کدام روز است که روز تو نباشد؟

کدام روز است که یادت در سرمان و مهرت در قلبمان نباشد؟

کدام روز است که در آن فاصله‌ای باشد میانمان؟

مگر یک سال صبر کرده‌ایم تا یک روز بشود روز تو و در آن روز به یاد تو بیفتیم؟

با این همه هرگز گمان نمی‌کردم که مناسبت‌ها اینگونه کمر آدم را خم کنند. (شاید اصلن برای چنین روزی بود که از مناسبت‌ها فراری بودم و هستم.)

از تو ممنونیم که اجازه دادی ما این جهان را از طریق تو تجربه کنیم، تو ما را پذیرفتی و به مهربانانه‌ترین و بزرگوارانه‌ترین طریق ممکن پرورش دادی.

ما بی‌شک از خوشبخت‌ترین مردمانِ زیسته در جهانیم.

الهی شکرت…

(امروز به یه بچه‌ی چهارساله حسادت کردم، فقط چون مادر داشت.)

دلیل‌هایش را با مدادتراش تراشید و خرده‌هایش را این‌طرف و آن‌طرف پخش کرد، تازه توقع داشت که دلیل‌تراشی‌اش مورد تشویق هم قرار بگیرد.

اصلن به فرض هم که خیلی تیز و تمیز تراشیده باشی، در نهایت دلیل تراشیده‌ای دیگر، حتی نمی‌شود مثل مداد دو خط با آن نوشت و بعد هم شاید پاک کرد. دلیل‌های تراشیده هیچ فرقی با بهانه‌ها ندارند، فقط انگار بهانه‌ها را با چاقو تیز کرده‌اند و دلیل‌ها را تروتمیز با تراش.

باور کن هیچ فضیلتی در دلیل‌تراشی با مدادتراش نیست، آن‌ها را تیز می‌کنی که چه بشود؟ مثلن تصور می‌کنی دلایلت مستدل می‌شوند اگر نوکشان تیز باشد؟

دست‌کم دلیل‌هایت را با ریش‌تراش بتراش که حداقل صورتت صاف شود و شکل و رویی عوض کنی.

اصلن بتراش، ما که بخیل نیستیم، بگذار همه‌ی درخت‌های درونت بشوند ماده‌ی خام دلیل‌هایت و تا می‌توانی بتراش؛ دلیل پشت دلیل، جنگل پشت جنگل، ترس پشت ترس،‌… منابعت نامحدودند، تا ابد می‌توانی بتراشی. فقط از ما نخواه این مدادهای نامرغوب را بخریم و با آن‌ها زندگی‌مان را بنویسیم، شرمنده… دیگر آنقدرها هم که می‌اندیشی نان‌گندم نخورده نیستیم که بتوانی هر جنس بنجلی را به ما بفروشی.

شاید اگر دوران قدیم‌مان بود هنوز در این حد ساده‌لوح بودیم اما حالا لطفن خرده‌‌دلیل‌هایت را از این‌ور و آن‌ور جمع کن و پُز نوک‌تیزی دلایلت را پیش مایی نده که بی‌دلیل و بی‌دلالت به دنبال زنده‌ ماندنیم.

الهی شکرت…

پروردگارا؛ من از زندگی بقیه خبر ندارم، اما حضورت در زندگی من فقط معجزه بوده، فقط برکت، لطف بی‌نهایت، عزت، آبروداری، وهابیت، بنده‌نوازی…

دلم‌ می‌خواد این‌ها رو به هر برگ از هر درخت بگم، به هر سنگ‌ریزه، به هر قطره‌ بارون، به هر حشره، به هر ذره‌ گردوغبار،‌ به هر نفس و به هر سلول. دوست دارم همه رو خبر کنم بگم بشینید می‌خوام براتون از خدا بگم و به خودت قسم که تا پایان دنیا حرف دارم برای گفتن.

از شما گفتن من رو به وجد میاره، حضورم رو تازه می‌کنه، انگار که دوباره از نو متولد می‌شم.

من تا ابد مدیون شما هستم و این دین رو با عشق گردن می‌گیرم، هرچند که هرگز نخواهم تونست ازش بیرون بیام اما در واقع نمی‌خوام هم که بیرون بیام، دوست دارم همین‌طور سنگین و سنگین‌تر بشه.

متأسفم که ما آدم‌ها اسم شما رو آغشته کردیم به کمبودهای خودمون، متأسفم که شما رو زیر سوال بردیم به خاطر نقص‌های خودمون.

متأسفم به خاطر تمام سال‌‌هایی که دستم رو از دست شما بیرون آوردم و به قول شما به خودم ستم کردم. شاید هیچ‌کس به قدر من نفهمه اینکه انسان به خودش ستم می‌کنه یعنی چی، من‌ می‌فهممش، من زندگیش کردم، من زمین‌گیریش رو تجربه کردم؛ تجربه که نه،‌ حس کردم و بعد از اون جهنم، حالا چقدر خوب می‌فهمم که اگر دستم تو دست شما باشه هیچ چیز، حتی بدترین چیزها، به ضرر من نخواهد شد. حتی اگر بترسم،‌ ترس حتمن از جانب شماست و حتمن خیر بی‌نهایتی در اون نهفته است:

از جرم ترسان می‌شوی،‌ وز چاره پرسان می‌شوی / آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا*

پروردگارا؛ ذره ذره‌ی وجودم قدردان شماست و وجود من چقدر کوچیکه برای کفایت قدردانی‌کردن از شما.

الهی شکرت…

*مولانا

مکان‌های کاملن نامربوطی هستند که وقتی در آنها حضور دارم غصه‌هایم رشد می‌کنند و از تنم بیرون می‌زنند درحالیکه هنگام شکل‌گیری آن غصه‌ها، هیچ ارتباطی میان من و آن مکان‌ها نبوده است و این می‌ترساندم؛ این خیال که اگر مکانم عوض شود شاید غصه‌هایم کوچک شوند در ذهنم رنگ می‌بازد.

این یعنی غصه‌های آدم، هر جا که برود با او خواهند رفت، هر قدر هم که دور شود غصه‌ها انگار زودتر از او در چمدانش جا گرفته‌اند و همراه او به مقصد رسیده‌اند.

شاید هم اگر آدم از غصه‌هایش دور نشود آن‌ها آرام‌ گیرند و هی وقت و بی‌وقت به سراغش نیایند، شاید دور شدن از آن‌ها غصه‌دارشان می‌کند و هی می‌افتند پی نشانی آدم.

گاهی می‌اندیشم کاش می‌شد جلوی خانه‌ی قلب مترسکی گذاشت تا شاید غصه‌ها بترسند و وارد قلب آدم نشوند، هرچند می‌دانم پیگیرتر از آنند که بشود دست‌به‌سرشان کرد.

یک‌طوری جا خوش کرده‌اند که انگار من اینجا مزاحمم، انگار این قلب همیشه خانه‌ی آن‌ها بوده است.

اما اگر قول بدهند که دنبالم نخواهند آمد حاضرم قلبم را برایشان بگذارم و بروم.

الهی شکرت…

دیدارگاه ما جایی بود پنهان از دید آنهایی که تاب دیدارمان را نداشتند و ما هر شب بی‌تابانه در آن دیدارگاه به هم می‌پیوستیم بی‌آنکه نگران نگاه پرتردیدشان بر جای خالی‌مان باشیم.

بی‌تابی آن‌ها گزندی نبود بر تب‌و‌تاب ما، نگاه‌ها و تردیدهایشان ما را مردد نمی‌کرد، شیفتگی‌مان بزرگ‌تر از تردید و بی‌تابی بود و عشق‌مان بزرگ‌تر از شیفتگی‌مان.

دیدارگاه‌مان را که یافتند نگاهشان بر جای هنوز لبالب از عشق‌مان، تردیدهایشان را سالخورده‌تر کرد، به قدر تمام سال‌هایی که پنهان از دیدشان معاشقه کرده بودیم در آن دیدارگاه.

حالا که دیگر عشق‌مان کلا‌ن‌سال‌تر از عمرشان شده است و دیگر بی‌تابی‌ها و تردیدها تهدیدمان نمی‌کنند و نگاه‌ها دنبال‌مان نیستند، درست همین حالا تو عشق‌مان را شایسته‌ی دیداری تازه ندانستی فقط چون راه دیدارگاه‌مان را گم کرده بودیم.

راست بگو، تو شیفته‌ی دیدارمان بودی یا دیدارگاه‌مان؟

الهی شکرت…

خدایا تو را شکر برای دو موهبت؛ یکی «لبخند» و دیگری «فکر».

برای لبخند که همانند کرامتی‌ است که بی‌شک باید نصیب گروه اندکی می‌شد اما این‌چنین سخاوتمندانه در اختیار همگان قرار دارد و چه خسرانی که ما این‌اندازه اندک از این اعجاز بهره می‌بریم.

لبخند که درست مانند عصای موسی در دستمان است و کافیست آن را رها کنیم تا همه را مجاب کند به ایمان‌آوردن، اما ما می‌هراسیم از زمین انداختن این عصا چون به قدر کافی ایمان نداریم که اگر انداخته شود حتمن ناجی ما خواهد شد. یا شاید تصور می‌کنیم لبخند محدود است و نباید آن را خرج دیگران کنیم. و یا از آن بخیلانه‌تر می‌اندیشیم که مردمان را گستاخ و ما را بی‌عزت خواهد کرد.

درحالیکه لبخند یکی از نام‌های شماست که باید مانند ذکر مرتب آن را به لب آورد.

چه کسی هست که اعجازِ لبخند، درِ بسته‌ای را به رویش نگشوده باشد؟

و تو را شکر برای فکر که گاه لباس از تن تجربه برمی‌دارد و آن را عریان می‌نماید تا بدان صورت که باید درک شود و گاه بر تن لحظه لباس می‌پوشاند تا زیبایی‌اش نمایان‌تر گردد.

فکر که حتی حس را ترجمه می‌کند تا لذت درکش دو چندان گردد. فکر که راهنما و معلمی درونی‌ست و انسان را به حال خود وانمی‌گذارد. فکر که مشوق حرکت است و مؤید رؤیا. فکر که سبب می‌شود هر آنچه به چشم دیده و به گوش شنیده می‌شود از ماده‌ای خام به خوراکی خوش‌طعم بدل گردد.

شما در انسان چه دیدی که این دو نعمت را بر او روا دانستی؟

و ما با چه اندازه فکر یا لبخند می‌توانیم قدردان شما باشیم؟

الهی شکرت…

تقریبن همه‌ی ما رویاهای تکرارشونده‌ای داریم که مکرر به سراغمان می‌آیند و غالبن هم آزاردهنده هستند. رویاهایی که خاستگاهشان مشخص نیست، بنابراین متوقف کردنشان اغلب نشدنی می‌نماید.

معمولن این رویاها ریشه در ترس‌های ما دارند یا اتفاقات به‌ظاهر بی‌اهمیتی که یک زمان رخ داده‌اند و شاید حتی کاملن هم فراموش شده‌اند اما جایی در ناخودآگاه ما زنده و فعال‌اند. مادامی که با آن ترس‌ها مواجه نشده‌ایم نمی‌توانیم از چنگال این رویاها برهیم، اما یافتن ارتباط میان یک رویای تکرارشونده با یک ترس معمولن ساده نیست و تازه اگر هم این رابطه پیدا شود غلبه بر ترس کار دشواریست. بنابراین این قبیل رویاها اغلب تا سال‌ها همراهمان هستند.

مثلن من سال‌های زیادی خواب می‌دیدم که کسانی که نمی‌دانستم کیستند و هرگز نمی‌دیدمشان مرا دنبال می‌کنند و من چنان وحشت‌زده‌ام که فقط می‌خواهم فرار کنم اما پای رفتن ندارم، پاهایم توان راه رفتن ندارند یا به شکلی فلج هستند، من خودم را روی زمین می‌کشم، دستم را به دیوارها یا نرده‌ها می‌گیرم و با هزار تلاش و تقلا می‌خواهم از آن مهلکه بگریزم اما یک قدم هم جلو نمی‌روم. این رویا حقیقتن برایم آزادهنده بود و تقریبن هفته‌ای یک‌بار به سراغم می‌آمد. تا اینکه من کاملن ناآگاهانه به سراغ یکی از بزرگ‌ترین ترس‌های زندگی‌ام رفتم، تقریبن دو سالی طول کشید تا از آن ترس عبور کردم اما بعد از آن دیگر آن رویای وحشتناک را ندیدم. مدت‌ها بعد وقتی فکر می‌کردم متوجه‌ی ارتباط میان آن ترس با این رویا شدم.

حالا یک رویای دیگر هم دارم و آن هم این است که همواره در خواب دنبال وسایلم می‌گردم و پیدا نمی‌کنم؛ مثلن قرار است جایی برویم اما من هیچ وسیله‌ای ندارم، همه می‌روند و من جا می‌مانم یا دارد دیر می‌شود یا حتی به مقصد می‌رسم و آنجا متوجه می‌شوم که هیچ وسیله‌ای ندارم و می‌خواهم برگردم دنبال وسایلم، معمولن هم برمی‌گردم و طبق معمول آنها را نمی‌یابم. این رویا هم برایم بسیار آزارنده است. البته باید بگویم که در جهان واقعیت هم با وسیله‌ها درگیرم، شاید این‌ها بر هم اثرگذارند.

(راستی چه کسی گفته است که این جهان، جهانِ واقعیت است و آنچه در خواب می‌بینیم جهان غیرواقعی؟ اگر برعکسش صادق باشد چه؟)

دم صبح خواب عجیبی دیدم که ملغمه‌ای بود از یک درام دلخراش و یک کمدی مفرح با چاشنی وحشت. واقعن شامل همه‌ی این‌ها بود. از بخش درام‌اش می‌گذرم که قلبم را به درد می‌آورد، اما در بخش کمدی خواب دیدم که با دوستم جایی هستیم و بسیار دیروقت است، اما هیچ وسیله‌ای نیست که با آن برگردیم، دنبال مردی می‌گردیم که از او بخواهیم ما را تا خانه ببرد. یک دفعه پدرم از راه می‌رسد و مرا با پژو ۴۰۵ می‌رساند خانه.

خانه‌مان یک جایی در «خارج» است، در یک برج حسابی با همسایه‌های خارجی، خانم‌های سیاهپوست را می‌بینم که در خیابان می‌رقصند، همه جا موزیک و رقص به‌پاست. وقتی می‌رسم خانه یادم می‌آید که دوستم را در آن مکان جا گذاشته‌ام و خودم آمده‌ام. به پدر می‌گویم که من با ماشین خودم می‌روم دنبالش.

در همان حال که پدرم پژو ۴۰۵ دارد ما در خانه‌مان هلی‌کوپتر داریم، پدر اول می‌گوید پس با هلی‌کوپتر برو که زودتر برسی. بعد ادامه می‌دهد «اما پلیس به هلی‌کوپتر گیر داده، بهتر است با ماشین بروی.» (همان وسواس‌های همیشگی‌اش را در خواب هم دارد.) من وارد خانه می‌شوم که از آنجا به گاراژ راه دارد. در گاراژ بخش‌هایی مثل کمد وجود دارد و هر وسیله‌ی نقلیه داخل یکی از کمدهاست؛ حتی هلی‌کوپتر و ماشین من.

من همه‌ی کمدها را یکی‌یکی باز می‌کنم اما ماشینم نیست، همه جا را دنبالش می‌گردم و پیدایش نمی‌کنم. به شدت مضطرب و نگرانم از اینکه دوستم در آن مکان تنها مانده اما ماشینم را پیدا نمی‌کنم که دنبالش بروم.

همه جور وسیله‌ای را در خواب گم کرده بودم اما این یکی دیگر شاهکار بود.

واقعن چرا نبودن وسایل باید تا این اندازه هولناک باشد؟ اصلن چه اهمیتی دارد که یک جایی بروی و وسیله‌ای را نداشته باشی؟ چرا آن همه وسیله که داری به چشمت نمی‌آید و فقط قفل می‌شوی روی وسیله‌ای که جاگذاشته‌ای؟

(منی که در واقعیت هم همین‌طورم چرا باید تعجب کنم از دیدن این رویای دلهره‌آور؟)

راستش را بگویم می‌دانم از کجا آب می‌خورد اما فعلن نمی‌توانم کاری برایش انجام دهم. تنها می‌توانم امیدوار باشم که رویاهایم در ژانر کمدی به سراغم بیایند.

الهی شکرت…

می‌پوییدم چیزی را در جایی که امکانِ بودنش آنجا به قدر امکان حضور تو در این نزدیکی کم بود، اما پوییدن را نمی‌توانستم متوقف نمایم چرا که این تمام امیدم بود.

چه چیزی را می‌پوییدم آنجا که تا این اندازه دور از دسترس بود و در عین حال مرا وانمی‌گذاشت که نپویم؟

به‌خاطر نمی‌آورم… مدت‌هاست که دیگر هیچ چیز را آنقدر روشن و واضح به‌خاطر نمی‌آورم که بشود نامش را گذاشت به‌خاطر‌آوردن. به گمانم خاطرم با تمام آنچه در آن بوده گم شده است و این غصه‌دارم می‌کند؛ غصه‌ای ریشه‌دارتر از غصه‌‌ی رفتن نابهنگامت که ریشه‌هایم را از جا کند و مرا اینجا رها کرد تا خشک شوم. غصه‌ از گم‌شدن آن همه خاطره از خاطر عزیزت که چه روشن بود و چه مهربان و چه سخاوتمند.

با این همه بی‌خاطری، هنوز خیلی خوب به‌خاطر می‌آورم نرمی آغوشت را،‌ گرمای حضورت را و برکت دستانت را که این‌‌ها نه در خاطراتم بلکه در سلول‌هایم ذخیره شده‌اند و مرا هر دم بی‌هوا می‌کشانند به صحرای دلتنگی که هر طرف سر می‌چرخانی سرابی از بودنت در نظر می‌آید و نزدیک که می‌روی تنها نبودنت را می‌یابی.

آهان، به خاطر آوردم… من خواب را می‌پوییدم تا شاید آنجا دستم به بودنت برسد که این تنها امیدم بود اما نمی‌یافتمش، نمی‌یابمش؛ نه خواب را، نه خاطره را، نه تو را و نه خودم را بعد از تو.

من اینجا تشنه و سرگردانم.

الهی شکرت…

من معمولن عوضی نیستم (یا بهتر است بگویم می‌کوشم که نباشم)؛ از آن نوع عوضی‌هایی که به کلام یا عمل برای دیگران بد می‌خواهند. به خاطر نمی‌آورم برای کسی در خلوت یا جلوت بد خواسته باشم یا دست‌کم آگاهانه کاری کرده باشم که کسی را گرفتار کند. حتی یاد گرفته‌ام برای آدم‌هایی که مرا تا گلو عصبانی و ناراحت کرده‌اند هدایت بطلبم و همین‌طور برای خودم تا با چنین افرادی هم‌مسیر نشوم.

دلیلش هم این نیست که در ذات عوضی نیستم یا نمی‌توانم باشم، بلکه دلیلش این است که می‌دانم بدخواهی صرفن گریبان خودم را خواهد گرفت، بنابراین به شدت از آن اجتناب می‌ورزم.

تنها زمانی که سرو‌کله‌ی آن عوضی پنهان درونم پیدا می‌شود و من نمی‌توانم مهارش کنم در مواجهه با صدای بلند است؛ مثلن وقتی دزدگیر خانه یا ماشین کسی به صدا درمی‌آید و قطع نمی‌شود، به‌ویژه اگر بی‌وقت باشد.

یکی دو شب پیش، ساعت سه صبح دزدگیر خانه‌‌ای سرگذاشت به فریادزدنِ بی‌وقفه برای حدود بیست دقیقه. منی که به زحمت به خواب می‌روم بیدار شدم و این جملات در مغزم رژه می‌رفتند: «ایکاش خانه‌هایتان را خالی کنند و ماشین‌هایتان را بدزدند تا بفهمید که این صدای گوش‌خراش نمی‌تواند مراقب مال‌تان باشد و فقط تخریب‌کننده‌ی آخرت‌تان است.»

در ذهنم دقیقن به همین شکلِ کتابی و با همین کلمات حرف می‌زدم و اگر هم می‌فهمیدم کسی واقعن به خانه‌شان دستبرد زده است خیلی بعید بود که ناراحت شوم، چون آن‌ها قبلن به اعصاب ما دستبرد زده‌‌ بودند.

مگر نمی‌گویند که مردمان باید از دست و زبان مومن در امان باشند؟ اصلن مومن‌بودن به کمرمان بخورد، آدم که هستیم. طرف در خانه‌اش دزدگیری نصب کرده است که اگر پشه از کنارش رد شود شروع به فریاد‌زدن می‌کند و خودش در شهری دیگر به خواب عمیقی فرورفته است. باید امیدوار باشیم که روی گوشی موبایلش متوجه‌ی فعالیت دزدگیر شود و آن را قطع کند.

واقعن حق ما نیست که در این حد عوضی باشیم که بگوییم ایکاش خانه‌هایتان را خالی کنند و باقی ماجراها؟

می‌دانم که زیادی به صدا حساسیت نشان می‌دهم اما این موضوع چندان هم بی‌برکت نبود؛ صدای همین دزدگیر مرا متوجه‌ی خواسته‌ای مهم و شیوه‌ی نزدیک‌شدن به آن کرد. (صرفن دارم بلندبلند فکر می‌کنم، وگرنه قصد ندارم در موردش بیش از این بنویسم.)

«در راه رفتنت میانه‌رو باش، و از صدایت بکاه که بی‌تردید ناپسندترین صداها صدای خران است.» —سوره‌ی لقمان – آیه ۱۹

الهی شکرت…

نشسته بودم زیر بیدمجنونی که زلف‌های بلندش نور مستقیم خورشید را مهار می‌کردند و هرازگاهی که با بادی کنار می‌رفتند می‌فهمیدم اگر نبودند حتی لحظه‌ای نمی‌شد آنجا نشست.

به منظره‌ی وسیع پیش‌چشمم می‌نگریستم؛ آرام و بی‌هیاهو، فقط چندتایی مرد مسن روی نیمکت‌های اطرافْ رخوت کهن‌سالی را با معاشرتی کوتاه از دل می‌تکاندند.

سرانجام برگ‌ها دارند خانه‌ی امن درخت را ترک می‌کنند. (راستی چطور است که منتظر مرگ برگ‌ها هستیم اما مرگ آدم‌ها آزارمان می‌دهد؟)

اگر از من بپرسند از نشانه‌های بارز مرفه‌بودن چیست، می‌گویم «سه‌شنبه‌روزی نشستن زیر بیدِ واقعن مجنون.»

این یعنی خیالت مرفه است و خیالت اگر مرفه باشد زندگی‌ات مرفه است.

خیال مرفه هدیه‌ی خداوند است، ایکاش قد و قواره‌ام برسد به شکرگزاری.

الهی شکرت…