امروز یکی از دفترهای قدیمی‌ام را ورق می‌زدم؛ حدود پنج یا شش سال پیش، آزادنویسی کرده بودم، این‌ها نوشته شده بود:

این شعریست برای مادر؛
که عزیز می‌دارمش با تمام وجود
او… که بود و هست و خواهد بود
او بود وقتی که توان بودنش نبود
وقتی که چیزی برای بودن نمانده بود
او که از خودش گذشت
او‌ که زندگی را زندگی نکرد اما رها نکرد
او ما را به دندان گرفت ‌و بیرون آورد
از هیاهوی زندگی
او پشت و پناه بود
پاسخ تمام سوال‌ها بود
صبور و‌آرام و مهربان
او ناجی بود

او که درد گرفت و عشق داد
او که تنها بود و کسی نفهمید
گرسنه بود و کسی نفهمید
پیاده بود و کسی نفهید
او بود برای ما؛ بی‌منت، بی‌توقع،
آرام و صبور آنجا بود
بی‌هیاهو آنجا بود
با درد آنجا بود
او معنای عشق است
او مأمن است
در کنار او ایمن‌ترینم، قوی‌ترینم.


مادر:

عشق از جایی شروع می‌شود که تو هستی و تو از جایی شروع شدی که کسی نبود آنجا. تو بودی تنهای تنها در تمام روزهایی که باید کسی می‌بود برای تو. تو عشق بودی و عشق دادی و درد شدی و درد ندادی‌. تو صبور بودی در زمان‌هایی که دیگر طاقت صبر نبود و تو بخشیدی وقتی امکان بخشیدن نبود و‌ من خوب به خاطر دارم که چه کردی و که بودی و من بوسه می‌زنم بر دستان چروکیده‌‌ی مهربانت.


چرا این‌ها را نوشته بودم؟

نمی‌دانم… رابطه‌ی من با مادر به ویژه در سالهای اخیر بسیار عمیق بود که این هم باعث شادی است و هم باعث درد.

فعل‌هایم در پایان نوشته‌ها زمان حال بودند و من نمی‌فهمیدم چه خوشبختم که از فعل‌های حال استفاده می‌کنم. انسان از کنار عمیق‌ترین خوشبختی‌هایش به سادگی می‌گذرد.

امروز تنها چیزی که می‌توانم بگویم این است که برای داشتن چنین مادری تا ابد شکرگزار خداوندم.

 

الهی شکرت…‌

امروز کسی را دیدم که اگر قرار بود خودم پیدایش کنم احتمالن باید هر تخته‌ سنگ را بلند می‌کردم و زیرش را نگاه می‌کردم.

ماجرا اینطور بود که برای کاری اداری دنبال کسی می‌گشتم، خداوند اول گفت برو فلان اداره، رفتم آنجا، خانمی که آنجا بود گفت برو آن یکی اداره، من هم رفتم آنجا. داشتم به آقایی که آنجا بود توضیح می‌دادم که دنبال چه کسی می‌گردم، دیدم همان کسی که دنبالش می‌گشتم داخل اتاق است، خودش را معرفی کرد و گفت من فلانی هستم. سه ماه بود که قرار بود پیدایش کنم اما به خاطر مشغله نتوانسته بودم پیگیر شوم و حالا خودش آنجا بود. بی‌هیچ سوال و‌ جواب و خواهش و تمنایی اطلاعاتی که می‌خواستم را در اختیارم گذاشت و گفت هر کمکی خواستی بگو.

هنوز حیرانم از این همزمانی، از این غافلگیری که فقط و فقط از عهده‌ی خداوند برمی‌آید. حتی از اینکه زمان پیگیری‌ام به دلایل مختلف عقب می‌افتاد تا رسید به امروز که چه بسا اگر عقب نمی‌افتاد و من برایش صبور نمی‌بودم نمی‌توانستم او را ببینم‌.

الان هم ساعت را نگاه کردم و ۱۱:۱۱ را دیدم، تقریبن محال است که اتفاقی به ساعت نگاه کنم و یک عدد رُند نبینم، هر بار به خودم می‌گویم «این یعنی خدا حواسش به ما هست.»

ساعت‌های رند برایم مثل چشمک‌زدن‌های خداوند هستند، انگار که یکی از میان همهمه‌ و شلوغی به تو چشمک بزند و حس کنی که حواسش پی توست.

الهی هزار هزار بار شکرت…

دیشب برای نخستین بار در عمرم خسوف را دیدم. ظاهرن هر دو سه سال یک‌بار خسوف در ایران با وضوح کامل قابل مشاهده است، اما من هیچ‌وقت موفق به دیدنش نشده بودم، هرچند که باید اعتراف کنم کوشش خاصی هم برای دیدنش نکرده بودم. (خیلی‌ها می‌خواستند برای دیدنش به کوه‌های اطراف یا مناطقی که بام محسوب می‌شوند بروند.)

دیشب بالاخره چشمم به جمال خسوف جان روشن شد که البته دیشب هم خودش آمد جلوی پنجره، احتمالن دید من تنبل‌تر‌ از آنم که برای دیدن او که مهمان چند سال یک‌بار ماست تکانی به خودم بدهم. تقریبن اواخر عمرش بود که دیدمش،‌ یعنی من ماه خونین را ندیدم، اما همان چیزی هم که دیدم واقعن زیبا بود.

خسوف زمانی اتفاق می‌افتد که سایه‌ی زمین روی ماه می‌افتد. ظاهرن این می‌شود تعریف خودمانی و قابل فهمش برای مایی که از آنچه در آسمان می‌گذرد سردرنمی‌آوریم. تعریف دقیق‌ترش هم چنین چیزی است:

«ماه گرفتگی تنها در صورتی اتفاق می‌افتد که هنگام نزدیک شدن ماه به صفحه زمین-خورشید (دایرةالبروج)، از نقاطی به نام گره‌های مداری عبور کند. ماه هنگام گردش به‌ دور زمین در طول مدارش دو بار از صفحه زمین-خورشید عبور می‌کند که نقاط تلاقی صفحه دایرةالبروج و مدار چرخش ماه به دور زمین‌ گره نامیده می‌شود.

ماه گرفتگی فقط زمانی اتفاق می‌افتد که زمان عبور ماه از یکی از این گره‌ها با ماهِ کامل همزمان شود. این اتفاق تقریباً هر شش ماه یک‌بار معمولاً دو هفته قبل یا بعد از خورشید گرفتگی اتفاق می‌افتد.»

(این تعریف را در وب‌سایت ایمنا دیده‌ام.)

تصور کنید که زمین آرام و بدون عجله در حال چرخیدن در مداری دایره‌‌ای شکل به دور خورشید است، ماه عزیز هم در مداری بیضوی شکل به دور زمین می‌گردد، خورشید هم که ستاره است و مرکز منظومه‌ی شمسی، پس سر جای خودش محکم می‌ایستد، از آن طرف ماه کامل شده است، یعنی ماه کاملن گرد و بزرگ و درخشان است، نقطه‌ای هست که این سه بزرگوار در آن نقطه به هم می‌رسند به طوریکه زمین عزیزمان قرار می‌گیرد میان خورشید و ماه. خورشید که همیشه نور دارد و نورش را به زمین می‌تاباند، هر چیزی هم که خورشید به آن بتابد دارای سایه خواهد بود، حالا چون زمین میان خورشید و ماه قرار گرفته است، سایه‌ی زمین روی ماهی که گرد و کامل است می‌افتد و خسوف دیده می‌شود.

این هم تصویری از اتفاقی که می‌افتد.

خسوف (ماه‌گرفتگی) - مریم کاشانکی

حالا نمی‌دانم چه اصراری دارم در مورد ماه‌گرفتگی انقدر توضیح بدهم، درحالیکه اطلاعاتش همه جا با جزئیات کامل هست و قاعدتن آخرین جایی که اگر کسی بخواهد در مورد خسوف بداند به آنجا مراجعه می‌کند همین‌جاست.

در واقع من این توضیحات را برای خودم می‌دهم تا دست‌کم یک پدیده را از میان هزاران هزار پدیده‌ی طبیعی کمی بهتر بشناسم.

هر بار که به عظمت آنچه در آسمان جریان دارد می‌اندیشم حیرت‌زده می‌شوم. پی‌می‌برم که چقدر کوچک هستم در مقابل شکوه جهان هستی؛ ذره‌ای به غایت ناچیز اما انباشته از خواسته و ادعا و جهان چقدر صبور است در مقابل مضحک بودن رفتار من. قابلیتش را دارم که وسیله‌ی تفریح کائنات باشم اما همه‌ی کائنات صبورانه و مشتاقانه با من همراه می‌شوند تا به درک و آگاهی برسم، همچون کودکی که همه برای بزرگ‌شدنش صبور و مشتاقند.

احتمالن زمانی که از این جهان بروم چیز خاصی از زندگی دست‌گیرم نشده است، فقط این را می‌دانم که من به قدر فهمم «شیفتگی» و «شگفتی» را تجربه کردم. (این دو کلمه چقدر جالب‌اند، همه‌ چیزشان شبیه هم است.)

 

الهی شکرت…

اینکه بگویی به خدا اعتقاد ندارم بی‌فایده‌ترین حرف عالم است؛ درست مثل این است که بگویی من به خورشید اعتقاد ندارم، خورشید نیازی به اعتقاد تو ندارد، در واقع معطل اعتقاد داشتن یا نداشتن تو نمی‌ماند، بدون باورمندی تو هم خورشید هر روز در زمان مقرر حاضر می‌شود و زمین را روشن می‌کند.

نه از تو سوال می‌کند و نه وجود و عدم وجودش وابسته به باور توست. خورشید از باورمندی تو به خودش بی‌نیاز است. این برایمان بدیهی می‌نماید، بنابراین وقتمان را صرف تکرار گزاره‌ایی بیهوده‌ مانند اینکه «من به خورشید اعتقاد ندارم.» نمی‌کنیم، چون می‌دانیم که باور ما تاثیری در وجود خورشید ندارد.

در مورد خداوند هم دقیقن همین‌طور است؛ می‌توانی در این باب تا قیامت فلسفه ببافی، می‌توانی مکتب‌های تازه خلق کنی و برای خودت پیروانی جمع کنی، می‌توانی پای علم را وسط بکشی، اما این‌ها هیچکدام تاثیری در وجود او ندارند. اعتقاد تو به وجود یا عدم وجود خداوند و همچنین به کیفیت وجود او اطلاعاتی یک‌سویه است که صرفن در ذهن تو جریان دارد، اطلاعاتی که هرچند مسیر زندگی تو را تعیین می‌کند و بر کیفیت زندگی تو اثر می‌گذارد اما تاثیری در وجود او ندارد.

اندر دل من درون و بیرون همه اوست / اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد / بی‌چون باشد وجود من چون همه اوست

— مولانا

الهی شکرت…

– چرا به این جهان آمده‌ایم؟

– ما تنها در پی یک کار به این جهان آمده‌ایم؛ آمده‌ایم تا از یک چیز مراقبت کنیم، حواسمان پی یک چیز باشد، چشممان را از یک چیز برنداریم.

– چه چیزی است آن یک چیز؟

– «اعتماد»، ما آمده‌ایم تا از اعتماد مراقبت کنیم.

– اعتماد به چه؟

– اعتماد به خداوند. ما آمده‌ایم تا به او اعتماد کرده و تمام عمر از این اعتماد مراقبت کنیم.

– منظورت چیست که باید از اعتماد به او مراقبت کنیم؟

– یعنی نباید آن را از دست بدهیم، باید همواره چراغ این اعتماد را روشن نگه‌داریم.

– چرا باید از این اعتماد مراقبت کنیم؟

– چون دیر یا زود خواهیم فهمید که بدون این اعتماد زندگی تبدیل به کارزاری دائمی میان ما و جهان خواهد شد، میان ما و هر چیز دیگری از جمله تمام خواسته‌هایمان.

– اگر از آن مراقبت کنیم چه چیزی نصیبمان می‌شود؟

– مراقبت خداوند از باقی چیزها. ما از اعتمادمان به او مراقبت می‌کنیم و او از باقی چیزها.

– چه چیزهایی؟

– تجربه‌ها، عواطف، احساسات، نیازها، خواسته‌ها، نعمت‌ها،… هر چیزی و هر چیزی از جمله پول، سلامتی، رابطه.

– چرا برای اعتماد به این جهان آمده‌ایم؟

– چون وقتی می‌کوشیم از اعتمادمان مراقبت کنیم او را جور دیگری می‌شناسیم، جوری که به جز از مسیر اعتماد نمی‌توانستیم بشناسیم. او هم از دریچه‌ی این اعتماد خودش را جور دیگری تجربه می‌کند، جوری که اگر این اعتماد نبود نمی‌شد آن را جلوه‌گر کرد و همه‌ی این‌ها در این جهان معنا می‌یابد؛ در جهانی که در آن فاصله هست میان ما و او و این فاصله اعتمادکردن را دشوار می‌سازد.

الهی ما از اعتمادمان به تو مراقبت می‌کنیم، تو هم از باقی چیزها (از جمله از اعتماد ما به خودت) مراقبت کن.

الهی شکرت…

در بیمارستان مادری همراه پسرش آمده بود که می‌گفت پسرش دچار ۸۵ درصد سوختگی درجه‌ی ۳ و ۴ شده به طوریکه کلیه‌ از بدنش بیرون بوده است (عکس‌هایش را به ما نشان داد.) پسرش سلامتی را بازیافته و روی پای خودش بود. خداوند او را از یک قدمی مرگ برگردانده بود. خداوند آدم‌ها را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند اگر زمان رفتنشان نرسیده باشد و اگر زمان رفتن کسی رسیده باشد هیچ نیرویی نمی‌تواند مانع آن شود.

هزارهزار بار اندیشیده‌ام که نتوانستم کاری برای مادر انجام دهم؛ نه تنها نتوانستم حفظش کنم بلکه حتی نتوانستم از دردش بکاهم یا به طریقی آن روزها را برایش ساده‌تر کنم.

به لحظاتی می‌اندیشم که رفتنش برایم محرز شده بود، به آخرین کلماتش که آنها را پای تلفن به من گفت؛ گفتم مادر نگران نباش ما اینجا هستیم پشت در، گفت «نگران نیستم، بدنم خشک شده، بیا من رو تکون بده.» و من نتوانستم، به تمام نتوانستن‌هایم، به ناامیدی‌هایم، به دست کوتاهم.

هزارهزار بار درد به استخوانم رسیده است، اما در پس همه‌ی اینها می‌دانم که اگر وقت رفتن مادر نبود خداوند او را از یک قدمی مرگ برمی‌گرداند، چه من آنجا بودم یا نه. مادر رفت چون وقت رفتنش رسیده بود.

هنوز هیچ فکری نتوانسته فشار سنگین روی سینه‌ام را کم کند،‌ هنوز زور هیچ فکری به قلبم نرسیده است، حیرت می‌کنم از زور زیاد این جثه‌ی کوچک، هیچ فکرش را نمی‌کردم که یک کف‌دست قلب اینقدر پر زور باشد اما هست.

قلبم به تسخیر غم درآمده است و در این میان تنها حسی که زورش به غم می‌رسد و نمی‌گذارد که مرا ببلعد احساس «اعتماد» است؛ اعتماد به اینکه برگی بدون اذن خداوند از درخت نمی‌افتد.

این اعتمادیست که ساخته می‌شود؛ خداوند برای رابطه‌ای که با بنده‌اش دارد ارزش قائل است، برای آن وقت می‌گذارد و قدم به قدم اعتماد را در قلب او می‌سازد تا انسان به جایی می‌رسد که نمی‌تواند به این اعتماد بی‌باور باشد. آن‌وقت حتی در تاریک‌ترین روزها هم نور این اعتماد چراغ راهش می‌شود.

الهی شکرت…

«رفیق کسی است که بدون سوال و جواب بیل را بردارد و جسد را خاک کند.»

به نظرم این دقیق‌ترین و کامل‌ترین تعریف از رفاقت است. این تعریف را از یک خانم خانه‌دار شنیده‌ام که می‌گفت در زندگی‌اش دو رفیق دارد؛ دو نفری که بدون سوال و جواب بیل را برمی‌دارند و جسد را خاک می‌کنند.

چه خوشبخت است کسی که رفیق دارد؛ کسی را دارد که از او نمی‌پرسد چرا مرتکب قتل شده است، فقط جسد را سر‌به‌نیست می‌کند تا رفیقش از آن مهلکه بیرون بیاید. رفیق بودن کار ساده‌ای نیست؛ ما در نزدیکترین فاصله‌ها شک می‌کنیم، زیرسوال می‌بریم، دلزده می‌شویم و پشت دستِ منافعمان بازی می‌کنیم.

من چنین رفیقی نبوده‌ام و قید داشتنِ چنین رفیقی را هم زده‌ام. حالا دیگر می‌دانم که اگر مرتکب قتل شوم فقط خداوند است که بیل را برمی‌دارد و بی‌سوال و جواب جسد را خاک می‌کند. بارها این کار را برایم کرده‌ است بی‌آنکه بپرسد چرا دستم به این خون آغشته شده است. او به من شک نمی‌کند و مرا زیر سوال نمی‌برد، او پناهی امن و حضوری دلگرم‌کننده است؛ رفیق است او و رفاقتش چه کفایت می‌‌کند آدمی را.

 

الهی شکرت…

پولادپاره‌هاییم آهن‌رباست عشقت / اصلِ همه طلب تو در تو طلب ندیدم


نمی‌دانم چرا این بیت را که خواندم بی‌اختیار اشکم سرازیر شد. هر بار هم که تکرار می‌کنم باز اشک می‌دود به چشمم.

من پولاد‌پاره‌ای بودم که آهن‌ربای عشق او مرا جذب خودش کرد؛ آن هم وقتی که به خیال خودم دورِ دورِ دور شده بودم. مثلن اراده کرده بودم که فاصله‌ام را تا حد ممکن از او حفظ کنم. می‌‌پنداشتم هر چه دورتر از هم باشیم آسوده‌تریم. گمان می‌کردم دوری و دوستی صادق است در رابطه‌ی میان من و او هم.

عدالت بزرگش برای مغز کوچکم قابل توضیح نبود، از همین رو «اراده کردم» (یعنی آگاهانه، خودسرانه و با چشمان باز تصمیم گرفتم) که راهم را از او جدا کنم. گفتم خیر و شرش از آنِ خودم، گردن کسی هم نمی‌اندازم، به قدر فهمم پیش می‌روم و سهمم را از زندگی برمی‌دارم، باقی هم همه بقای ملکوت او.

می‌پنداشتم فهمم از عهده‌ی زندگی برمی‌آید، فهم است دیگر، می‌فهمد، جایی در نمی‌ماند. نه تنها خودش درماند بلکه مرا هم درمانده کرد. اما آهن‌ربای عشق او آنقدر قوی بود که این پولادپاره را از آن دورِ دور و در اوج درماندگی جذب خودش کرد و آهن‌پاره وقتی به آهن‌ربا می‌چسبد آرام می‌‌گیرد، دست از تقلا برمی‌دارد، می‌داند که دیگر قرار نیست جایی برود.

چه ساده‌ایم که تصور می‌کنیم می‌توانیم از او دور شویم، کی می‌شود از قدرت جذبش دور ماند؟ آهن‌رباست عشقش، و چه ساده‌تریم که می‌اندیشیم در طلب چیزهای دیگریم، ما در طلب اوییم حتی وقتی به ظاهر دور شده‌ایم. ما فقط مسیر را گم کرده‌ایم و او که ما را می‌شناسد آهنربای عشقش را سر راهمان قرار می‌دهد تا دوباره جذبش شویم و آنجا قرار بگیریم که اصل همه‌ی طلب‌هایمان اوست و بس.

الهی شکرت…

 

من از بچگی تا یک جایی در بزرگسالی (حدود بیست و پنج سالگی) ارتباط بسیار نزدیکی با خداوند داشتم. هر چیزی رو فقط از او می‌خواستم و فقط به او تکیه می‌کردم. تا اون زمان زندگی برای من مثل یک رود آرام و زیبا بود که نرم و پیوسته جاری بود و از میان مناظر بسیار زیبایی هم عبور می‌کرد.

یادم میاد که خیلی دوست داشتم در رشته‌ی خودم فوق لیسانس بگیرم و مرتب از خدا می‌خواستم، در آخرین روزهای مانده به کنکور به طرز معجزه آسایی جور شد و من بدون اینکه کنکور بدم فوق لیسانس در رشته‌ی خودم ادامه‌ تحصیل دادم، به راحتی هر چه تمامتر.

وقتی که دنبال کار می‌گشتم همه می‌گفتن باید پارتی داشته باشی تا بتونی جای خوبی کار کنی. من همیشه میگفتم «پارتی من خداست. خودش کار خوب رو برای من جور می‌کنه» و همینطور هم شد. من شغل خیلی خوبی رو به راحتی پیدا کردم که یک شرکت چند ملیتی بود و اون زمان که اصلا باب نبود به صورت دورکاری انجام می‌شد و من داشتم علمِ روز دنیا رو یاد می‌گرفتم، به زبان انگلیسی و مهارتهای زیاد دیگه‌ای مسلط شدم و نسبت به سن خودم و زمان خودم درآمد خوبی داشتم.

به یاد ندارم که اون زمان کوچکترین استرس و نگرانی‌ای رو بابت چیزی تجربه کرده باشم. روابطی عالی داشتم و در سلامتی و آرامش کامل بودم.

تا اینکه از یک جایی به بعد، من اتصالم رو با خداوند به صورت خودخواسته قطع کردم، اون هم به این دلیل که نتونستم عدالت خداوند رو برای خودم توضیح بدم. با خودم می‌گفتم اگر واقعا خدایی هستْ این همه آدم نباید در رنج و سختی زندگی کنن. نتونستم بفهمم که اگر آدم‌ها در رنج و عذاب هستند خودشون ایجادش کردن، نتونستم بفهمم که هر کسی نتیجه‌ی افکار خودش رو زندگی می‌کنه و هر زمان که بخواد می‌تونه زندگیش رو تغییر بده، نفهمیدم که نتایج خودم در تمام این سالها از کجا آب می‌خوردن.

در مغزم به این نتیجه رسیدم که یا خدایی نیست یا اگر هست عادل نیست. می‌گفتم خدای خوب خداییه که برای همه خوب باشه.

من به خدا مشرک شدم، چطوری؟! اینطوری که گفتم «فقط من هستم و عقل و منطقم و زور بازوم و فقط باید روی خودم حساب کنم» من خودم رو شریک خداوند قرار دادم. با اینکه هنوز به فرد یا نیروی دیگری متوسل نشدم اما من خودم رو گذاشتم وسط، بین خودم و خدا (اینکه میگن شِرک خیلی مخفیه همینه‌ها)

خداوند هم گفت: «اینطوریه عزیزم؟ فکر میکنی همه چیز دست خودته؟ فکر می‌کنی تا الان هم خودت بودی که کارها رو پیش بردی؟ باشه اشکال نداره. مهمونِ من باش. بقیه‌ی مسیر رو خودت تنهایی برو تا ببینیم به کجا میرسی»

از اون زمان، زندگی من شد مصداق بارز این آیه که:

ثُمَّ لَا یَمُوتُ فِیهَا وَ لَا یَحْیَى
(پس در آنجا نه بمیرد و نه زندگانى کند)

خداوند در این آیه جهنم رو توصیف کرده؛ جایی که در اونجا نه می‌میری و نه می‌تونی زندگی کنی. من ده سال اونجا بودم، زندگی کردن در جهنم رو با تمام وجود تجربه کردم که نه می‌مُردم و نه زندگی می‌کردم.

سلامتیم رو به طور کامل از دست دادم به طوریکه به مدت چهار سال نخوابیدم از شدت اضطراب و استرس (شاید به نظر مضحک و نشدنی بیاد ولی برای من اتفاق افتاد). انواع و اقسام بیماریها به سراغم اومد.

شغلم تبدیل شد به یک عذاب بی‌پایان که آخر سر کندم و اومدم بیرون. سالها بی‌پولی مطلق رو تجربه کردم که هیچی نداشتم چون دست به هر کاری که می‌زدم نمیشد. خفت و خواری بود به معنای واقعی کلمه.

تموم کردنِ همون فوق‌ لیسانسی که خداوند اونقدر راحت به من داده بود تبدیل شد به مصیبتی که تا سالها بعد تاوانش رو در تمام ابعاد زندگیم پس دادم.

در روابطم دچار تنش‌های بسیار زیادی شدم. تبدیل شدم به انبار خشم و نفرت و غضب و از همه بدتر تبدیل شدم به مخزن بی‌انتهای ترس که انگار تمام ترس‌های عالم یکجا جمع شده بود در درون من.

اینکه خداوند میگه «شما به خودتون ظلم می‌کنید» رو من با بند بند وجودم میفهممش. من به خودم ظلم کردم اون هم برای یک دهه‌ی کامل. وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم که در اون سالها قطار زندگی من حتی یک ایستگاه هم جلوتر نرفت.

اما اونقدر لطف خداوند بزرگ و بی‌پایانه، اونقدر خداوند بزرگتر از عقده‌ها و حقارت‌های ماست، اونقدر بزرگ‌منشه و اونقدر بلندمرتبه است که باز هم درمیگذره از مایی که او رو پاک و منزه نمی‌شمریم، تسبیح او رو‌ نمیگیم، به او توکل نمی‌کنیم، وجود او رو انکار می‌کنیم و حتی به او مشرک می‌شویم.

خداوند از من درگذشت. خداوند خواست که من دوباره در مسیر آگاهی قرار بگیرم. خداوند دوباره به من لبیک گفت و من رو پذیرفت. یک جایی شنیدم که اگر خداوند به ما لبیک نگه ما حتی نمی‌تونیم نام او رو بر زبان بیاریم. یعنی اگر ما نام خداوند رو به زبان میاریم و در مورد او حرف میزنیم به این دلیله که در وهله‌ی اول او به ما لبیک گفته و من این رو یه جوری میفهمم که انگار با خونم عجینه. من ده سال نمی‌تونستم نام خداوند رو بر زبان بیارم و فقط وقتی تونستم که او به من اجازه داد.

از اون «لحظه‌ای» که (دارم در مورد لحظه صحبت می‌کنم) او من رو پذیرفت، از همون لحظه، تمام درها دوباره باز شدند.

بی‌پولی مطلقِ من تبدیل شد به درآمدهای روان و راحتی که به سادگی وارد زندگیم میشن. هر چی آدم اضافی بود از دور و نزدیک به راحتی از زندگیم حذف شدند. روابطم تبدیل شدند به لذت و شور دائمی. سلامتیم طوری به من برگشت که حتی از اولین باری که به من عطا شده بود بهتر شد. کارها اونقدر دوباره نرم و روان شدند که اصلا نمی‌فهمم چطوری انجام میشن.

اگر کسی امروز از من سوال کنه میگم خوشحالم که تمام این‌ها اتفاق افتاد، چون اگر اتفاق نمی‌افتاد منِ نادان تا آخر عمرم نمی‌فهمیدم که نتایجم از کجا داشتن آب میخوردن، اونوقت ممکن بود توی سن خیلی بالاتری سقوط کنم توی این دره و شاید حتی تا آخر عمرم در دره می‌موندم. خوشحالم که از مسیر خارج شدم و به بدترین شکل ممکن توی دیوار رفتم. این هم لطف خداوند بود به من.

در تمام سالهایی که کاردِ رنج و عذاب به استخوانم رسیده بود داشتم آماده می‌شدم که این روزها قدر این نعمت رو بدونم.

الان می‌تونم بگم که من همه‌ی دورهام رو در زندگی زدم، می‌تونم بگم که من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بی‌ایمانی رفتم و نتایجش رو دیدم، با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم، طعم زندگی بدون او رو با تمام وجود چشیدم…

من هم ساکنِ جهانِ بی‌ایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمه‌ای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…

کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.

من دیگه هرگز اون آدمی نخواهم بود که از این مسیر خارج بشه. بعضی از ماها باید همینقدر سخت زمین بخوریم تا درک کنیم. بعضی از ماها زبان خوش رو نمی‌فهمیم، باید چوب رو بخوریم تا بفهمیم.

بزرگترین سپاسگزاری من در زندگیم بابت همین آگاه شدنه، بابت همین پذیرفته شدن. بقیه‌اش رو خودش می‌دونه چی کار کنه.

«این همه گفتیم لیک اندر بسیچ / بی‌ عنایاتِ خدا هیچیم هیچ»

من همه‌ی دورهام رو ‌در زندگی زدم؛ وقتی میگم همه منظورم دقیقا «همه‌» است.

من تا تهِ تهِ تهِ مسیر بی‌ایمانی رو رفتم و سالها اونجا زندگی کردم.
با خدا نبودن رو تمام و کمال تجربه کردم.
طعمِ زندگی بدونِ او رو با تمام وجود چشیدم.
گزاره‌هایی مثل «فقط باید روی خودم حساب کنم…. خدایی نیست که اگر بود فلان و بهمان میشد یا نمیشد…. فقط من هستم و عقل و منطقم» و غیره و غیره رو میلیون‌ها بار به خودم و دیگران گفتم….

از اون طرف، زندگی کردن در سایه‌ی رحمت او رو هم تمام و کمال تجربه کردم.
با خدا بودن و سپردن و تسلیم بودن و توکل کردن رو هم زندگی کردم و نتایجش رو دیدم.

من هم ساکن جهانِ بی‌ایمانی مطلق بودم و هم ساکن جهانِ ایمانِ نصفه و نیمه‌ای که بلدم. ایمانی که مال پدر و مادر و رسانه و جامعه و دوست و غیره و ذلک نیست…

کامل نیست اما مال منه؛ ایمانی که از دلِ انکار متولد شده.

پس وقتی در مورد خدا حرف میزنم دقیقا می‌دونم دارم در مورد چی حرف میزنم؛ حرفی از روی ناآگاهی یا تحت تاثیر دیگران نیست.

قویاً معتقدم که این بخشی از سفر زیستنه که هر کس باید به تنهایی طی کنه. اما به عنوان کسی که در این مسیر بدجوری توی دیوار رفته به شما میگم که اگر دوست دارید دورهاتون رو بزنید، بفرمایید…. مهمون باشید.

نهایتش هشتاد سال درد و رنجه، تا اینجاش رو که تحمل کردید بقیه‌اش هم نوش جونتون باشه.