روزانه‌نگاری – دوشنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۱

شنبه صبح اول وقت آقای وکیل تماس گرفت و خواست که مدرکی را برایش ببرم. شنبه روز بسیار شلوغ و پرکاری بود. طبق عادت، لیست کارها را روی تخته نوشته بودم. لذت می‌برم وقتی که به خانه برمی‌گردم و کارهای انجام شده را از روی تخته پاک می‌کنم.  از همان صبح برای یک روز طولانی آماده شدم. سری به یک فروشگاه نزدیک خانه زدم تا اولا محل آن را پیدا کنم و بعد هم چند خرید واجب را انجام دهم. بعد از آنجا برای خریدن خرما به مغازه‌ای که تازه پیدایش کرده‌ام در جای شلوغ شهر رفتم و مثل همیشه لطف خداوند شامل حالم بود و جای پارک بسیار مناسبی پیدا کردم. برای مادر هم خرما خریدم و در مسیر برگشت به دستش رساندم. مادر کارت‌های بانکی خودش و خاله را به من داد تا چند نقل و انتقال را برایشان انجام دهم که انجام دادم و در مسیر برگشت به خانه باز هم به فروشگاه و همینط‌ور لبنیاتی سر زدم و یک چیزهایی خریدم. وقتی به خانه رسیدم خانم همسایه هم همان موقع رسید در حالیکه خرید بسیار مفصلی کرده بود. کمکش کردم و کیسه‌هایش را تا طبقه‌ی چهارم برایش بردم. بنده‌ی خدا حسابی شرمنده شده بود و من را قسم...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۲۷ آبان ۱۴۰۱

دوشنبه و سه‌شنبه و چهارشنبه را از صبح تا دیروقت کارگاه بودیم و من مثل همیشه سرنخ‌زن در دست و هدفون در گوش به سراغ لباس‌ها می‌رفتم. هر لباسی که دوخته می‌شود (فارغ از مدل و پارچه و فاکتورهای دیگر) دست کم یک نقطه‌ی گلوگاه دارد؛ نقطه‌ی حساسی که دوختن و چک کردن آن را تبدیل به یک چالش می‌کند. من قبلا فکر می‌کردم که ما کارمان را خوب بلد نیستیم که گرفتار چنین گلوگاه‌هایی می‌شویم. اما حالا می‌فهمم که نه، این نفس لباس‌ بودن یک لباس است. نقطه‌ ضعف، چالش و گلوگاه بخشی از روند آماده شدن یک لباس برای پوشیدن است. صد البته که هر چه تبحرِ ما در کارمان بیشتر شود این نقاط کمتر و کم‌رنگ‌تر می‌شوند. لباس‌ها خیلی شبیه آدم‌ها هستند؛ هر آدمی قطعا چندین نقطه ضعف دارد، نقاطی که او را به چالش می‌کشند. نمی‌شود انتظار داشت که یک آدم هیچ نقطه‌‌ی گلوگاهی نداشته باشد، این نفس انسان بودنِ یک انسان است. اما همانطور که انتظار داریم با ارتقاء مهارت‌هایمان چالش‌های دوخت را کمتر کنیم باید این توقع را از خودمان داشته باشیم که نقاط ضعفمان را بهبود دهیم. اگر نخواهیم از خودِ دیروزمان بهتر شویم محکوم به حذف شدن از این جهانیم. چهارشنبه بعد از یک...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۱

امروز یک کوه لباس شسته شده را تا زدم و سر جاهایشان گذاشتم. این کار از نظر من واقعا کار سختی است؛ جمع کردن لباس‌های شسته شده و گذاشتن هر کدام سر جایشان. از آنجاییکه مرتب بودن داخل کشوها و کمدها برای من اهمیت زیادی دارد به همین دلیل از سالها قبل برای تا زدن لباس‌های مختلف ده‌ها ویدئو در یوتیوب دیده‌ام و یاد گرفته‌ام که هر لباسی را چطور باید تا زد که اولا کاملا مرتب باشد و دوما مرتب باقی بماند. یعنی برداشتن یک لباس باعث نشود که تای لباس دیگری باز شود و دوباره به هم ریختگی ایجاد شود. حالا طوری لباس‌ها را تا می‌زنم که آنها را از شهری به شهر دیگر منتقل می‌کنم بدون اینکه تای هیچ کدام به هم بخورد (همچین آدمی هستم من 🤪) تا زدن شلواها، لباس‌های آستین بلند، تی‌شرت‌ها و لباس‌های زیر هر کدام داستانی دارد. من همه‌ی این کارها را به عشق دیدن نتیجه‌ی نهایی که یک کمد یا کشوی مرتب است انجام می‌دهم. امکان ندارد که چیزی را تا نشده و نامرتب داخل کمد بگذارم. این امکان وجود دارد که لباس‌های شسته شده دو سه روز داخل سبد باقی بمانند تا من فرصت کنم و آنها را جمع کنم اما به...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۲۰ آبان ۱۴۰۱

(امروز را می‌نویسم که یادم بماند. روزانه‌نگاری حکم حافظه‌ام را پیدا کرده و خیلی وقت‌ها به دادم رسیده است؛ تاریخ ابلاغ فلان حکم کی بود، چه روزی بود که فلان جا رفتیم یا فلان کار را انجام دادیم... خلاصه این هم یکی از مزایای نوشتن به صورت روزانه است) یکی از مسائل اخیرمان این بود که نمی‌دانستیم چه روزی در هفته را باید برای جمع شدن دور هم در خانه‌ی پدر و مادر من انتخاب کنیم. تا قبل از هجرت کردن ما، پنجشنبه شب‌ها زمانی بود که دور هم جمع می‌شدیم. حالا پنجشنبه‌ها ما قزوین هستیم. بعد از کلی فکر کردن و بالا و پایین کردن روزهای هفته احسان پیشنهاد داد که برای جمعه نهار جمع بشویم. من هم استقبال کردم و برنامه‌ را به خواهرهایم اطلاع دادم. با مادر هم هماهنگ کردیم و قرارمان نهایی شد. قرار شد بعد از صبحانه حرکت کنیم. آقا احسان تازه ساعت ۱۰ صبح تصمیم گرفت حمام برود. یکی از مشکلات همیشگی ما در زندگی مشترکمان همین عدم هماهنگی ما در مورد برنامه‌ریزی‌های روزانه است. من اگر قرار باشد برای نهار جایی بروم و بدانم که نیاز به حمام رفتن دارم حتما زودتر بیدار می‌شوم و طوری برنامه‌ریزی می‌‌کنم که به موقع حرکت کنم. احسان اما...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – چهارشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۱

خبر خوب این است که واقعا در چایساز رسوب آب ایجاد نمی‌شود. دیگر کاملا مطمئن شدم. آنقدر آب اینجا خوب است که فقط خدا می‌داند. یعنی من روزی هزار بار بابت آب در این منطقه سپاسگزارم. جالب اینجاست که خانه‌ی پدر و مادرم بسیار به اینجا نزدیک است اما آب آنجا فرق دارد. ما در خانه‌ی خودمان تمام مدت با موضوع آب درگیر بودیم. فشار آب بسیار کم بود چون پمپ آب به خوبی کار نمی‌کرد و در ضمن آب خیلی دیر گرم می‌شد. اینجا آب از هر نظر فوق‌العاده است و این پاسخ درخواست‌های مکرر من از خداوند است. چند وقت است که دوباره ورزش صبحگاهی را شروع کرده‌ام و با اینکه خیلی مختصر و مفید است اما همین هم روی حال خوبم و وضعیت بدنم بسیار تاثیرگذار است. احسان به گل‌ها آب داد و من هم با تمام سرعتی که می‌توانستم آماده شدم و به موقع راهی کارگاه شدیم. در مسیر کارگاه آقای مسنی هست که تابستان و زمستان یک دست کت و شلوار بسیار کهنه به تن دارد و کلاه بافتنی سبز رنگ سید‌ها را سرش می‌گذارد و درحالیکه به عصایش تکیه کرده همیشه در نقطه‌ی خاصی بعد از یک دست‌انداز بلند می‌ایستد. دقیقا بعد از آن دست‌انداز قسمت بیابانی مسیر...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – سه‌شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۱

امروز از صبح آنقدر خوشحال و سپاسگزارم که فقط خدا می‌داند. انگار تازه دارم درک می‌‌کنم که زندگی‌ام وارد چه مرحله‌ای شده است. آنچه که امروز به لطف خداوند به دست آورده‌ام تا همین چند وقت پیش به نظرم نشدنی می‌آمد و فقط یک آرزوی بزرگ بود. خیلی خوب به خاطر می‌آورم که از همان روز اولی که ازدواج کردم آرزوی بسیار بزرگی برای رسیدن به آزادی و استقلال در من ایجاد شد. اینکه می‌گویند تا آدم‌ها با هم زیر یک سقف زندگی نکنند نه خودشان را می‌شناسند نه طرف مقابل را عین حقیقت است. من حتی معتقدم که تا زمانی که آدم‌ها به یکدیگر تعهد قانونی و رسمی ندهند باز هم هیچ چیز در مورد هم نخواهند فهمید. به این دلیل که اگر در ذهن شما امکان رها کردن رابطه در هر زمان و به هر شکل وجود داشته باشد (یعنی شما خودتان را به لحاظ قانونی و شرعی متعهد به آن رابطه ندانید) هرگز از مکنونات واقعی قلبی خودتان و طرف مقابلتان آگاه نخواهید شد. آدم‌ها خود واقعیِ واقعی‌شان را زمانی نشان می‌دهند که احساس کنند در مسیری هستند که دکمه‌ی برگشت به عقب ندارد. حداقل به این سادگی‌ها ندارد. آنجاست که همه چیز شکل دیگری به خودش می‌گیرد. من...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱

زود بیدار شدم که از کارها عقب نمانم. باید زودتر حرکت می‌کردیم تا قبل از رفتن به کارگاه به اداره‌ی ثبت شرکت‌ها می‌رفتیم. در آنجا کار نیمه کاره ماند چون خواهرم باید حضور می‌داشت. پس به کارگاه برگشتیم. برای من امروز کار زیادی نبود. بنابراین از همان موقع پای کامپیوتر رفتم و کارهای مربوط به ثبت برند را انجام دادم که تا پایان روز طول کشید. یک بچه گربه‌ی بسیار زیبا دیروز به کارگاه آمده بوده و احسان و مهدی اجازه داده بودند که شب در کارگاه بماند. خیلی عجیب است که چطور توانسته در آن بیابان‌هایی که صدها سگ در آن وجود دارد جان سالم به در ببرد و خودش را به جای امنی برساند. واقعا که لایق زنده ماندن است. من اسمش را «طلا خانم» گذاشتم و طاها (خواهرزاده‌ی مهدی) تصمیم گرفت سرپرستی‌اش را به عهده بگیرد. طاها قبلا یک خرگوش داشت که به اندازه‌ی یک سگ رشد کرده بود. چهار سالش شده بود. اسمش «پشمک» بود و برای خودش مادربزرگ به حساب می‌آمد. پشمک را به باغ وحش سپردند و حالا طلا خانم جایش را گرفت. امکان ندارد که موجودی میل به زندگی داشته باشد و جهان از او حمایت نکند. خداوند هرگز از هیچ‌کدام از بندگانش غافل نمی‌شود. امروز که...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – یکشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۱

ساعت ۶:۲۰ بود و هوا گرگ و میش. گرگ و میش به زمانی می‌گویند که نه کاملا روشن است و نه کاملا تاریک، زمانی که گرگ یا میش را می‌بینی اما نمی‌توانی آنها را از هم تشخیص بدهی. یعنی آنقدر تاریک نیست که هیچ چیز نبینی اما آنقدر هم روشن نیست که بتوانی چیزی را که می‌بینی به درستی تشخیص دهی. البته که بستگی به فاصله‌ی تو از آن چیز و جهت و شدت تابش اولین اشعه‌های خورشید دارد. واقعا نمی‌دانم چرا انقدر روده‌درازی می‌کنم برای گفتن یک حرف خیلی ساده!! می‌خواستم بگویم هوا گرگ و میش بود و دو نفر که سگ‌های واقعی داشتند (نه از این سگ‌هایی که اندازه‌ی کف دست‌اند. سگ‌هایی که صاحبانشان به زور آنها را مهار می‌کنند از بس که قدرتشان زیاد است) آن وقت صبح سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی بیرون آورده بودند. یکی از سگ‌ها برای آن یکی شاخه و شانه می‌کشید و به شدت پارس می‌کرد. اصلا همین پارس کردن توجه من را به خیابان جلب کرد. صاحب سگ ایستاد تا آن یکی سگ با صاحبش کاملا دور شوند و سگِ خودش آرام شود و بعد حرکت کرد. ظاهرا خیلی از افراد این وقت صبح و قبل از اینکه سر کار بروند سگ‌هایشان را برای پیاده‌روی...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – شنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۱

امروز دیگر واقعا در خانه کلافه شده بودم. بعد از صبحانه آماده شدم، کتونی‌های راحتم را پوشیدم و از خانه بیرون زدم. احسان هم خواسته بود که کاری را برایش انجام دهم. ساناز مثل همیشه در بهترین زمان ممکن زنگ زد و همانطور که پیاده راه می‌رفتم یک ساعتی را با او حرف زدم. همانطور که راه می‌رفتم اعتبار گوشی مادر را شارژ کردم و بعد هم برایش اسنپ گرفتم که از خانه‌ی خاله برگردد. چقدر من سپاسگزار تکنولوژی هستم که این امکان را می‌دهد که من از کیلومتر‌ها آن طرف‌تر برای مادرم ماشین بگیرم تا به خانه برگردد. هم او بی دردرسر رفت و آمد می‌کند و هم من خیالم راحت است چون تا مقصد او را دنبال می‌کنم. از طرف دیگر هزینه‌اش را به صورت آنلاین پرداخت می‌کنم. بنابراین مادرم هیچگونه دردسری بابت رفت و آمد نخواهد داشت. من واقعا خوشحالم از اینکه در زمانه‌ای زندگی می‌کنم که چنین امکاناتی در دسترس ما قرار دارند. برای خریدن سیم‌ کارت به دفتر پیشخوان دولت رفتم. خانمی که پشت پیشخوان بود برایم بسیار آشنا بود اما هرچه فکر می‌کردم یادم نمی‌آمد که او را کجا دیده‌ام. کارم که انجام شد پیش او رفتم و گفتم شما خیلی برای من آشنا هستید اما نمی‌دانم...

ادامه مطلب

روزانه‌نگاری – جمعه ۱۳ آبان ۱۴۰۱

قزوین که می‌آیم می‌توانم ماجراهای چند روز را با هم یکی کنم از بس که هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد. البته که خودم هم کارهای زیادی پای کامپیوتر داشتم و نیاز به یک روز زمان داشتم تا همه را سر و سامان بدهم. اینجا هم که اینترنت بود و راحت‌تر می‌شد کار کرد. تمام دیروز را تا شب پای کامپیوتر بودم. دیشب من برای اولین بار دختر کوچکمان را بغل کردم. الان در ماه هشتم زندگی‌اش به سر می‌برد و من تا به حال بغلش نکرده بودم به دلایل متعدد. اما دیشب بغلش کردم. هر روز که می‌گذرد شیرین‌تر می‌شود. نوع خجالت کشیدنش از من و دایی‌اش هم آنقدر دوست‌داشتنی است که دل آدم برایش ضعف می‌رود. آن یکی دخترمان اصلا با کسی غریبی نمی‌کرد و خجالت نمی‌کشید. اما این یکی شخصیتی کاملا متفاوت دارد. جالب است که وقتی بغلش کردم فکر می‌کردم که ناراحتی کند اما اصلا اینطور نبود. در بغلم کاملا راحت و آرام بود. حتی سرش را به صورتم چسبانده بود. کلن خیلی قشنگ سرش را به کسی که او را بغل کرده می‌چسباند. آدم دوست دارد محکم فشارش بدهد. چشمان بسیار درشت،‌ مژه‌های بسیار بلند، چانه‌ و لب‌های ظریفش به او چهره‌ای کاملا دخترانه داده و رفتارهایش هم کاملا دخترانه‌اند. موهایش...

ادامه مطلب