Hello world!
Welcome to Kriesi.at Theme Demos Sites. This is your first post. Edit or delete it, then start blogging!
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم. سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف ساده گرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل، کشف خود را دوست داشتن و خلاصه کشف هر چیزی که می توانست از من آدم بهتری بسازد.
Welcome to Kriesi.at Theme Demos Sites. This is your first post. Edit or delete it, then start blogging!
همیشه یک نفر هست که میآید و میماند. یعنی همیشه باید یک نفر باشد که بیاید و بماند. یک نفر که بودنت با بودنش معنا بگیرد. یک نفر که نبودنش نبودنت باشد. یک نفر که در بودنش انگار تمام ِ دنیا هست و در نبودنش هنوز باشد. اگر او آمد و ماند تو هم بمان […]
بتی که از آنها ساختهاید دیر یا زود خواهد شکست. فقط امیدوارم آنجا باشم و ببینم که آنجا هستید و میبینید.
زندگی هر آن دلیلی را که برای خندیدن بیابی از تو خواهد ربود. یا دلایلت را مخفی کن یا خندههایت را.
تو را باید نگه دارند، هر تار مویت را، هر نفست را، حتی نگاهت را باید نگه دارند برای روز مبادا تا دل به دنبال ذرهای از تو هی منت حافظه را نکشد
بعضی آدمها هستند که همین که هستند یعنی تمام ماجرا. برای اثبات بودنشان به چیز بیشتری نیاز ندارند؛ فقط کافیست باشند. کافیست هر بار که از در وارد میشوی همان جای همیشگی نشسته باشند. کافیست همان برنامهی همیشگی را از تلویزیون دنبال کنند. کافیست همان روزمرهگی هر روزهشان را داشته باشند. حتی بیهیچکدام از اینها […]
کجا و چگونه من اینگونه آشفته شدم؟ چه گذشت بر من که نمیتوانم دوباره بسازمش. کجای راه را اشتباه رفتم؟ چگونه بیابمش آن لحظهی لعنتی را که مرا از من گرفت. من ِ من کجاست؟ خسته و دلگیرم از این همه آشفتگی، این همه تلاطم روح. کجا گم کردم خویشتن ِخویش را؟ آنچه را بودم […]
کسی که از نیمهی راه تنها می شود بسیار تنهاتر از کسی ست که از ابتدای راه تنها بوده باشد. یا تمام ِ راه باش یا هرگز نباش.
فکری که بخشیست از یک روایت ِ بزرگتر تلاش میکند بیرون بجهد از مغز آدمی که بخشیست از یک روح بزرگتر گرفتار در مکانی که بخشیست از یک جهنم بزرگتر و دردی را به دوش میکشد که بخشیست از یک تراژدی بزرگتر و فکر آرزو میکند که ایکاش بخشی بود از یک روایت کوچک در […]
کدام ترانه را میسرائی در رقص دستانت که اینگونه بیتاب میشوم؟ چه میشود اگر بیایی و بمانی و برقصند دستانت تا ابد و بروم آن سوی آنچه بیتابیاش مینامم و برود از دلم هرچه دلتنگی است و بگیرم آرام در مأمن نگاهت و بمیرم بمیرم برای یک لحظه تماشای رقص دستانت….
من زندگی کردن را ذره ذره یاد گرفتم؛ سی سالگی سرآغاز تحولی بزرگ در من بود؛ کشف مسیرهای جدید، کشف شاد بودن و لذت بردن از اتفاقات ریز و درشت، کشف عاشقی، کشف سادهگرفتن زندگی، کشف خندیدن از ته دل و خلاصه کشف هر چیزی که میتوانست از من آدم بهتری بسازد.
الهی شکرت...