دلم می‌سوزد برای

منی که دم غروب سنگ گذاشت روی مزار مادرش،
منی که به نگهبان بیمارستان گفت «ترخیص نشدن، فوت شدن.»،
منی که صداها و بوها و لحظه‌ها را از یاد نمی‌برد،
منی که اعلامیه درست کرد،
منی که ناامید شد،
منی که گریه نکرد.

دلم می‌سوزد برای این منی که همیشه مانده است نه فقط چون چاره‌ای جز ماندن نداشته بلکه چون نمی‌خواسته کنار بکشد، نمی‌خواسته نباشد، نمی‌خواسته بی‌اعتماد کند دیگران را به بودن و ماندنش.

حالا این من باید پای همین من بایستد، نباید بی‌اعتمادش کند به بودن و ماندن که این من به حز این من کس دیگری را ندارد.

الهی شکرت…

بعضی برنامه‌های روی گوشی پیام‌های عجیب‌و‌غریبی می‌دهند؛ مثلن چیزهایی شبیه به این: «کتاب‌هایی که باید قبل از مردن بشنوید.» قبلن که کتاب‌های صوتی نبودند می‌گفتند کتاب‌هایی که باید قبل از مرگ بخوانید، حالا می‌گویند بشنوید.

بیزارم از لیست‌هایی که می‌‌گویند قبل از مردن باید آنها را انجام داده باشیم. تازه بعضی لیست‌ها که برای قبل از سی‌سالگی‌اند؛ طوریکه انگار اگر تا سی‌سالگی انجام نشوند باید بی‌خیال باقی عمر شد. زندگی را به قبل و بعد از سی سالگی تقسیم می‌کنند با این پیام که اگر سی‌ساله شوی و آن کارها را انجام نداده باشی نه تنها آن سی سال را حرام کرده‌ای بلکه باقی عمرت را هم باخته‌ای.

به من اگر چنین لیستی بدهند آن را می‌زنم جلوی چشمم تا هرگز انجامش ندهم. فقط یک عده شل‌مغز می‌توانند چنین لیستی فراهم کنند؛ یک نفر باید کتابی را شصت سالگی بخواند چون برای او آن زمان وقت مناسب خواندن آن کتاب است، یا سعادت یک نفر در سفر کردن نیست، یک نفر ممکن است تمام عمر در روستایی زندگی کند و هرگز نه کتابی بخواند و نه فیلمی ببیند اما تجربه‌ی زیسته‌اش رضایت‌بخش و پربار باشد، یک نفر ممکن است در تمام عمر بیشتر از دو سه کتاب نخوانده باشد اما آنقدر آنها را خوب خوانده باشد که برای یک عمر کفایت کنند.

فقط یک لحظه زمان مرگ را تصور کن و ببین اگر در بستر مرگ باشی واقعن به کتاب‌هایی که نخوانده‌ای می‌اندیشی؟

انسان خودش کتابی‌ست که در طول زندگی فصل به فصل نوشته می‌شود؛ قصه‌ای که ذره‌ذره کامل می‌شود، شخصیتی که در طول قصه شکل می‌گیرد، روایت‌‌ها و قصه‌هایی که نه تنها تجربه بلکه حس می‌‌شوند. انسان در زمان مرگ فقط کتاب زندگی خودش را مرور می‌کند و این تنها قصه‌ایست که برایش معنا دارد.

اهمیت‌دادن به چنین لیست‌هایی تنها سبب می‌شود قصه‌ی زندگی آدم که قرار بود چیزی اصیل و منحصر‌به‌فرد باشد، تبدیل به آش شله‌قلمکاری از قصه‌های دیگران شود و به جز اضطراب و پریشان‌حالی چیزی دست آدم را نگیرد.

تنها کاری که باید قبل از مردن انجام دهی نگاه کردن به شکوه موجود در این لحظه است؛ به اصالت این لحظه، به اینکه چقدر یگانه است، چقدر دقیق است، چقدر همان‌ است که باید باشد، همانی که نیاز داری؛ همان‌قدر دردناک یا همان‌قدر دلنواز که باید می‌بود. همه‌ی کتاب‌های جهان در این لحظه خلاصه شده‌اند، چیزی که شاید کمی بعد دیگر در اختیارت نباشد.

این لحظه همان کتابی‌ست که ارزش خواندن دارد.

 

الهی شکرت…

بعد از مدت‌ها بوی پیاز راه انداختم، من و این بدبوی پرخاصیت هیچگاه میانه‌ی خوبی با هم نداشته‌ایم. همیشه با دستکش به سراغش می‌روم و آنقدر می‌سوزم و اشک می‌ریزم که از غذا خوردن پشیمان می‌شوم.

یک زمانی می‌گفتم من برایش احترام قائلم چون حضورش تمام بوهای نامطبوع دیگر را از بین می‌برد و اگر نباشد طعم غذا قابل‌قبول نخواهد بود، اما به هر حال نمی‌توانیم دوستان خوبی باشیم، قرار نیست که چون کارش را خوب بلد است دوست خوبی هم باشد.

اما بعد فکر کردم که این طرز فکر من درست مثل این است که با کسی به خاطر ظاهرش دوست نشوی. هر چه خودم را می‌کاوم چنین چیزی را در خودم نمی‌یابم، به خاطر نمی‌آورم که ظاهر کسی برایم تعیین‌کننده‌ی چیزی بوده باشد. مگر ظاهر آدم‌ها دست خودشان است؟ هر کس با چهره‌ای به این جهان آمده است.

بعدتر که عکاس شدم پی‌بردم که هر فرد، با هر چهره و هر اندامی که دارد، به طرز شگفت‌‌انگیزی زیباست و این باید باور قلبی من به عنوان یک عکاس باشد، نه اینکه ادایش را دربیاورم. عمیقن معتقدم که اگر کسی این باور قلبی را نداشته باشد هرگز نمی‌تواند تصویری را ثبت نماید که حرفی برای گفتن داشته باشد.

کیفیت پیاز که دست خودش نبوده است؛ او با این کیفیت به این جهان آمده است، من اگر نمی‌توانم به پیاز عشق بورزم مشکل از من است نه از پیاز. اما ما اغلب طوری رفتار می‌کنیم که سبب می‌شویم طرف مقابل ایراد را در خودش ببیند و این غصه در دلش بنشیند که مطلوب دل ما نیست. ما چه کسی هستیم که به خودمان چنین اجازه‌ای می‌دهیم؟

«روی زمین با تکبر راه مرو…»

الهی شکرت…

بعضی چیزها مثل استخوان گیرکرده در گلوی آدم هستند؛ نه می‌توانی قورتشان دهی و نه بیرونشان بیاوری.

گیر کرده‌اند درست بیخ گلویت؛ نه می‌گذارند چیزی بخوری، نه راحت بخوابی، نه راحت حرف بزنی.

راهِ نفست را حتی بسته‌اند و راهی برای خلاصی از شرشان نمی‌یابی.

تابه‌حال شده است استخوانی در گلویت گیر کند؟ چیزی که در هر صورت مجبور باشی همان‌جا که هست نگهش داری و در نهایت حس کنی که داری خفه می‌شوی؟

مشکلاتی که با آد‌م‌های نزدیک اطرافت پیدا می‌کنی از همین استخوان‌های گیرکرده در گلوی آدم‌ هستند، برخی از مسئولیت‌هایی که می‌پذیری هم همین‌طورند.

من مکرر استخوان گیر‌کرده در گلو داشته‌ام، چون به هنگام خوردن دقت نکرده‌ام چه می‌خورم تا استخوان در گلویم گیر نکند.

حالا یا باید خفه شوم یا ریسک قورت دادن استخوان را بپذیرم. امیدوارم این رنج سبب شود حواسم به آنچه می‌خورم باشد.

الهی شکرت…

در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که می‌گفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجه‌ی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه‌ از بدنش بیرون بوده است (عکس‌هایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدم‌ها را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند اگر زمان رفتنشان نرسیده باشد و اگر زمان رفتن کسی رسیده باشد هیچ نیرویی نمی‌تواند مانع آن شود.

هزارهزار بار اندیشیده‌ام که نتوانستم کاری برای مادر انجام دهم؛ نه تنها نتوانستم حفظش کنم بلکه حتی نتوانستم از دردش بکاهم یا به طریقی آن روزها را برایش ساده‌تر کنم.

به لحظاتی می‌اندیشم که رفتنش برایم محرز شده بود، به آخرین کلماتش که آنها را پای تلفن به من گفت؛ گفتم مادر نگران نباش ما اینجا هستیم پشت در، گفت «نگران نیستم، بدنم خشک شده، بیا من رو تکون بده.» و من نتوانستم، به تمام نتوانستن‌هایم، به ناامیدی‌هایم، به دست کوتاهم.

هزارهزار بار درد به استخوانم رسیده است، اما در پس همه‌ی اینها می‌دانم که اگر وقت رفتن مادر نبود خداوند او را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند، چه من آنجا بودم یا نه. مادر رفت چون وقت رفتنش رسیده بود.

هنوز هیچ فکری نتوانسته فشار سنگین روی سینه‌ام را کم کند،‌ هنوز زور هیچ فکری به قلبم نرسیده است، حیرت می‌کنم از زور زیاد این جثه‌ی کوچک، هیچ فکرش را نمی‌کردم که یک کف‌دست قلب اینقدر پر زور باشد اما هست.

قلبم به تسخیر غم درآمده است و در این میان تنها حسی که زورش به غم می‌رسد و نمی‌گذارد که مرا ببلعد احساس «اعتماد» است؛ اعتماد به اینکه برگی بدون اذن خداوند از درخت نمی‌افتد.

این اعتمادیست که ساخته می‌شود؛ خداوند برای رابطه‌ای که با بنده‌اش دارد ارزش قائل است، برای آن وقت می‌گذارد و قدم به قدم اعتماد را در قلب او می‌سازد تا انسان به جایی می‌رسد که نمی‌تواند به این اعتماد بی‌باور باشد. آن‌وقت حتی در تاریک‌ترین روزها هم نور این اعتماد چراغ راهش می‌شود.

الهی شکرت…

به سرعت لباس پوشیدم و در تاریکی مطلقِ شهر از خانه بیرون زدم. تاریکی نعمت بزرگیست؛ وقتی تاریک است چروک بودن لباست مهم نیست، اینکه سوتین بسته‌ای یا نه اهمیتی ندارد، قیافه‌‌ی کج‌و‌کوله و بی‌روحت دیده نمی‌شود.

فقط باید از زمان‌بندی اداره‌ی برق مطمئن باشی تا در میانه‌ی راه غافلگیر نشوی که خدا را شکر این یکی قابل‌اعتماد بودنش را ثابت کرده است.

یک‌مرتبه به سرم زد که یک چیزی بخورم، در تاریکی آدم هوس خوراکی می‌کند. همان چند قدم در تاریکی رفتن کافی بود تا به یاد آورم که زندگی چه معجون شگفت‌انگیزیست؛ همین زندگی که گاهی آنقدر سخت می‌شود که استخوان‌های آدم از درد تیر می‌کشند و گاهی آنقدر شیرین که صدای خنده‌ی آدم به آسمان هفتم می‌رسد.

نمی‌دانم فقط من تا این اندازه شیفته‌ی تاریکی‌ام یا تاریکی دیگران را نیز به وجد می‌آورد؟ تاریک که می‌شود یک جور سرخوشی که علتش را نمی‌دانم در وجودم جان می‌گیرد، حتی غصه‌ها هم برایم شیرین می‌شوند، بی‌خیال و سرزنده و جسور می‌شوم، چیزی ناراحتم نمی‌کند، یک جور رهایی و بی‌قید‌ی که در روشنایی هرگز ندارم به سراغم می‌آید.

در تاریکی انگار لولو‌ها می‌روند، لولوهای من از تاریکی می‌ترسند و مرا به حال خودم می‌گذارند.

خداوند تاریکی را وسیله‌ی آرامش جهان قرار داده است؛ انگار که زندگی در روشنایی اصرار دارد خودش را با هزار لباس بپوشاند اما در تاریکی عریان می‌شود بی‌آنکه این عریانی آزارش دهد. زندگی آن‌طوری می‌شود که واقعن دوست دارد باشد و من هم همین‌طورش را دوست دارم.

الهی شکرت…

دوست دارم از پدر بنویسم؛ از اقیانوسی که در چشم‌های آبی‌اش موج می‌زند، از دست‌های سبزش، از تنهایی عمیقی که بر قلبش نشسته است و می‌گوید که هر یک ساعتش یک سال می‌گذرد، از اینکه هر روز شعر می‌خواند و من شعر خواندن را از او آموخته‌ام.

شعر شاید تنها بارقه‌ی نور در این دوره‌ی تاریک زندگی پدر باشد. شعرهایی که برای مادر گفته است را با خط زیبایش نوشته و به دیوار چسبانده است، چند تایی هم از شعرهایی که دوست داشته کنار آنها زده است.

کم پیش می‌آید از اتاقش بیرون بیاید، آنجا میزی دارد که پشتش می‌نشیند و شعر می‌خواند با یک چراغ مطالعه‌ی قرمز، تلویزیون، یخچال، کمد، آینه، جالباسی آن هم دو عدد، کشوهایی که به دستگیره‌ی هر کدام کاغذی آویزان کرده و محتویات آن کشو را رویش نوشته است، حمام، کولر گازی، پنکه، تخت یک‌نفره، حتی بخاری هم دارد.

طوری شرایط را مهیا کرده است که لازم نباشد زیاد از اتاق بیرون بیاید هر چند که در باقی خانه هم کسی نیست. هر جایی که متعلق به پدر باشد همیشه منظم است. نظمْ وسواس ذهن اوست، دوست دارد همه چیز منظم باشد.

تازگی‌ها به میوه خوردن روی آورده، چیزی که در تمام عمر از آن دوری کرده‌ است. هر از گاهی برای خودش خرید می‌کند؛ میوه، حبه‌ی خرما، تن ماهی، پنیر، آبلیمو. پدر آدم مستقلی است، می‌گوید زیاد برای من غذا نیاورید.

فقط خدا می‌داند که در دلش چه می‌گذرد. ما اهل حرف زدن از احساساتمان نیستیم که کاش بودیم. تنها تفریحش روزهای جمعه و مزار ‌و رسیدگی به درخت‌هاییست که آنجا کاشته.

داروهایش را منظم کرده‌ام و روی هر کدام برچسب زده‌ام. می‌گوید مطمئن باش که همه را دقیق می‌خورم. به خاطر ما حواسش به خودش هست. می‌گوید من باید باشم، نمی‌خواهد ما تنها شویم.

خوشحالم که انگیزه‌ی محکمی برای ماندن دارد و خوشحالم که از دوران بیمارستان چیز زیادی ندیده است. رفتن مادر مرا با بزرگترین ترس‌هایم مواجه کرد؛ تصادف، بیمارستان، از دست دادن عزیز، همه‌ی این‌ها برایم ترسناک بودند. تک‌تک لحظات بیمارستان پیش چشمم هستند و باید اعتراف کنم که نمی‌توانم از عهده‌ی دور کردن آن لحظات از ذهنم بربیایم. هرچند خدا می‌داند که چقدر قدردان همان روزها هستم؛ ممکن بود ما حتی یک مزار نداشته باشیم برای جمع‌شدن، خداوند به ما یک بدن داد و ده روز فرصت برای پذیرفتن.

تقریبن دو ماه قبل از رفتن مادر یک گوشه‌ای نوشته بودم: «مادر؛ کسی که یکی از همین روزها دستت را برای داشتنش دراز می‌کنی.» واقعن نمی‌دانم چرا این را نوشته بودم و وقتی بعد از رفتن مادر دیدمش حیرت کردم. پیش از این، مرگ برایم واقعی نبود، حالا اما به شکلی واقعی می‌دانم که یا من دستم را برای داشتن تک‌تک عزیزانم دراز خواهم کرد یا آنها دستشان را برای داشتن من‌.

نه اینکه پذیرفتنش برای ذهن سخت باشد، سختی آنجاست که پای قلب به میان می‌آید، قانع کردن قلب کار ساده‌ای نیست.

پدر امروز سر مزار دائم به گریه می‌افتاد، می‌گفت خدا مامان را زود از من گرفت، برای من سخت شد.

تا وقتی آنجا هستیم قلبمان آرام است، همینکه دور می‌شویم قلب‌هایمان سرد و سنگین می‌شوند؛ مثل غروب جمعه.

الهی شکرت…

خواب‌دارویی از خیالِ خوش تو خورده‌ام و حالا بی‌خواب‌تر شده‌ام. چگونه گمان می‌بردم که خواهم خوابید؟ مگر می‌شود خیال تو جایی باشد و آنجا خوابْ مجالِ ماندن بیابد؟

در سرم یا جای خواب است یا خیال تو، چه کسی این خواب‌دارو را تجویز کرده است؟

خیالِ تو که خیال توست، خیال تو که شامل توست، خیال تو که نزدیکترین جا به توست، چگونه در نزدیکترین جا به تو می‌شود خوابید؟

هر که خیال تو را برای خوابیدن تجویز کرده است نه می‌داند خیال چیست، نه می‌تواند بفهمد خیالت چه خاصیتی دارد.

اصلن هر چیزی که تو را در خود دارد، خواب را از من و مرا از خودم می‌‌گیرد.

حالا هم که جیره‌بندی شده است دسترسی من به خیال تو، این یک ذره خیالت را با خواب تاخت نخواهم زد، کفران نعمت است، دیوانگیست.

من بی‌خواب بودن را به این دیوانگی نمی‌‌بازم.

 

الهی شکرت…

اینجا انگار بی‌پرواترم، شاید هم بی‌وسواس‌تر. به گمانم می‌پندارم که کسی اینجا را نمی‌خواند. چه کسی در این زمانه به وب‌سایت‌ها سر می‌زند؟ وب‌سایت‌ها متروک شده‌اند. (متروک یعنی ترک شده، نه لزومن تخریب شده. البته اگر جایی را ترک کنی به زودی تخریب می‌شود، برای همین است که آدم پشت آدم به این جهان می‌آید تا جهان تخریب نشود.)

در این خانه اما هنوز کسی هست، من هنوز اینجا نفس می‌کشم،‌ حتی اگر هیچ‌کس به این خانه نیاید. واقعن اینجا شبیه خانه‌ است، می‌شود یک گوشه گلدانی گذاشت، گوشه‌ای دیگر تابلویی وصل کرد، فرشی انداخت، چراغی روشن کرد. اختیارش دست خودت است، دستت باز است که هر طور دلت می‌خواهد اینجا بچرخی (اگر هم دلت می‌خواهد در خانه لخت باشی اشکالی ندارد،‌ فقط باید پرده‌ها را بکشی، ترجیحن لخت نشوی بهتر است، نه اینکه ما معذب شویم و از جلوی پنجره کنار برویم، ما از آن‌هایی نیستیم که از کنار لخت‌بودن ساده بگذریم، برای خودت می‌‌گویم که آسایشت در این محله حفظ شود،‌ چون این محله اهالی هیز کم ندارد. مثلن می‌خواستم از مزایای خانه بگویم، باز به حاشیه رفتم.)

(کلن انگار این یادداشت را به خاطر دل گوگل نوشته‌ام تا به مطالب دیگرم لینک بدهم. اشکالی ندارد، یادداشت‌ها اتاق‌های خانه‌اند، گاهی سری به آنها می‌زنیم تا خاک نگیرند.)

خلاصه که اینجا دستت خیلی بازتر از هر جای دیگری است، بقیه‌‌ی جاها مثل اتاق‌های اجاره‌ای‌اند، اینجا اما صاحب‌خانه‌ای. البته که ایرادی در مستاجر بودن نیست، اما بد نیست که آدم به فکر خریدن خانه هم باشد.

دلم می‌خواهد از روزانه‌هایم بنویسم اما دستم آن طرفی نمی‌رود، انگار روی آورده‌ام به هذیان‌نویسی تا این تب فروکش کند.

هر روز به خدا می‌گویم که به تو اعتماد دارم و این اعتماد شاید تنها چیزی باشد که دستم به دنبالش نمی‌گردد؛ نمی‌گردد چون هست و هست چون تنها اعتمادی است که هرگز به آن خیانت نمی‌شود.

 

الهی شکرت…

«آسایشگاه جایی است که آدم در آنجا به آسایش می‌رسد؛ پس چرا اسم خانه‌هایمان آسایشگاه نیست؟
چرا آدم برای رسیدن به جایی که در آنجا آسایش داشته باشد مجبور است خودش را به دیوانگی بزند یا واقعن دیوانه شود؟
چرا نمی‌شود قبل از دیوانه‌شدن به آسایشگاه رسید؟
آیا می‌شود دیوانه نبود اما آسایش داشت؟ کجا؟»

مغزم سوالات بیهوده می‌پرسد از منی که در مرز میان دیوانگی و خانه مانده‌ام؛ نمی‌دانم پایم را بگذارم آن طرف در که برسم به آسایشگاه یا بمانم در دیوانگی خانگی.

فهمیده‌ام که آدم‌ها می‌توانند در کمتر از پانزده دقیقه به اندازه‌ی یک سال نق بزنند.
فهمیده‌ام که در کمتر از چند دقیقه نزدیکترین روابط می‌توانند برای همیشه از هم بپاشند.
فهمیده‌ام که در یک لحظه زندگی از انسان ستانده می‌شود.
فهمیده‌ام که طی کردن فاصله‌ی میان خانه تا دیوانگی به قدر طی کردن یک قدم است.
فهمیده‌ام که آسایش ممکن است نه در خانه باشد نه در دیوانگی.

اما چیزی که نفهمیده‌ام این است که آسایشگاه واقعن کجاست؟

 

الهی شکرت…