به گمانم توربین‌های بادی یکی از زیباترین ساخته‌های بشرند؛ بالابلند و طناز و عشوه‌گر. نمی‌دانم تابه‌حال به‌قدر کفایت به یک توربین بادی نزدیک‌ شده‌اید یا نه، اگر شده باشید حتمن آن انحنانی شهوت‌انگیز انتهای هر پره را دیده‌اید، انحنایی که از دور دیده نمی‌شود، حتی از نزدیک هم دیده نمی‌شود، فقط در فاصله‌ی «به‌قدر کفایت» نزدیک قابل دیدن است؛ انگار که معشوق آن بخش ممتاز زیبایی‌اش را فقط در خلوت به عاشق نشان دهد؛ بخشی که در دسترس همگان نیست.

تازگی‌ها توانستم به‌قدر کفایت به یک توربین بادی نزدیک شوم و آن خمیدگی دلفریب را ببینم. انگار اصلن به لطف همین خمیدگی‌ست که این سازه‌ی عظیم می‌تواند با نیروی ناپیدا اما پرتوان باد به حرکت درآید.

ردیف توربین‌های بادی که در فواصل مشخص روی تپه‌ها پراکنده شده‌اند صحنه‌ای چنان دلرباست که می‌توانم ساعت‌ها به تماشایش بایستم، به‌ویژه اگر هنگام غروب باشد و زندگی مگر چیزی به جز همین لحظه‌هاییست که دلت می‌رود از دیدن یک انحنای ظریف و به‌جا آن هم جایی که شاید اصلن انتظار دیدنش را آنجا نداشتی؟

به خیلی از آدم‌ها هم وقتی به‌قدر کفایت نزدیک می‌شوی همین انحنای ظریف را در وجودشان می‌بینی و غافلگیر می‌شوی.

الهی شکرت…

پی‌نوشت: فیلم کوتاهی از این صحنه‌ی جذاب گرفته‌ام که باد موسیقی گوش‌نواز پس‌زمینه‌اش است.

 

من و زندگی‌ که تا پیش از این با هم عجین بودیم حالا غریبه شده‌ایم؛ دیگر انگار زندگی را نمی‌شناسم؛ شاید از ابتدا همینقدر غریبه بودیم و من گمان می‌کردم می‌شناسمش، شاید هم این چهره‌ی تازه‌ای از زندگیست. همین نفهمیدن خودش بخش مهمی از غریبگی میان ماست.

اما دقیق‌تر که می‌نگرم می‌بینم زندگی‌ هیچگاه دروغ نگفت یا نکوشید خودش را جور دیگری نشان دهد که نبود، یا بهتر از آنچه واقعن بود… نه، زندگی روراست بود از همان ابتدا، این من بودم که آن را جور دیگری تعبیر می‌کردم، شاید آنجور که دلم می‌خواست باشد. در واقع من بودم که می‌کوشیدم معنای دلخواه خودم را به زندگی ببخشم بی‌آنکه حواسم باشد که زندگی با عمر میلیون‌ها ساله قرار نیست خودش را به دلخواه من بیاراید، زندگی نوعروس حجله‌ی من نیست که بخواهد از من دلربایی کند، او تا ابد از من پیش است، من به قدر میلیون‌ها عمر عقبم از زندگی.

او از ابتدا صریح و صادق بوده است و من مبتلای خودفریبی بوده‌ام؛ مثلن گمان می‌کردم وقتی می‌گوید «ممکن است یک لحظه‌ی بعد نباشی» حتمن شوخی می‌کند، حتمن فردا را خواهیم دید، یا من برای زندگی عزیزتر از آنم که به من سخت بگیرد‌. او که از ابتدا حرفش را زده بود، من بودم که به خوشایند خودم تعبیرش می‌کردم.

حالا فهمیده‌ام که زندگی اهل ایهام و استعاره و لفافه‌گویی نیست، منظورش دقیقن همان است که می‌گوید، نه شوخی دارد و نه اهل زدوبند است. پس دیگر حواسم را جمع کرده‌ام، خودم را گول نمی‌زنم، اگر‌ می‌گوید شاید فردایی نباشد باور می‌کنم که شاید فردایی نباشد و با اینکه حالا تکلیفم از همیشه روشن‌تر است اما حقیقت این است که یک عمر خودفریبی آنقدر مرا نازک کرده است که صداقتِ زندگی را تاب ندارم و دم‌به‌دم می‌شکنم.

کاش زندگی انقدر بالغ نبود.

الهی شکرت…

بالاخره روز موعود رسید؛ روز موعود کدام روز است؟ همان روزی که قرار بود «تنبلان سرخوش» همدیگر را ملاقات کنند. من به عنوان تنبل‌ترین فرد این گروه به خاطر نمی‌آورم جایی گفته باشم که پذیرای گروه هستم، من فقط گفته بودم که خودم را می‌رسانم. اما متاسفانه مابقی گروه که کمتر از من تنبل‌اند زرنگی کردند و خودشان را به من رساندند و من هم ناچار شدم بپذیرمشان.

نه اینکه این‌ها را به خودشان نگفته باشم، خیلی واضح گفتم تصور نکنید که من با عشق برایتان غذا می‌پزم، اتفاقن با خشم و بغض آشپزی خواهم کرد و مطمئن باشید که زهر می‌شود به گلویتان. اما این افشاگری‌ها هم مانعشان نشد و بالاخره آمدند.

کل روز به خوردن و حرف زدن و خرید‌کردن و خندیدن گذشت. از آن روزهایی که گوشت می‌شوند به تنت. خیلی کم پیش می‌آید که ما سه نفری جمع شویم، اما راستش پیش از آنکه دوستمان مهاجرت کند همین کم را هم خیلی کمتر داشتیم.

وقتی نگاه می‌کنم می‌بینم که تعداد دوستانم به قدر انگشتان یک دست هم نیستند و با همان‌ها هم کمتر از انگشتان یک دست در سال معاشرت دارم.

احتمالن مشکل از تعداد انگشتان یک دست است که اینقدر کم هستند و من هم انگار معیار دیگری برای شمارش ندارم، انگار شمردن را به همین اندازه یاد گرفته‌ام که سبب شده است در همین حد باقی بمانم.

البته حقیقت این است که ناراضی نیستم، از نگاه من معاشرت با آدم‌های جورواجور و در شرایط مختلف به میزانی از انرژی نیاز دارد که من اگر کوهان هم داشتم نمی‌توانستم ذخیره‌اش کنم تا در چنین مواقعی به کار ببندم. من با یک بار معاشرت کوپن انرژی چند ماه را مصرف می‌کنم و دستم حسابی خالی می‌شود.

کسانی که به استقبال هر رابطه‌ی تازه و هر معاشرت‌ نورسیده‌ای می‌روند احتمالن در وادی انرژی رانت دارند.

اما در عین حال از معاشرت با آن عده‌ی معدودی که انگار در گزینش دشوار اداره‌جات قبول شده‌اند و در زندگی‌ام حضور دارند لذت باکیفیتی می‌برم؛ هرچند اگر بسیار محدود باشد.

الهی شکرت…

به خدا که قصدشان ساخت سریال ترکیه‌ای بوده است، فقط برای رد گم‌کردن یک مفهوم پلیسی آن وسط‌ها گنجانده‌اند؛ انگار که کسی بخواهد به قصد پولشویی کسب‌و‌کار نامرتبطی راه بیندازد.

شخصیت زن داستان به دلیل شتابزدگی در امر مقدس ازدواج، تا گلو در بدبختی فرو رفت، اما اجازه نداد چهار ماه بگذرد، درحالیکه هنوز بدبختی‌هایش کاملن پابرجا بودند شتابزده‌تر از قبل وارد ماجرای عاشقانه‌ی تازه‌ای شد.

به خدا که در سریال‌های ترکیه‌ای هم دست‌کم صد قسمت می‌گذشت تا ماجرای تازه‌ای شروع شود. ما هنوز زخم‌خورده‌ی حفره‌ی قبلی فیلمنامه بودیم که این خنجر تا دسته در قلبمان فرو رفت.

ایکاش می‌شد طی یک ماجرای پلیسیِ واقعی از همه‌تان انتقام گرفت تا بفهمید که به چه سناریویی می‌گویند پلیسی-جنایی.

الهی شکرت..‌.

کدام روز است که روز تو نباشد؟

کدام روز است که یادت در سرمان و مهرت در قلبمان نباشد؟

کدام روز است که در آن فاصله‌ای باشد میانمان؟

مگر یک سال صبر کرده‌ایم تا یک روز بشود روز تو و در آن روز به یاد تو بیفتیم؟

با این همه هرگز گمان نمی‌کردم که مناسبت‌ها اینگونه کمر آدم را خم کنند. (شاید اصلن برای چنین روزی بود که از مناسبت‌ها فراری بودم و هستم.)

از تو ممنونیم که اجازه دادی ما این جهان را از طریق تو تجربه کنیم، تو ما را پذیرفتی و به مهربانانه‌ترین و بزرگوارانه‌ترین طریق ممکن پرورش دادی.

ما بی‌شک از خوشبخت‌ترین مردمانِ زیسته در جهانیم.

الهی شکرت…

(امروز به یه بچه‌ی چهارساله حسادت کردم، فقط چون مادر داشت.)

دلیل‌هایش را با مدادتراش تراشید و خرده‌هایش را این‌طرف و آن‌طرف پخش کرد، تازه توقع داشت که دلیل‌تراشی‌اش مورد تشویق هم قرار بگیرد.

اصلن به فرض هم که خیلی تیز و تمیز تراشیده باشی، در نهایت دلیل تراشیده‌ای دیگر، حتی نمی‌شود مثل مداد دو خط با آن نوشت و بعد هم شاید پاک کرد. دلیل‌های تراشیده هیچ فرقی با بهانه‌ها ندارند، فقط انگار بهانه‌ها را با چاقو تیز کرده‌اند و دلیل‌ها را تروتمیز با تراش.

باور کن هیچ فضیلتی در دلیل‌تراشی با مدادتراش نیست، آن‌ها را تیز می‌کنی که چه بشود؟ مثلن تصور می‌کنی دلایلت مستدل می‌شوند اگر نوکشان تیز باشد؟

دست‌کم دلیل‌هایت را با ریش‌تراش بتراش که حداقل صورتت صاف شود و شکل و رویی عوض کنی.

اصلن بتراش، ما که بخیل نیستیم، بگذار همه‌ی درخت‌های درونت بشوند ماده‌ی خام دلیل‌هایت و تا می‌توانی بتراش؛ دلیل پشت دلیل، جنگل پشت جنگل، ترس پشت ترس،‌… منابعت نامحدودند، تا ابد می‌توانی بتراشی. فقط از ما نخواه این مدادهای نامرغوب را بخریم و با آن‌ها زندگی‌مان را بنویسیم، شرمنده… دیگر آنقدرها هم که می‌اندیشی نان‌گندم نخورده نیستیم که بتوانی هر جنس بنجلی را به ما بفروشی.

شاید اگر دوران قدیم‌مان بود هنوز در این حد ساده‌لوح بودیم اما حالا لطفن خرده‌‌دلیل‌هایت را از این‌ور و آن‌ور جمع کن و پُز نوک‌تیزی دلایلت را پیش مایی نده که بی‌دلیل و بی‌دلالت به دنبال زنده‌ ماندنیم.

الهی شکرت…

پروردگارا؛ من از زندگی بقیه خبر ندارم، اما حضورت در زندگی من فقط معجزه بوده، فقط برکت، لطف بی‌نهایت، عزت، آبروداری، وهابیت، بنده‌نوازی…

دلم‌ می‌خواد این‌ها رو به هر برگ از هر درخت بگم، به هر سنگ‌ریزه، به هر قطره‌ بارون، به هر حشره، به هر ذره‌ گردوغبار،‌ به هر نفس و به هر سلول. دوست دارم همه رو خبر کنم بگم بشینید می‌خوام براتون از خدا بگم و به خودت قسم که تا پایان دنیا حرف دارم برای گفتن.

از شما گفتن من رو به وجد میاره، حضورم رو تازه می‌کنه، انگار که دوباره از نو متولد می‌شم.

من تا ابد مدیون شما هستم و این دین رو با عشق گردن می‌گیرم، هرچند که هرگز نخواهم تونست ازش بیرون بیام اما در واقع نمی‌خوام هم که بیرون بیام، دوست دارم همین‌طور سنگین و سنگین‌تر بشه.

متأسفم که ما آدم‌ها اسم شما رو آغشته کردیم به کمبودهای خودمون، متأسفم که شما رو زیر سوال بردیم به خاطر نقص‌های خودمون.

متأسفم به خاطر تمام سال‌‌هایی که دستم رو از دست شما بیرون آوردم و به قول شما به خودم ستم کردم. شاید هیچ‌کس به قدر من نفهمه اینکه انسان به خودش ستم می‌کنه یعنی چی، من‌ می‌فهممش، من زندگیش کردم، من زمین‌گیریش رو تجربه کردم؛ تجربه که نه،‌ حس کردم و بعد از اون جهنم، حالا چقدر خوب می‌فهمم که اگر دستم تو دست شما باشه هیچ چیز، حتی بدترین چیزها، به ضرر من نخواهد شد. حتی اگر بترسم،‌ ترس حتمن از جانب شماست و حتمن خیر بی‌نهایتی در اون نهفته است:

از جرم ترسان می‌شوی،‌ وز چاره پرسان می‌شوی / آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا*

پروردگارا؛ ذره ذره‌ی وجودم قدردان شماست و وجود من چقدر کوچیکه برای کفایت قدردانی‌کردن از شما.

الهی شکرت…

*مولانا

مکان‌های کاملن نامربوطی هستند که وقتی در آنها حضور دارم غصه‌هایم رشد می‌کنند و از تنم بیرون می‌زنند درحالیکه هنگام شکل‌گیری آن غصه‌ها، هیچ ارتباطی میان من و آن مکان‌ها نبوده است و این می‌ترساندم؛ این خیال که اگر مکانم عوض شود شاید غصه‌هایم کوچک شوند در ذهنم رنگ می‌بازد.

این یعنی غصه‌های آدم، هر جا که برود با او خواهند رفت، هر قدر هم که دور شود غصه‌ها انگار زودتر از او در چمدانش جا گرفته‌اند و همراه او به مقصد رسیده‌اند.

شاید هم اگر آدم از غصه‌هایش دور نشود آن‌ها آرام‌ گیرند و هی وقت و بی‌وقت به سراغش نیایند، شاید دور شدن از آن‌ها غصه‌دارشان می‌کند و هی می‌افتند پی نشانی آدم.

گاهی می‌اندیشم کاش می‌شد جلوی خانه‌ی قلب مترسکی گذاشت تا شاید غصه‌ها بترسند و وارد قلب آدم نشوند، هرچند می‌دانم پیگیرتر از آنند که بشود دست‌به‌سرشان کرد.

یک‌طوری جا خوش کرده‌اند که انگار من اینجا مزاحمم، انگار این قلب همیشه خانه‌ی آن‌ها بوده است.

اما اگر قول بدهند که دنبالم نخواهند آمد حاضرم قلبم را برایشان بگذارم و بروم.

الهی شکرت…

دیدارگاه ما جایی بود پنهان از دید آنهایی که تاب دیدارمان را نداشتند و ما هر شب بی‌تابانه در آن دیدارگاه به هم می‌پیوستیم بی‌آنکه نگران نگاه پرتردیدشان بر جای خالی‌مان باشیم.

بی‌تابی آن‌ها گزندی نبود بر تب‌و‌تاب ما، نگاه‌ها و تردیدهایشان ما را مردد نمی‌کرد، شیفتگی‌مان بزرگ‌تر از تردید و بی‌تابی بود و عشق‌مان بزرگ‌تر از شیفتگی‌مان.

دیدارگاه‌مان را که یافتند نگاهشان بر جای هنوز لبالب از عشق‌مان، تردیدهایشان را سالخورده‌تر کرد، به قدر تمام سال‌هایی که پنهان از دیدشان معاشقه کرده بودیم در آن دیدارگاه.

حالا که دیگر عشق‌مان کلا‌ن‌سال‌تر از عمرشان شده است و دیگر بی‌تابی‌ها و تردیدها تهدیدمان نمی‌کنند و نگاه‌ها دنبال‌مان نیستند، درست همین حالا تو عشق‌مان را شایسته‌ی دیداری تازه ندانستی فقط چون راه دیدارگاه‌مان را گم کرده بودیم.

راست بگو، تو شیفته‌ی دیدارمان بودی یا دیدارگاه‌مان؟

الهی شکرت…

خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».

برای لبخند که همانند کرامتی‌ است که بی‌شک باید نصیب گروه اندکی می‌شد اما این‌چنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما این‌اندازه اندک از این اعجاز بهره می‌بریم.

لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمان‌آوردن، اما ما می‌هراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور می‌کنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانه‌تر می‌اندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بی‌عزت خواهد کرد.

درحالیکه لبخند یکی از نام‌های شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.

چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بسته‌ای را به رویش نگشوده باشد؟

و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجربه برمی‌دارد و آن را عریان می‌نماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس می‌پوشاند تا زیبایی‌اش نمایان‌تر گردد.

فکر که حتی حس را ترجمه می‌کند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونی‌ست و انسان را به حال خود وانمی‌گذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب می‌شود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده می‌شود از ماده‌ای خام به خوراکی خوش‌طعم بدل گردد.

شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟

و ما با چه اندازه فکر یا لبخند می‌توانیم قدردان شما باشیم؟

الهی شکرت…