز به حاشیه رفتم.)
(کلن انگار این یادداشت را به خاطر دل گوگل نوشتهام تا به مطالب دیگرم لینک بدهم. اشکالی ندارد، یادداشتها اتاقهای خانهاند، گاهی سری به آنها میزنیم تا خاک نگیرند.)
خلاصه که اینجا دستت خیلی بازتر از هر جای دیگری است، بقیهی جاها مثل اتاقهای اجارهایاند، اینجا اما صاحبخانهای. البته که ایرادی در مستاجر بودن نیست، اما بد نیست که آدم به فکر خریدن خانه هم باشد.
دلم میخواهد از روزانههایم بنویسم اما دستم آن طرفی نمیرود، انگار روی آوردهام به هذیاننویسی تا این تب فروکش کند.
هر روز به خدا میگویم که به تو اعتماد دارم و این اعتماد شاید تنها چیزی باشد که دستم به دنبالش نمیگردد؛ نمیگردد چون هست و هست چون تنها اعتمادی است که هرگز به آن خیانت نمیشود.
الهی شکرت…
در یخچالش فقط سس پیدا میشد و یخ. میگفت به کوفت هم اگر یک سس خوب بزنی قابل خوردن میشود. حاضر بود کوفتِ سسدار بخورد اما آشپزی نکند. واقعن چه کاری در جهان سختتر از آشپزی کردن است؟ «دوباره آشپزی کردن.»
اینکه میگویند فقط مرگ چاره ندارد از اساس بیپایه است، شکم هم چاره ندارد، یک جوری باید پرش کرد، اما مرگ یک بار اتفاق میافتد و تمام میشود، ولی شکم را روزی سه وعده باید پر کرد.
حالا یک ماهی هم آمده است داخل یخچال؛ ماهی با پولک و سر و دم و تمام متعلقات، پولکهایی که هنوز برق میزنند و چشمانی که برق نمیزنند اما بدجوری مینگرند. نکند فکر میکند که کار اوست؟ نکند به فکر انتقام باشد؟
حالا درِ یخچال را که باز میکند انگار غریبهای آنجا نشسته و زل زده است به او. حتی وقتی یخچال را باز نمیکند باز هم او را میبیند، نگاهش همه جا هست.
آخر چه کسی برای دیگری ماهی هدیه میبرد؟ آن هم با این هیبت و شکل و شمایل، همینقدر نزدیک به زندهبودن.
حالا باید با آن چه کند؟ شاید اگر به آب برساندش دوباره جان بگیرد؟ هر چه نباشد تمام مدت در یخچال بوده، سردخانه شاید زنده نگهش داشته باشد، بدجوری زنده به نظر میرسد، طوریکه اگر در آب بود شاید انقدر زنده نمینمود.
اگر جواب نداد باید نقشهی دیگری در سر داشته باشد، دیگر آن موقع نمیشود به یخچال بازشگرداند.
پس چه کند؟ سس بزند؟
لازم نیست، گربهها که سس نمیخورند.
الهی شکرت…
انگشتهایش ریختند زمین و وقتی خواست برشان دارد دید که هیچ انگشتی ندارد و بدون انگشت نمیتوانست انگشتها را بردارد. بدون انگشت نمیشود هیچ چیزی را برداشت. اگر انگشتهایت بریزند دیگر باید قیدشان را بزنی.
– اصلن چه شد که انگشتهایش ریختند؟
– شل شده بودند.
– نمیشد سفتشان کند که نریزند؟
– زیادی کار کشیده بود ازشان، هرز شده بودند، دیگر سفت نمیشدند.
– بالاخره باید یک راهی برای سفت کردن انگشتهای شل شده باشد، شاید بتوان واشِری اضافه کرد.
– فکر میکنی اضافه نکرده بود؟ دیگر از واشر هم کاری برنمیآمد.
– حالا چی؟
– نباید میگذاشت کار به اینجا بکشد.
– حالا که رسیده است.
– گفتم که باید قیدشان را بزند.
– نمیشود از کسی کمک بگیرد؟
– نگاه کن، هیچکس انگشت ندارد. او آخرین نفر بود.
الهی شکرت…
الهی، بدون تو نمیشود.
بدون تو هرگز نشده است و هرگز نخواهد شد.
بدون تو تاریک است، بدون تو دلگیر است، بدون تو ترسناک است.
بدون تو من نیستم که بخواهم ببینم میشود یا نه.
الهی، تو باش.
همانقدر نزدیک که گفتهای باش.
از آن فاصلهای که گفتهای حتی ذرهای دورتر نشو.
اگر میشود از آن هم نزدیکتر شو؛ «نزدیکتر از رگ گردن».
