تعدادی پسربچه‌ی پیش‌دبستانی را آورده بودند تور خرید از فروشگاه. احتمالن از خانواده‌هایشان خواسته بودند مبلغ اندکی را در یک کارت بریزند تا آن‌ها بتوانند خرید از یک فروشگاه را تجربه کنند. سبدهای قرمز کوچکی را که هنوز از قواره‌شان بزرگ‌تر بود به زحمت می‌کشیدند درحالیکه هر کدام در سبدشان چند قلم کیک و بیسکوییت داشتند. دائم از صف بیرون می‌زدند و رمز‌هایشان را بلندبلند به یکدیگر می‌گفتند. صحنه‌ی دلچسبی بود از زندگی‌های تازه‌ای که قرار است همه چیز را به طریق خودشان تجربه کنند؛ خرید‌کردن را یاد بگیرند و به اینکه می‌توانند خودشان خرید کنند یا کارت بانکی در دستشان دارند افتخار کنند. ما هم به همین چیزها افتخار می‌کردیم (گاهی حتی به کمتر از این‌ها)؛ به اینکه با خودکار بنویسیم، یا کیف دستی داشته باشیم، ساعت مچی که بلند‌ترین سکوی افتخاراتمان بود.

این زندگی‌های تازه قرار است جمع خوشی‌ها و ناخوشی‌ها را تجربه کنند، به دست‌آوردن‌ها و از دست‌دادن‌ها را، عشق و غم و ترس و شوق را.

(در پرانتز بگویم که من به جای همه‌شان خسته‌ام؛ یک زمانی می‌گفتم یک زندگی برای من کم است، من سهم همه را می‌خواهم. حالا می‌گویم همین سهم را اگر به خوبی مصرف کنم و زحمت را برای همیشه کم کنم عاقبت‌به‌خیر شده‌ام. بلی خدای خوبم، من یکی احساس می‌کنم که کارم با جهان مادی به سرانجام رسیده است. متاسفم که بنده‌ی کم‌جنبه‌ای هستم و احتمالن سبب ناامیدی شما،‌ اما حقیقتن توان یک شروع دوباره را در خود نمی‌بینم.)

همواره با حیرت به زندگی می‌نگرم و تازگی‌ها با حیرتی مضاعف؛ شروعی که نمی‌دانی کِی، کجا و چطور تمام خواهد شد، هیچ نمی‌دانی که چقدر زمان داری و نمی‌دانی که حقیقتن از پی چه آمده‌ای. پرسش‌هایی که پاسخ‌شان برای اینجا و اکنون نیست و بی‌پاسخی هم هرازگاهی به احساس پوچی دامن می‌زند. (باور نمی‌کنم که این منم در چنین موضعی با زندگی.)

حقیقتن تنها جنبه‌ای که سبب می‌شود حس کنم زندگی‌ام چیزی بیش از آمدنی خام و زیستنی نافرجام بوده، رابطه‌ای است که با خداوند تجربه کرده‌ام؛ اینکه چگونه سایه‌اش به این اندازه بزرگ بوده است بر سر زندگی کوچک من که واقعن به گمانم ارزش صرف این میزان از وقت و انرژی و منابع خداوندی را نداشته است. با خود می‌گویم این بیت‌المال را خداوند می‌توانست جای بهتری صرف نماید اما آن را صرف معجزه‌گری در زندگی من نموده است.

الهی، تو در شفقت مادر از ما مراقبت کردی و حالا که مادر رفته است با شفقتی بسیار بیشتر دست به این مراقبت زده‌‌ای. مرا ببخش برای تمام این سردرگمی‌، برای این دلتنگی که ذره‌ای کمتر نشده است،‌ برای باورنکردن اینکه مادر حالا متصل است به شما در جایگاهی بسیار بالاتر از آنجایی که بوده.

مرا ببخش که یک‌ساله شدن رفتن مادر آن را باورپذیرتر نکرده است برایم.

مرا ببخش که «إِنَّا لِلَّهِ» را باور دارم اما باور‌م به «إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» همواره مغلوب دلتنگی شده است.

پنبه خانم، امروز خانمی درست شبیه خودت همان مسیر سربالایی استخری که می‌رفتی را به زحمت بالا می‌رفت، دور زدم و رفتم سوارش کردم و رساندمش جلوی استخر. گفتم مادرم را همیشه از این مسیر می‌بردم استخر و دقیقن امروز یک سال از رفتنش می‌گذرد. او گفت بعد از مادر دیگر هیچ‌کجا فایده ندارد، خانه‌ی خواهر و برادر و بقیه به درد نمی‌خورد، و من گفتم دنیا دیگر به درد نمی‌خورد بعد از مادر.

(الهی قربونت برم من پنبه خانوم، باور نمیشه که چطور یک سال گذشت و من به قدر هزار سال دلتنگتم. اما امروز در عین حال جشن تولد یک‌سالگی زندگی‌ تازه‌ی شماست، مطمئنم که داری این روز رو جشن می‌گیری و امیدوارم که در این جشن، مقرب‌ترین‌های پروردگار مهمونت باشن و تو از همه مقرب‌تر باشی چون روح انسان رو فقط نزدیک‌بودن به خداونده که آروم می‌کنه. الهی آمین.)

الهی شکرت…

وقتی چیزی برای نوشتن ندارم از احساسم می‌نویسم؛ (به هر حال انسان همیشه یک احساسی دارد) سپس از فکر یا اتفاقی که سبب ایجاد آن احساس شده‌ است می‌نویسم و همین‌طور ادامه می‌دهم تا یک جایی تمام شود، خودش بلد است چطور تمام شود.

خیلی سال قبل تصور می‌کردم هر چیزی که می‌نویسم باید لزومن حرفی برای گفتن داشته باشد؛ به این معنی که باید نکته‌ای آموزنده یا درسی برای زندگی در آن مستتر باشد، به درد کسی بخورد یا چراغی را در کسی روشن کند. حتی نمی‌دانم چه شده بود که وقتی داستانی می‌خواندم در آن به دنبال درس زندگی می‌گشتم (درحالیکه در نوجوانی جور دیگری به خواندن نگاه می‌کردم و از خواندن داستان‌ها لذت می‌بردم. شاید چون آن موقع در پی گفتن حرف خاصی نبودم.) همین نگرش ناقص سبب شد مدت زیادی هیچ داستانی نخواندم چون گمان می‌کردم داستان‌ها چیز قابل عرضی ندارند و صرفن برشی از احساسات و یا تجربه‌ی شخصیت هستند، بنابراین مفید نیستند.

بعد اندیشیدم که مگر زندگی خود ما در تصویر کلی چه حرف خاصی برای گفتن دارد؟ مگر زندگی چیزی جز مجموعه‌ای از احساسات است؟ چیزهایی که از طریق حس‌کردن تجربه می‌کنیم؟

بسیار خوب و روشن به خاطر دارم که کدام لحظه سبب تغییر نگرشم شد، کسی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشت یک خانم آشپز بود که هیچ دستی هم در نوشتن نداشت و صرفن چند خط جهت توصیف وضعیتش نوشته بود اما سبب شد که من از تجربه‌ی آنچه زیر پوستم حس کردم بزنم زیر گریه. تلنگر عمیق و عجیبی برای من بود. از آن لحظه به بعد مسیر نوشتنم به کلی تغییر کرد. دیگر به دنبال گفتن حرفی مثلن مفید نبودم، بلکه به دنبال انتقال مستقیم حس‌هایم از درون رگ و پی و پوست و اسکلت بدنم به روی کاغذ بودم.

اینکه تا چه اندازه موفق بوده باشم هیچ‌ اهمیتی برایم ندارد، آنچه اهمیت دارد این است که این طریقِ نوشتن برایم شفابخش بوده است؛ «من نمی‌نویسم تا فهمیده شوم، می‌نویسم تا بفهمم.»*

الهی شکرت…

*نقل‌قول از «سی‌دی لویس» در کتاب «نوشتن خلاق» از «گابریله ال. ریکو» – ص ۲۷

از دنبال‌کردن تک‌تک هدایت‌هایی که خداوند به شیوه‌های مختلف بر قلبم فرستاده است با تمام وجود راضی‌ام.

بعضی‌هایشان پوستم را کنده‌اند، طوریکه برای جمع‌کردن پاره‌های خودم احساس پرنده‌هایی را داشتم که ابراهیم آن‌ها را کشت و با هم مخلوط کرد و هر بخش از این معجون را بالای کوهی قرار داد و آن‌ها را فراخواند تا زنده شوند.

حتی گاهی که پرنده‌ها را صدا می‌زدم سر یکی به تن دیگری چسبیده بود و مجبور می‌شدم دوباره ترکیب‌شان کنم.

اما راضی‌ام از دنبال‌کردن پیغام‌های پروردگارم به قیمت تمام آن پارگی‌های شاید غیرقابل‌دوختن.

خداوند «فضل» را برای من معنی کرده است، یا بهتر است بگویم آن را با رسم شکل نشانم داده است.

پروردگارا، من پشت دست شما بازی خواهم کرد؛ حتی اگر دشوار است، یا طول می‌کشد یا تاریک است.

الهی شکرت…

صبح رمان خواندم. فکرش را هم نمی‌کردم روزی برسد که صبحش رمان بخوانم. منی که همیشه نگران افزایش بهره‌روی در ابتدای صبح بوده‌ام یا دربه‌درِ رفتن به دنبال کاری یا مضطربِ حجم کارهایی که باید انجام شوند، از خاطر برده بودم که می‌شود صبح رمان خواند؛ مثل یک ناپرهیزی نابخشودنی اما شیرین برای ابتدای صبح.

صبح‌ها معمولن شعر می‌خواندم یا کتاب‌های مرتبط با توسعه‌ی فردی. حالا دیگر از توسعه‌ی فردی‌ام ناامید شده‌ام و به رمان روی آورده‌ام. رمان خواندن در ابتدای روز سبب می‌شود حس کنی که از جهان فارغی، نیاز به چیزی یا انجام کاری نداری، انگار به معنای واقعی آزادی. نه اینکه کار یا دل‌مشغولی ندارم اما دیگر دلم نمی‌خواهد درگیر زندگی به آن شکل سابقش باشم. عمدن روی آورده‌ام به این فراغ بال هرچند مصنوعی.

واقعن دیگر نمی‌خواهم توسعه‌ بیابم یا زندگی‌‌ام ثمری بیش از آنچه از یک زندگی معمولی انتظار می‌رود داشته باشد. برایم هیچ اهمیتی ندارد، مرزها را رد کرده‌‌ام. در چند سال اخیر آنقدر نیازمند، آنقدر مستاصل و آنقدر مضطر شده‌ام که دیگر انگار چیزی برای باختن ندارم. حالا می‌توانم صبح‌ها رمان مدرن بخوانم و شب‌ها رمان کلاسیک و یا چند نوبت در روز پهن بشوم روی کاغذ.

مثل کسی هستم که برای فرار از فشارها به الکل روی می‌آورد، کاملن حالش را می‌فهمم. من هم برای فرار از فشار درونی و بیرونی به کاغذ و کتاب روی می‌آورم. مسئولیت‌هایم برایم بی‌اهمیت شده‌اند، شاید درآمدم را از دست بدهم یا باقی زندگی‌ام را. «ترسِ از دست دادن» اسلحه‌ای خالی در دست ذهنم است که هر چه می‌چکاند چیزی به من نمی‌خورد.

بچه‌‌ها دائم می‌پرسند فلان چیز را هماهنگ کرده‌ای؟ فلان کار چه می‌شود؟ کی برویم سراغ آن یکی مورد؟ من بی‌هیچ شتابی به لیست‌ها نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم حتمن خودشان انجام می‌شوند. باید بروم دادگاه برای نمی‌دانم چندصدمین بار و به قاضی چیزهایی را توضیح بدهم برای نمی‌دانم چندهزارمین بار و امیدوار باشم که اشکم سرازیر نشود که امیدی است واهی.

درست مثل این است که وسط اقیانوسی طوفانی رمان خوانده‌ام، بله رمان خواندن در شرایط مطلوب که کاری ندارد. فقط وقتی می‌توانی ادعا کنی که دیگر چیزی برای باختن نداری که وسط طوفان رمان بخوانی.

(پروردگارا، تمام این‌ها را برای مردم نوشته‌ام تا خودم را جالب جلوه‌ دهم. برای شما چیز دیگری می‌نویسم؛ می‌نویسم رمان خواندم نه چون نمی‌ترسم یا فارغم، چون می‌دانم که هستی و رشته‌ی امور را در دست داری. نه اینکه فقط بدانم ــ می‌دانم ــ از آن‌جور دانستن‌هایی که از تجربه برمی‌آیند نه فقط از علوم نوشته‌شده در کتاب‌ها. هزار بار به خودم گفته‌‌ام که اگر تو یک نفر با آنچه خداوند برایت انجام داده نتوانی در دل طوفان آنقدر فارغ باشی که بنشینی به رمان خواندن، خداوند از بنده‌های دیگرش چگونه توقع ایمان داشته باشد؟)

پروردگارا، کمک‌کن که کوچک‌بودنمان کاری نکند که سبب ناامیدی شما از ایمان ما بشود.

الهی شکرت…

شعر گفته‌ام:

رازناک‌تر از آنی
که بشود در حوالی‌ات
به حقیقتی پی برد.

راستش فقط رفته‌ام سر خط تا شبیه شعر شود. شاید هم شعر باشد نمی‌دانم اما به قصد شعر ننوشته بودم.

چرا اصلن باید به قصد خاصی بنویسم؟

به گمانم اضافه‌وزن پیدا کرده است شب، طوریکه توان تکان خوردن و عوض‌کردن جایش با صبح را ندارد.

قدیم‌ها شب‌ها فرز و چابک بودند،‌ سریع جایشان را با صبح عوض می‌کردند، حالا اما سنگین‌وزن و بی‌جنب‌و‌جوش شده‌اند. تمامشان گرفتار اضافه‌وزن‌اند. تا تکانی به خودشان بدهند آنقدر طول می‌کشد که آدم به شعرگفتن می‌افتد.

عکس‌های تازه چاپ‌شده‌ی مادر را بردم خانه‌ی پدر و همان‌طور که انتظار می‌رفت هر کس به بهانه‌ای خزید به گوشه‌ای برای گریستن. متاسفانه در خانواده‌ی ما نمی‌شود پیش بقیه گریه کرد چون همگی در حال راه‌رفتن روی دیوار نازک فروپاشیِ درونی هستند و دیدن گریه‌ی دیگری به سادگی می‌تواند سبب سقوطشان شود.

واقعن نمی‌دانم پدر چگونه دارد در این خانه دوام می‌آورد، فقط برایش دعا می‌کنم، برای همه‌مان دعا می‌کنم و شعر می‌گویم:

امشب بوسیدمت
در خیالی
که ماسید
در دهان ذهن.

 

الهی شکرت…

نوشتن درباره‌ی یک کلمه با جمله‌ساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربه‌ی بسیار متفاوت رقم می‌خورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی درباره‌ی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنی‌هاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچ‌چیز مقاومت نمی‌کند، صرفن عبور می‌کند و همین ویژگی آن را تبدیل به قوی‌ترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیم‌ترین صخره‌ها می‌‌گشاید و پیش می‌رود.»

اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جمله‌ی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش می‌گیرد.»

با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که درباره‌‌ی چیزی بنویسم، نهایتن می‌توانم جمله بسازم.

جمله‌هایی از این قبیل:

موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا می‌بینم؟

عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمی‌تابد نگاه توست در عکس‌های زیبایت.

گفت‌و‌گو: صدای گفت‌و‌گوی قلبم با جای خالی‌ات آنقدر بلند است که نمی‌گذارد هیچ شبی بخوابم.

داستان: می‌شد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسنده‌ی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه می‌نویسد؛ مادر.

پرهیز: می‌پرهیزم از پرداختن به چگونگی دوام‌آوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».

لبخند: نور، لبخند می‌زند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل می‌شود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه می‌دارد و برای همیشه تاریک می‌ماند.

مرور: مرور می‌شود هر روز خاطراتت در دالان‌های پر پیچ‌و‌خم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.

خلوت: خلوت می‌کنم با صادقانه‌ترین بخش‌های وجودم و آن‌ها تعجب می‌کنند از دیدن من در این برهنه‌ترین حالت ممکن.

رنگ: چه رنگ‌هایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.

احساس: ناشیانه‌ترین احسا‌س‌هایم آن‌هایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمی‌دانستم که وجود دارند.

لمس: لمس دوباره‌ی تن‌ات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست می‌گفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور می‌برد.

مزه‌: مزه‌ی تو را دیگر نمی‌دهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازه‌ی سالم را.

شعر: من تو را شعر می‌گویم ای شاعر بی‌شعر من.

بو: می‌خواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی می‌دهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همه‌ی بوها رفته‌اند، همان‌طور که همه‌ی طعم‌ها و همه‌ی دلخوشی‌ها.

قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یک‌بار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز می‌آیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من می‌فهمم که آمده‌ای.

تمرین: برای پذیرفتن جای خالی‌‌ات، چه تمرینی باید انجام داد؟

شب: شبْ معشوقه‌ای بی‌رحم است که نه تنها کام نمی‌دهد بلکه روز عاشق را هم تباه می‌کند.

تغییر: درونت نقشه‌ی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری می‌تواند کاری کند که سر از قاره‌ای دیگر دربیاوری؟

 

الهی شکرت…

گفت‌و‌گوهای درونی حتی پس از سال‌ها تلاش برای کمرنگ‌کردن یا دست‌کم نشنیدنشان با همان وضوح قبل به گوش می‌رسند و می‌کوشند میخ خودشان را در زندگی بکوبند. در این میان تنها چیزی که می‌تواند تفاوت کند اقدام بر خلاف نظر این گفت‌و‌گوهاست که به آنها مجال خودنمایی بیش از حد را نمی‌دهد که اگر این‌طور نباشد گفت‌‌وگو‌های درونی انسان را از پا درمی‌آورند و زمین‌گیرش می‌کنند.

هنوز خیلی اوقات خود را درحالی می‌یابم که صدای درون مغزم برای منصرف‌کردن یا وادار کردنم، هرچه در چنته دارد به کار ‌می‌گیرد؛ تحقیر، خشم، یادآوری، منطق، احساس گناه، ناامیدی.

دریافته‌ام که نمی‌توانم متوقفش کنم، تنها کاری که قادر به انجامش هستم اقدام‌کردن سریع در نخستین لحظات شروع یک گفت‌‌وگوی تازه است. اقدام سریع مثل این است که تو با صدایی بلندتر حرف بزنی و در نتیجه صدای اقدام خودت را بشنوی به جای آن صدایی که نابودگرِ شور و عشق و انگیزه است.

الهی، کمک‌کن صدای تو را که امیدبخش و گرم و روشن است، بالاتر از هر صدایی بشنویم.

الهی شکرت…

بهترین شیوه‌ی قدردانی از چیزیْ استفاده‌ی درست از آن چیز است، استفاده‌ای که منتج به مراقبت از آن می‌شود.

اگر از وسیله‌ای درست استفاده کنیم قدردانِ داشتنش بوده‌ایم. این شیوه‌ای بسیار کارآمدتر از این است که فقط در کلام بگوییم قدردان هستیم. اگر رابطه‌‌‌ی زیبایی داریم باید از آن مراقبت کنیم نه اینکه صرفن بگوییم شکرگزار داشتنش هستیم.

اگر می‌خواهیم قدردان نعمت بی‌نظیری مانند بیان باشیم باید از کلام‌مان به درستی استفاده کنیم؛ آن را صرف دروغ یا حرف‌های بیهوده‌ای که منجر به آزار کسی می‌شوند نکنیم. افرادی که از نعمت بیان بی‌بهره‌اند بخش عمده‌ای از زندگی را تجربه نمی‌کنند؛ شغل‌های مناسب، ارتباطات مناسب، حضور در جوامع، انجام سریع و ساده‌ی کارهای روزمره مانند امور اداری و بانکی و غیره، لذتِ حضور در میان عزیزان و بسیاری موهبت‌های دیگر.

ما که از این نعمت بی‌همتا بهره‌مند هستیم باید با استفاده‌ی درستْ قدردانی خود را نشان دهیم، کافی نیست که فقط در کلام قدردان باشیم.

برای قدردانی از نعمت بینایی باید از آن در مسیری درست استفاده کنیم؛ دیدن زیبایی‌ها و پرهیز از چشم دوختن به هرچیزی که چشم ما شایسته‌ی نگاه‌کردن به آن نیست.

برای قدردانی از نعمت شنیدن باید از گوش‌هایمان برای شنیدن مناسب‌ترین و زیباترین اصوات بهره ببریم؛ موسیقی خوب و کلام مناسب.

هر بار که از تن و ذهن و وجودمان در جهتی نامناسب استفاده می‌کنیم در واقع کفران نعمت کرده‌ایم. انگار هر روز به رابطه‌مان ضربه بزنیم و بعد بگوییم من که همیشه شاکر بودم، چرا رابطه دوام نیاورد. یا هر روز گوشه‌ای از خانه‌مان را خراب کنیم و وقتی کاملن تخریب شد متعجب باشیم که چرا قدردان‌ْبودنمان نتوانسته آن را حفظ نماید.

اگر از هر نعمتی که داریم با عشق و به درستی استفاده کنیم بهترین شیوه‌ی قدردانی را در پیش گرفته‌ایم.

الهی شکرت…

«مادر» کار کردن با اپلیکیشن‌ها را بلد نبود، از گوشی برای زنگ‌زدن و به ندرت هم برای عکس‌گرفتن استفاده می‌کرد. کاش اینستاگرام را بلد بود و آنجا عکس گذاشته بود،‌ دوست داشتم ببینم چه چیزهایی بیشتر مورد علاقه‌اش بودند، کاش واتساپ داشت و برای پروفایلش عکس گذاشته بود؛ مثل مادرانی که عکس بچه‌هایشان را روی پروفایلشان می‌گذارند و آدم می‌فهمد چقدر عزیزند برای مادرشان.

مادر هیچ‌وقت از علائقش حرف نمی‌زد، همان‌طور که هرگز نمی‌گفت چیزی را دوست ندارد.

همیشه می‌گفت من با تلویزیون به همه جای جهان سفر کرده‌ام؛ منظورش دیدن برنامه‌هایی بود که به مناطق دیدنی جهان سر می‌زنند. وقتی رفت، سررسیدی پیدا کردیم که در آن اسم جاهایی که سفر کرده بود را نوشته بود.

نمی‌دانم چرا مدام این احساس را دارم که زندگی برایم به پایانِ زودهنگامی رسیده است؛ پایانی که به این زودی‌ها انتظارِ آمدنش را نداشتم و گمان می‌کردم که قرار است ادامه داشته باشد، حتی ادامه‌ی شیرینی را هم در تصور داشتم.

می‌دانم که تجربه‌کردن تمام ابعادِ غم در این سنی که من هستم شاید از هر زمان دیگری مناسب‌تر باشد؛ نه آنقدر کم است که با ترس جایگزین شود و نه آنقدر زیاد که ناامیدی جایش را بگیرد. اما نمی‌دانم چرا من غم را شبیه به کودکی که هراسیده یا میان‌سالی که مأیوس گشته تجربه می‌کنم. از همه‌ی آن‌ها بدتر، حسرت پی حسرت در قلبم تلنبار شده است.

حالا که یک‌ساله شدن رفتنِ مادر درست بغل گوش‌مان است به این نتیجه رسیده‌ام که من از درون یارای معامله‌کردن با غم را ندارم، چیزی از بیرون باید این معامله را جوش بدهد و یا ما هرگز سازش نخواهیم کرد.

(همین تاریخ بود یک سال قبل که آن تماسِ خانه‌برانداز را گرفتند و خبر دادند که مادر در بیمارستان است و من دقیقن امروز ناچار شدم تمام ماجرا را برای شخصی در اداره‌ای تعریف کنم و همان‌جا اشک بریزم.)

هیچ شوقی برای هیچ شروعی ندارم و تنها پناهگاهی که در این طوفان می‌بینم ادبیات است. من مثل مادر با ادبیات سفر می‌کنم به جهان درون و بیرونم، هرچند که چشم به رسیدن ندارم.

الهی شکرت…

ما ایرانی‌ها گزاره‌ی ثابتی داریم که هر سال اواخر شهریور‌ماه یا اوایل مهر‌ماه آن را به کار می‌بریم: «امسال هوا زود سرد کرده.» سپس دو روز از منعقد‌شدن این گزاره نگذشته است که هوا از تابستان هم گرم‌تر می‌شود و دست‌کم به مدت یک‌ ماه به تباه‌کردن شعور و شخصیت ما ادامه می‌دهد.

اما ما از طبیعت درس عبرت نگرفته و سال آینده نیز با حس‌کردن اولین رگه‌های سرما از این گزاره بهره می‌بریم.

البته چیزی که این گزاره را آزارنده می‌نماید نه کاربرد نابه‌جای آن است و نه هرگز صادق‌نبودنش، بلکه آن «کرده‌»ی عجیب است که حال آدم را نابسامان می‌کند و سبب جبهه‌گیری در برابر آن می‌شود.

سرد کرده؟ اگر سرد شده باشد چطور می‌شود؟

«سردکردن» مگر نباید در مقابل «گرم‌کردن» باشد؟ مثل گرم‌کردن غذا.

سرد‌کردن انگار عملی است که توسط کسی انجام می‌شود، هوا که خودش خودش را سرد نمی‌کند، شاید هم می‌کند و من خبر ندارم.

(به هر حال «کردن» فعل مهمی است؛ حالا می‌خواهد سرد‌کردن باشد یا گرم‌کردن یا هر نوع دیگری.)

اینکه می‌گویند «درخت خشک کرده است.» نیز از همین قبل کردن‌هاست،‌ انگار که درخت خودش خودش را خشک کرده است.

عزیزْ جان، باور کن که وصله‌ی «کردن» به طبیعت نمی‌چسبد، باورِ طبیعت به شدن است، به اینکه دستی از بیرون سببِ چیزی شده است، دستی که قدرت بی‌نهایتش قبل از هر کردن و بعد از شدنی در کار بوده و هر چیز را در جای درستش قرار داده است.

الهی شکرت…