نمی‌دانم چه شد که زندگی‌ام را تبدیل به کلافی پیچیده کردم؟

هر چه می‌اندیشم می‌بینم من آدم این پیچیدگی نبودم هرگز، پس چه شد که کارم به بازکردن این کلاف سردرگم رسید که حالا هر طرف سر می‌چرخانم چیزی هست که باید درستش کنم تا برگردد به حالت قبل. آدمیزاد خیلی اوقات با زندگی‌اش کاری می‌کند که آرزویش برگشتن به وضعیت قبلی می‌شود.

می‌دانم که کلنجار رفتن با این کلافْ مرا صبورتر، آرام‌تر، مطمئن‌تر، باایمان‌تر و منعطف‌تر کرده است، می‌دانم که اگر از طریق چالش‌ها نمی‌آموختم خام و کم‌ظرفیت می‌ماندم یا دست‌کم ظرفیت‌هایم را نمی‌شناختم، خودم را باور نمی‌کردم، و از همه مهم‌تر احساس عمیقی از تن‌آسایی و کاهلی مرا در برمی‌گرفت.

(اشاره‌ی نامحسوس به سعدی جانم و مابقی کسانی که این مفاهیم را اشاعه داده‌اند:
ایهاالناس جهان جای تن آسانی نیست / مرد دانا، به جهان داشتن ارزانی نیست)

من با انگیزه‌ی بهبود فردی‌ام به هیچ چالشی نه نگفتم، آغوشم را سخاوتمندانه گشودم به روی هر چالشی. اما حالا احساس کسی را دارم که توسط چالش‌ها مورد تعرض قرار گرفته است. انگار که تن‌فروشی کرده‌ام به هر چالشی که از راه رسیده است. (چرا یاد فیلم Belle de Jour افتادم؟)

من نسخه‌ی دیگری را زندگی نکرده‌ام که بتوانم مطمئن باشم، اما حس می‌کنم که بدون این پیچیدگی هم می‌شد یاد گرفت یا ظرفیت‌ها را افزایش داد اما از آن مهم‌تر، اصلن چرا باید این دغدغه را می‌داشتم؟ چرا فکر کردم بهبود فردی چیز مهمی است یا آمده‌ام به این جهان که خودم را بهبود بدهم و چرا فکر کردم تنها راهش مواجه‌شدن با چالش‌هاست؟

چرا طریق مواجهه‌ام را تغییر ندادم؟ مثلن می‌توانستم با آن بخش از وجودم که مرا تنبل و ترسو و بی‌عرضه می‌دانست مواجه شوم و اصلن تسلیم آن بخش شوم و بگویم آری، تو راست می‌گویی. من همه‌ی این‌ها هستم.

مگر مولانا را نخوانده بودم؟

اگر گویند زرّاقی و خالی / بگو هستم دو صد چندان و می‌رو

استادی داشتیم که می‌گفت فوق‌لیسانس فقط چند سکه می‌گذارد روی مهریه‌تان، وگرنه خاصیت دیگری ندارد. این قبیل بهبودهای فردی هم فقط چند سکه می‌گذارند روی عزت‌نفست که اگر آن‌ها را با پارگی ایجاد‌شده روی ترازو قرار دهی خواهی دید که تا گردن سرت کلاه رفته است.

الهی شکرت…

یکی از «تنبلان سرخوش» قرار است به زودی برگردد ایران. داشتیم با آن یکی تنبل که مثل من در ایران است (البته فعلن، اینطور که پهن شده است روی زبان انگلیسی به نظرم به زودی باید برای بدرقه‌اش بروم فرودگاه.) در مورد زمان ملاقاتمان گفت‌و‌گو می‌کردیم. تنبل گفت من از الان نمی‌توانم برای دو ماه بعدم برنامه‌ریزی کنم، من گفتم ولی من می‌توانم از الان برای دو سال بعدم هم برنامه بریزم و بگویم که هر روزی که اراده کنید من خودم را می‌رسانم.

بر طبق مکاتب هندوئی، انسان هفت چاکرای اصلی و بیش از صد چاکرای فرعی دارد،‌ من همه‌ی این‌ها را جر داده‌‌ام تا برسم به جایی که بتوانم از الان بگویم که بیست سال بعد هم هر روزی که باشد می‌توانم در دورهمی تنبلان سرخوش شرکت کنم، چون بنای زندگی‌ام را بر این گذاشته‌ام که مانعی بر سر راهم نباشد.

چرا انسان نباید آنقدری آزاد باشد که برای ملاقات با نزدیک‌ترین دوستانش نیازی به برنامه‌ریزی نداشته باشد و فقط اراده کند و آنجا حاضر شود؟

من تقریبن تمام عمر تن به اسارت دادم؛ چه به لحاظ ذهنی و چه فیزیکی؛ آنقدر مسئولیت‌های جورواجور پذیرفتم، آنقدر تن به هر کاری دادم، وارد هر مسیری که از راه رسید شدم، به همه چیز و همه کس اهمیت دادم، تلاش کردم، رفتم، آمدم تا سرانجام فهیدم که هیچ فایده‌ای در هیچ‌کدامشان نیست. فهمیدم برای یک آدم برده‌مسلک همیشه اربابی از راه می‌رسد؛‌ حالا یک زمانی نامش کار است، یا خانواده است، یا پول است یا هر چیز دیگری.

آنقدر یادآوری می‌کنم تا سلول به سلولم این پیام را دریافت کند که دیگر هرگز تن به مسیری که با درونم هم‌راستا نباشد نخواهم داد، دیگر گول ذهنم را نخواهم خورد.

اگر این مسیرهای عافیت‌طلبانه می‌خواستند خیری در پی داشته باشند تا امروز باید مشخص می‌شد، اگر نشده است پس خیری از آن‌ها نخواهد رسید،‌ شرشان را چرا بپذیرم؟ شاید آزادی‌طلبی فعلی‌‌ام هم خیری در پی نداشته باشد اما دست‌کم پاره نشده‌ام.

یادم نخواهد رفت روزهایی را که شانزده ساعت سرپا بودم، نه چیزی می‌خوردم، نه حرف می‌زدم،‌ ذهن و تنم درگیر کاری تمام‌نشدنی بود؛ کیسه‌‌هایی را جابه‌جا می‌کردم که مردهای قوی نمی‌توانستند، نیروهایی را مدیریت می‌کردم که کسی از عهده‌شان برنمی‌آمد، به کسانی پاسخگو بودم و از کسانی پول و کار بیرون می‌کشیدم که همین حالا در پندارم نمی‌گنجند.

یادم نخواهد رفت روز و شب‌هایی را که پای کامپیوتر کارم به عجز و ناتوانی مطلق می‌کشید.

یادم نخواهد رفت تک‌تک ترس‌هایی را به دل‌شان رفتم و بارهایی که داوطلبانه به دوش کشیدم.

یادم نخواهد رفت نادیده‌گرفتن‌های خودم را،‌ ردشدن‌های مکرر از خودم را.

در میان تمام این ناهمسویی‌های درونی، تنها سنگری که مصرانه حفظ کردم نوشتن بود و همان نجاتم داد. همان یک سنگر نگذاشت یادم برود که ذات درونی‌ام چیست و از من چه می‌خواهد. نگذاشت یادم برود که نیامده‌ام به این جهان که یک روز دنبال این بدوم و فردا دنبال آن. نگذاشت یادم برود که من آدم این «هیاهوی بسیار برای هیچ» نیستم.

و از همه مهم‌تر یادم نخواهد رفت که این خداوند بود که مرا هدایت کرد و نگذاشت سنگرم را رها کنم،‌ خداوند بود که درها را یکی پس از دیگری برایم گشود و راه را از بیراه نشانم داد که اگر او رهایم می‌کرد من در آن بیابان آنقدر سرگردانی می‌کشیدم که پیش از رسیدن از رمق می‌افتادم.

الهی شکرت…

لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر روی لب‌های بی‌رنگش، رنگی تازه به آن تاریکی بی‌رمق داد که نمی‌شد نادیده‌اش گرفت.

اتاق بوی مرد گرفته بود.

مردی که شب‌های زیادی تنها خوابیده بود.

حالا هم بعید بود این خنده‌ی شهوت‌بار بخواهد تبدیل به یک هم‌خوابگی زودهنگام شود.

اما بیهوده خنده‌ای شهوت‌بار نمی‌لغزد بر لب‌های بی‌رنگ زنی.

او به قصد خنده‌ای شهوت‌بار پا نمی‌گذارد به اتاقی که بوی مرد گرفته است.

او آمده است تا حجت را بر مرد تمام کند.

پس چه چیزی دلیل لغزیدن خنده‌ای شهوت‌بار بر لب‌های بی‌رنگش می‌شود؟

شاید همین‌که اتاق بوی مرد گرفته است.

و این نشان می‌دهد که پای زنی دیگر به آن اتاق باز نشده است.

 

الهی شکرت…

تعدادی پسربچه‌ی پیش‌دبستانی را آورده بودند تور خرید از فروشگاه. احتمالن از خانواده‌هایشان خواسته بودند مبلغ اندکی را در یک کارت بریزند تا آن‌ها بتوانند خرید از یک فروشگاه را تجربه کنند. سبدهای قرمز کوچکی را که هنوز از قواره‌شان بزرگ‌تر بود به زحمت می‌کشیدند درحالیکه هر کدام در سبدشان چند قلم کیک و بیسکوییت داشتند. دائم از صف بیرون می‌زدند و رمز‌هایشان را بلندبلند به یکدیگر می‌گفتند. صحنه‌ی دلچسبی بود از زندگی‌های تازه‌ای که قرار است همه چیز را به طریق خودشان تجربه کنند؛ خرید‌کردن را یاد بگیرند و به اینکه می‌توانند خودشان خرید کنند یا کارت بانکی در دستشان دارند افتخار کنند. ما هم به همین چیزها افتخار می‌کردیم (گاهی حتی به کمتر از این‌ها)؛ به اینکه با خودکار بنویسیم، یا کیف دستی داشته باشیم، ساعت مچی که بلند‌ترین سکوی افتخاراتمان بود.

این زندگی‌های تازه قرار است جمع خوشی‌ها و ناخوشی‌ها را تجربه کنند، به دست‌آوردن‌ها و از دست‌دادن‌ها را، عشق و غم و ترس و شوق را.

(در پرانتز بگویم که من به جای همه‌شان خسته‌ام؛ یک زمانی می‌گفتم یک زندگی برای من کم است، من سهم همه را می‌خواهم. حالا می‌گویم همین سهم را اگر به خوبی مصرف کنم و زحمت را برای همیشه کم کنم عاقبت‌به‌خیر شده‌ام. بلی خدای خوبم، من یکی احساس می‌کنم که کارم با جهان مادی به سرانجام رسیده است. متاسفم که بنده‌ی کم‌جنبه‌ای هستم و احتمالن سبب ناامیدی شما،‌ اما حقیقتن توان یک شروع دوباره را در خود نمی‌بینم.)

همواره با حیرت به زندگی می‌نگرم و تازگی‌ها با حیرتی مضاعف؛ شروعی که نمی‌دانی کِی، کجا و چطور تمام خواهد شد، هیچ نمی‌دانی که چقدر زمان داری و نمی‌دانی که حقیقتن از پی چه آمده‌ای. پرسش‌هایی که پاسخ‌شان برای اینجا و اکنون نیست و بی‌پاسخی هم هرازگاهی به احساس پوچی دامن می‌زند. (باور نمی‌کنم که این منم در چنین موضعی با زندگی.)

حقیقتن تنها جنبه‌ای که سبب می‌شود حس کنم زندگی‌ام چیزی بیش از آمدنی خام و زیستنی نافرجام بوده، رابطه‌ای است که با خداوند تجربه کرده‌ام؛ اینکه چگونه سایه‌اش به این اندازه بزرگ بوده است بر سر زندگی کوچک من که واقعن به گمانم ارزش صرف این میزان از وقت و انرژی و منابع خداوندی را نداشته است. با خود می‌گویم این بیت‌المال را خداوند می‌توانست جای بهتری صرف نماید اما آن را صرف معجزه‌گری در زندگی من نموده است.

الهی، تو در شفقت مادر از ما مراقبت کردی و حالا که مادر رفته است با شفقتی بسیار بیشتر دست به این مراقبت زده‌‌ای. مرا ببخش برای تمام این سردرگمی‌، برای این دلتنگی که ذره‌ای کمتر نشده است،‌ برای باورنکردن اینکه مادر حالا متصل است به شما در جایگاهی بسیار بالاتر از آنجایی که بوده.

مرا ببخش که یک‌ساله شدن رفتن مادر آن را باورپذیرتر نکرده است برایم.

مرا ببخش که «إِنَّا لِلَّهِ» را باور دارم اما باور‌م به «إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ» همواره مغلوب دلتنگی شده است.

پنبه خانم، امروز خانمی درست شبیه خودت همان مسیر سربالایی استخری که می‌رفتی را به زحمت بالا می‌رفت، دور زدم و رفتم سوارش کردم و رساندمش جلوی استخر. گفتم مادرم را همیشه از این مسیر می‌بردم استخر و دقیقن امروز یک سال از رفتنش می‌گذرد. او گفت بعد از مادر دیگر هیچ‌کجا فایده ندارد، خانه‌ی خواهر و برادر و بقیه به درد نمی‌خورد، و من گفتم دنیا دیگر به درد نمی‌خورد بعد از مادر.

(الهی قربونت برم من پنبه خانوم، باور نمیشه که چطور یک سال گذشت و من به قدر هزار سال دلتنگتم. اما امروز در عین حال جشن تولد یک‌سالگی زندگی‌ تازه‌ی شماست، مطمئنم که داری این روز رو جشن می‌گیری و امیدوارم که در این جشن، مقرب‌ترین‌های پروردگار مهمونت باشن و تو از همه مقرب‌تر باشی چون روح انسان رو فقط نزدیک‌بودن به خداونده که آروم می‌کنه. الهی آمین.)

الهی شکرت…

وقتی چیزی برای نوشتن ندارم از احساسم می‌نویسم؛ (به هر حال انسان همیشه یک احساسی دارد) سپس از فکر یا اتفاقی که سبب ایجاد آن احساس شده‌ است می‌نویسم و همین‌طور ادامه می‌دهم تا یک جایی تمام شود، خودش بلد است چطور تمام شود.

خیلی سال قبل تصور می‌کردم هر چیزی که می‌نویسم باید لزومن حرفی برای گفتن داشته باشد؛ به این معنی که باید نکته‌ای آموزنده یا درسی برای زندگی در آن مستتر باشد، به درد کسی بخورد یا چراغی را در کسی روشن کند. حتی نمی‌دانم چه شده بود که وقتی داستانی می‌خواندم در آن به دنبال درس زندگی می‌گشتم (درحالیکه در نوجوانی جور دیگری به خواندن نگاه می‌کردم و از خواندن داستان‌ها لذت می‌بردم. شاید چون آن موقع در پی گفتن حرف خاصی نبودم.) همین نگرش ناقص سبب شد مدت زیادی هیچ داستانی نخواندم چون گمان می‌کردم داستان‌ها چیز قابل عرضی ندارند و صرفن برشی از احساسات و یا تجربه‌ی شخصیت هستند، بنابراین مفید نیستند.

بعد اندیشیدم که مگر زندگی خود ما در تصویر کلی چه حرف خاصی برای گفتن دارد؟ مگر زندگی چیزی جز مجموعه‌ای از احساسات است؟ چیزهایی که از طریق حس‌کردن تجربه می‌کنیم؟

بسیار خوب و روشن به خاطر دارم که کدام لحظه سبب تغییر نگرشم شد، کسی که بیشترین تاثیر را روی من گذاشت یک خانم آشپز بود که هیچ دستی هم در نوشتن نداشت و صرفن چند خط جهت توصیف وضعیتش نوشته بود اما سبب شد که من از تجربه‌ی آنچه زیر پوستم حس کردم بزنم زیر گریه. تلنگر عمیق و عجیبی برای من بود. از آن لحظه به بعد مسیر نوشتنم به کلی تغییر کرد. دیگر به دنبال گفتن حرفی مثلن مفید نبودم، بلکه به دنبال انتقال مستقیم حس‌هایم از درون رگ و پی و پوست و اسکلت بدنم به روی کاغذ بودم.

اینکه تا چه اندازه موفق بوده باشم هیچ‌ اهمیتی برایم ندارد، آنچه اهمیت دارد این است که این طریقِ نوشتن برایم شفابخش بوده است؛ «من نمی‌نویسم تا فهمیده شوم، می‌نویسم تا بفهمم.»*

الهی شکرت…

*نقل‌قول از «سی‌دی لویس» در کتاب «نوشتن خلاق» از «گابریله ال. ریکو» – ص ۲۷

شعر گفته‌ام:

رازناک‌تر از آنی
که بشود در حوالی‌ات
به حقیقتی پی برد.

راستش فقط رفته‌ام سر خط تا شبیه شعر شود. شاید هم شعر باشد نمی‌دانم اما به قصد شعر ننوشته بودم.

چرا اصلن باید به قصد خاصی بنویسم؟

به گمانم اضافه‌وزن پیدا کرده است شب، طوریکه توان تکان خوردن و عوض‌کردن جایش با صبح را ندارد.

قدیم‌ها شب‌ها فرز و چابک بودند،‌ سریع جایشان را با صبح عوض می‌کردند، حالا اما سنگین‌وزن و بی‌جنب‌و‌جوش شده‌اند. تمامشان گرفتار اضافه‌وزن‌اند. تا تکانی به خودشان بدهند آنقدر طول می‌کشد که آدم به شعرگفتن می‌افتد.

عکس‌های تازه چاپ‌شده‌ی مادر را بردم خانه‌ی پدر و همان‌طور که انتظار می‌رفت هر کس به بهانه‌ای خزید به گوشه‌ای برای گریستن. متاسفانه در خانواده‌ی ما نمی‌شود پیش بقیه گریه کرد چون همگی در حال راه‌رفتن روی دیوار نازک فروپاشیِ درونی هستند و دیدن گریه‌ی دیگری به سادگی می‌تواند سبب سقوطشان شود.

واقعن نمی‌دانم پدر چگونه دارد در این خانه دوام می‌آورد، فقط برایش دعا می‌کنم، برای همه‌مان دعا می‌کنم و شعر می‌گویم:

امشب بوسیدمت
در خیالی
که ماسید
در دهان ذهن.

 

الهی شکرت…

نوشتن درباره‌ی یک کلمه با جمله‌ساختن با همان کلمه کاملن متفاوت است. دو تجربه‌ی بسیار متفاوت رقم می‌خورد از این دو تمرین؛ مثلن اگر بخواهی درباره‌ی آب بنویسی شاید بنویسی «آب انتخاب اول و آخر من در میان تمام نوشیدنی‌هاست.» یا مثلن «آب در برابر هیچ‌چیز مقاومت نمی‌کند، صرفن عبور می‌کند و همین ویژگی آن را تبدیل به قوی‌ترین عنصر در طبیعت کرده است که راهش را از میان عظیم‌ترین صخره‌ها می‌‌گشاید و پیش می‌رود.»

اما اگر بخواهی با همان آب جمله بسازی شاید بنویسی «بابا آب داد.» به هر حال یک جمله‌ی کامل است؛ فعل و فاعل دارد و معنی مشخص. یا شاید بنویسی «زندگی به آب وابسته است.» یا مثلن «آب در هر ظرفی که ریخته شود شکل آن ظرف را به خودش می‌گیرد.»

با این مقدمه باید بگویم که فعلن در حال و شرایطی نیستم که درباره‌‌ی چیزی بنویسم، نهایتن می‌توانم جمله بسازم.

جمله‌هایی از این قبیل:

موسیقی: چگونه موسیقی چشمانت را نشنوم وقتی نگاهت را همه جا می‌بینم؟

عشق: تو نیستی و عشق هنوز از تنها جایی که برمی‌تابد نگاه توست در عکس‌های زیبایت.

گفت‌و‌گو: صدای گفت‌و‌گوی قلبم با جای خالی‌ات آنقدر بلند است که نمی‌گذارد هیچ شبی بخوابم.

داستان: می‌شد این پایان را تبدیل به داستانی بلند کرد، اما قلبم نویسنده‌ی خوبی نیست و هر بار فقط یک کلمه می‌نویسد؛ مادر.

پرهیز: می‌پرهیزم از پرداختن به چگونگی دوام‌آوردن قلبم در نبودن تو و تو کاش نپرهیزی از کمک به یافتن پاسخِ «چگونه دوباره با تو بودن».

لبخند: نور، لبخند می‌زند به تاریکی و تاریکی اگر لبخند بزند تبدیل می‌شود به نور، برای همین است که دهانش را بسته نگه می‌دارد و برای همیشه تاریک می‌ماند.

مرور: مرور می‌شود هر روز خاطراتت در دالان‌های پر پیچ‌و‌خم ذهنم که همه به هم راه دارند اما هیچ راه خروجی نیست.

خلوت: خلوت می‌کنم با صادقانه‌ترین بخش‌های وجودم و آن‌ها تعجب می‌کنند از دیدن من در این برهنه‌ترین حالت ممکن.

رنگ: چه رنگ‌هایی که با تو رفتند از زندگی و جایشان را به سیاه و خاکستری دادند.

احساس: ناشیانه‌ترین احسا‌س‌هایم آن‌هایی هستند که تا قبل از رفتن تو نمی‌دانستم که وجود دارند.

لمس: لمس دوباره‌ی تن‌ات آرزویی است که با خود به گور خواهم برد. پس راست می‌گفتند که آدمیزاد بعضی از آرزوهایش را با خود به گور می‌برد.

مزه‌: مزه‌ی تو را دیگر نمی‌دهد زندگی؛ همان شیرینیِ به اندازه‌ی سالم را.

شعر: من تو را شعر می‌گویم ای شاعر بی‌شعر من.

بو: می‌خواهی بدانی زندگی بدون تو چه بویی می‌دهد؟ هیچ بویی؛ بعد از تو همه‌ی بوها رفته‌اند، همان‌طور که همه‌ی طعم‌ها و همه‌ی دلخوشی‌ها.

قرار: بیا قرار بگذاریم که روزی یک‌بار همدیگر را ببینیم؛ من هر روز می‌آیم سر قرار و تو هر روز موهایم را با باد نوازش کن، من می‌فهمم که آمده‌ای.

تمرین: برای پذیرفتن جای خالی‌‌ات، چه تمرینی باید انجام داد؟

شب: شبْ معشوقه‌ای بی‌رحم است که نه تنها کام نمی‌دهد بلکه روز عاشق را هم تباه می‌کند.

تغییر: درونت نقشه‌ی جهان داری؛ حالا بیندیش که چه تغییری می‌تواند کاری کند که سر از قاره‌ای دیگر دربیاوری؟

 

الهی شکرت…

«مادر» کار کردن با اپلیکیشن‌ها را بلد نبود، از گوشی برای زنگ‌زدن و به ندرت هم برای عکس‌گرفتن استفاده می‌کرد. کاش اینستاگرام را بلد بود و آنجا عکس گذاشته بود،‌ دوست داشتم ببینم چه چیزهایی بیشتر مورد علاقه‌اش بودند، کاش واتساپ داشت و برای پروفایلش عکس گذاشته بود؛ مثل مادرانی که عکس بچه‌هایشان را روی پروفایلشان می‌گذارند و آدم می‌فهمد چقدر عزیزند برای مادرشان.

مادر هیچ‌وقت از علائقش حرف نمی‌زد، همان‌طور که هرگز نمی‌گفت چیزی را دوست ندارد.

همیشه می‌گفت من با تلویزیون به همه جای جهان سفر کرده‌ام؛ منظورش دیدن برنامه‌هایی بود که به مناطق دیدنی جهان سر می‌زنند. وقتی رفت، سررسیدی پیدا کردیم که در آن اسم جاهایی که سفر کرده بود را نوشته بود.

نمی‌دانم چرا مدام این احساس را دارم که زندگی برایم به پایانِ زودهنگامی رسیده است؛ پایانی که به این زودی‌ها انتظارِ آمدنش را نداشتم و گمان می‌کردم که قرار است ادامه داشته باشد، حتی ادامه‌ی شیرینی را هم در تصور داشتم.

می‌دانم که تجربه‌کردن تمام ابعادِ غم در این سنی که من هستم شاید از هر زمان دیگری مناسب‌تر باشد؛ نه آنقدر کم است که با ترس جایگزین شود و نه آنقدر زیاد که ناامیدی جایش را بگیرد. اما نمی‌دانم چرا من غم را شبیه به کودکی که هراسیده یا میان‌سالی که مأیوس گشته تجربه می‌کنم. از همه‌ی آن‌ها بدتر، حسرت پی حسرت در قلبم تلنبار شده است.

حالا که یک‌ساله شدن رفتنِ مادر درست بغل گوش‌مان است به این نتیجه رسیده‌ام که من از درون یارای معامله‌کردن با غم را ندارم، چیزی از بیرون باید این معامله را جوش بدهد و یا ما هرگز سازش نخواهیم کرد.

(همین تاریخ بود یک سال قبل که آن تماسِ خانه‌برانداز را گرفتند و خبر دادند که مادر در بیمارستان است و من دقیقن امروز ناچار شدم تمام ماجرا را برای شخصی در اداره‌ای تعریف کنم و همان‌جا اشک بریزم.)

هیچ شوقی برای هیچ شروعی ندارم و تنها پناهگاهی که در این طوفان می‌بینم ادبیات است. من مثل مادر با ادبیات سفر می‌کنم به جهان درون و بیرونم، هرچند که چشم به رسیدن ندارم.

الهی شکرت…

در آن روزی که گِل‌ها می‌سرشتند / به دل در قصه‌ٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک رَه بخوانی / هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی
تو بستی عهد عقد بندگی دوش / ولی کردی بِنادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است مُنزل / که تا یادت دهد آن عهد اول
اگر تو دیده‌ای حق را در آغاز / در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا / که تا ذاتش توانی دید فردا

این‌ها را «شیخ محمود شبستری» در «گلشن راز» گفته است.

با اینکه لحظه‌هایم آغشته به غم‌اند اما خدا می‌داند که چه اندازه قدردان خدایی هستم که هر لحظه صفاتش را بروز می‌دهد؛ رحمت، شفقت، عشق.

صفاتی آن‌قدر پیدا که نمی‌شود ندیدشان.

الهی شکرت…

موکت در حدفاصل میان اتاق و راهرو بلند شده است، یعنی از اول هم در همین وضعیت بود، بالاخره بعد از هزاربار گیرکردنِ پا و قرارگرفتن در شرف کله‌معلق شدن، همت می‌کنم و چسب و قلم می‌خرم و آن قسمت را می‌چسبانم. چندین کتاب و وزنه را رویش می‌گذارم تا حسابی محکم شود. یکی از کاربردهای اصلی کتاب همین است؛ اینکه به جای وزنه استفاه شود. البته کتاب باید از چاپ‌های قدیمی باشد که کاغذ ارزان‌تر بود و از کاغذهای باکیفیت استفاده می‌شد، نه حالا که یک کتاب سیصد صفحه‌ای سه گرم وزن دارد.

موکت را که می‌چسبانم یادم می‌افتد که کل طبقه‌ی پایینِ خانه‌ی پدر را موکت کردم، آن هم نه به شکلی معمولی؛ تمام زوایا و گوشه‌و‌کناره‌ها و قناسی‌های دیوار را درآوردم. حدودن چهارده ساعت زمان برد که در دو روز انجام شد، به نظرم برای یک تازه‌کار زمان خوبی است.

از اندیشیدن به کاری که انجام داده‌ام حیرت می‌کنم، حقیقتن کار دشواری بود؛ موکت ضخیم بود و قابلیت تاشدن نداشت، به همین دلیل درآوردن گوشه‌‌ها و زاویه‌ها واقعن سخت بود. یکی دیگر از دغدغه‌ها صاف بریدن بود، صاف که یعنی مطابق با دیوار، چون خیلی جاها دیوارها قناسی دارند. وقتی می‌بریدم چوبی را زیر دستم می‌گذاشتم تا یک وقت چیزی را اشتباهی برش نزنم. از چوب باریک و بلندی هم به جای خط‌کش استفاده می‌کردم. خلاصه که واقعن سخت بود. تا چندین روز عضلات چهارسر پاهایم گرفته بودند. چرا باید چنین پروژه‌ای را گردن بگیرم و انجامش دهم؟ آنقدر از این کارها کرده‌ام که دیگر ذهن و بدنم چون و چرایی ندارند و فقط انجام می‌دهند.

دوستی داشتم که می‌گفت من در خانه جاروبرقی را از یک اتاق به اتاق دیگر نمی‌برم. نمی‌دانم آن شکلی درست است یا این شکلی، از یک سو انجام دادن هر کاری خون تازه‌ای در رگ‌های عزت‌نفس انسان به جریان می‌اندازد و از طرف دیگر گاهی واقعن احساس فرسودگی می‌کنم. حس می‌کنم اگر تا پایان عمر استراحت کنم جبران برخی از دوره‌های زندگی‌‌ام نخواهد شد؛ مثلن دوران کارگاه که انگار برده‌ای بودم در حال ساخت اهرام مصر. تنها چیزی که برایم باقی مانده یک سپاسگزاری بزرگ است،‌ چون هر چیز دشواری ساخته‌ی دست بشر است و هر چیز ساده‌ای ساخت خداوند و او بود که مرا از دشواری رهانید.

چند وقت قبل که تصادف کوچکی داشتم، دو نفر از نمایشگاه ماشینی که همانجا بود برای کمک آمدند؛ شیشه‌ها را جمع کردند و آب آوردند. تمام مدت در ذهنم بود که تشکر کنم اما فرصت نمی‌شد. گلدان کوچکی می‌گیرم و برای قدردانی می‌روم. خودشان نیستند، یادداشتی می‌نویسم و به شاگردشان می‌دهم. نوشتن چقدر  چیز قشنگی است؛ من اگر باشم از گرفتن یک یادداشت تشکر واقعن خوشحال می‌شوم، به نظرم خیلی بیشتر از هر هدیه‌ای می‌تواند حس انسان را منتقل نماید و در ذهن و قلب بماند.

به پدر سر می‌زنم، یک نارنگی جانانه دستم می‌دهد که تا رسیدن به خانه می‌خورم؛ خنک است و خوش‌طعم، جگرم تازه می‌شود،‌ دستم بوی نارنگی می‌گیرد. مدارک ماشین را که جاگذاشته‌ام برمی‌دارم و می‌روم پمپ بنزین. چندین ماه قبل حرف از «تجربه‌سازی» بود، تا آن زمان هیچ‌وقت خودم بنزین نزده بودم. به خودم گفتم نکند می‌ترسی از بنزین زدن؟

همان‌وقت در جهت تجربه‌سازی از خانه بیرون زدم؛ جایگاه خلوتی را در نظر گرفتم، از مسئول جایگاه خواستم یادم بدهد چطور بنزین بزنم و او با خوشرویی، تمام نکاتِ لازم را گفت. از آن زمان دیگر خودم بنزین می‌زنم، تجربه‌ی دلچسبی است که اعتمادبه‌نفسم را بیشتر کرده.

چند وقتی می‌شود که از ایده‌سازی دست برداشته‌ام و با نوشتن از روزمرگی‌ها سروته یادداشت‌هایم را هم می‌آورم. خیلی ساده‌تر است. باید یک عمر ساده‌نویسی کنم تا جبران روزهای سخت بشود.

الهی شکرت…