ماشین روی پل بود، همان لحظه که نشستم داخل ماشین دیدم یک ماشینِ شاسی‌بلندِ حسابی (ماشین‌‌ها را در همین حد می‌شناسم) صاف آمد پشت سرم ایستاد. با خودم گفتم عجب آدم بی‌ملاحظه‌ای، مگر ندیدی من سوار شدم، پس حتمن می‌خواهم حرکت کنم. همان موقع در آینه دیدم پیرمرد همسایه که بسیار رنجور است و در عین‌حال بسیار باملاحظه و خوش‌برخورد و فهمیده به سختی از ماشین پیاده می‌شود.

من هم پیاده شدم تا در را برایش باز کنم. زن و مرد همسایه غالب اوقات تنها هستند؛ هر چند ماه یک‌بار پسرشان سری به آن‌ها می‌زند اما تمام کارها را مرد خانه خودش انجام می‌دهد؛ از خریدکردن تا هر کار دیگری. همسرش به مراتب از او سرحال‌تر است اما هرگز ندیده‌ام پا را از خانه بیرون بگذارد با اینکه بسیار خوش‌مشرب و خوش‌انرژی است.

فکر می‌کردم ماشینی که او را رسانده حتمن آشنایشان است،‌ اما مرد جوان گفت او را یک جایی دیده که منتظر ماشین بوده و سوارش کرده. گفتم من هر چقدر اصرار می‌کنم که برای جایی رفتن مرا خبر کنند آنقدر ملاحظه‌کارند که نمی‌خواهند زحمتی برای کسی داشته باشند. مرد جوان گفت ممنون که به فکر هستید، خیرش را یک جایی می‌بینید و خداحافظی کردیم.

راستش برایم واقعن عجیب بود؛ خیلی‌ وقت‌ها می‌شود که خانم‌ها را به ویژه اگر بار سنگینی دستشان باشد یا در سربالایی باشند برسانم اما حقیقتن فکر نمی‌کردم مردها هم ممکن است چنین کاری کنند، آن هم یک مرد جوان، مخصوصن اگر ظاهرن اوضاع مالی مناسبی هم داشته باشد. همیشه تصورم این بوده که آن‌ها به چنین موقعیت‌هایی اهمیت چندانی نمی‌دهند یا دنبال کارهای خودشان هستند. واقعن این مزخرفات از کجا چنین پررنگ در ذهن ما نقش می‌بندند؟ چه می‌شود که این تصورات را پیدا می‌کنیم؟ چرا مردها نباید چنین دغدغه‌هایی داشته باشند؟

به نظرم این حتی نشان‌دهنده‌ی پول سالمی است که در زندگی آن‌ها جریان دارد، چون پول سالم انسان را گرفتار دغدغه‌ها و مشغله‌های بیهوده نمی‌کند و به او فرصت می‌دهد تا اطرافش را ببیند.


دریافته‌ام که احساسات آدم‌ها برایم مهم است؛ هرقدر هم که بخواهم ادای چیز دیگری را دربیاورم اما نمی‌توانم از کنار احساسات آدم‌ها بی‌تفاوت عبور کنم.

جلوی یک مغازه پارک کردم، در ذهنم بود که از صاحب مغازه بپرسم بودن ماشینم آنجا مزاحمشان هست یا نه،‌ هنوز در ماشین بودم که صدایی گنگ نظرم را جلب کرد، انگار که همان لحظه یکی از همکارانشان از راه رسیده و ناراحت بود از اینکه جای پارکش را حفظ نکرده بودند. من پیاده شدم و از آن آقا که جلوتر توقف کرده بود عذرخواهی کردم و گفتم اگر بخواهد جابه‌جا می‌شوم که او قبول نکرد و گفت اشکالی ندارد.

خیلی زیاد می‌بینم یا می‌شنوم که در چنین موقعیت‌هایی آدم‌ها حق را به خودشان می‌دهند و در درون و بیرون با افراد درگیر می‌شوند یا تصور می‌کنند کار آن‌ها درست و رفتار طرف مقابل نادرست است. من هم گاهی چنین آدمی بوده‌ام اما انصافن اغلب اوقات حس و حال آدم‌ها را در نظر دارم و می‌دانم که ناراحت‌کردن دیگران یا اهمیت‌ندادن به احساس آن‌ها هیچ خیری در پی ندارد. ناسلامتی آدم هستیم، چرا نمی‌توانیم هوای همدیگر را داشته باشیم یا چرا به غرورمان برمی‌خورد اگر حق را به فرد دیگری بدهیم یا دست‌کم او را هم در نظر بگیریم؟

تجربه کرده‌ام که همیشه برد با کسی است که به فکر برنده‌شدن در آن لحظه نیست.

 

الهی شکرت…

پودر کیک وانیل-کاکائو در خانه‌ی پدر مانده بود، آوردم درستش کردم تا خراب نشود. یادم آمد که هر هفته یک کیک جدید درست می‌کردم؛ یک بار کیک اسفنجی با خامه‌کشی حرفه‌ای، یک‌بار کیکی با بافت و طعمی کاملن جدید،‌ یک بار بدون شکر،… کیک‌های اسفنجی‌ام مثل ابر سبک بودند، کیک‌های آلبالو شهوت‌انگیز و کیک‌های هویج محجوب و خودمانی. کاپ‌کیک‌ها خوش‌بافت و شیک بودند مثل قشنگ‌ترین دختر فامیل که همه خواستگارش هستند، کوکی‌ها هم که سرکش و جسور.

می‌دانستم تخم‌مرغ را چقدر باید بزنی، شکر چه بافتی به کیک می‌دهد و کم‌و‌زیاد کردنش چه تاثیری دارد، چه وقت پخت کامل شده است،‌ خامه‌ی همزده‌ای که رد همزن روی آن می‌ماند چه کیفیتی دارد و کدام پودر کاکائو آنقدری که من می‌خواهم تلخ است. گاهی خط‌کش را کنار کیک می‌گذاشتم و از قد و بالایش کیف می‌کردم.

حالا مدت‌هاست که فقط فر را تمیز می‌کنم تا تارعنکبوت نبندد. کافه را رسمن تعطیل کرده‌ام، آن همه وسیله را این‌طرف و آن‌طرف چپانده‌ام و هیچ اهمیتی برایم ندارند.

این کیک را هم در دستگاه چند‌کاره درست کردم نه در فر، حتی همان هم خوب شد. کلن کیک پختن حتی از کیک خریدن برایم ساده‌تر است و هیچوقت پیش نیامده که قابل‌قبول از کار درنیاید.

اما دیگر آن شوقی که مرا به این کار ترغیب می‌کرد زنده نیست. الان اوج هنر و خلاقیتم درست‌کردن نیمرو با شوید و پنیر است.

حالا انگار کیک‌پختن و هر کار دیگری را اینجا تجربه می‌کنم؛ کلمات را جابه‌جا می‌کنم، یکی را آن وسط‌ها اضافه یا یکی را کم می‌کنم. می‌کوشم چم‌و‌خم کار مثل پختن کیک دستم بیاید. شاید کیکی که اینجا می‌پزم خیلی اوقات قابل‌قبول نباشد اما حقیقت این است که از مراحل پخت این یکی و حتی از نتیجه‌ی ناقص‌اش لذتی می‌برم که در هیچ کار دیگری نظیرش را تجربه نکرده‌ام.

این بی‌شوق بودن هم شکل تازه‌ای از زندگی‌ام است که اولن مثل تمام اشکال دیگرش برایم عزیز است و دومن فرصتی می‌سازد برای خرج‌کردن تمام شوقم اینجا و برای نوشتن.

الهی شکرت…

گل‌های خشکیده‌ی مراسم را جمع کردیم و ته‌مانده‌ها را جارو زدیم. همیشه همه چیز برمی‌گردد به حالت عادی،‌ انگارنه‌انگار که اتفاقی افتاده است؛ آدم‌‌ها، سفرها، خریدها، جشن و سرورها،‌ زندگی برمی‌گردد به عادی‌ترین حالت ممکن. زندگی گرایش عجیبی به برگشتن به مسیر خود دارد، به پشت سر گذاشتن هر کس و هر چیزی که رفته است. اگر یک لحظه حواست نباشد و دست زندگی را رها کنی حتی برنمی‌گردد که نگاهت کند، اصلن انگار متوجه‌ی بود و نبودت نمی‌شود، تو یکی هستی از میلیاردها، به چشم زندگی نمی‌آیی، به هیچ کجای زندگی برنمی‌خورد بودن و نبودنت.

پدر می‌گوید تا وقتی این چراغ‌های چشمک‌زن نسوخته‌اند این عکس‌ها را برندارید، بگذارید همین‌طور بمانند. هر روز صبح که بیدار می‌شود چراغ چشمک‌زن را روشن می‌کند. هر وقت از در وارد می‌شوی مادر را میان نور و شمع و گل می‌بینی، همان‌جایی که آرزو می‌کنم باشد.

از چرت‌زدن‌های کوتاه عاجزم، از خواب بلند شب هم عاجزم،‌ اضطرابی نه چندان پنهان سایه‌به‌سایه‌ام می‌آید.

همه می‌روند،‌ همه رفته‌اند، همه خواهند رفت. من این را می‌دانم، همه می‌دانند، چه کسی هست که نداند که همه می‌روند، اما اگر کسی هست که رفتن را مثل قصه‌ای از پیش نوشته‌شده می‌خواند و می‌داند که این فقط یک قصه است و قصه هم که غصه ندارد، من به حالش غبطه می‌خورم.

الهی شکرت…

وقتی چیزی می‌خرم یا به هر نحوی به کسی پولی می‌دهم می‌کوشم یادم بماند که بگویم: «انشالله براتون پربرکت باشه.»

واقعن دلم می‌خواهد پولی که از من دریافت می‌شود تبدیل به برکت در زندگی گیرنده شود. این ایده را از کتاب «پول شاد» گرفته‌ام. اینکه پول را با شادی و قلب باز خرج کنم تا پولِ شاد به جریان بیفتد.

وقتی به پول‌های خودم فکر می‌کنم می‌بینم شاید غمگین نباشند اما به نظرم بسیار می‌ترسند. کیف پولم را که باز می‌کنم حس‌ می‌کنم پول‌ها خوف می‌کنند و هر کدام خودشان را گوشه‌ای قایم می‌کنند تا از نظر ناپیدا بمانند. گویی قرار است حکم اعدامشان اجرا شود یا در بهترین حالت انگار معلم می‌خواهد از آن‌ها سوال کند.

من خودم را به عنوان آدمی ترسو می‌شناسم؛ درست است که آگاهانه به دل تمام ترس‌هایم رفته‌ام و هنوز هم هر جا احساس کنم که به خاطر ترس از کاری اجتناب می‌کنم هر طور باشد به سراغش می‌روم و از سد آن ترس می‌گذرم، اما هنوز هم ترس از ویژگی‌های غالب من است.

ترسیدن از ایمانی ناقص ناشی می‌شود؛ وقتی عمیقن باور نداری که دست خداوند ورای تمام دست‌هاست، هر چیز بزرگ و کوچکی می‌تواند تو را بترساند. من در همین‌ جایگاه هستم.

به نظرم پول‌های آدم به ویژگی‌های غالب او دچار می‌شوند؛ اگر کسی جسور و بی‌پروا باشد، یا آزاد و رها پول‌هایش همین ویژگی‌ها را می‌گیرند، اگر هم حسود یا ترسو یا اهمال‌کار یا کینه‌ای باشد همین‌ها به پولش هم سرایت می‌کند.

شاید این‌ها که می‌گویم از تب این دو روز ناشی شود، شاید هم واقعی باشد. به هر حال به قول کتاب پول شاد، ما باید روی احساساتمان کار کنیم به جای کار کردن روی بازار بورس و طلا و املاک و غیره.

الهی شکرت…

همواره تصور می‌کردم که نگرش‌‌ام تعیین‌کننده‌ی احساساتم است و در صورت لزوم تغییردهنده‌ی آن‌ها، بنابراین می‌کوشیدم نگرش‌ام را مدیریت کنم.

تلاش می‌کردم نگاهم به هر اتفاق یا هر فکر به‌گونه‌ای باشد که احساس دلخواهم را ایجاد نماید، یا دست‌کم احساسات نامطلوبم را بهبود دهد.

حالا اما دریافته‌ام احساساتی هستند که سمت‌و‌سوی نگرش‌هایت را تعیین می‌کنند و هیچ نگرشی نمی‌تواند مچ آن‌ها را بخواباند. نگرش در مقابلشان مثل کودکی پنج ساله است که بخواهد برای قاضی دلایل محکمه‌پسند بیاورد و او را مجاب کند.

در میان آرزوهایم به مادر گفتم: «مامان اگه تو لوبیاپلو درست کنی من برنج می‌خورم.»

مادر هر بار که مرا می‌دید می‌گفت: «مامان این چه وضعیه، چرا همه‌ی استخون‌هات زده بیرون، بازوهات چرا انقدر لاغره؟»

خودش کپل و پنبه‌ای بود و من از بچگی در نظرش دو پاره استخوان بودم. من می‌گفتم: «من فقط اینجا خوب غذا می‌خورم.»

حالا دیگر جمعه‌ها هم خوب غذا نمی‌خورم. کدام جمعه خواهد بود که من در آن حسرت غذای مادر را نداشته باشم؟

تمام نگرش‌هایم پیش احساس دلتنگی از پیش باخته‌اند و بیهوده می‌کوشند هیأت‌منصفه‌‌ای را قانع کنند که نظرشان را اعلام کرده‌اند. نگرش‌هایم در این دادرسی شکست خورده‌اند و حالا ناگزیرند به حکم احساساتم تن دهند.

الهی شکرت…

نمی‌دانم چه شد که زندگی‌ام را تبدیل به کلافی پیچیده کردم؟

هر چه می‌اندیشم می‌بینم من آدم این پیچیدگی نبودم هرگز، پس چه شد که کارم به بازکردن این کلاف سردرگم رسید که حالا هر طرف سر می‌چرخانم چیزی هست که باید درستش کنم تا برگردد به حالت قبل. آدمیزاد خیلی اوقات با زندگی‌اش کاری می‌کند که آرزویش برگشتن به وضعیت قبلی می‌شود.

می‌دانم که کلنجار رفتن با این کلافْ مرا صبورتر، آرام‌تر، مطمئن‌تر، باایمان‌تر و منعطف‌تر کرده است، می‌دانم که اگر از طریق چالش‌ها نمی‌آموختم خام و کم‌ظرفیت می‌ماندم یا دست‌کم ظرفیت‌هایم را نمی‌شناختم، خودم را باور نمی‌کردم، و از همه مهم‌تر احساس عمیقی از تن‌آسایی و کاهلی مرا در برمی‌گرفت.

(اشاره‌ی نامحسوس به سعدی جانم و مابقی کسانی که این مفاهیم را اشاعه داده‌اند:

ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست)

من با انگیزه‌ی بهبود فردی‌ام به هیچ چالشی نه نگفتم، آغوشم را سخاوتمندانه گشودم به روی هر چالشی. اما حالا احساس کسی را دارم که توسط چالش‌ها مورد تعرض قرار گرفته است. انگار که تن‌فروشی کرده‌ام به هر چالشی که از راه رسیده است. (چرا یاد فیلم Belle de Jour افتادم؟)

من نسخه‌ی دیگری را زندگی نکرده‌ام که بتوانم مطمئن باشم، اما حس می‌کنم که بدون این پیچیدگی هم می‌شد یاد گرفت یا ظرفیت‌ها را افزایش داد اما از آن مهم‌تر، اصلن چرا باید این دغدغه را می‌داشتم؟ چرا فکر کردم بهبود فردی چیز مهمی است یا آمده‌ام به این جهان که خودم را بهبود بدهم و چرا فکر کردم تنها راهش مواجه‌شدن با چالش‌هاست؟

چرا طریق مواجهه‌ام را تغییر ندادم؟ مثلن می‌توانستم با آن بخش از وجودم که مرا تنبل و ترسو و بی‌عرضه می‌دانست مواجه شوم و اصلن تسلیم آن بخش شوم و بگویم آری، تو راست می‌گویی. من همه‌ی این‌ها هستم.

مگر مولانا را نخوانده بودم؟

اگر گویند زرّاقی و خالی / بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

استادی داشتیم که می‌گفت فوق‌لیسانس فقط چند سکه می‌گذارد روی مهریه‌تان، وگرنه خاصیت دیگری ندارد. این قبیل بهبودهای فردی هم فقط چند سکه می‌گذارند روی عزت‌نفست که اگر آن‌ها را با پارگی ایجاد‌شده روی ترازو قرار دهی خواهی دید که تا گردن سرت کلاه رفته است.

الهی شکرت…

یکی از «تنبلان سرخوش» قرار است به زودی برگردد ایران. داشتیم با آن یکی تنبل که مثل من در ایران است (البته فعلن، اینطور که پهن شده است روی زبان انگلیسی به نظرم به زودی باید برای بدرقه‌اش بروم فرودگاه.) در مورد زمان ملاقاتمان گفت‌و‌گو می‌کردیم. تنبل گفت من از الان نمی‌توانم برای دو ماه بعدم برنامه‌ریزی کنم، من گفتم ولی من می‌توانم از الان برای دو سال بعدم هم برنامه بریزم و بگویم که هر روزی که اراده کنید من خودم را می‌رسانم.

بر طبق مکاتب هندوئی، انسان هفت چاکرای اصلی و بیش از صد چاکرای فرعی دارد،‌ من همه‌ی این‌ها را جر داده‌‌ام تا برسم به جایی که بتوانم از الان بگویم که بیست سال بعد هم هر روزی که باشد می‌توانم در دورهمی تنبلان سرخوش شرکت کنم، چون بنای زندگی‌ام را بر این گذاشته‌ام که مانعی بر سر راهم نباشد.

چرا انسان نباید آنقدری آزاد باشد که برای ملاقات با نزدیک‌ترین دوستانش نیازی به برنامه‌ریزی نداشته باشد و فقط اراده کند و آنجا حاضر شود؟

من تقریبن تمام عمر تن به اسارت دادم؛ چه به لحاظ ذهنی و چه فیزیکی؛ آنقدر مسئولیت‌های جورواجور پذیرفتم، آنقدر تن به هر کاری دادم، وارد هر مسیری که از راه رسید شدم، به همه چیز و همه کس اهمیت دادم، تلاش کردم، رفتم، آمدم تا سرانجام فهیدم که هیچ فایده‌ای در هیچ‌کدامشان نیست. فهمیدم برای یک آدم برده‌مسلک همیشه اربابی از راه می‌رسد؛‌ حالا یک زمانی نامش کار است، یا خانواده است، یا پول است یا هر چیز دیگری.

آنقدر یادآوری می‌کنم تا سلول به سلولم این پیام را دریافت کند که دیگر هرگز تن به مسیری که با درونم هم‌راستا نباشد نخواهم داد، دیگر گول ذهنم را نخواهم خورد.

اگر این مسیرهای عافیت‌طلبانه می‌خواستند خیری در پی داشته باشند تا امروز باید مشخص می‌شد، اگر نشده است پس خیری از آن‌ها نخواهد رسید،‌ شرشان را چرا بپذیرم؟ شاید آزادی‌طلبی فعلی‌‌ام هم خیری نداشته باشد اما دست‌کم پاره نشده‌ام.

یادم نخواهد رفت روزهایی را که شانزده ساعت سرپا بودم، نه چیزی می‌خوردم، نه حرف می‌زدم،‌ ذهن و تنم درگیر کاری تمام‌نشدنی بود؛ کیسه‌‌هایی را جابه‌جا می‌کردم که مردهای قوی نمی‌توانستند، نیروهایی را مدیریت می‌کردم که کسی از عهده‌شان برنمی‌آمد، به کسانی پاسخگو بودم و از کسانی پول و کار بیرون می‌کشیدم که همین حالا در پندارم نمی‌گنجند.

یادم نخواهد رفت روز و شب‌هایی را که پای کامپیوتر کارم به عجز و ناتوانی مطلق می‌کشید.

یادم نخواهد رفت تک‌تک ترس‌هایی را به دل‌شان رفتم و بارهایی که داوطلبانه به دوش کشیدم.

یادم نخواهد رفت نادیده‌گرفتن‌های خودم را،‌ ردشدن‌های مکرر از خودم را.

در میان تمام این ناهمسویی‌های درونی، تنها سنگری که مصرانه حفظ کردم نوشتن بود و همان نجاتم داد. همان یک سنگر نگذاشت یادم برود که ذات درونی‌ام چیست و از من چه می‌خواهد. نگذاشت یادم برود که نیامده‌ام به این جهان که یک روز دنبال این بدوم و فردا دنبال آن. نگذاشت یادم برود که من آدم این «هیاهوی بسیار برای هیچ» نیستم.

و از همه مهم‌تر یادم نخواهد رفت که این خداوند بود که مرا هدایت کرد و نگذاشت سنگرم را رها کنم،‌ خداوند بود که درها را یکی پس از دیگری برایم گشود و راه را از بیراه نشانم داد که اگر او رهایم می‌کرد من در آن بیابان آنقدر سرگردانی می‌کشیدم که پیش از رسیدن از رمق می‌افتادم.

الهی شکرت…

لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر روی لب‌های بی‌رنگش، رنگی تازه به آن تاریکی بی‌رمق داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

اتاق بوی مرد گرفته بود.

مردی که شب‌های زیادی تنها خوابیده بود.

حالا هم بعید بود این خنده‌ی شهوت‌بار بخواهد تبدیل به یک هم‌خوابگی زودهنگام شود.

اما بیهوده خنده‌ای شهوت‌بار نمی‌لغزد بر لب‌های بی‌رنگ زنی.

او به قصد خنده‌ای شهوت‌بار پا نمی‌گذارد به اتاقی که بوی مرد گرفته است.

او آمده است تا حجت را بر مرد تمام کند.

پس چه چیزی دلیل لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر لب‌های بی‌رنگش می‌شود؟

شاید همین‌که اتاق بوی مرد گرفته است.

و این نشان می‌دهد که پای زنی دیگر به آن اتاق باز نشده است.

 

الهی شکرت…

تعدادی پسربچه‌ی پیش‌دبستانی را آورده بودند تور خرید از فروشگاه. احتمالن از خانواده‌هایشان خواسته بودند مبلغ اندکی را در یک کارت بریزند تا آن‌ها بتوانند خرید از یک فروشگاه را تجربه کنند. سبدهای قرمز کوچکی را که هنوز از قواره‌شان بزرگ‌تر بود به زحمت می‌کشیدند درحالیکه هر کدام در سبدشان چند قلم کیک و بیسکوییت داشتند. دائم از صف بیرون می‌زدند و رمز‌هایشان را بلندبلند به یکدیگر می‌گفتند. صحنه‌ی دلچسبی بود از زندگی‌های تازه‌ای که قرار است همه چیز را به طریق خودشان تجربه کنند؛ خرید‌کردن را یاد بگیرند و به اینکه می‌توانند خودشان خرید کنند یا کارت بانکی در دستشان دارند افتخار کنند. ما هم به همین چیزها افتخار می‌کردیم (گاهی حتی به کمتر از این‌ها)؛ به اینکه با خودکار بنویسیم، یا کیف دستی داشته باشیم، ساعت مچی که بلند‌ترین سکوی افتخاراتمان بود.

این زندگی‌های تازه قرار است جمع خوشی‌ها و ناخوشی‌ها را تجربه کنند، به دست‌آوردن‌ها و از دست‌دادن‌ها را، عشق و غم و ترس و شوق را.

(در پرانتز بگویم که من به جای همه‌شان خسته‌ام؛ یک زمانی می‌گفتم یک زندگی برای من کم است، من سهم همه را می‌خواهم. حالا می‌گویم همین سهم را اگر به خوبی مصرف کنم و زحمت را برای همیشه کم کنم عاقبت‌به‌خیر شده‌ام. بلی خدای خوبم، من یکی احساس می‌کنم که کارم با جهان مادی به سرانجام رسیده است. متاسفم که بنده‌ی کم‌جنبه‌ای هستم و احتمالن سبب ناامیدی شما،‌ اما حقیقتن توان یک شروع دوباره را در خود نمی‌بینم.)

همواره با حیرت به زندگی می‌نگرم و تازگی‌ها با حیرتی مضاعف؛ شروعی که نمی‌دانی کِی، کجا و چطور تمام خواهد شد، هیچ نمی‌دانی که چقدر زمان داری و نمی‌دانی که حقیقتن از پی چه آمده‌ای. پرسش‌هایی که پاسخ‌شان برای اینجا و اکنون نیست و بی‌پاسخی هم هرازگاهی به احساس پوچی دامن می‌زند. (باور نمی‌کنم که این منم در چنین موضعی با زندگی.)

حقیقتن تنها جنبه‌ای که سبب می‌شود حس کنم زندگی‌ام چیزی بیش از آمدنی خام و زیستنی نافرجام بوده، رابطه‌ای است که با خداوند تجربه کرده‌ام؛ اینکه چگونه سایه‌اش به این اندازه بزرگ بوده است بر سر زندگی کوچک من که واقعن به گمانم ارزش صرف این میزان از وقت و انرژی و منابع خداوندی را نداشته است. با خود می‌گویم این بیت‌المال را خداوند می‌توانست جای بهتری صرف نماید اما آن را صرف معجزه‌گری در زندگی من نموده است.

الهی، تو در شفقت مادر از ما مراقبت کردی و حالا که مادر رفته است با شفقتی بسیار بیشتر دست به این مراقبت زده‌‌ای. مرا ببخش برای تمام این سردرگمی‌، برای این دلتنگی که ذره‌ای کمتر نشده است،‌ برای باورنکردن اینکه مادر حالا متصل است به شما در جایگاهی بسیار بالاتر از آنجایی که بوده.

مرا ببخش که یک‌ساله شدن رفتن مادر آن را باورپذیرتر نکرده است برایم.

مرا ببخش که «إِنَّا لِلَّهِ» را باور دارم اما باور‌م به «إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» همواره مغلوب دلتنگی شده است.

پنبه خانم، امروز خانمی درست شبیه خودت همان مسیر سربالایی استخری که می‌رفتی را به زحمت بالا می‌رفت، دور زدم و رفتم سوارش کردم و رساندمش جلوی استخر. گفتم مادرم را همیشه از این مسیر می‌بردم استخر و دقیقن امروز یک سال از رفتنش می‌گذرد. او گفت بعد از مادر دیگر هیچ‌کجا فایده ندارد، خانه‌ی خواهر و برادر و بقیه به درد نمی‌خورد، و من گفتم دنیا دیگر به درد نمی‌خورد بعد از مادر.

(الهی قربونت برم من پنبه خانوم، باور نمیشه که چطور یک سال گذشت و من به قدر هزار سال دلتنگتم. اما امروز در عین حال جشن تولد یک‌سالگی زندگی‌ تازه‌ی شماست، مطمئنم که داری این روز رو جشن می‌گیری و امیدوارم که در این جشن، مقرب‌ترین‌های پروردگار مهمونت باشن و تو از همه مقرب‌تر باشی چون روح انسان رو فقط نزدیک‌بودن به خداونده که آروم می‌کنه. الهی آمین.)

الهی شکرت…

وقتی چیزی برای نوشتن ندارم از احساسم می‌نویسم؛ (به هر حال انسان همیشه یک احساسی دارد) سپس از فکر یا اتفاقی که سبب ایجاد آن احساس شده‌ است می‌نویسم و همین‌طور ادامه می‌دهم تا یک جایی تمام شود، خودش بلد است چطور تمام شود.

خیلی سال قبل تصور می‌کردم هر چیزی که می‌نویسم باید لزومن حرفی برای گفتن داشته باشد؛ به این معنی که باید نکته‌ای آموزنده یا درسی برای زندگی در آن مستتر باشد، به درد کسی بخورد یا چراغی را در کسی روشن کند. حتی نمی‌دانم چه شده بود که وقتی داستانی می‌خواندم در آن به دنبال درس زندگی می‌گشتم (درحالیکه در نوجوانی جور دیگری به خواندن نگاه می‌کردم و از خواندن داستان‌ها لذت می‌بردم. شاید چون آن موقع در پی گفتن حرف خاصی نبودم.) همین نگرش ناقص سبب شد مدت زیادی هیچ داستانی نخواندم چون گمان می‌کردم داستان‌ها چیز قابل عرضی ندارند و صرفن برشی از احساسات و یا تجربه‌ی شخصیت هستند، بنابراین مفید نیستند.

بعد اندیشیدم که مگر زندگی خود ما در تصویر کلی چه حرف خاصی برای گفتن دارد؟ مگر زندگی چیزی جز مجموعه‌ای از احساسات است؟ چیزهایی که از طریق حس‌کردن تجربه می‌کنیم؟

بسیار خوب و روشن به خاطر دارم که کدام لحظه سبب تغییر نگرشم شد، کسی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشت یک خانم آشپز بود که هیچ دستی هم در نوشتن نداشت و صرفن چند خط جهت توصیف وضعیتش نوشته بود اما سبب شد که من از تجربه‌ی آنچه زیر پوستم حس کردم بزنم زیر گریه. تلنگر عمیق و عجیبی برای من بود. از آن لحظه به بعد مسیر نوشتنم به کلی تغییر کرد. دیگر به دنبال گفتن حرفی مثلن مفید نبودم، بلکه به دنبال انتقال مستقیم حس‌هایم از درون رگ و پی و پوست و اسکلت بدنم به روی کاغذ بودم.

اینکه تا چه اندازه موفق بوده باشم هیچ‌ اهمیتی برایم ندارد، آنچه اهمیت دارد این است که این طریقِ نوشتن برایم شفابخش بوده است؛ «من نمی‌نویسم تا فهمیده شوم، می‌نویسم تا بفهمم.»*

الهی شکرت…

*نقل‌قول از «سی‌دی لویس» در کتاب «نوشتن خلاق» از «گابریله ال. ریکو» – ص ۲۷