به سرعت لباس پوشیدم و در تاریکی مطلقِ شهر از خانه بیرون زدم. تاریکی نعمت بزرگیست؛ وقتی تاریک است چروک بودن لباست مهم نیست، اینکه سوتین بستهای یا نه اهمیتی ندارد، قیافهی کجوکوله و بیروحت دیده نمیشود.
فقط باید از زمانبندی ادارهی برق مطمئن باشی تا در میانهی راه غافلگیر نشوی که خدا را شکر این یکی قابلاعتماد بودنش را ثابت کرده است.
یکمرتبه به سرم زد که یک چیزی بخورم، در تاریکی آدم هوس خوراکی میکند. همان چند قدم در تاریکی رفتن کافی بود تا به یاد آورم که زندگی چه معجون شگفتانگیزیست؛ همین زندگی که گاهی آنقدر سخت میشود که استخوانهای آدم از درد تیر میکشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خندهی آدم به آسمان هفتم میرسد.
نمیدانم فقط من تا این اندازه شیفتهی تاریکیام یا تاریکی دیگران را نیز به وجد میآورد؟ تاریک که میشود یک جور سرخوشی که علتش را نمیدانم در وجودم جان میگیرد، حتی غصهها هم برایم شیرین میشوند، بیخیال و سرزنده و جسور میشوم، چیزی ناراحتم نمیکند، یک جور رهایی و بیقیدی که در روشنایی هرگز ندارم به سراغم میآید.
در تاریکی انگار لولوها میروند، لولوهای من از تاریکی میترسند و مرا به حال خودم میگذارند.
خداوند تاریکی را وسیلهی آرامش جهان قرار داده است؛ انگار که زندگی در روشنایی اصرار دارد خودش را با هزار لباس بپوشاند اما در تاریکی عریان میشود بیآنکه این عریانی آزارش دهد. زندگی آنطوری میشود که واقعن دوست دارد باشد و من هم همینطورش را دوست دارم.
الهی شکرت…