در آن روزی که گِل‌ها می‌سرشتند / به دل در قصه‌ٔ ایمان نوشتند
اگر آن نامه را یک رَه بخوانی / هر آن چیزی که می‌خواهی بدانی
تو بستی عهد عقد بندگی دوش / ولی کردی بِنادانی فراموش
کلام حق بدان گشته است مُنزل / که تا یادت دهد آن عهد اول
اگر تو دیده‌ای حق را در آغاز / در اینجا هم توانی دیدنش باز
صفاتش را ببین امروز اینجا / که تا ذاتش توانی دید فردا

این‌ها را «شیخ محمود شبستری» در «گلشن راز» گفته است.

با اینکه لحظه‌هایم آغشته به غم‌اند اما خدا می‌داند که چه اندازه قدردان خدایی هستم که هر لحظه صفاتش را بروز می‌دهد؛ رحمت، شفقت، عشق.

صفاتی آن‌قدر پیدا که نمی‌شود ندیدشان.

الهی شکرت…

موکت در حدفاصل میان اتاق و راهرو بلند شده است، یعنی از اول هم در همین وضعیت بود، بالاخره بعد از هزاربار گیرکردنِ پا و قرارگرفتن در شرف کله‌معلق شدن، همت می‌کنم و چسب و قلم می‌خرم و آن قسمت را می‌چسبانم. چندین کتاب و وزنه را رویش می‌گذارم تا حسابی محکم شود. یکی از کاربردهای اصلی کتاب همین است؛ اینکه به جای وزنه استفاه شود. البته کتاب باید از چاپ‌های قدیمی باشد که کاغذ ارزان‌تر بود و از کاغذهای باکیفیت استفاده می‌شد، نه حالا که یک کتاب سیصد صفحه‌ای سه گرم وزن دارد.

موکت را که می‌چسبانم یادم می‌افتد که کل طبقه‌ی پایینِ خانه‌ی پدر را موکت کردم، آن هم نه به شکلی معمولی؛ تمام زوایا و گوشه‌و‌کناره‌ها و قناسی‌های دیوار را درآوردم. حدودن چهارده ساعت زمان برد که در دو روز انجام شد، به نظرم برای یک تازه‌کار زمان خوبی است.

از اندیشیدن به کاری که انجام داده‌ام حیرت می‌کنم، حقیقتن کار دشواری بود؛ موکت ضخیم بود و قابلیت تاشدن نداشت، به همین دلیل درآوردن گوشه‌‌ها و زاویه‌ها واقعن سخت بود. یکی دیگر از دغدغه‌ها صاف بریدن بود، صاف که یعنی مطابق با دیوار، چون خیلی جاها دیوارها قناسی دارند. وقتی می‌بریدم چوبی را زیر دستم می‌گذاشتم تا یک وقت چیزی را اشتباهی برش نزنم. از چوب باریک و بلندی هم به جای خط‌کش استفاده می‌کردم. خلاصه که واقعن سخت بود. تا چندین روز عضلات چهارسر پاهایم گرفته بودند. چرا باید چنین پروژه‌ای را گردن بگیرم و انجامش دهم؟ آنقدر از این کارها کرده‌ام که دیگر ذهن و بدنم چون و چرایی ندارند و فقط انجام می‌دهند.

دوستی داشتم که می‌گفت من در خانه جاروبرقی را از یک اتاق به اتاق دیگر نمی‌برم. نمی‌دانم آن شکلی درست است یا این شکلی، از یک سو انجام دادن هر کاری خون تازه‌ای در رگ‌های عزت‌نفس انسان به جریان می‌اندازد و از طرف دیگر گاهی واقعن احساس فرسودگی می‌کنم. حس می‌کنم اگر تا پایان عمر استراحت کنم جبران برخی از دوره‌های زندگی‌‌ام نخواهد شد؛ مثلن دوران کارگاه که انگار برده‌ای بودم در حال ساخت اهرام مصر. تنها چیزی که برایم باقی مانده یک سپاسگزاری بزرگ است،‌ چون هر چیز دشواری ساخته‌ی دست بشر است و هر چیز ساده‌ای ساخت خداوند و او بود که مرا از دشواری رهانید.

چند وقت قبل که تصادف کوچکی داشتم، دو نفر از نمایشگاه ماشینی که همانجا بود برای کمک آمدند؛ شیشه‌ها را جمع کردند و آب آوردند. تمام مدت در ذهنم بود که تشکر کنم اما فرصت نمی‌شد. گلدان کوچکی می‌گیرم و برای قدردانی می‌روم. خودشان نیستند، یادداشتی می‌نویسم و به شاگردشان می‌دهم. نوشتن چقدر  چیز قشنگی است؛ من اگر باشم از گرفتن یک یادداشت تشکر واقعن خوشحال می‌شوم، به نظرم خیلی بیشتر از هر هدیه‌ای می‌تواند حس انسان را منتقل نماید و در ذهن و قلب بماند.

به پدر سر می‌زنم، یک نارنگی جانانه دستم می‌دهد که تا رسیدن به خانه می‌خورم؛ خنک است و خوش‌طعم، جگرم تازه می‌شود،‌ دستم بوی نارنگی می‌گیرد. مدارک ماشین را که جاگذاشته‌ام برمی‌دارم و می‌روم پمپ بنزین. چندین ماه قبل حرف از «تجربه‌سازی» بود، تا آن زمان هیچ‌وقت خودم بنزین نزده بودم. به خودم گفتم نکند می‌ترسی از بنزین زدن؟

همان‌وقت در جهت تجربه‌سازی از خانه بیرون زدم؛ جایگاه خلوتی را در نظر گرفتم، از مسئول جایگاه خواستم یادم بدهد چطور بنزین بزنم و او با خوشرویی، تمام نکاتِ لازم را گفت. از آن زمان دیگر خودم بنزین می‌زنم، تجربه‌ی دلچسبی است که اعتمادبه‌نفسم را بیشتر کرده.

چند وقتی می‌شود که از ایده‌سازی دست برداشته‌ام و با نوشتن از روزمرگی‌ها سروته یادداشت‌هایم را هم می‌آورم. خیلی ساده‌تر است. باید یک عمر ساده‌نویسی کنم تا جبران روزهای سخت بشود.

الهی شکرت…

من زبان غم را بلد نیستم، نمی‌دانم به چه زبانی باید با او حرف بزنم و چطور ارتباط بگیرم. حس می‌کنم این رابطه هرگز شکل درستی پیدا نخواهد کرد؛ من عاجزم از هر مواجهه‌ای با غم و غم هم تکلیفش را با من نمی‌داند. من در مقابلش درمانده و ناتوانم و او در مقابل من معذب و پریشان.

انگار ما عروس و دامادی بودیم که تا شب عقد همدیگر را ندیده بودیم، ناگهان ما را به هم نشان دادند و حالا نمی‌دانیم چطور باید با هم معاشرت کنیم. من تور را از روی صورت غم برداشتم و انگار با چیزی مواجه شدم که انتظارش را نداشتم. نه اینکه عروسِ غم زیبا نباشد، نه، اتفاقن هست، فقط اینکه نگاهش یک طور عجیبی است، طوری که انگار پا وسط مرداب گذاشته‌ای، هرچه بیشتر نگاه می‌کنی عمیق‌تر فرو می‌روی.

نگاهش شمشیر بلندی است که به سادگی خودش را به ژرف‌ترین بخش وجودت می‌رساند و آنجا را دچار خونریزی می‌کند، جایی که هیچ دستی نمی‌رسد آنجا برای مرهم گذاشتن و نزدیک است که از خونریزی بمیری.

نمی‌شود این عروس را پس زد، عقد انجام شده است، خبری از پا پس‌کشیدن نیست، باید راه کنار‌آمدن با آن را بیابی وگرنه یک عمر عذاب با خودت به خانه برده‌ای.

ساعت ۹:۳۰ شب درحالیکه تازه از حمام آمده بودم و هیچ قصد بیرون رفتن از خانه را نداشتم ناگهان لباس پوشیدم و زدم بیرون. سر کوچه یک پیتزافروشی باز شده است که افتتاحش همزمان بود با از دنیا‌رفتنِ مرد همسایه.

در این دو سال که دست‌به‌گریبانِ بیماری بود، هر زمان که پیاده از خانه بیرون می‌رفتم و از مقابل بالکن می‌گذشتم او را آنجا می‌دیدم، بالکن تبدیل شده بود به تنها جایی بیرون از خانه که او می‌رفت،‌ هوای آزاد را فقط در بالکن تجربه می‌کرد و زندگی را از زاویه‌ی دید بالکن تماشا می‌کرد. حالا از مقابل جای خالی‌اش در بالکن می‌گذرم. به زودی پارچه‌های پیام تسلیت را از در و دیوارها برمی‌دارند، دوست و فامیل و آشنا زندگی‌هایشان را از سر می‌گیرند و در گفتگو‌های شبانه‌ی پاییزی‌شان می‌گویند «راحت شد، داشت عذاب می‌کشید.» اهل خانه می‌مانند با نوعروسی که انگار از خارج آمده است و زبانش را بلد نیستند.

دو بچه با هم جروبحث می‌کنند؛ ظاهرن قاشق برای بستنی‌هایشان کم گرفته‌اند، یکی به دیگری می‌گوید «تو برو بگو دو تا قاشق دیگه بدن.» و آن یکی فریاد می‌زند که «من دیگه نمی‌تونم برم بگیرم.»

خودم را در آن بچه‌ها می‌بینم؛ خودی که نمی‌تواند بگوید چه می‌خواهد، خودی که خجالت می‌کشد و خودش را کم می‌بیند برای خواستن و داشتن.

الهی شکرت…

دو تا بادکنک از سطل زباله بیرون بودند، پاهایشان داخل سطل گیر بود اما سرهایشان را بیرون نگه داشته بودند. چیزی نمانده بود که همان یک ذره باد هم خالی شود و برای همیشه به درون سطل سقوط کنند، اما سعی می‌کردند از اندک آزادی باقیمانده بهره ببرند، خسته و چروکیده اما مشتاق این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتند و به هم برخورد می‌کردند. هنوز زنده بودند یا می‌خواستند حس کنند که هنوز زنده‌‌اند.

زنده‌بودن نعمت بزرگی‌ست. (یکی از بزرگ‌ترین غصه‌هایم همین است که این نعمت از مادر ستانده شده است.)

در بعضی از فرهنگ‌ها، وقتی کسی از دنیا می‌رود به جای سوگواری، جشن و پایکوبی برگزار می‌کنند چون معتقدند که مرگ به معنای نابودی نیست و صرفن یک تغییر حالت و گذار از یک مرحله به مرحله‌ای دیگر است.

ما هم این را باور داریم که تمامی موجودات از سوی خدا آمده‌اند و بعد از مرگ به سوی او بازگردانده می‌شوند اما متاسفانه در رگ و ریشه‌های ما به جای خون، دلتنگی به راه می‌افتد وقتی کسی می‌رود.

یک تخته‌ی بزرگ به طول دو متر و عرض یک متر روبرویم به دیوار وصل شده است، وقتی مادر رفت تخته پر از نوشته بود، همه را پاک کردم و فقط این دو عبارت را نوشتم: «تسلیم باش / سپاسگزار باش.»

هیچ سوالی از خداوند ندارم، حتمن زمان درست و شکل درستش همین بوده است.

تا وقتی سر بادکنک بیرون از سطل زباله است باید شکرگزار نفسی که در درونش دارد باشد، این نفس که خالی شود بادکنک خواهد افتاد.

پس الهی شکرت…

همسایه‌ی طبقه‌ی پایین به رحمت خدا رفت. پرمهر بود و بسیار صمیمی. ماشینِ آرامستان برای بردنش آمده بود. خدا را شکر کردم که در خانه‌ی خودش بود و تمام اعضای خانواده کنارش بودند. احتمالن این بهترین حالتش باشد.

امروز داشتم فکر می‌کردم پدر و مادرهای ما هر کدامشان پدر و مادرهای خودشان را به خاک سپرده‌اند، چرا ما انقدر کم از آن‌ها پرسیده‌ام که چه کشیدند و چه تجربه‌ای را از سر گذراندند؟ چرا فکر می‌کردیم پدر و مادرهای آن‌ها برایشان مهم نبوده‌اند؟ من می‌دانم که مادرِ مادرم در خانه و در آغوش مادرم از دنیا رفته است درحالیکه سلامت بوده و حتی از مادرم خواسته که برایش میوه و شیر ببرد. مادرم ازدواج نکرده بوده و در خانه با مادرش زندگی می‌کرده. خدا می‌داند که بعد از آن چه میزان از غم و درد را تجربه کرده است اما من هیچ‌گاه احساساتش را درک نکردم و در موردشان با او حرف نزدم.

می‌دانم فکر کردن به این چیزها هیچ فایده‌ای ندارد. کاش فکرها هر کدام در اتاقی بودند و می‌شد چراغ اتاق را خاموش کرد و از آنجا بیرون آمد. من هنوز راهی برایش پیدا نکرده‌ام.

 

الهی شکرت…

پدر خواب قشنگی دیده است؛ خواب دیده همه می‌خواستند صبحانه بخورند،‌ به پدر می‌گویند بیا صبحانه بخور، پدر می‌گوید «من که صبحانه ندارم.» مادر می‌آید و می‌گوید «چرا نداری، در یخچالت رو باز کن، برات صبحانه گذاشتم. بخور تا من بیام.» پدر یخچال را نگاه می‌کند و می‌بیند سه تا ساندویچ برایش گذاشته است مادر، حتی محتویات ساندویچ‌ها را به خاطر داشت و برایم گفت.

(اگر خواب قشنگی است پس چرا من انقدر گریه می‌کنم؟)

مادر؛ با تمام قلبم شرمنده‌ام، شرمنده‌‌ام که مثل تو باعرضه نبودم، شرمنده‌ام که نتوانستم کاری انجام دهم و هنوز هم نمی‌توانم، شرمنده‌ام که خودم نیامدم ببرمت بیرون، شرمنده‌ام برای تمام آنچه تجربه کردی.

خوشا به احوال تو که این اندازه پربار زندگی کردی، خوشا به احوال ما که تو مادرمان بودی، خوشا به احوال پروردگار که تو پیشش برگشته‌ای. در این میان تنها بدا به احوال قلب هزار‌پاره‌ی ما.

الهی شکرت…

جمعه‌ها صبحانه را سر مزار مادر می‌خوریم. این جمعه وقتی بساط صبحانه را جمع کردیم همه جا را جارو زدیم و تمیز کردیم. یک دفعه حواسمان به مورچه‌ای جلب شد که یک دانه از کنجد‌های روی نان صبحانه‌ی ما را به زحمت می‌کشید و با خودش می‌برد. گفتیم خداوند به این طریق روزیِ هر موجودی را به او می‌رساند.

همان خدایی که گفته است «چه بسیارند جنبندگانی که قدرت ندارند [به دست آوردن] روزی خود را بر عهده بگیرند، خداست که به آنان و شما روزی می دهد، و او شنوا و داناست.» *

این وعده‌ی خداوند است،‌ اینکه به ما و دیگر موجودات روزی می‌دهد، واقعن چرا باید برای لحظه‌ای نگران روزی خود باشیم؟

دیروز رفته بودم مخابرات، آقایی قبل از من بود که قرار بود قبضی را پرداخت کند. گفت به یک نفر می‌گویم برایم پرداخت کند. من در میان صبحت‌هایم ناچار شدم به خانم مسئول بگویم که مادرم به رحمت خدا رفته است، چون خط تلفن به نام مادر است.

همزمان یک سمت ذهنم پیش آقایی بود که گمان می‌کردم برای پرداخت قبض به کمک نیاز دارد. وقتی کارم تمام شد حس کردم او منتظر مانده تا کار من تمام شود، خودم پیشنهاد دادم که کمکش کنم و او استقبال کرد. قبضش را که پرداخت کردم گفت خدا مادرت را رحمت کند. باعث خوشحالی‌ام می‌شود این قبیل رحمت فرستادن‌های بی‌هوا از سوی آدم‌های غریبه. تشکر کردم و بیرون آمدم و طبق معمولِ این یازده ماه که هر بار به اداره‌ای سر زده‌ام با چشمان خیس بیرون آمده‌‌ام بغضم را قورت دادم.

سرِ مادر درد می‌کرد برای کارهای اداری و من هرگز گمان نمی‌کردم که بخواهم پا جای پای او بگذارم. در چند سال اخیر من کارهای اداری و قانونی مادر را برایش پیگیری می‌کردم، حالا به او می‌گویم مادر ببین من تبدیل شده‌‌ام به همان دختر اداری که تو آرزویش را داشتی، امیدوارم که راضی باشی.

دیروز خداوند برای من بیش از معجزه رقم زد، بسیار بسیار بیش از معجزه. شاید یک زمانی در موردش بنویسم یا بگویم. این اولین باری نیست که از سمت او معجزه دیده‌ام اما این‌بار یک جور دیگری بود،‌ از هر طرف که می‌نگرم فراتر از معجزه بود، طوری که تنها از خداوند برمی‌آید. یک‌بار دیگر مرا غافلگیر کرد آن هم با چیزی بسیار بسیار فراتر از انتظارم. هزارهزار بار به او گفته‌ام که من کم‌ام از امکانِ شکرگزاری و تو افزونی از هر نیازی. پس بپذیر این قدرِ اندک مرا.

الهی هزارهزار مرتبه شکرت…

*سوره عنکبوت – آیه‌ی ۶۰

بعد از مدت‌ها یک مسیری را با تاکسی رفتم. یکی از مزایای رانندگی نکردن دیدن چیزهاییست که شاید هیچ‌وقت نتوانسته بودی ببینی؛ دم غروب درختان عظیم نخل را وسط بلوارها دیدم. تحسین می‌کنم کسانی را که توانسته‌اند با مراقبت‌‌های ویژه درختان نخل را در آب‌و‌هوای نامربوط پرورش دهند و به این حد از زیبایی برسانند.

دختر قشنگی را می‌بینم که به ماشین تکیه داده و پفک‌ نمکی مینو می‌خورد. آخرین باری که پفک خورده باشم را به خاطر نمی‌آورم به ویژه از نوع مینو.

دختر قشنگ دیگری جلوی موهایش را قرمز درخشان کرده است و خنده‌ای درخشان‌تر از رنگ‌ موهایش دارد. از دیدن این همه دختر زیبا به وجد می‌آیم.

پاییز هنوز لاغر و استخوانی است و از پاییز بودن فقط باد نحیفی به قد و قواره‌ی یک کودک تازه متولد‌شده را دارد؛ کودکی که هنوز نیامده دلت را برده است اما در عین حال نگران آینده‌اش هم هستی.

هر روز این سوال را از خودم می‌پرسم که چطور ما هنوز زنده‌ایم و به روزمره‌ترین بخش‌های زندگی می‌رسیم؟ مگر این همان پاییزی نیست که مادر را از ما گرفت؟ چطور می‌شود در این جهان بی‌مادر ادامه داد؟ کدام بچه‌ای می‌تواند در بازار آشفته‌ی این جهان دست مادرش را رها کند و زنده بماند؟

مادر، شاید اگر واقعن می‌دانستی که چه اندازه دشوار است تحمل دیدن جای خالی‌ات در خانه و در قلبمان،‌ برای رفتن این‌قدر شتاب نمی‌کردی.

(فردا که بیاید یازده ماه گذشته است.)

الهی شکرت…

متاسفانه امروز مجبور شدم در مراسم خاکسپاری یک نفر که از قضا مادر هم بود شرکت کنم؛ پایم مکرر سر می‌خورد و می‌افتادم داخل چاه و به زحمت خودم را بیرون می‌کشیدم و دوباره می‌افتادم.

می‌دانم که مرگ مثل درآوردن لباسی سنگین از تن است؛ انگار که تن آدمیزاد لباس سنگینی برای روحش باشد و روح در هنگام مرگ فقط این لباس سنگین را درمی‌آورد و سبک می‌شود، آزاد و رها پر می‌کشد و می‌رود.

می‌دانم که درآوردن لباس و سبک‌شدن روح نباید کسی را غمگین کند، می‌دانم که «انا لله و انا الیه راجعون»، فقط انگار که این‌ها درس‌های مقطع دکترا هستند که می‌خوام آن‌ها را حالی قلبم در پیش‌دبستانی کنم.

امروز سه نفر گفتند که همیشه مادرم را سر نمازشان یاد می‌کنند، دلخوشی قشنگی بود شنیدنش از آن‌هایی که دورند.

دو کبوتر هم در آرامستان قدیمی بودند که کیف دنیا را می‌کردند،‌ همان‌جا روی مزارها بوسه‌های عاشقانه رد و بدل می‌کردند و دانه می‌خوردند و دور هم می‌چرخیدند. فکر کردم اگر یکیشان از دنیا برود دیگری چه می‌کند؟

آدمیزاد غم‌‌هایش را تبدیل به عذاب می‌کند، همین‌طور تمام حس‌های ناخوشایند دیگرش را. انسان نمی‌تواند غم را در سطح غم تجربه کند، بلکه اصرار دارد که آن را به سطح عذاب ارتقاء دهد. مغز من استاد تبدیل‌کردن هر چیزی به عذاب است، از این رو برای درافتادن با این استاد باید تن به جهادی اکبر بدهم که حقیقتن خود را برایش آنطور که باید توانمند نمی‌بینم.

مادر لباس سنگین تن را از تنِ روحش درآورد و پرکشید و من به سختی می‌کوشم این غم را تبدیل به عذاب نکنم.

الهی شکرت…

امشب اشتباه نابخردانه‌ای کردم و یک ویدئوی کوتاه دیدم از مادرانی که سرشان را روی پای فرزندان خردسالشان می‌گذاشتند تا عکس‌العمل آن‌ها را ببینند. سال‌ها قبل هم چنین چیزی را دیده بودم اما این‌بار مثل بارهای قبلی نبود، دیگر حریف کودک درونم نشدم. نه اینکه بعد از آن یک‌ هفته‌ای که قرارش را گذاشته بودیم توانسته باشم حریفش شوم، اما امشب دیگر اصلن حریفش نشدم.

من بارها این کار را کرده بودم؛ اینکه سر روی پای مادر بگذارم.

این شکلِ گریه کردنم حتی خودم را متحیر می‌کند، چنین تصویر و تصوری هرگز از خودم نداشتم. گاهی می‌اندیشم شاید اگر مادر به شکلی عادی از دنیا رفته بود این درد انقدر بر سینه‌ی ما سنگین نمی‌شد، گاهی هم می‌اندیشم که دیگر هرگز بر این درد کمر راست نخواهیم کرد.

بعد دردهای بزرگ دیگران را به خودم یادآوری می‌کنم که کم هم نبوده‌اند؛ خاله‌ام سه پسر جوان از دست داد، خاله‌ی دیگرم همسر و سپس دختر چهارده‌ ساله‌اش را خیلی ناگهانی روی تخت بیمارستان از دست داد. یکی از همکارانم همسرش و چهار سال بعد دختر شانزده ساله‌اش را از دست داد درحالیکه دخترش فقط سرما خورده بود. خدا می‌داند که چه کسانی چه عزیزانی را چطور از دست داده‌اند که شاید اگر من به جایشان بودم زنده بیرون نمی‌آمدم.

به خودم می‌گویم درد تو بزرگترین درد نیست و دوران تو تاریک‌ترین دوران نیست. خداوند بهترین شیوه‌ی آمدن و رفتن را برای بنده‌اش در نظر می‌گیرد، آن چیزی که لازم بوده اتفاق بیفتد نه چیزی که ما فکر می‌کنیم درست است.

حالا فقط می‌توانم سر این کودک را روی زانویم بگذارم، شاید قدری آرام بگیرد.

الهی شکرت…