زیادی خودم را و همه چیز را جدی میگیرم
صدایم زد: مریم جان منتظرت هستند. مسواک از دستم به زمین افتاد، خم شدم که برش دارم شال بلندم زیر کفشم رفت، شلوارم به صندلی گیر کرد و نخ کش شد، از دور دیدم که برایم دست تکان میدهند که عجله کنم، تا یک تراژدی کامل به اندازهی یک کله معلق شدن در مقابل جمعیت […]