امروز مواجهه‌ای ویژه با چند لحظه‌ی بخصوص داشتم که دلم می‌خواهد همه را ثبت کنم.

نخستین مواجهه، دیدن پسری حدودن ده ساله در مغازه‌ی پدرش بود که به جای پدر کارت می‌کشید. او با سرعتی مثال‌زدنی مبلغ و سپس رمز را در دستگاه کارتخوان وارد کرد و رسید داد. برای خود من تا مدت‌ها تبدیل کردن تومان به ریال یک چالش بود، تا اینکه فهمیدم نیازی به تبدیل‌کردن نیست، کافیست رقم را به تومان وارد کنی و در نهایت یک صفر بگذاری برای ریال. پسربچه حتمن این را می‌دانست اما به‌هر‌حال واردکردن صحیح یک مبلغ و سپس یک رمز آن هم با سرعتی بالا چیزی نیست که از یک بچه‌ی ده ساله انتظار برود.


دومین مواجهه وقتی بود که برای چاپ عکس به یک چاپخانه رفتم. این اولین باری که برای چاپ به آنجا می‌رفتم. قبلن با چاپخانه‌ی دیگری کار می‌کردم که متاسفانه آن‌ها کسب‌و‌کارشان را که خانوادگی هم بود تغییر دادند. همان دوستان عزیز این یکی چاپخانه را معرفی کردند.

به محض ورود هُرم یک هوای داغ که از چیزی شبیه به یک بخاری ساطع می‌شد اما همراه بود با بوی غلیظ جوجه‌کباب به صورتم خورد. همزمان پنج یا شش مرد هم در رفت‌و‌آمدهای سریع بودند و صدای چند مرد هم از جاهای دیگری شنیده می‌شد اما خودشان دیده نمی‌شدند. یکی از آقایان مرا شناخت؛ گفت شما پیغام داده بودید؟ گفتم بله،‌ و همچنان بسیار متعجب بودم از اوضاع و اصلن نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد.

آقایان دائم می‌رفتند و می‌آمدند درحالیکه منقل برقی در حال کباب‌کردن جوجه‌ها بود و بوی جوجه‌کباب همه جا را برداشته بود. تعدادی جوجه هم که قبلن از سیخ بیرون آمده بودند وسط نان‌ها منتظر خورده‌شدن بودند. مکرر هم به من تعارف می‌کردند که جوجه بخورم و من با خنده‌ای که جمع نمی‌شد تعارفات را رد می‌کردم.

یک‌مرتبه آقای سال‌داری از بیرون آمد و گفت «نادیا بخور، جونِ جمال بخور. تو نخوری من نمی‌خورم نادیا، فلانی بیا ببین نادیا نمی‌خوره….» همکارش گفت اسمشان را از کجا می‌دانی؟ گفت «نمی‌دونم،‌ من بهش می‌گم نادیا.» من وسط خنده‌هایم گفتم مریم، همکارش گفت «همون نادیا بیشتر به موهای شما می‌خوره.» از نظرشان به خاطر شکل موهایم بهتر بود اسمم نادیا باشد تا مریم.

آن آقا انقدر اصرار کرد که سبب شد من با دست‌های کثافتی که بعد از نزدیک به سه ساعت رانندگی به هر کجا و ناکجایی مالیده بودم تلاش کنم یک تکه جوجه را از سیخ بیرون بیاورم. آنقدر داغ بود و آنقدر وضعیت برایم عجیب بود که از شدت خنده روی پاهایم بند نبودم. چندین بار سعی کردم آن را بیرون بکشم اما از شدت داغی نمی‌توانستم و غش می‌کردم از خنده. همان آقا هم با دست خودش تلاش کرد که کباب را بیرون بیاورد و همزمان به همکارانش می‌گفت «نادیا می‌خواد این یکی رو بخوره ولی نمی‌تونه.» سپس ادامه داد که «من اومدم اینجا گفتم این قرقاول از کجا اومده؟»

من به معنای واقعی کلمه در «کمدی موقعیت» گیر افتاده بودم و از شدت خنده نمی‌توانستم حرف بزنم.

گفتند ما امروز کله‌پاچه خورده بودیم برای همین دیر نهار خوردیم. مرد بسیار محترمی که ظاهرن پدر پسرهای جوان‌تر و صاحب چاپخانه بود می‌گفت این چیزها جوان‌ها را خوشحال می‌کند.

در نهایت درحالیکه دو تکه جوجه‌ی حسابی دست‌مالی شده را خورده بودم با دو عکس ۳۰ سانتی‌متر در ۴۰ سانتی‌متر، نصب‌شده روی شاسی، و بعد از صد بار تشکر و دعای خیر بیرون آمدم.

هیچوقت گمان نمی‌کردم که در حین انجام یک کار تخصصی با چنین تجربه‌ای مواجه شوم، اما برایم بسیار دلنشین بود.


سومین مواجهه در حین گوش‌کردن به یک قطعه‌ی موسیقی بود. تنها هنری که بارها و بارها توانسته‌ اشک مرا دربیاورد موسیقی است؛ اصلن نمی‌فهمم چطور می‌تواند قلبم را لمس کند، چگونه موفق به این کار می‌شود که من بارها خودم را در حال گریستن می‌یابم. طوری‌که امروز گریه می‌کردم یک‌طوری بود که اگر کسی می‌دید شاید فکر می‌کرد از غم است، اما از شعف بود. همزمان می‌شنیدم و اشک می‌ریختم و از ذهنم می‌گذشت که این چه تجربه‌ای است و زندگی عجب چیز درخشانی است و می‌گفتم الهی هزار هزار بار تو را سپاس برای زنده‌بودن، برای وجود آزادانه‌ی موسیقی آن هم در این سطح، برای شنیدن، حس‌کردن، درک‌کردن و برای از یادنبردن اینکه تمام این‌ها از جانب تو و هدیه‌ی توست.

الهی شکرت…

دلت می‌خواهد خانه‌ای در طبیعت در جایی بکر با منظره‌‌ای حیرت‌انگیز داشته باشی و هر روز از دیدن دشت‌هایی که منتهی می‌شوند به کوه‌های پوشیده از درختان سرسبز و منظره‌ی بی‌بدیل سروهای ناز در هر گوشه و کنار و گل‌های وحشی و غروب‌های افسونگر لذت ببری و در چنین فضایی بنویسی و بخوانی و چای بنوشی و حضور داشته باشی، از سوی دیگر می‌اندیشی که شاید آنی دیگر گرفتار غمِ از دست‌دادن‌ها شوی و یا به پایان مسیرت برسی.

فرصت زیستن بسیار بسیار کوتاه است؛ این کوتاهی از یک سو انسان را نسبت به شیوه‌ی زیستنش حساس می‌کند و سبب می‌شود مراقب چگونگی‌ها باشد و از مسیرهایی که هم‌راستا با درونش نیستند بپرهیزد و از سوی دیگر او را پریشان و ناامید می‌نماید.

خواهرم می‌گفت در حضور و غیاب هر روزه‌ی خداوند حاضری بزن، بگو من حاضرم در این لحظه و این‌جا و در حال حس‌کردن و تجربه‌کردنم. پس دیگر دیر نخواهد شد، وقتی دیر می‌شود که سر کلاس غایب باشی.


پدر به بامزه‌ترین شکل ممکن گفت «من امروز یه عمل جراحی سنگین داشتم، ساعت ۷ توی اتاق عمل بودم.» و بعد اضافه کرد که «پتوی پروستاتی رو جراحی کردم که با موفقیت هم انجام شد و بعدش هم بخیه زدم.»

ماجرای پتوی پروستاتی این است که پدر پتویی دارد که طول عمرش برمی‌گردد به اواسط دوران دانشجویی من، تقریبن ۲۰ سال قبل، اما آنقدر آن را دوست دارد که حاضر نیست بی‌خیالش شود. پتوی بیچاره از زور کار کردن پروستاتش بیرون زده بود. کرک‌های داخلی پتو جمع شده بودند در چهار گوشه‌ی آن و از هر طرف یک زائده‌ی ورآمده بیرون زده بود. پدر پتو را شکافته، کرک‌های جمع‌شده را خارج کرده و دوباره دوخته بود. اما انصافن جراحی موفق و تر‌و‌تمیزی انجام داده بود، اگر نمی‌گفت هیچ‌کس شک نمی‌کرد، انگار که جراحی پلاستیک هم کرده بود.


با دوستم رفته بودیم خرید، در قسمت شامپوها به دنبال شامپو بدنی می‌گشتیم که پوست را خشک نکند. خانمی که مسئول بود گفت «این رو ببرید،‌ این برای پوست‌های Very Dry هست، خیلی خوبه.» و اشاره کرد به نوشته‌ی روی شامپو. من دیدم نوشته است Every Day Care.

یعنی Every Day را Very Dry خوانده بود. قاعدتن چنین فروشی هرگز اتفاق نخواهد افتاد. (خدا می‌داند خودم چقدر از این سوتی‌ها داده‌ام و انتظار داشته‌ام که کار پیش برود.)

این هم از آن وسواس‌های عجیب یا شاید بیهوده‌ی من است؛ اینکه فکر می‌کنم باید در خواندن و تلفظ‌کردن دقیق بود، چه زبان خودمان باشد یا هر زبان دیگری. زبان وسیله‌ی ارتباط آدم‌هاست، وسیله‌ای برای اندیشیدن و تجربه‌ی زیستن به شکلی کامل‌تر.

چرا نباید برایمان مهم باشد که چطور از آن استفاده می‌کنیم؟

الهی شکرت…