گاهی اوقات غمي به وسعت رشته كوههاي البرز بر دلم می‌نشيند. غمی از جنس نشدن؛ مانندِ «نمی‌شود كه بشود»، مانندِ «قرار نبود اينگونه شود ولی انگار دارد می‌شود»، مانند ِ«اصلن ديگر نمی‌خواهم كه بشود».

غمی از جنسِ  ندانستن، نتوانستن، نخواستن و هر چه نَ در دنيا هست.

غمی مانند زمستان كه وقتی می‌آيد انگار هيچوقت قرار نيست برود.

غمی كه اصلن نمی‌خواهی كه برود.

غمی از جنسِ چراها و چگونه‌هايی كه پاسخشان را نمی‌دانی.

اين همان نقطه‌ی اعتماد كردن است، نقطه‌ی هيچ كاری نكردن و صبور  ماندن است. نقطه‌‌ای كه معلوم می‌شود چقدر ياد گرفته‌ای، نقطه‌ی رها کردن….

وقتی به یه درخت نگاه می کنی می بینی که هزاران برگ داره، وقتی یه مشت خاک رو توی دستت می گیری میلیونها ذره رو می بینی. وقتی به دریا نگاه می کنی نمی تونی حتی تصور کنی که از چند میلیارد قطره تشکیل شده. هزاران هزار گونه از حیوانات و گیاهان در جهان وجود دارند. اونقدر درخت و خاک و آب در جهان هست که نگه داشتن ِ حساب و کتابش در ماشین حسابِ کوچیک مغز ِ انسان نمی گنجه.

هر گوشه از طبیعت رو که نگاه می کنی فقط فراوانی می بینی.

اینها همه می گن که ما خدایی داریم که دستش به کم نمیره. پس باور نکن که این خدا روزی ِ تو رو اندک قرار داده باشه. حتی اگه همه ی دنیا اینو بهت گفتن تو باور نکن. به جاش باور کن که خداوند روزی دهنده ی بی حساب و کتابه تا بی حساب و کتاب دریافت کنی.

«و اگر بخواهید نعمت های خدا را شماره کنید هرگز نتوانید»

نمی شود که تو باشی و عشق نباشد؛ مثل رابطه ی خورشید و نور است. نمی شود که خورشید باشد و نور نباشد، علت و معلولند اینها. اما تو از آن خورشیدهایی هستی که نورشان همیشه هست، حتی وقتی خودشان نباشند پرتوهای نورشان از کیلومتر ها آن طرف تر دلِ آدم را روشن می کند.

دستانت مأمن عشق اند، عشق در دستان ِ تو لانه دارد، از همان دورها صدای بال زدنش می آید. و عشق چه مأنوس است با تو، چه آرام است در کنارت، چون در دستانِ توست که نطفه ی عشق بسته می شود.

دستانت را برایم بفرست، می خواهم زیر بالشم قایشمان کنم تا عشق همیشه زیر سَرَم باشد. اصلا تو دست می خواهی چه کار وقتی که بال داری؟!

من اسم مستعار دارم؛ «سمیرا». قدیم‌ها می‌گفتند ریشه‌ی عربی دارد و معنی‌اش می‌شود زن گندمگون. این روزها کشف کرده‌اند که آنکه می‌شود زن گندمگون سُمَیرا است. حالا می‌گویند که سمیرا از یک طرف می‌رسد به زبان سانسکریت و معنایش می‌شود «همراهِ خوشایند»، از طرف دیگر ریشه در فارسی كهن دارد و يک جورهايی می‌شود «هدیه ی دریا».

من هيچكدامشان نيستم؛ نه زن گندمگونم، نه همراه خوشايندم و نه هديه ي دريا. هیچکدامشان نیستم ولی هنوز سمیرا هستم.

سالها طول کشیده است تا سمیرايی كه سميرا نيست کمی با خودش هماهنگ شود؛ با شکل و قیافه‌اش، با صدایش، با موهای صافش، با ترس‌ها و تردیدهایش و با اسم مستعارش.

او گاهی دلش برای خودش تنگ می‌شود و خودش را محکم بغل می‌کند و گاهی فرسنگ‌ها از خودش دور می‌‌شود. گاهی لبریز از شور زندگی است و گاهی دست و دلش به نفس کشیدن هم نمی‌رود.

همه‌ی اینها شاید برای این است که گاهی سمیرا است و گاهی نیست. او دو نفر است در یک نفر؛ زمانی که با خودش تنهاست خودش را سمیرا خطاب می‌کند اما اگر از او بپرسی اسمت چیست می‌گوید مریم.

مستعار یعنی به عاریت گرفته شده، چیزی که واقعی نیست. یعنی بخشی از من هست که واقعی نیست. بخشی که با آن بزرگ شده‌ام و این روزها بيش از هر زمانِ ديگری غير واقعی می‌نمايد.

آدمیزاد هر بار که با موقعیتی جدید روبرو می‌شود در واقع با یک خودِ جدید مواجه می‌شود که باید از نو بشناسدش.

آدمیزاد گاهی تبدیل به استعاره‌ای می‌شود از خود واقعی اش.

تمام حس وحال های پاییزی ات را تنگ در آغوش بگیر؛ چه اگر همين پاييز عاشق شده ای، چه اگر دوري اش غمگين ترين پاييز زندگي ات را رقم ميزند، چه اگر سرخوشی از رقص رنگها چه اگر دلگيري از غروبهاي زودهنگام و درازاي شبها… همه و همه را دوست داشته باش چرا که همه شان جزئی از تو هستند، جزئی از درون ِ زیبای تو که دوست داشتنشان یعنی دوست داشتن خودت که بیشتر از هر کسی لایق دوست داشته شدنی.

به خزان زندگی ات عشق بورز تا بتوانی از بهار زندگی لذت ببری.

تقریبا بیست و هشت ساله که ما با یکی از خاله هام همسایه هستیم، اونا سر ِ‌کوچه هستن و ما وسطای کوچه. شوهر خاله ام همیشه یه آدم دُرُشت و چاق بود. من هم وقتی بچه بودم یه بچه ی خپل و چاق بودم. شوهر خاله ام به من یه لقب داده بود؛ پهلوون پنبه. من یه پهلوون‌ِ پنبه ای بودم که در پنجشش سالگی می نشستم پا به پای شوهر خاله ام یه دیس میوه رو می خوردم،‌ آبگوشت می خوردم و هر چیز خوردنی دیگه ای از زیر دستم در نمی رفت. اون هم به چشم ِ من پهلوون بود.

الان که من سی و چهار ساله هستم اون پهلوون چندین عمل جراحی کرده،‌ قلبش با باتری کار می کنه،‌ از افسردگی حاد و پارکینسون رنج می بره و خیلی لاغر شده. الان دیگه اون هم شده پهلوون پنبه و منم همون پهلوون پنبه ای که بودم هستم.

زندگی می تونه پهلوونهای واقعی رو تبدیل به پهلوون پنبه کنه 🙁


پی نوشت: این همسایگی مربوط به خانه ی پدری می شه وگرنه من خودم الان در شهر دیگه ای زندگی می کنم.

گریه نکن بر مردمانی که طعم شلاٌق را بر پشت هاشان فراموش کرده اند، تو هم از همان مردمانی.

دوران برده داری هرگز تمام نشده است و تو هم «قرار نیست» که بتوانی تمامش کنی؛ نه تا زمانی که نخواهی رها شوی از اسارت افکارت، نه تا زمانی که پاره نکنی بندهایی را که خود به دست و پایت زده ای، نه تا زمانی که از درون آزاد نباشی و آزادی در باورت نباشد.

تو برده ای اگر می گذاری دیگران مسیر افکارت را مشخص کنند، اگر می گذاری تو را به چالش بکشند، حسادت تو را بر انگیزند، حال تو را خراب کنند، نا امیدت کنند.

تو برده ای اگر مثل دیگران فکر می کنی و مثل دیگران زندگی می کنی.

تو برده ای اگر هر روز در پی بهتر شدن نسبت به روز قبل خودت نیستی.

تو برده ای اگر اشیاء زائد را از خانه ات و افکار زائد را از مغزت بیرون نمی ریزی.

تو برده ای اگر به چیزی یا کسی بیرون از خودت امید داری و فکر می کنی کسی یا چیزی می تواند اوضاع تو را تغییر دهد. 

برده ی هیچ چیز و هیچ کس نباش وگرنه نصیبت از زندگی چیزی جز شلاّق نخواهد بود. زندگی سهم ِ آزاده هاست.

آفتاب حوالی شش و بیست دقیقه‌ی صبح سر بر آورد و خودش را پهن کرد بر روی آبی که از کانال می‌گذشت. من جایی در وسط پل ایستاده بودم و رقص اولین رگه‌های نور را بر جریان ملایم آب تماشا می‌کردم. سر که برگردانم موج‌های کوچک از سمت دیگر ِ پل به مسیر خود ادامه می‌دادند و من با خود اندیشیدم؛ رفتن تنها راه ِ زنده ماندن است.

آب ِ باریکی هم که باشی در ناپیداترین نقطه‌ی این سرزمین، اگر رفتن و بازنایستادن را بلد باشی عاقبت یک روز به دریا می‌رسی. رفتن و رسیدن جدایی‌ناپذیرند، همانگونه که ایستادن و مردن. اگر بایستی می‌میری؛ مرگی با بوی تند تعفن.

تصمیم بگیر….

چند وقت پیش یه مستند درباره ی سلولهای بنیادی دیدم و اونقدر کف کردم که صابون گلنار هم در این حد کف نمی کنه.

سلولهای بنیادی سلولهایی هستند که هنوز تصمیم نگرفتن به چه بافتی تبدیل بشن و وقتی وارد بدن میشن خودشون به صورت هوشمند نگاه می کنن ببینن در کدوم قسمت از بدن بهشون نیاز هست و میرن همونجا و تبدیل به همون بافت مورد نیاز می شن. مگه داریم؟؟!!!!

یه آقایی که قبلا شناگر و غواص بسیار ماهری بوده، ناگهان دچار بیماری ام اس میشه و برای مدت دو سال به طور کامل فلج بوده، به طوریکه حتی دستش رو به سختی تکون میداده (در بیماری ام اس سیستم ایمنی بدن خودش عامل ایجاد مشکل میشه، یعنی سیستم ایمنی هر بار به قسمتی از بدن حمله می کنه،؛ مثلا نخاع،‌ مغز، چشم و غیره و اون بخش رو از کار میندازه. بنابراین سیستم ایمنی در این بیماری معیوب به حساب میاد).

پزشکان با شیمی درمانی سیستم ایمنی بدن اون آقا رو از کار انداختن و بعد سلولهای بنیادی خودش رو که قبلا در شرایط آزمایشگاهی کِشت کرده بودن بهش تزریق کردن. سلول های بنیادی هم وقتی وارد بدن شدن متوجه شدن که سیستم ایمنی بدن کار نمیکنه، بنابراین رفتن و یه سیستم ایمنی جدید ایجاد کردن که دیگه معیوب نبود. یعنی این سیستم جدید جایگزین سیستم قبلی شد و اون آقا بعد از دو سال تونست دوباره برگرده زیر آب و غواصی کنه. باور کردنی نبود که بیماری ای مثل ام اس اونم با اون شدت با چنین موفقیتی و تا این حد درمان بشه. فوق العاده بود.

ابعاد اِعجاب انگیز خلقت تموم شدنی نیستن و هر روز انسان شاهد جلوه ی جدیدی از قدرت پروردگاره.

خدایا فقط می تونیم بگیم دم شما گرم  ❤

خدای مهربانم به خاطر تک تک نعمت هایی که دارم و ندارم از تو سپاسگزارم.

به خاطر تک تک چیزهایی که به من دادی و یا به خاطر خیر و صلاحم به من ندادی از تو سپاسگزارم.

سپاسگزارم برای عشقی عمیق که در دلهایمان قرار دادی. سپاسگزارم به خاطر نعمت بی همتای سلامتی که به جسم ما بخشیدی. سپاسگزارم به خاطر آرامشی که هر لحظه وارد زندگیمان کردی. سپاسگزارم به خاطر شادی ای که در هر لحظه از این سال تجربه کردیم. سپاسگزارم به خاطر تمام مسیرهای فوق العاده ای که پیش روی ما قرار دادی و به خاطر تمام آدم های فوق العاده ای که با آنها آشنا شدیم.

سپاسگزارم به خاطر تک تک ایده هایی که به ذهنمان رسید. به خاطر هر کلمه ای که به دانش مان و هر ذره ای که به آگاهی مان افزوده شد.

سپاسگزارم به خاطر دلهایی که به لطف تو به دست آوردیم و دل هایی که از گزند ما در امان بودند. سپاسگزارم به خاطر تمام احساسات خوبی که به دل ما وارد کردی و کمک کردی تا ما هم به دل دیگران وارد کنیم.

خدای رزاق، بی نهایت از تو سپاسگزارم به خاطر هر لقمه غذایی که در سفره ی ما قرار دادی و هر چیزی که به لطف رزاقیت تو توانستیم داشته باشیم.

خدای مهربانم سپاسگزارم که هر روز به صورت معجزه ای جدید وارد زندگیمان شدی و هر روز و هر لحظه ما را شگفت زده کردی. خدایا بی نهایت از تو سپاسگزارم که هر چیز را در جای درست آن قرار دادی. سپاسگزارم که در تمام نبردهای زندگی به جای ما مبارزه کردی و ما همواره پیروز بودیم.

سپاسگزارم که ما را قدم به قدم به خواسته هایمان نزدیکتر کردی و در این مسیر تمام بارهای سنگین را حمل کردی. خدایا بی نهایت از تو سپاسگزارم به خاطر تمام درهای رزق و روزی که به روی زندگی ما باز کردی و نعمت هایی که هرگز از ما دریغ نکردی.

خدایا از تو سپاسگزارم به خاطر تک تک سختی هایی که تجربه کردیم که اگر نبودند رشد نمی کردیم.

خدایا از تو سپاسگزارم که عشق شدی در دلهایمان، نور شدی در چشمانمان، شادی شدی در لحظه هایمان، سلامتی شدی در بدنمان، برکت شدی در سفره مان، اطمینان شدی در قلبمان، فکر شدی در ذهنمان، توان شدی در جسممان و مسیر شدی در زندگیمان.

و خدایا از تو سپاسگزارم که ما را لایق ِ تمام این داشته ها دانستی و ایمان دارم که در سال جدید نیز مثل تمام سال های گذشته در لحظه به لحظه ی زندگیمان حضور خواهی داشت.